امروز در کشور ما فرودستان باید در حد ۸۰ تا ۹۰ درصد درآمد خود را صرف تامین نخستین اولویتها (غذا، مسکن و …) کنند در نتیجه تقریبا چیزی برای بهداشت، اوقات فراغت و به خصوص پس انداز باقی نمی ماند. به گزارش خبرگزاری مهر، الگوهای مصرف در یک جامعه چه ربطی با الگوهای مصرف در جوامع دیگر دارد. آیا این دیدگاه که مدها و الگوهای مصرف از بالا به پایین سرایت می کند یا از پایین به بالا؟ یا اینکه یک پدیده ای است که به صورت توامان با هم رخ می دهد. آیا الگوهای مصرفی که در جامعه خودمان شاهدیم را می توان متاثر از جوامع دیگر دانست یا اینکه به صورت خودجوش از بطن جامعه بیرون آمده است. همه اینها سولاتی است که متفکران بسیاری به ان پاسخ هایی داده اند مصاحبه ای که می خوانید نظرات دکتر ناصر فکوهی استاد انسان شناسی دانشگاه تهران به پاره ای از این مقولات است که در سایت انسان شناسی و فرهنگ منتشر شده است.
*آیا می توان الگوی مشخصی از مصرف را در ایرانِ امروز تشخیص داد؟ در این صورت، الگوی مصرف فرادستان در چه نسبتی با الگویِ مصرف فرودستان قرار می گیرد؟
نوشتههای مرتبط
گروهی از الگوهای مصرفی در ایران، الگوهای جهان شمولی هستند که حاصل زندگی مدرن شهری و صنعتی است و کمابیش گریزی از آنها نیست مگر در موقعیت های فقر مطلق. در این الگوها امروز مهم نیست ما در کشوری توسعه یافته باشیم یا در کشوری در حال توسعه، زیرا در همه کشورها ساخت مصرف به ناچار در این موارد باید یکسان سازی شود، تفاوت در اینجا در کمیت و به خصوص در کیفیت است و نه در اصل ساختار. مثال بزنم. در همه شهرهای مدرن صنعتی چه توسعه یافته و چه در حال توسعه، از یک ساختار اصلی تبعیت می شود که در درجه اول باید بتواند غدا و سرپناه(مسکن) را ممکن کند. اگر تامین این دو امر کمتر از پنجاه درصد هزینه را تشکیل دهد، شاید بتوان گفت در موقعیت توسعه یافتگی هستیم و هر اندازه درصد به نسبت کل هزینه بالاتر رود، موقعیت توسعه نایافته تر به حساب می آید زیرا این دو مورد را نمی توان حذف کرد. جامعه مدرن الگوهای مصرفی دیگری را نیز تقریبا به صورت اجباری در می آورد : برخورداری از شبکه های خدمات شهری (حمل و نقل، آب، برق، گاز، فاضلاب، تخلیه زباله…). پس از این موارد است که زمینه هایی چون آموزش و بهداشت و پوشاک در اولویت قرار می گیرند و در نهایت فراغت و استفاده از مصرف در این راه و پس انداز و بیمه و … از این نقطه نظر الگوهای فرادستان و فرودستان در جامعه ما بدون شک در ساختار اصلی بسیار شبیه به هم است اما این تفاوت از همان جنسی است که میان کشورهای توسعه نایافته و توسعه یافته مشاهده می کنیم.
امروز در کشور ما فرودستان باید شاید در حد ۸۰ تا ۹۰ درصد درآمد خود را صرف تامین نخستین اولویتها (غذا، مسکن و برخی خدمات شهری) کنند در نتیجه تقریبا چیزی برای بهداشت، اوقات فراغت و به خصوص پس انداز باقی نمی ماند و این امر به چرخه های فقر دامن می زند، زیرا مسائلی چون بیماری یا تغذیه مناسب تا جایی که ممکن باشد نادیده گرفته می شود و بنابراین می تواند به موقعیت های حاد پزشکی برسد که یک خانواده را به یکباره ویران کند. فراغت جز در شکل تلویزیون و احتمالا ماهواره وجود ندارد و این امر طبعا تنش ها را بالا می برد. در عین حال که به دلیل شیوه های اشاعه و گروهی از نهادها و مکان های دموکراتیزه کردن جامعه مثل مدارس و سایر حوزه های درهم آمیزی اجتماعی، بسیاری از خانوده های فرودست باید با فشار خردکننده هزینه هایی (مثل تحصیلات عالی یا پوشاک مد روز ) را برای فرزندان خود تامین کنند که عملا آنها را در وضعیت های هر چه شکننده تر قرار می دهد. این در حالی است که اقشار فرادست عملا با سبک زندگی خود نظام اجتماعی و ختی خود را به شدت زیر فشار گرفته اند، زیرا تنش های زیادی به دلیل بالا بردن اختلاف طبقاتی یا مصرف بالای انرژی بی رویه و بسیاری دیگر از شیوه های مصرفی شان را به جامعه تحمیل می کنند. و البته با این شیوه ها هم به خود و هم به آینده فرزندانشان نیز ضربه می زنند: برای مثال نگاه کنیم به مصرف بسیار بالای انرژی (بنزین، الکتریسیته، گرمایش و سرمایش) که بهای آن را کل جامعه از جمله همین گروه ها باید با آسیب خوردن از یک محیط زیست آلوده بدهند. مثال هایی دیگر که فرصت بیانش در اینجا نیست .
*در مورد مصرف در طبقه متوسط و بالا، می توان نوعی از رقابت را شاهد بود. گویا مصرف به امری هویت بخش بدل می شود. این رقابت که گاه به جنون نزدیک می گردد، به تناقضی انسان شناسانه ختم می شود. آنچه که قرار بود در آغازِ امر منتهی به یگانگیِ و تمایز گردد، سرآخر به همگونیِ غریبی منجر می شود. به عبارتِ دیگر، قرار است با مصرف و پیروی از مد، به تمایزی با دیگران دست یابیم، لیکن، درست با پیروی از مد، این تمایز به شباهت بدل می گردد. مثلا، مسئله یِ جراحیِ زیباییِ بینی را در نظر بگیریم، نوعی از تناقضِ تمایز یابی و در عین حال همگون گشتن را می توان تشخیص داد. آیا این تناقض را باید جدی گرفت؟ و یا اینکه امری کاملا بی معنا ست؟
کاملا درست است و البته باید تحلیل خود را دقیق تر کنیم: مساله آن است که در نهایت زمانی که رقابت برای ایجاد تمایز به دلیل تزریق سرمایه های بیرونی و فشار بر کل نظام، بی نتیجه می ماند، ما در پایان داستان نیستیم زیرا گروه های اجتماعی بنا بر تعریف و به دلایلی خارج از اراده خودشان دائما به دنبال اشکال دیگری از تمایز یابی هستند که این امر خود هزینه ها را برای جامعه بالا می برد.
چند مثال در این زمینه گویاست: اول همان مثالی که خودتان زدید دخالت روی بدن که زمانی به جراحی بینی محدود می شد و آن هم در قشرکوچکی انجام می گرفت. اما با تعمیم یافتن این امر، دخالت پایان نیافت بلکه در بدن گسترش یافت و به سایر اندام ها رسید و در عین حال بهای آن نیز افزایش پیدا کرد. مثال دوم، هزینه های تحصیلی: زمانی تحصیلات عالی، عاملی برای تمایز یافتگی بود. ولی این امر برای نمونه در سطح کارشناسی یا ارشد متوقف می شد؛ اما اکنون این امر به سطح دکترا رسیده و باز هم با افزایش هزینه ها همراه بوده است و همچنان ادامه خواهد داشت. مثال سوم، در استفاده از خودرو شخصی: زمانی باز هم نه چندان دور برخورداری از یک خودرو سبک شهری مثل پراید می توانست نیازهای تمایز دهند ه را برای اکثریت افراد جامعه تامین کند. اما امروز این امر به خودروهای غیر شهری بزرگ، خودروهای فوق لوکس و غیره رسیده و همچنان در همان جهت سایر موارد ذکر شده، ادامه دارد. مثال ها در این زمینه ها بی پایان هستند.
*تمایز جویی از طریق مصرف کالاهایِ فرهنگی مثل کتاب، فیلم، موسیقی و … منجر به عوارضی ناخواسته نیز می شود؛ نباید از نظر دور داشت که یکی از اصلی ترین کانال هایِ عمومی ساختن فرهنگ، اسنوبیسم است. برخی مدعی اند که اسنوب ها، با به جریان انداختن یک کتاب، یک فیلم یا یک ایده در جامعه ناخواسته به رشد و گسترش آن ایده هم کمک می کنند. از سویِ دیگر، می توان مدعی شد که این سیاق از به جریان افتادن ایده ها، منجر به شی وارگی و از خود بیگانگیِ نهاییِ ایده ها می گردد، به نوعی، به کالایی شدن اندیشه منجر می گردد. شما در این مورد چه فکر می کنید؟ آیا اساسا، قائل به نتایج مثبتی برای تمایزجویی در عرصه یِ فرهنگی هستید؟
این موضوع نیز از همان فرایند فوق تبعیت می کند. اسنوبیسم دیگر شاید برای ما کلمه مناسبی نباشد، زیرا اسنوب ها گروه معدودی در دورانی در غرب به شمار می آمدند اما در سیستم های شهری و مثلا روشنفکرانه و تحصیلکرده ما اسنوبیسم به سرعت چنان رشدی می کند که همه بازیگران و نهادهای درگیر خود را تخریب کرده و به پدیده ای اجتماعی تبدیل می شود و اندیشه را از میان بر می دارد. برای مثال نگاه کنید به گروهی از موسسات معروف به روشنفکرانه که در حال حاضر در تهران وجود دارند و عناوین و شرح مثلا «درسگفتارها» و «دوره های آموزشی» آنها؛ ظاهرا ما در اوج مدرنیته و پسامدرنیتی خیالی سیر می کنیم که در ناکجا آبادی در جهانی دیگر بر پا شده است. اگر این موقعیت و این محتواها و شکل ها را با اروپا و مثلا کشوری همچون فرانسه و شهری مثل پاریس که باید آن را نه فقط زادگاه بلکه پایتخت جهانی روشنفکری به حساب آورد، مقایسه کنیم، من به شخصه چنین پدیده هایی را نمی شناسم.
شاید در دهه ۱۹۷۰ و ۱۹۸۰ ما چیزی شبیه به این دوره ها را در قالب «کافه های روشنفکری یا فلسفی»(café intellectuel/ philosophique) داشتیم اما بعدها از بین رفتند و تبدیل شدند به موقعیت های نهادینه ای درون یا بیرون از دانشگاه که در آنها هم چنین موضوع هایی عجیب و غریب در چنین سطح سخیف و به وسیله افرادی چنین ناشی و «خودساخته» تدریس نمی شود. از دو حالت خارج نیست یا اساتید و متقاضیان این دوره ها واقعا در این حدی از روشنفکری و سواد بالای تخصصی قرار دارندکه در این صورت وقت خود را نباید در کشوری مثل ایران تلف کنند که هنوز اکثریت قریب به اتفاق دانشجویانش مسائل اولیه فرهنگ عمومی و تاریخ اندیشه را نمی دانند.
این دوستان اندیشمند می توانند با ابزار زبان که امری ضروری و اساسی برای این سطح از سواد است در نظام عمومی فکری جهان از خلال مثلا شبکه های فکری یا مجلات و ژورنال های دانشگاهی و غیر دانشگاهی تخصصی شرکت کننند. که البته احتمال این مورد را بسیار کم می دانم. و یا ما اینجا باز هم با جستجویی برای هویت روبرو هستیم و نوعی اسنوبیسم تازه به دوران رسیدگان فکری که بدون شک امری آسیب زده و آسیب زا است که دائما ناچار است اسطوره و قهرمان فکری برای خودش بسازد و در جهان های اثیری و خیال پردازی های خود شیفته و البته با تمام پی آمدهای غم انگیز و تاسف آورش فرو رود و بر نظام اقتصادی مصرف فرهنگی نیز تاثیری منفی به جا بگذارد. این مورد دوم به گمان من بسیار به واقعیت نزدیکتر است و اثر منفی خود را نیز تا همین الان بر شیوه و خط سیرهای رسانه های فکری ما (کتاب، مجله، و …) باقی گذاشته است.
*تلاش برای متمایز نشدن هم به نوعی از تمایزجویی ختم می شود. در حالیکه پیش فرض، این است که هر سوژه ای باید تا می تواند از طریقِ مصرف متمایز گردد، ممانعت از تمایز، خود به تمایزی دیگر بدل می شود! در این وضعیت، هم راهِ موجِ تمایز خواهی نگشتن به شجاعتی اخلاقی نیاز دارد. آیا اصولا در چنین وضعیتی، سوژه ها در موضع انتخاب هستند؟
من معتقد به آن نیستم که از یک موضع جبر گرایی دفاع کنیم. اگر به یک جبرگرایی مطلق اعتقاد داریم دیگر نمی توانیم به عاملیت (agency) باوری داشته باشیم و به عنوان یک انسان شناس یا جامعه شناس برای من شخصا چنین چیزی ناممکن است. من به عاملیت یعنی به اینکه افراد در هر شرایطی ، حتی بدترین شرایط اجتماعی می توانند بر موقعیت خود تاثیر گزار باشند اعتقاد دارم از این رو فکر می کنم مساله این نیست که ما از افراد یا کنشگران اجتماعی انتظار داشته باشیم و بدتر از آن بخواهیم هویت یابی یا تمایز خواهی نکنند. هیچ جامعه انسانی را نمی توان متصور شد که افراد بتوانند بدون فرایندهای هویتی با یکدیگر زندگی کنند. مساله آن است که این هویت ها و حتی به قول شما هویت نخواستن ها هر دو آسیب زده و آسیب زا هستند. برای اینکه از این چرخه باطل خارج شویم، تنها یک راه وجود دارد و آن این است که سازوکارهای این امر را درک کنیم و برای این کار نیز باید تا جایی که ممکن است در فضایی سالم به بحث و گفتگو و نقد سالم دامن بزنیم. این تنها راه است که البته در بلند و میان مدت ممکن است به نتیجه برسد و به همین دلیل نیز به شدت نیازمند آن است که ابتدا از ذهن هایمان اسطوره زدایی کنیم.
*معروف است که ژاک لاکان می گوید : میلِ سوژه، میلِ دیگریِ بزرگ است. آنچه که پیر بوردیو در زمینه تمایزات انجام می دهد، بی شباهت به این ایده نیست. سوژه هایی که خود را محق بر انتخابِ یک اثر سینمایی یا موسیقیاییِ خاص می دانند، پیش از آنکه خود اراده به آن داشته باشند، توسط عوامل فراتر تعین یافته اند. سلیقه یِ زیبایی شناختیِ خاصِ یک سوژه، سلیقه ای متعلق به پایگاه طبقاتی اوست. آیا شباهتی بین ایده هایِ بوردیو و روانکاویِ لکانی می توان تشخیص داد؟
ترجیح می دهم وارد بحث روانکاوی لاکانی نشوم، چون نه من تخصصی در این زمینه دارم و نه معتقدم که روانکاوی در شرایط کنونی پیچیدگی جهان لزوما بهترین روش نگریستن به آن باشد. البته ارزش رویکردهای روانکاوانه را زیر سئوال نمی برم، اما باور من برآن است که رویکردهای بین رشته ای با محوریت علوم اجتماعی تنها رویکردهایی هستند که می توانند در موقعیت های پیچیده زیستی کنونی ما را در حال حاضر توضیح دهند؛ البته و بدون شک با تکیه زدن بر رویکردهای فلسفی کلاسیک و معاصر، اما با هدایت اندیشه به سوی کنش اجتماعی تا بتوان از بن بست فکری خارج شد. با توجه به آنچه گفتم، به نطر من نظریه بوردیویی سلیقه و تمایز را نیز باید با دیدگاهی انتقادی پذیرفت. تجربه مطالعات دیگری که بر این امر انجام شده است، چه پیش و چه پس از بوردیو نشان می دهد که بوردیو بیش از اندازه ساختار را به مثابه تنها عامل تعیین کننده سلیقه در نظر می گیرد و کم توجه کرن او به ابعاد فردی و به ویژه عاملیت و یا در هم فرو رفتن و تعاملهای ساختاری که جهان پساانقلاب صنعتی به وجود آورده است، می تواند نقاط ضعفی در نظریه او باشد.
*آقایِ دکتر فکوهی، با توجه به اینکه، شخص شما از معرفین بوردیو به جامعه یِ ایرانی هستید، آیا ایده هایِ بوردیو را برای تحلیلِ وضعیتِ انضمامیِ ایران کارآ می دانید یا اینکه معتقدید، تحولات اجتماعی بر ایده هایِ افرادی، حتی مثل بوردیو، سایه می اندازند؟
به نظر من ایده های بوردیو بسیار راهگشا هستند، اما متاسفانه آنچه در حال حاضر در نظام دانشگاهی شاهدش هستیم نوعی لوث کردن این ایده ها یعنی وارد کردن آنها در همان فرایند اسنوبیستم تازه به دوران رسیده است. ما دائما از افرادی که کمترین شناختی از اندیشه فیلسوفان پیشرو فرانسوی اواخر قرن بیستم ندارند: از فوکو و دریدا بگیرید تا بودیو و بودریار و دولوز و غیره می بینیم که این نام ها را مثل آنکه از انواع و اقسام میوه ها و شیرینی ها و غذاهای خانگی صحبت می کنند به کار می برند. این دقیقا نوعی اسنوبیسم تازه به دوران رسیده است که البته ضربه ای به آن اندیشه نمی زند اما اندیشه نسلها و نسلهای آتی و قابلیت این اندیشه را در وارد شدن به فرایندهای پیچیده تحلیلی که برای شناخت و به خصوص یافتن راه حلهای عملی که ما چنین بدانها نیازمند هستیم، از ما سلب می کند.