انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

ابتدای خیابان بیستون، عکاسی سایه، پای صحبت غلامرضا بیگدلی؛ عکاس

مهرداد اسکویی/ بابک روح الامینی

بیشتر مردم رشت «عکاسی سایه» را می‌شناسند. ابتدای خیابان بیستون سابق و طالقانی امروز عکاسخانه را پیدا می‌کنیم. قبلاً تماس گرفته‌ایم و می‌دانیم که آقای عکاس منتظرمان است. از پله‌های راهروی قدیمی عکاسخانه که بالا می‌رویم، بوی دارو و کاغذ عکاسی مشاممان را پر می‌کند. وارد عکاسخانه که می‌شویم همه چیز مرتب و تمیز است. غلامرضا بیگدلی، عکاسی هفتاد ساله رشتی، به استقبالمان می‌آید. خندان، خونگرم و مهمان‌نواز است. شاید برای همین است که همیشه دوستان گرمابه و گلستان‌ پیشش هستند. فرید هژبری، محمد رسول منهاج، فریدون مهری و حسین فرهادی دوستان قدیمش همیشه در عکاسخانه دورهم روی نیمکت‌های چوبی نشسته‌اند. به‌طور معمول شب‌ها سریال‌های کره‌ای چون جومونگ را تماشا می‌کنند، تسبیح می‌چرخانند، در استکان‌های کمر باریک چای می‌نوشند و به یاد قدیم خاطره‌بازی می‌کنند. هر کدامشان به نقل که می‌افتند و گرمِ چانه می‌شوند شیرین سخن می‌گویند. با هرکدام که صحبت می‌کنیم مانند یک کتاب نگشوده، مطلب بسیار دارند. از تاریخ و فرهنگ. از آداب و رسوم و زندگی مردم گیلان. سرجمع همه‌شان کتابخانه‌ای هستند برای خودشان. فرصت بسیار می‌خواهد نشستن پای صحبت‌های‌شان‌. رخصتی می‌طلبیم و عکاس را برای گفت‌وگو به آتلیه‌اش می‌بریم. با ورود به آتلیه انگار که وارد بخشی زنده از تاریخ عکاسی گیلان شده‌ایم. بیگدلی بسیار می‌داند. راجع به عکاسان و عکاسخانه‌های رشت. و بی‌دریغ اطلاعاتش را بدون هیچ چشم‌داشتی حتی به ما پژوهشگران تشنه‌ی تاریخ عکاسی گیلان ارائه می‌کند. شادیم که هم‌کلامش شده ­ا‌یم.

– از کی عکاسی را شروع کردید؟

از سال ۱۳۳۳. اون موقع خیلی کوچک بودم. تا وقتی دیپلم بگیرم سخت چسبیده بودم به کار عکاسی.

– شما در ابتدا در عکاسیِ زیبا شاگردی می‌کردید. چه کسانی آنجا را تأسیس کرده بودند؟

سه تا برادر بودند. رمضان، مهدی و رحمان مرکزی. مهدی مرکزی در آموزش و پرورش کار می‌کرد. دبیر نقاشی بود. امّا نفر اصلی و همه‌کاره‌ی عکاسی زیبا و موسس اصلی آن رمضان مرکزی بود. من آنجا مثل بچه‌ی‌ آن‌ها بودم. رمضان مرکزی حق پدری به گردن من دارد. یک زمانی یک‌جا گیر افتادم. زنگ زدند مغازه که شما کارگری به نام غلام بیگدلی دارید، رمضان مرکزی گفت که غلام بچه‌ی ماست، کارگر ما نیست. قضیه این بود که ساواک من را گرفته بود. از من خواسته شده بود که از یک کارخانه عکس بگیرم. هم‌زمان شیخی از شیوخِ عرب هم از آن کارخانه بازدید می‌کرد. من هم پشت‌سر هم عکس می‌گرفتم. ساعت حدود پنج عصر بود که خواستم برگردم شهر. راننده‌ی یک ماشین سواری که گوشه‌ای پارک کرده بود از من پرسید: می‌خواهی بروی شهر می‌توانی با ما بیایی. من هم سوار ماشین آن‌ها شدم. کلاس هفتم بودم آن موقع. وقتی به شهر رسیدیم آن‌ها چشمم را بستند. گفتم چرا اینجوری می‌کنید؟ گفتند: حرف نزن!

– ترسیده بودی؟!

چیزهایی شنیده بودم. امّا چون جرمی مرتکب نشده بودم،کمی خیالم راحت بود. دست به من نزدند. مرا بردند داخل ساختمان ساواک. از من پرسیدند که چه کسی به تو گفت که بروی از شیخ عرب و کارخانه عکس بگیری؟ من هم جواب دادم که محصل هستم و برای خرج تحصیل کار می‌کنم. صبح می‌روم مدرسه، عصر می‌روم عکاسخانه کار می‌کنم تا خرجِ زندگی‌ام را در بیاورم. شماره‌ی تلفن مغازه‌ی زیبا را دادم به آن‌ها و آن‌ها هم زنگ زدند مغازه و سوال کردند.

– بعد با شما چه کردند؟

هیچ! فیلم‌ها را از من گرفتند. بقیه‌ی وسایلم را دادند و مرا در چهارراه میکائیل ول کردند. گفتم پول ندارم تا سبزه‌میدان بروم. دو تومان به من دادند. من هم برگشتم سر کارم.

– در عکاسخانه‌ی زیبا چه کارهایی برعهده‌ی شما بود؟

من تقریباً همه کار می‌کردم تا چاپ و بُرش و کار با دارو و ظهور و … . آن زمان آن‌ها دستگاه چاپ داشتند. دستگاه چاپ برای عکس‌های پرسنلی سه در چهار و شش در چهار سانتی‌متری. تقریباً سال ۱۳۳۷ بود. من عکس خشک می‌کردم. تمیزکاری می‌کردم بعد برش می‌زدم. برش‌ها را هم دندانه‌دار می‌زدم. یک وسیله‌ی برش داشتیم که مختص عکاسخانه‌ی زیبا بود و حاشیه‌ی عکس‌ها را با آن برش می‌زدم. بیشتر عکس‌ها آن زمان عکس‌های مدرسه، عکس اداری، عکس شناسنامه‌ای و اینجور عکس‌ها بود.

– عکس طبیعت و منظره و عکس‌های هُنری هم می‌گرفتند؟

آنقدر آنجا کار زیاد بود که وقت این کارها را نداشتیم.

– چند نفر آن زمان در آنجا کار می‌کردند؟

رمضان و مهدی مرکزی بودند. مهدی بیشتر برای کارِ آموزش می‌رفت مدرسه. بیشتر کارها و خلاقیت‌ها مال رمضان بود. من بودم. ناصر امیری بود. عباس امیری بود. آن‌ها از بابل آمده بودند. هم رتوش می‌کردند عکس‌ها را هم رنگ می‌زدند. رنگ‌های خمیری.

– رنگ خمیری؟

بله. مقداری روغن علف را می‌مالیدیم روی عکس بعد رنگ‌ها را مخلوط می‌کردیم و با قلم روی عکس رنگ می‌زدیم.

– از کی یاد گرفتید؟

از مهدی مرکزی. او چون دبیر نقاشی بود با رنگ‌ها آشنا بود. او نویسنده‌ی کتاب آموزش نقاشی «ارژنگ» بود. مشکل‌ترین کار در عکاسخانه روتوش عکس بود. این کار خیلی مهمّی بود. من از ناصر امیری خواستم که روتوش را به من یاد بدهد. او به من گفت که باید شش ماه تمام قلم دست گرفتن را تمرین کنی و شش ماه هم باید روی فیلم و نگاتیو کار کنی تا یاد بگیری. می‌گفت یکی دو سال طول می‌کشد تا یاد بگیری. من هم گفتم باشد ولی من باید یاد بگیرم.

من شیشه‌هایی را که خراب بود برای خودم روتوش می‌کردم. دستِ آن‌ها را نگاه می‌کردم و بعد در تنهایی خودم تمرین می‌کردم و بعد نتیجه را می‌بردم تاریک‌خانه چاپ می‌کردم تا بفهمم کجای کارم ایراد دارد؟ ما روزانه معمولاً دویست تا عکس پرتره می‌گرفتیم. پس من خیلی می‌توانستم روی این عکس‌ها تمرین روتوش کنم و خیلی زود یاد گرفتم. همه تعجب کرده بودند.

– در عکاسخانه بیشتر چه کسانی عکس می‌گرفتند؟

از همه بیشتر رمضان مرکزی. گاهی اوقات هم مهدی مرکزی و من.

– شما بعد از چند سال اجازه پیدا کردید بروید پشت دوربین و عکاسی کنید؟

بعد از پنج شش سال، یعنی حدود سال ۱۳۳۹. آقا مهدی مرکزی هر چی مشتری خوش‌تیپ و پول‌دار بود را خودش عکاسی می‌کرد و هر چه زوار در رفته و پیر بود را می‌داد من عکس بگیرم. وقتی هم می‌خواستیم روتوش کنیم، نگاتیوها را که تقسیم می‌کردیم هر چی پیرمرد و پیرزن بود را می‌داد من روتوش بزنم! همیشه کارش همین بود! کار روتوش روی صورت پیرمرد و پیرزن خیلی سخت است. اگر بخواهی صورت پیرمرد را اصلاح هم بکنی خیلی از سخت‌تر از اصلاح صورت جوان‌هاست چه برسد که خواسته باشی روی نگاتیو صورتشان را روتوش کنی. امّا من دایم روتوش می‌زدم و خسته نمی‌شد.

– چه جوری یاد گرفتید؟

من روتوش می‌زدم بعد رمضان مرکزی با مهربانی و گذاشتن وقت کافی به من اشکال‌هایم را می‌گفت. رمضان مرکزی خیلی به گردن من و عکاسان دیگر رشت و گیلان حق دارد. ما همه به او مدیونیم.

– برادران مرکزی از کجا آمده بودند به رشت؟

از باکو آمده بودند. از روسیه سال ۱۳۲۰ آمدند. اول در بندرانزلی عکاسی زیبا را راه انداختند و بعد آمدند در رشت عکاسخانه راه انداختند. در خیابان سپه عکاسی داشتند. این سه برادر از مهاجران ایرانی بودند که به روسیه رفته بودند و بعد دوباره به ایران برگشتند. رمضان مرکزی عکاس روزنامه‌ی «پراودا» بود در روسیه‌ی آن زمان. مغازه‌ی آنها تو بازارچه‌ی رشت بود. مکانش الان هم هست. بعد از فوت آن‌ها، بچه نتوانستند کار آن‌ها را ادامه دهند. به جز حاجی مرکزی، پسر رمضان که الان هم عکاسخانه دارد و عکاس خوبی است. رمضان ۹ تا بچه داشت. ۵ تا پسر و ۴ تا دختر. بچه‌های مهدی هم رفتند آمریکا. من یاد دعوایی افتادم که با مهدی مرکزی داشتم.

– سر چی دعوا کردید؟

رمضان با همسرش رفته بود پیش پسر عمویش در مشهد. از من خواست که پیش بچه‌هایش بمانم. آن موقع ۱۶ سالم بود و خیلی مورد اعتماد رمضان بودم. عکاسی هم در واقع وصل بود به خانه‌شان. من شب رفتم فیلم‌ها را ظاهر کنم که فردا مشتری آمد سرگردان نشوم. وقتی رفتم فیلم‌ها را ظاهر کنم، دیدم داروهای من نیست! نه داروی ثبوت و نه داروی ظهور! صبح که مهدی مرکزی آمد از او پرسیدم که داروها را کجا گذاشتی؟ گفت: در انبار! گفتم: مگر من باید بروم در انبار کار کنم؟! اگر فکر می‌کنی من دزدم، چرا مرا نگه داشتید؟ برادرت بچه‌ها و خانه‌اش را به من سپرده و رفته سفر، آن‌وقت تو داروها را از من قایم می‌کنی؟! گفت من مدرسه دارم، باید بروم. من هم گفتم نه. تو باید در مغازه بمانی و به مشتری‌ها برسی و من هم می‌روم در تاریک‌خانه عکس ظاهر می‌کنم. گفت نه من می‌روم مدرسه. من هم گفتم باشد تو برو مدرسه، من هم در عکاسی را می‌بندم… که دیگر دعوای‌مان شد. بعد از دعوا گفتم؛ من از اینجا می‌روم و تا زمانی که در این جا باشی برنمی‌گردم… .

در هفت سال از رمضان مرکزی و برادرهایش خیلی چیزها یاد گرفتم. ظهور، ثبوت، چاپ، عکاسی، رنگ‌آمیزی و روتوش و بُرش. همه‌ی کارها را بلد شده بودم. تصمیم گرفتم بروم تهران.

– در تهران چه طور کار پیدا کردید؟

در عکاسی‌های تهران، کارها تقسیم شده بود. هر کسی می‌خواست برود در یک عکاسی کار کند باید اوّل امتحان می‌داد. عکس‌بردار فقط عکس می‌گرفت. روتوش‌کار فقط روتوش می‌کرد و هر کس یک کار تخصصی انجام می‌داد. من رفیقی داشتم که در عکاسخانه‌ی «همایون» در لاله‌زار کار می‌کرد. رفتم پیش او و گفتم آمده‌ام دنبال کار. گفت: پس فردا امتحان عکاسی است و آقامحمود که از رفیق‌های من است یک کارگر می‌خواهد برای عکاسخانه‌ی خودش به نام «پارت» در خیابان شاه‌آباد سابق. او یک چاپگر می‌خواست. دوازده نفر در امتحان شرکت کردند. من هم رفتم. به من ۵ تا فیلم در ابعاد شش در چهار سانتی‌متر با کنتراست‌های مختلف دادند و گفتند برو این‌ها را چاپ کن. امتحان دادم. نتیجه را که گفتند: معلوم شد که من اوّل شده‌ام. امّا چون روتوش‌کار آن آقا اصفهانی بود، کسی را انتخاب کردند که اهل اصفهان باشد! به عنوان دست‌خوش، ده تومان هم به من پول دادند امّا پول را پس دادم و گفتم: پول نمی‌خواهم. آمده‌ام برای کار. پیاده گز کردم تا منیریه، دیدم پشت یک مغازه‌ی عکاسی نوشته است که چاپ‌گر می‌خواهیم. رفتم و طرف گفت که فردا بیا. صبح فردا فیلم‌ها را گرفتم خودم ظاهر کردم و خودم هم چاپ کردم. صاحب عکاسی خیلی راضی بود و خلاصه همان‌جا ماندم. همان روز غروب دیدم که صاحب عکاسی خیلی عصبی است و هی این ور و آن ور می‌رود. گفتم چه شده؟ گفت که کار عکاسی یک مراسم جشن تولّد را گرفته‌ایم، رفیقم قرار بود برود امّا نیامده. من هم نمی‌توانم عکاسی را در این موقعیت وِل کنم … . گفتم: من می‌روم، نگران نباش. با تعجب گفت: تو چاپگری. عکس هم می‌گیری؟! گفتم: می‌توانم عکس هم بگیرم. گفت با چه دوربینی می‌توانی عکاسی کنی؟ گفتم با هر دوربینی که باشد فرق نمی‌کند. یک دوربین رولی فلکس تمیز داشت. آن را برداشتم و رفتم مجلس تولّد، عکاسی کردم و برگشتم. عکس‌ها را ظهور کردم و چاپ زدم. باورش نمی‌شد. می‌گفت تو تنهایی از پس همه‌ی کارها برمی‌آیی! من روتوش‌گرم را می‌گویم از فردا نیاید. گفتم: نه، نان او را آجر نکن. من کار خودم را می‌کنم. بگذار او هم کارش را ادامه دهد. خلاصه یک ماهه حقوقی اونجا گرفتم که اندازه‌ی یک سال حقوق کارم در عکاسخانه‌‌ی زیبا بود! چند روزی در تابستان آمدم رشت که دوباره برگردم. دیدم رمضان مرکزی با چند کاسب بزرگ آمدند که من را دوباره برگردانند عکاسی زیبا. رمضان گفت مهدی مرکزی دیگر از اینجا رفته، تو برگرد پیش من.

– و شما برگشتی پیش رمضان مرکزی.

بله. سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۴ رفتم پیش او کار کردم. خیلی دوستش داشتم. او هم هوای مرا داشت. سال ۴۴ رفتم عکاسی «ژاکلین» را باز کردم. کار از من بود، سرمایه از آقای افشاریان که الان هم آنجا را خودش اداره می‌کند. آن موقع کارمند بانک ملّی بود. آن زمان هفت – هشت هزار تومان پول لازم بود که یک عکاسخانه راه بیفتد. آنجا ماهی هزار تومان اجاره‌اش بود. من آنجا خیلی خوب کار می‌کردم و خیلی مشتری داشتیم و درآمد بالا داشتیم. کل درآمد را هم پنجاه – پنجاه تقسیم می‌کردیم. کار از من و سرمایه از افشاریان. بعد آبمان توی یک جو نرفت من هم از آنجا آمدم بیرون. یکسال آنجا ماندم. بعد آمدم اینجا را راه انداختم. یعنی عکاسی «سایه» را.

– اینجا قبلش هم عکاس‌خانه بود؟

بله. یک نفر بود که هم اینجا زندگی می‌کرد هم عکاسی. یک شب فرار می‌کند. شبانه!! اهل اینجا نبود. غریب بود! نمی‌دانم چه کرده بود که مجبور شد فرار کند.

– چه شد که اسم اینجا را گذاشتید عکاسی سایه؟

دوتا عکاسخانه در تهران معروف بودند آن زمان. یکی سایه بود یکی هم افشین. یکی هم ساکو بود که چون صاحبش ارمنی بود، آن را انتخاب نکردم. در نهایت سایه را انتخاب کردم. از سال ۱۳۴۷ تا به امروز من اینجا عکاسی می‌کنم. یعنی نزدیک به نیم قرن. خودش یک عمر است! آنقدر کار ما زیاد بود که به کارهای دیگر خودمان نمی‌رسیدیم. کار هنری نمی‌کردم. بیشتر عروسی قبول می‌کردم. جشن تولد و نیز عکاسی از مراسم رسمی.

– بعد از نزدیک به نیم قرن عکاسی از مردم رشت، امروز چی می‌خواهید به آن‌ها بگویید؟

من از مردم رشت راضی‌ام. آن‌ها به من خیلی احترام می‌گذارند. به خاطر صداقتم. من هیچ وقت به آن‌ها دروغ نگفتم و هیچ وقت تقّلب نکردم.

– چه کارهایی یک عکاس انجام می‌داد که مردم نمی‌توانستند به او اعتماد کنند؟

چشم‌چرانی. چشم‌چرانی خوب نیست در عکاسخانه. آن زمان ما برای مشتری مثل یک دکتر، محرم بودیم. ما باید به چشم خواهر و مادر به آن‌ها نگاه می‌کردیم. من هیچ وقت نمی‌گذاشتم کارگرهایم بیایند از خانم‌ها عکاسی کنند. نمی‌گذاشتم جوان‌ها بیایند از زن‌ها عکس بگیرند.

– آن زمان در عکاس‌خانه‌ی شما چند نفر کار می‌کردند؟

۶ نفر. دوتا از برادرهایم، به علاوه‌ی ۴ تا کارگر دیگر.

– الان اوضاع عکاسی چه طور است؟

الان هر کس با یک موبایل و یک کامپیوتر، شده عکاس! ولی اگر آدم سوادش را داشته باشد، می‌تواند در عکاسی امروز حرف‌های جدیدی برای گفتن داشته باشد. حرکت کردن با علم روز و داشتن سواد برای عکاسی، امروز بسیار مهّم است.

– با چه قدر سرمایه شروع کردید و چه قدر در می‌آوردید؟

من ماهی هزار و دویست تومان حقوق می‌دادم. به کارگرهایم پول خوبی می‌دادم. چون خودم از کارگری شروع کرده بودم. نمی‌خواستم دست آن‌ها خالی باشد امّا به آن‌ها تاکید می‌کردم که هر چقدر می‌خواهید کاغذ خراب کنید اشکالی ندارد، امّا عکسی که از اینجا بیرون رفت هیچ اشکالی نباید داشته باشد. من با بهترین دارو، بهترین کاغذ و بهترین وسایل و با همه‌ی تجربه و توانم به مردم رشت عکس تحویل می‌دادم. این عکس‌ها الان در همه‌ی خانه‌های رشت هست و من از اینکه عکس‌های خوبی با کیفیت ماندگار به آن‌ها تحویل دادم، بسیار خوشحالم و از خودم و کارم در این سال‌ها احساس خوبی دارم.

– عکاسان معروف رشت در آن زمان چه کسانی بودند؟

برادران مرکزی در عکاسی زیبا، میرآقا موسوی‌راد و محمدابراهیم علمی‌پور در عکاسی کارلو، رافائل و آرسن در عکاسی رافائل. البته در عکاسخانه کارلو، بیشتر میرآقا موسوی‌ عکاسی می‌کرد. علمی‌پور بیشتر پشت میز عکاسخانه می‌نشست. میرآقا موسوی چون خبرنگار بود، زیاد به اطراف می‌رفت و خیلی عکاسی می‌کرد. مثلاً یکسری عکس از طبیعت رشت دارد که در برف گرفته است. آن عکس‌ها خیلی خوب است. آن‌ها و خیلی از عکس‌های دیگر طبیعت و جاهای دیدنی رشت و گیلان و مراسم‌ها، کارِ میرآقا موسوی است. آن موقع عکاسی تقسیم شده بود، آن‌هایی که می‌رفتند به عروسی‌ها، جشن‌ها و مراسم بهشان می‌گفتند آماتور و آن‌هایی که عکاسی پرتره می‌کردند به آن‌ها می‌گفتند، عکاس. میرآقا موسوی هم عکس‌های مراسم را می‌گرفت و هم در عکاسخانه‌ عکس پرتره می‌گرفت. او آن سال‌ها خیلی کار می‌کرد و عکس‌ می‌گرفت. من الان هم عکس مردم رشت را می‌گیرم. هنوز هم دارو در یخچالم دارم و هنوز هم عکس روی کاغذ عکاسی چاپ می‌کنم. امیدوارم تا روزی که جان در بدن دارم پشت دوربین عکاسی باشم و از مردم رشت عکاسی کنم. من از آن‌ها خیلی خاطره دارم و عکس‌های من هم در خانه‌های آن‌ها، خاطراتی است که آن‌ها از منِ عکاس و عکاسخانه‌ی سایه‌ی رشت دارند… .

این مقاله در جارجوب همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و نشریه گیله وا (شماره۱۳۰/ اردیبهشت ۹۳ ) منتشر می شود.