انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یک کشور، یک نویسنده «Kimchijeon»، مائده ای که به گریه می انداخت (لوموند دیپلماتیک: ژوئن ۲۰۱۴)

هوانگ سوک – یونگ برگردان: منوچهر مرزبانیان

هوانگ سوک- یونگ که در سال ۱۹۴۳ در منچوری (چین) به دنیا آمد، یکی از بزرگترین نویسندگان کره است که روزگار غریبی بر وی گذشته. در سال ۱۹۸۹ در هنگامه دیکتاتوری در سئول، به کره شمالی سفرکرد و سپس ناگزیر راه تبعید به غرب را در پیش گرفت. در بازگشت به میهن در سال ۱۹۹۳ او را به هفت سال زندان محکوم کردند، اما در پایان پنج سال وی را بخشودند. در زندان، غذا خوردن و ضد آن ـ اعتصاب غذا ـ نبرد هر روزه اش بود.

میشل فوکو می پنداشت که ارتش و زندان نمونه های بی نقص نهادهائی هستند که فرد را با اجبار جسمانی منضبط می گردانند. تقدیر چنان خواسته بود که منی که از همان اوان کودکی با نظم و انضباط مشکل داشته ام،‌ وادار شوم هشت سال تمام، سه سال در ارتش و پنج سال در بند، یوغ نهادهای تنبیهی را بر گردن گیرم (۱).

در دوران بازداشت موقت، خورد و خوراکم، به نسبت، رو به راه بود. چیزی که هست، مادام که دادگاه محکومم نکرده بود، مجرم به حساب نمی آمدم. مدیر بازداشتگاه که می دید خانواده و وکیلم مرتب به ملاقاتم می آمدند همه همّ و غمّش را صرف من می کرد. آنقدر که دیگران [به شوخی]‌ می گفتند: «دادستان برای بازپرسی، قاضی برای تحمیل مجازات، خانواده برای پرداخت پول و متهم برای بلعیدن، خود را هلاک می کنند.» و در واقع هم متهمی که من بودم چیزی کم نداشت، خانواده ام انواع طعام و اندکی پول برایم می آوردند تا دوران اقامتم در حبس آسان بگذرد. حال آنکه مفلسانی که نه از حمایت روابطی قدرتمند برخوردار بودند و نه حتی از کمک خانواده، از دست و دلبازی کسانی خوشبخت‌تر از خویش سود می بردند ‌و ارثیه هائی چون زیر جامه های نو یا لحاف هائی کاملا درخور به آنها می رسید. حتی آبی هم زیر پوست برخی ها می دوید.

متهمانی که آن ها را «گَنده دماغ» می خواندند و عموما به جرم های مالی متهم بودند، ترتیبی می دادند تا هرگز در ناهارخوری زندان غذا نخورند: سپرده بودند تا «وعده های غذای خصوصی» برایشان بیاورند که خود، آنها را «دست‌پخت مرحمتی وزات دادگستری» می نامیدند. همه مأکولات برای این دسته از متهمان فراهم بود، برنج، انواع سوپ ها، مجموعه رنگارنگی از خزه های دلچسب دریائی، سبزی ها، گوشت هائی با آتش ملایم پخته شده، ترشی ها… خود نگهبانان هم سهمی از این غذاهای چرب و نرم بر می گرفتند. برای گفتن اینکه اینها چه قدرخوش طعم و فراوان بودند بردن نام چند مائده نمکسود کافی است: ماهی مرکب (کالامار) مینیاتوری، تخم ماهی مرلان، صدف، میگوهای ریز، و غیره.

رسم برخورداری از غذاهای خصوصی که در دوران رژیم نظامی (و به دور از هرحقانیتی) برو بیائی داشت، یک سال پس از جانشینی دولتی برگزیده به شیوه دموکراتیک، به سبب فساد برافتاد.

وقتی حکم مجازاتم را اعلام کردند، مرا به زندان انداختند: ناگفته پیداست که چگونه ناچار شدم با محیطی خشک و خصوصا با آشپزی وحشتناکی بسازم. وعده های غذای خصوصی رخت بربسته بود، و دیگر نمی شد به جز حداقل ضروری چیزی برای خود خرید. مقامات، زندانیان را به شیوه حیله گرانه ای کنترل می کردند. تأسیسات این ندامتگاه شهرستان رقت انگیز بودند. اداره زندان برای هرفرد در روز، یک هزار ون (معادل یک یورو) خرج سفره در اختیار داشت که هزینه سوخت آشپزخانه هم جزو آن بود، یعنی کل بودجه خورد وخوراک برابر ۳۰۰ ون برای هر وعده. چه سود از گفتن که خاطره غذاهای خصوصی پیشین چه داغ حسرتی بر دل می نهاد. از این بابت افسوس رژیم نظامی را می خوردیم که هرچه بود حاشیه گسترده تری برایمان فراهم می‌کرد تا از پیچ وخم تنگناها بگذریم.

من و چندتن دیگر جزو زندانیان سیاسی بودیم. همانهائی که می بایستی خصوصا بیشتر مراقبشان بود. طی روز، همه زندانیان عادی را در کارگاه ها بسیج می کردند؛ من تک و تنها در سلولم می ماندم. نگهبانان نمی توانستند مدام مرا بپایند.

خدا می داند از یک زندانی تنها چه کارهائی ساخته است! دست به خودکشی زند، خود را ناقص کند، بگریزد؟ چاره ای که نگهبانان یافته بودند این بود که یک soji را برمن بگمارند ـ در روزگار استعمار پیشه های خُردی مثل رفتگری را چنین می نامیدند. اگر کارکرد است که واژه را می آفریند، باید پذیرفت که نظام زندان های ژاپنی که تا امروز هم برجاست، بقای چنین نامیدنی را میسر ساخته. پنج سالی که در زندان سرکردم حق داشتنم ده تائی soji در خدمتم باشند که هریک هرشش ماه یکبار کار را به دیگری می سپرد. اینها مؤظف بودند سلولم را تمیز کنند، سه بار در روز سینی غذا برایم بیاورند، پیام هایم را به مدیر زندان برسانند. وظیفه بی آبروی مفتشی را هم داشتند تا مراقب باشند در سلولم چه می گذرد و به نگهبانان گزارش دهند. اینها به جز من در خدمت کس دیگری نبودند و بگمانم به علت آسان بودن نسبی این بیگاری، همگی، هریک به نوبت، می خواستند برای من کار کنند.

اینها عموما جوانانی بیست ساله یا اندکی بیشتر بودند، سن پسرم. بزه های کوچکی مرتکب شده بودند، خصوصا سرقت. بالاخره طاقت نیاوردم و از یکی از سرنگهبانان پرسیدم:

چرا این جوانانی را که به خدمت من می گمارید همه دزدند؟
حضرت آقا، ایرادی به اونا دارین؟
خیر، مطلب این نیست، جز اینکه در زندان فقط دزدان که نیستند. مثلا، کسانی هم هستند که از ارتش گریخته اند، یا موجب تصادفی در رانندگی شده اند، منظورم … آدم هائی کمی بیشتر قابل معاشرت.
مشکل جنابعالی اینه که چیزی از آدم ها حالی تون نیست. اونائی که از ارتش گریختن، تن لش هائی هسّن، عاجز از تحمل زندگی نظامی؛ جوونائی هم که توی جاده ها حوادث رانندگی درُس می کنند، عموما، مست و پاتیل هائی هسّن که چون صدمات وخیم به بار میارن مقصرن، اونا همونائی هسّن که تنها کاری که بلدن تفریحه، آدم هائی به هیچ درد نخور، اینجور آدما دیگه.
دزدان چه؟
واسه دزدیدن آدم بایسّی زرنگ باشه، خونه ای رو باید نشون کرد، سر وقت حاضر بود، قایم شد، کمین نشست، بعد هرچی دم دست بود رو به چپو برد، اموال مسروقه رو، که سنگین ام هسّن، کول کرد، با مال خری تماس گرفت تا جنسا رو آب کنه … خیلی پر درد سره. اونا، این جوونا، وقتی پاشون به اینجا می رسه، آروم و سر به زیرن، دُرُس مثِ یه بره، منضبط و مهربونن، اونا هر چی واسه یه soji خوب بودن لازمه رو دارن.
زبانم بند آمده بود. آنچه می گفت بیراه نبود. میان زندانیان فروترین مرتبه جای دزدان بود. در صدر، تبه‌کاران راستین جای داشتند، اعضای شبکه های سازمان یافته. مجرمان هتک ناموس را که به آنها «تفنگ آب پاش» می گفتند، به چشم حقارت می نگریستند، به ویژه در آغاز بازداشت، با اینهمه به آنها احترام می گذاشتند، به هر رو، بیش از دزدان. دزدی را بزهی زشت و پست می دانستند که از تهی دستان و بی‌برگان سر می زند.

در اثر زندگی در میان این جوانان ساده لوح و به واسطه گفتگوی هر روزه با آنها از خورد وخوراک، مهر بعضی ها را آنقدر به دل گرفتم که انگار فرزندان خودم بودند. تاجائی که مایلم روزی کتابی را به آنها اختصاص دهم.

یکی از محبوسان که در اینجا از او با نام Geon-O یاد می کنم، متهم به سرقت میراث فرهنگی بود. مادرش در نوباوگی او در گذشته، و پدرش دوباره ازدواج کرده بود. Geon-O کوچک چنان از بدرفتاری نامادریش رنج می برده که به Pusan گریخته بود. در آنجا نخست در رستوران های چینی به کار تحویل سفارش به خانه ها پرداخته و سپس یاد گرفته بود که غذاهائی غربی بپزد. سختی زیاد کشیده بود تا گلیم خودش را آب بیرون کشد. زندگیش تازه داشته به مسیر درستی می افتاده که روزی، رفیقی که در محل کار شناخته، معبدی را خالی کرده و بخشی از اشیاء مسروقه را به او سپرده بود. دختر شریک زندگیش، بدون اینکه او بداند رفته بود تا مجسمه بودای زرینی را بفروشد. صاحب مغازه پلیس را خبر کرده بود: دنبال مجرمان گشته و Geon-O را که نمی دانسته چه به سرش آمده گرفته بودند.

اگر او بیادم مانده، از آنروست که سخت ترین زمستان دوران حبسم را با او سپری کردم، همان زمستانی که به طولانی ترین اعتصاب غذای عمرم دست زدم. اعتصاب غذا زیاد کرده بودم، اما این یکی بیست و دو روز به درازا کشیده بود.

زندانیان سیاسی عموما به سه دلیل اعتصاب غذا می کنند.

نخست، در حمایت از پیکار مردم با ظلم و بی عدالتی رژیم سیاسی، اغلب به مناسبت سالگرد رهائی [از استعمار]، یا روز اول ماه مارس، سالگرد اعلام استقلال. دوم، برای پیکار با نقض حقوق بینادین زندانیان، وقتی مکاتبات را سانسور می کردند، دهان ها را در جلوگیری از آزادی بیان می بستند (ممنوع کردن کتاب ها، لغو ملاقات ها). سرانجام، در اعتراض به اوضاع زندگی در زندان: کیفیت خورد و خوراک، راحت نبودن سلول، توهین ها، کتک زدن ها، طول مبالغه آمیز ساعات ورزش … بیشتر وقت ها، حتی پیش از آنکه نخوردن غذا به یک هفته هم بکشد دو طرف به سازشی تن در می دادند. اما وقتی هیچیک از طرفین تسلیم نمی شد، اعتصاب غدا به بیش از اینهم می توانست بکشد.

سه روز اول از همه سخت تر بود؛ روزهای چهارم و پنجم تحمل آن آسان تر می شد. از بس که اعتصاب غذا کرده بودم (حدود پانزده بار)، بالاخره یاد گرفتم چگونه از پس آن برآیم. روده هایم که خالی می شد، دو بطری یک لیتر و نیمی آب بسم بود. وقتی چرخ حمل غذا از راهروها می گذشت تا سوپ سُس سویا را قسمت کند، از دورهم بویش را حس می کردم. اما هرگز از زیر تمرینات روزانه شانه خالی نمی کردم: یک ساعت راه رفتن، یعنی کمابیش، شش کیلومتر.

در پایان هفته دوم آدم فراموش می کند که غذائی هم هست، شخص کمتر می خوابد، احساس از حال رفتن می کند. سرما به عمیق ترین جای بدن نفوذ می کند. خودداری از خوردن شاید برای دستگاه گوارش خوب باشد، اما بدن خیلی زود کلسیم را از دست می دهد. کمبودش تأثیر وخیمی روی دندان ها دارد. هیچکدام از زندانیان سیاسی همبندم همه دندان ها برایشان نمانده بود. من شش دندان فک بالا و پنج دندان فک زیرین را از دست دادم.

لحظه بحرانی، بعد پیش می آید، وقتی شخص باز شروع به خوردن می کند. مزه غذاها جادوئی و ظریف و وصف ناپذیر می شوند. (…) هرگز Geon-O دلبندم را فراموش نمی کنم که وقتی اعتصاب می کردم، باز می کوشید مرا به خوردن وا دارد: بی سر و صدا کاسه ای سوپ در سلولم می گذاشت و به من غُر می زد. وقتی اعتصابم تمام می شد، زورم می کرد تا خورد و خوراک را از سر گیرم. آشپز زندان هروقت از وی می‌خواستند، شیر برنجی برای مصرف بیماران آماده می کرد. Geon-O دانه های جو را که موفق شده بود از آشپزخانه گیر بیآورد به آن می افزود: دانه ها را خُرد می کرد و آنها را پیش از آمیختن با فِرنی در آب می جوشاند. من می خواستم که اندکی خمیر سویا هم به آن بیافزایند. هنوز همین امروز هم، نمی توانم مزه این سوپ را فراموش کنم. وقتی صبح یا دیروقت شب حالم خوب نیست، باز هم آنرا برای خودم درست می کنم. چنانچه خزه های دریائی یا اسفناج هم به آن اضافه کنید، بهتر هم می شود. (…)

«soji»‌های دیگری هم پس از Geon-O داشتم. مثلا Euyong، از اوباشان سابق. نه از آن سرکرده های باندهای بزرگ، بلکه یک سردسته کوچک محلی. او خصلتی نرم و آرام داشت، اما وقتی خشمش سر بر می داشت، دیگر نمی شد مهارش کرد، در آن حال ترسی از هیچ چیز و هیچ‌کس نداشت. روی بدنش رد زخمی به اندازه یک اژدر مار (Python) برجای مانده بود. علیه دارو دسته های تبه کار چاقو کشی کرده بود. برای مقاومت در برابر اوباشانی از هر طایفه و بساز بفروش هائی که می خواستند دهکده اش را از جا بردارند تا بر زمینش ساختمان هائی برای اجاره دادن بسازند، خود او هم برخلاف میلش به صف اوباشان پیوسته بود. همراه او بود که بعد از دریافت مجوز، در تکه زمینی میان ساختمان های زندان شروع به کشت کردم. در آن قطعه کاهو، برنجاسپº، شلغم، فلفل، بادمجان، خیار، کدو مسمائی، کنجد، کلم … می کاشتیم. حتی قلمستان کوچکی هم درست کرده بودیم، که در بهار بر روی آن پوششی مشمعی می کشیدیم. کشت و کار در این کَرت کوچک، ما را مشغول می داشت. تابستان ها، برنجی با جوانه ها تازه روئیده را با شلغم می آمیختیم و روی آن سُس فلفل می ریختیم؛ یا ramen [رشته های پخته شده در آبگوشت یا عصاره ماهی] مخلوط با شلغم درست می کردیم، و از این خوراک حظ می بردیم؛ برگه های کنجد را که در سُس یا خمیر سویا خوابانده بودیم مزمزه می کردیم. پائیز که می شد، برنج هایمان را در دلمه ای پیچیده در برگ کلم یا کاهو می خوردیم. برای حفظ کلم ها، آنها را در کاغذ روزنامه می پیچیدیم و در جعبه های پلاستیکی که از ناهارخوری کرایه کرده بودیم جا می دادیم و جعبه را در کنجی زیر پلکان می گذاشتیم تا نور به آن نرسد: برگ ها اینچنین پژمرده و خشک نمی شدند، و آنقدر تازه می ماندند که انگار تازه از باغچه چیده باشیم.

خوب درست کردن یک Jajangmyeon [خوراکی از رشته ها در سُس سویای سیاه] یا چیزی شبیه به آن، سوپی از رشته ها با ramen و شیر سویا، mandu (راویولی) با پنیر لوبیا (توفو)، جوانه های سویا، kimchi [سبزی هائی تخمیر شده با فلفل] و خوراکی از گوشت خوک، هنر بزرگی می خواهد که تنها بازداشتیانی می توانند به آن ببالند که بیش از سه سال در زندان روزگار گذرانده باشند.

من هرگز خوراک kimchijeon را از یاد نمی برم، نانک های نازکی که ما، Junsik (جوانی که به جرم جعل کارت اعتباری در بازداشت بود) و من در واپسین زمستان پیش از آزادیم با kimchi درست می کردیم. از لوله کشی که به حبس ابد محکوم شده بود خواسته بودیم تا ماهی تابه ای برایمان بسازد. او با بریدن قطعه ای از لوله بخاری آنرا برایمان ساخته و دسته ای هم از سیم کلفت آهنی بر آن افزوده بود. ما که جرأت نمی کردیم در داخل ساختمانمان آتش روشن کنیم، به ساختمانی رفتیم که زندانیان را سه روز آخر محکومیتشان در آنجا نگه می داشتند. بیرون دانه های برف در هوا چرخ می خوردند. دور آتش چمباتمه زده بودیم، پیش ازآنکه خمیر و kimichi را پهن کنیم، مارگارین را در تابه آب کردیم. وقتی نانک خوب پخته می‌شد، خوردن لبه های تُردش لذتی واقعی داشت. همانطور که آنرا به تأنی می جویدیم، سرم را بالا کردم و به Junsik نگریستم. دیدم جویباری از اشک بر گونه هایش جاری است. پرسیدم:

چت شده؟ خیلی گرمته؟
نه.
پس چرا؟
به مادرم فکر می کنم …
º بوته بوی مادران؛ خاراگوش؛ افسنطین (Artemisia ;Armoise)

HWANG SOK-YONG

* رمان نویس، مشخصا نویسنده آقای هان (انتشارات ۱۸/۱۰، پاریس، ۲۰۰۴)، باغ کهن (انتشارات Zulma، ۲۰۰۵)، میهمان (انتشارات Seuil، ۲۰۰۹)، شیم چونگ، دختر فروخته (Zulma، ۲۰۱۰ و Seuil ۲۰۱۱)، شاهدخت Bari (انتشارات Philippe Picquier، Arles ، ۲۰۱۳). متن حاضر را Choi MIkyung و Jean Noel Juttet از زبان کره ای به زبان فرانسه برگردانده اند.

پی نوشت

١. درباره سرگذشت زندگی (و رمان هایش)، مقاله‌ Martine Bulard ، «Hwang Sok-yong، رمان نویسی بیرون از هنجار»، Planète Asie، ۱۹ اوت ۲۰۱۳۳ را بخوانی