نوروز فرصتی بینظیر است که به زندگی بازگردیم بدون آنکه برای آن شرطی بگذاریم تا بپذیریمش. زندگی را به قول کامو با همه خوشبختیها و مصیبتهایش یا باید پذیرفت و یا به کلی کنار گذاشت. اندکی به خود بیاییم و ببینیم که آخرین باری که از چیزی به شدت ساده، لذت بردهایم کی بوده است: چیزی مثل راه رفتن در یک خیابان خلوت، یا در یک جاده کوهستانی، یا میان درختان، یا صحبت کردن درباره حرفهای پیشپاافتاده با یک دوست، یا خواندن یک کتاب دوست داشتنی یا دیدن یک فیلم خاطره برانگیز، یا تماشای عکسهای دوران کودکی، یا نوشتن چند شعر روی یک کاغذ، یا کشیدن یک سیگار، یا ساکت نشستن روی یک نیمکت پارک و نگاه کردن به بچههایی که بازی میکنند: در زندگی میلیاردها چیز و کارهایی هست که میتوانند به ما ارزش زندگی کردن را نشان دهند. وجود ِ بدبختیها، سختیها، غمها، بیماریها، گرفتاریها، زشتیها، بیرحمیها، هیچ کدام نه عجیباند و نه اجتناب ناپذیر. اما اینکه خواسته باشیم از همه یا حتی از بخش بزرگی از خوشبختیها برخوردار باشیم، بدون آنکه هیچ یا بخش کمی از بدبختیها را داشته باشیم و یا حتی اینکه خواسته باشیم نسبت میان خوبیها و بدیها، میان خوشیها و ناخوشیها را خودمان تعیین کنیم،هم عجیب است هم غیرممکن و این بیشتر نوعی غرور ِ بیجا و غیرقابل اجراست که به دویدن درون کوچهای بنبست میماند.
زندگی کردن در سادگی، معنای ِ خوشبختی در دیدگاه اپیکور، فیلسوف یونانی است که با نام فیلسوف ِ عشق و لذت مشهور شده است. اما اپیکور هرگز لذت را در افراط یا داشتن بیپایان همه چیزها و بهترین و اشرافیترین چیزها نمیدید. برعکس او معتقد بود که این داشتنها بیشتر با خود نگونبختی دارند تا خوشبختی. به باور او خوشبختی واقعی در آن بود که هر کسی بتواند برای خودش یک زندگی ساده فراهم کند که بتواند راهی بیابد که با این سادگی سر کند و از آن لذت ببرد. دیدن سنگها، شنیدن ِ صدای باد، یا نوشیدن یک لیوان آب، کارهایی ناممکن نیستند، اما همینها اگر بیمار و درمانده و خسته و از کار افتاده باشیم، به آرزوهایی دستنیافتنی تبدیل میشوند. هرکسی اگر اندکی با خود صادق باشد میتواند به بخشی از زندگی که هنوز در اختیار دارد نگاه کند، از آن شاد باشد، با آن طعم حیات رادوباره به دست بیاورد، امروز هرکدام از ما میتوانیم در جهان مجازی با کمترین هزینه هزاران ساعت موسیقی و شعر گوش بدهیم، هزاران صفحه کتاب بخوانیم، زبان بیاموزیم و از هر زبان برای خودمان دروازهای گشوده بسازیم به جهانی تازه، همه میتوانیم دوستانی در این سو و آن سوی جهان بیابیم؛ میتوانیم خوشبختی خود را از دیدن یک عکس، خواندن یک متن، نوشتن و تجربه و خاطرهای نزدیک یا دور با دهها و صدها نفر به اشتراک بگذاریم. طعم زندگی در تقسیم خوشبختیها و نه نگهداشتن آنها برای خود نیزهست.
نوشتههای مرتبط
متاسفانه وقتی در محیطی زندگی میکنیم که در آن ایدئولوژی و سیاست و رادیکالیسمها از هر سو، بر زندگی ما حاکم شدهاند، اکثریت افراد، به خصوص جوانان که دهها سال زندگی در پیش چشم خود دارند، چنان با طلبکاری به همه چیز نگاه میکنند، چنان خیالبافیهای بیارزشی برای خود میکنند، که روشن است هرگز به یکی از آن باورهای سراب مانند نخواهد رسید و سپس دچار افسردگی میشوند. خوب با خود فکر کنیم: داشتن یک مدرک، حتی بالاترین مدرک، داشتن شهرت، داشتن ثروتی بیکران، داشتن آدمهای چاپلوسی که همه طرفمان را بگیرند، داشتن ماشینی لوکس و خانهای لوکستر در شرایطی که به جانوری تبدیل شده باشیم که درد و رنج دیگر انسانها و دیگر موجوداتی که با ما در این پهنه و در این جهان زندگی میکنند هیچ احساسی را در ما ایجاد نمیکند واقعا چه ارزشی دارد؟ به کودکان خیابانی نگاه کنیم، با یک زندگی که سراسر مصیبت و بیچارگی و درد و رنج و چشماندازی بسته و غیرقابل تصور از بدبختیهایی است که یکی بعد از دیگری از راه خواهند رسید، و بعد ببینیم چگونه همین کودکان در بین ماشینهای لوکس ما بازی میکنند و میخندند و به یک لبخند ما راضی هستند و اینکه چطور ما اغلب با ترشرویی آنها را از پاک کردن شیشه بازمیداریم و حتی یک لبخند نثارشان نمیکنیم. آیا داشتنهای بسیار با این فرایند ِ گریز از انسانیت که در ما در حال ِ شکلگیری است، باز هم ارزشی دارند؟
دانشجویان بسیاری را می شناسم که سواد ِ نوشتن دارند، سواد خواندن، گاه زبانی خارجی میدانند و حتی میتوانند متنی را ترجمه کنند، برخیشان عکاسی هم میدانند، برخی فیلم هم ساختهاند، گروهی از آنها توانایی نوشتن مقاله، کار کردن و مطالعه و پژوهش دارند اما چنان درگیر «بدبختی»ها و مصیبتهای که خود اعلام میکنند، هستند که نمیتوانند از هیچکدام از چیزهایی که دارند کمترین لذتی ببرند: نفس کشیدن، توانایی به دیدن رنگها و زیباییهای زندگی، شنیدن آواهای زیبا و تصاویر تماشایی، احساس محبت این و آن آدم، تاثیری که میتواند محبت آنها بر این وآن آدم بگذارد و دگرگونشان کند، لبخند یک پیرزن یا پیرمرد ناتوان از راه رفتن وقتی دستش را میگیری و به آن احترام میگذاری یا پای صحبتش در یک پارک مینشینی و بخشی از وقتش را به خاطراتش اختصاص میدهی. نگاه کردن به بازی کودکان، به بازی فوارههای آب، به چمنهای تازه و صبحهای زود یا شبهای دیرهنگام، حرکت ماشینها، راهرفتن آدمها، مغازهها و آدمهایی که کنارشان راه میروند، دیدن شهر در جنب و جوش بیپایانش و حرف زدن با یک فروشنده دورهگرد و پرسیدن از او در باره کسب و کارش؛ نشستن پای درد دل این و آن و… همه اینها سادگیهایی هستند که میتوانند در مجموع و در پیوستن به یکدیگر به یک زندگی معنایی ولو کوچک داده و فردی را از نومیدی بیرون بیاورند. همه اینها میتوانند کمک کنند که ما طعم زندگی را دوباره به دست بیاوریم. طعم نوروز را.
روزنامه اعتماد ۲۹ اسفند ۱۳۹۷