انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یک مشاهده اتنوگرافیک از عاشورای ۱۳۸۸ : بازار تهران ومحله اتابک

ساعت ۱۰.۳۰ صبح به مقصد میدان خراسان حرکت کردیم .از اتوبان مدرس تا قبل میدان هفت تیر ترافیکی وجود نداشت. اما در میدان هفت تیر ترافیک ناگهان زیاد شد. دسته ای از مردان جلوی درب مسجد الجوادآماده حرکت می شدند و افسران گارد نیزدرجای جای میدان تا اوایل خیابان مفتح حضور داشتند.

در میدان عشرت آباد، ترافیک ناگهان انبوه شد. دسته ای ازجوانان و عمدتا پسران جوان سیاه پوش وتعدادکمتری ازدختران معترض درحال دادن شعارهایی بودند که رنگ وبوی عاشورایی و سیاسی توامان داشت. گویا به سمت میدان امام حسین حرکت می کردند.به سختی از آن ازدحام وترافیک خارج شدیم. درخیابان امام خمینی جا به جا دسته در دو جهت خیابان به سمت پایین یا بالا حرکت می کردند. در یکی از دسته ها، همه عزاداران گل بر سر و پیراهن مشکی خود مالیده بودند و مادرم قبل ازشنیدن لهجه آن ها هنگام نوحه خوانی گفت : ” این ها دسته ترک ها هستند”.

قرار شد اول به خاوران برویم؛ مجاور امامزاده اهل علی که مادرم در دوران بچگی اش خاطراتی ازآن جا داشت. همان طور که قبلا شنیده بودم مراسم فوق العاده باشکوه و با جمعیت بسیارزیاد در حال برگزاری بود. در جای جای محله انواع نذری درحال توزیع بود. ازشربت آبلیمو و شیرکاکائو گرفته تاغذا وکاچی و بعضا شله زرد. گوسفند هم مدام قربانی می کردند. همه جا بوی اسفند پیچیده بود و جلوی امامزاده ازدحام به حد نفسگیری می رسید. تمام دسته ها پشت سرهم آمده وبا علم هایشان به امامزاده ادای احترام می کردند وگاه علم را می چرخاندند که دراین هنگام صدای صلوات از جمعیت بلند می شد. گهواره حضرت علی اصغر نیز تماشایی بود. بیشتر زنان اصرار داشتند تا مبالغی پول را به پارچه گهواره سنجاق بزنند که از حرف هایشان می شد فهمید یا نذر داشته اند یا برای اظهار ارادت به حضرت علی اصغر وکمک به هیئت پول می دهند. بعضی زنان ومردان نیزدست خود را به پارچه های گهواره و یا پرچم های بزرگ قرمز و سبزی که در میان جمعیت می چرخیدند، کشیده و سپس دستشان را به صورت کشیده و تبرک می کردند. زمین پر از لیوان و ظرف یک بار مصرف شده بود .حجم نذری ها فوق العاده زیاد بود. زنان معمولا کنار امامزاده یا در پیاده روها صف کشیده و چادر بر صورت می کشیدند وآرام یا با صدای بلند که درآن شلوغی به زحمت شنیده می شد، گریه کرده و حوائج خود را با صدایی گنگ و مبهم به زبان می آورند.

مجاور امامزاده سید ملک خاتون که به تعبیرمحلی به آن “سد ملک خاتون” می گفتند نیز شلوغ بود اما نه به اندازه امامزاده اهل علی نفسگیر و غیرقابل نفوذ. خانم مسنی به من گفت : “این خانم از فرزندان امام رضا است. همه بهش اعتقاد دارن، برمنکرش”. اما پیشترکه برای کار میدانی به این محله آمده بودم، خانم جوانی که اتابک را برای کارمیدانی مردم شناسی اش انتخاب کرده بود و ازدانشجویان دانشکده علوم اجتماعی هم بود به من گفت : “این خانم عاشق ابن سینا بوده وبه خاطر این عشق هرگز ازدواج نکرده وباکره از دنیا رفته است”. بعد مادرم داستان مشابهی را درباره “مسجد عزیزالله” در بازار تهران تعریف کرد که خودش در یک جلسه روضه خوانی شنیده بود؛ روایت دلدادگی یک لوطی جوانمرد به اسم عزیزالله :

“عزیزالله از دختری خواستگاری می کند که شیرینی خورده پسرعمویش بوده اما عزیزالله آن قدر ابهت داشته که خانواده دختر نمی توانند به او نه بگویند. عزیزالله هم از عشق دختر به پسرعمویش خبر نداشته تاشب عقد که ازغم و اندوه دختر ماجرا را فهمیده و همان شب دختر را طلاق می دهد و خود برای او و پسرعمویش جشن عقدمی گیرد و از همان زمان اسم آن مسجد می شود مسجد عزیزالله”.
شباهت این دو داستان می تواند به این نتیجه گیری نزدیک شود که مساجد وامامزاده هایی از این نوع که به نام یک عاشق پاک باخته و خالص باشند درکشور ما کم نیست و این می تواند نشانه ای ازرابطه عمیق اسلام و عرفان و رابطه عشق زمینی وآسمانی باشد که رد پایش در اشعار سنایی نیز دیده می شود.
مردم محله اتابک به امامزاده اهل علی تمایل بیشتری دارند و به گفته یک خانم چادری نسبتا جوان و متاهل “سفره های حضرت رقیه که خیلی محقر هم برگزارمی شود در تمام طول سال این جا برپاست وخیلی ها حاجت می گیرند”. تفاوتی که ازنظر میزان اقبال دسته ها بین دو امامزاده مشاهده کردم شاید به این خاطر بود که ورودی امامزاده سیدملک خاتون یک کوچه نسبتا تنگ و درب آن نیز تنگ و کوتاه بود اما امامزاده اهل علی درب بزرگی داشت که دسته ها می توانستند درحیاط امامزاده بروند وشور بگیرند.
دسته افغانی ها هم جزودسته های پایانی بودند که آن ها راهنگام رفتن از اتابک به سوی بازارمشاهده کردم (قبلا در امامزاده اسماعیل پشت سینما فرهنگ هم دیده بودم که دسته افغانی ها جزودسته های آخراست) . افغان ها کمتر از زنجیر استفاده کرده و جز پرچمی درجلوی دسته، اثری ازعلم وکتل دردسته آن ها دیده نمی شد و بیشترسینه زنی می کردند و با لهجه هزاره ای نوحه می خواندند.
مادرم که بهترین اطلاع رسان من درباره گذشته محله میدان خراسان بود برایم تعریف کرد: “امامزاده اهل علی درضلع شرقی بیسیم نجف آباد است وبیشتر درآن نذرحضرت رقیه می کردند که شامل سفره محقرانه ای از نان وخرما و یا نان و پنیر و خرما بود. هرگوشه امامزاده یک خانمی سفره پهن می کرد وخانم ها به سمتش هجوم می بردند و اگربهشان نذری نمی رسید ناراحت می شدند ومی رفتند سراغ دیگری”. برگزاری سفره های نذر حضرت رقیه درامامزاده اهل علی از خاطرات بچگی مادرم است و جالب این که آن خانم چادری که می گفت فرزند یک روحانی است هم به همین نذر و محقرانه بودن آن اشاره کرده بود . مادرم ادامه داد :
حیاط امامزاده اهل علی جوری بزرگ بود که دسته ها می توانستند داخل آن بیایند. شب های جمعه و جمعه ها بین ۴ تا ۷ بعدازظهردرحیاط امامزاده نقالی که سیدهم بود، می آمد و برای مردم نقالی و پرده خوانی می کرد. آن نقال چون سیدبود یک شال سبزهم دور کمرش می بست و پیراهن و شلوارمشکی می پوشید وعرق چین مشکی به سر می گذاشت. صدای خوبی داشت. ازعاشورا، امام حسین، شمر و یزید و قیام مختار می گفت و این برنامه در طول سال نیز ادامه داشت. بعدها شبیه آن پرده را درآرامگاه شیخ صفی درموزه ای دراردبیل هم دیدم.
آن نقال یک مارهم داشت که می گفت در راه شمال در یک جنگل گوشه ای خوابیده بوده که وقتی بیدار می شود می بیند این مار روی سینه اش چنبره اش زده، نیشش را می کشد و از آن به بعد همه جا مثل یک دوست این مار را با خود می برد. این مارموقع نقالی هم همراه او بود و گاهی بیرون سبد می آمد و نقال ازآن برای ساکت کردن بچه ها استفاده می کرد. هرچندجمعیت چنان با اشتیاق به او گوش می دادند که نیاز به ساکت کردن مردم نبود و این مار صرفا جنبه تفریحی داشت.”
مطلبی که مادرم درمقایسه مراسم عاشورا در گذشته و حال به آن خیلی تاکید می کرد، بحث نظم در اجرای مراسم درگذشته بود :
“آن زمان خیلی مراسم منظم برگزار می شد. خانم ها با بچه هایشان همه درپیاده رو می ایستادند و آقایان دردسته بودند. خیلی کم بودند خانم هایی که حتی پشت دسته راه بیفتند. نه مثل الان (منظورشان ازدحام وحشتناک ونفسگیر بازار بود) که همه خانم ها و آقایان این طوری به هم فشار بیاورند وبعضی خانم ها که نفسشان بند آمده مجبورشوند با جیغ و بد وبیراه به مردان خودشان را از وسط آن جمعیت – که برای تماشای خیمه ای که می خواهد آتش بگیرد جمع شده اند- بیرون بکشند.همه دسته ها با نظم حرکت کرده و اگرهمدیگر را می دیدند با علم هایشان به هم سلام می کردند و آن ها را می چرخاندند. صاحب مجلس شال می انداخت دور گردن علمدارش و او را می بوسید. بالاخره بلند کردن آن علم ها کارسختی بود. هرکسی نمی توانست انجام بدهد.”
به خیابان پانزده خرداد رسیدیم. دسته ها تازه داشتند می آمدند. به جز یک بقالی کوچک حاشیه پیاده رو همه پاساژها تعطیل بود. درطول خیابان بعضی داشتند می رفتند و بعضی تازه می آمدند. جنب سرای نایلون فروش ها- که درمیان بازاری ها به سرا، “راسته” هم می گویند- درست مجاور پله نوروزخان یک سقاخانه با ضریح نقره ای بزرگتر از معمول دیده می شد که داخلش آینه کاری شده و عکس امام خمینی قرار گرفته بود.اکثرا خانم ها چادری بودند. دختران کوچک هم همین طور، به خصوص همه آن دخترها چادرعربی به سر داشتند. مانتویی ها بیشترعکاس و خبرنگاربودند که می شد ازدوربین های حرفه ای شان حدس زد.
به موقع رسیده بودیم. تقاطع ناصرخسرو را که رد کردیم، چهره خیابان تغییرکرد. یک سال هست که این راسته سنگ فرش شده و تردد وسیله نقلیه درآن ممنوع است. روزهای کاری بازار این جا با پرداخت ۳۰۰ تومان مردم را با درشکه به مترو در انتهای همین راسته می رسانند. اما امروزکه عاشورا است این جا به لحاظ جمعیت نیزتغییرجدی می کند. چون به محض این که تقاطع ناصرخسرو و پانزده خرداد را رد کردیم، ناگهان جمعیت انبوه شد. راسته جواهرفروشان و راسته زرگرها پرازجمعیت سینه زن و نوحه خوان بود و جمعیت درطول خیابان نیزمدام رفت و آمد می کرد.
کمی جلوتر، رو به روی بانک ملی یک سکوی نه چندان بزرگ بود. جمعیت دورش بیشترآقایان بودند اما جمعیت خانم ها نیز قابل توجه بود. روی سکو، تعزیه خوان های حرفه ای – همان ها که قبلا در سریال شب دهم ساخته حسن فتحی که محرم چندسال پیش درتلویزیون پخش شد نیزحضورداشتند- امروز و درآن ساعت که حدود ۱۲ ظهر بود داشتند روضه کشته شدن حضرت علی اصغر را اجرا می کردند و بعضی تماشاچیان نیز فیلم می گرفتند. در آن میان یکی از شمرخوانان نیزگاه به گاه کیسه مشکی را می چرخاند و از جمعیت پول می گرفت. به اجرا کنندگان نقش اشقیا مخالف خوان می گفتند که معمولا به خوانش متن خود آهنگ نمی دادند و آن را زیبا نمی کردند بلکه با صدای رسا و خشن می خواندند؛ درحالی که موافق خوان ها با صوتی حزین و دلنشین روضه خوانی می کردند.

کودکی را که برای اجرای نقش حضرت علی اصغرلباس عربی و چپیه پوشانده بودند، درآغوش بازیگرنقش امام حسین آرام نمی گرفت، برای همین یکی ازحضاربچه اش را به بازیگرنقش امام حسین داد و کار بی وقفه دنبال شد.صحنه کشته شدن حضرت علی اصغر، مخالف خوان با مهارت، تیری را ازچله کمانی چوبی پرتاب کرد به پهلوی امام حسین جوری که به بچه اصابت نکند وبعدازپاشیدن خون علی اصغر(ع) به هوا-همان خونی که هرگزبه زمین بازنگشت- صحنه تعزیه را ترک کردیم تا برای تماشای منظره پرشورآتش زدن خیمه های امام حسین به چهاراه گلوبندک برویم. درهمین مسیر،مردی میان سال کناردوسینی بزرگ گل ایستاده بود ومی گفت تربت کربلا است. مرد پیری نیز دور این دوظرف – که روی سکویی سبزپوش قرار داشتند- می چرخید و می گفت : “برای حاجاتتان بیاییدازاین گل بردارید”. مردم نیزبعضی روی لباسشان می مالیدند وبعضی با کاغذهایی که کنارمجمره ها بود مشتی گل برداشته و باخود می بردند.
تدریجا جمعیت به قدری انبوه می شد که بعضی مردم وخبرنگاران برای تماشا یا عکاسی، به بالای کیوسک های روزنامه فروشی،ماشین حمل زباله وسطل های زباله وحتی بالای درختان وبالای پنجره های دادگستری درارتفاعی باورنکردنی رفته بودند. هرچه به چهارراه نزدیک ترمی شدیم فشارجمعیت مردان و زنانی که همدیگر را هل داده و می خواستند خود را به جلوی خیمه ها برسانند بیشترمی شد. برای ثبت دقیق تر این لحظات خودم را داخل آن جمعیت کشیدم . چندان فشارجمعیت که در آن ، بعضی می خواستند از خیمه ها دورشوند و بعضی نزدیک، زیاد شد که احساس می کردم دندهایم درحال شکستن است. دوتا ازخانم ها که حالشان به شدت بدشده بود با جیغ فراوان وناسزاگویی به مردان خود را بیرون کشیدند. آقایان بعضی می گفتند : “خانم به خدا نمی توانیم برویم جلو، کجا بریم؟” بعضی مردان هم بدون توجه به خانم ها هل می دادند و مسیر خودشان را می رفتند. دو نفر پلیس هم جلوترمسیر را بسته بودند و اوضاع را بدتر می کردند.آن وسط پسرنوجوانی هم ادا درمی آورد که “آخ راه بدین حالم بدشد” ومی خندید.
جلوتررفتن مساوی مرگ بود تا بالاخره یکی ازمردان راه را برای خانم ها بازکرد و همه عقب نشینی کردیم. دختری پشت سر ما می آمد که مدام به بی غیرتی مردان اشاره کرده به همه ناسزا می گفت. بیرون که آمدیم فرصت شد جمعیت انبوهی را ببینیم که بالای ساختمان های نیمه کاره دورمیدان رفته و مشغول تماشا یا فیلم برداری بودند. دوباره تصمیم گرفتیم برویم جلو و این بارازسمت چپ چهارراه. حتی لبه باریک کنارمغازه ها هم مردم ایستاده بودند. نزدیک میدان روی لبه یک سطل آشغال نه نفرایستاده بودند وبه من که می خواستم بروم بالا عکس بگیرم می گفتند :” خانم! خیمه ها را آتش بزنند همه ازهرم گرمایش می خوان عقب نشینی کنند، می مانید زیر دست وپا، ازما گفتن بود” .
ازلا به لای جمعیت راه بازکردیم به وسط خیابان وتوانستیم چند دقیقه بایستیم. جمعیت مدام جلوی چشم ما می رفتند و می آمدند. صدای کوس و طبل بلند بود. لشکرعبیدالله با لباس زرد و پرچم های قرمز دور خیمه ها می چرخیدند. یکی ازخیمه ها به ارتفاع ده متر وسرمه ای رنگ و دیگری پشت آن، سفیدرنگ و باز هم بلندتر بود. اما خیمه ای که قرار بود آتش بزنند، همان خیمه سرمه ای رنگ وسط چهارراه گلوبندک بود. مردم حسابی خسته شده بودند. یک ساعت بود که صدای کوس وطبل می آمد. خیمه را بنزین پاشیده بودند اما ازآتش زدن خبری نبود. مردی که کنارما ایستاده بود با طعنه به همسرش گفت : “مثل این که شمر تو ترافیک گیرکرده ! “.
بالاخره سه دسته ازسپاهیان شمر،عبیدالله وعمرسعد با مشعل های آتش از راه رسیده وبه هم بیرون میدان خوشامد می گفتند و وارد چهار راه می شدند. خیمه را آتش زدند مردم فریاد می کشیدند و ذکر خاصی نمی گفتند. یکی ازخانم ها گفت: ” این ها چه می فهمند این صحنه ها چیست” و بعد خود ودخترش ازشدت تاثربرای آتش گرفتن خیمه ها شروع به گریه و ناله کردند. به نظرمی رسید جمعیت آن قدر خسته و منتظر بود که دیگر حال و تمرکزی برای ذکرالله اکبر یا یاحسین در آن لحظه برایش باقی نمانده بود. ازهرم گرما هم خبری نبود.
بعدازآتش گرفتن خیمه ها، دسته طویل و پرشوری ازعرب ها که عده قابل توجهی ازآن ها کسبه بازار هستند، هروله کنان و درحالتی که نه دویدن بود ونه راه رفتن، محکم به سر می زدند و”یا حیدر” و”یا حسین” گفته به عربی نوحه می خواندند و از تقاطع ناصرخسرو و پانزده خرداد به سمت گلوبندک می دویدند. درکل این دسته، فقط دو مردعرب سر و صورت خونی داشتند که گویا خنجر یا قمه زده بودند اما همه دسته عرب ها لباس هایی پر از قطرات گل داشتند. مردان عرب واقعا پر شورو عاطفی پیش می رفتند وآن قدر به سرشان زده بودند که سر وصورتشان قرمزشده بود. بعضی درحال دویدن اشک می ریختند. به نظرهیچ دسته ای شور و احساس دسته عرب ها را درعزاداری امام حسین نداشت. این دسته شاید تنها دسته ای بود که تاثر واشک تماشاچیان را نیزباعث می شد.
پشت سرآن ها زنان عرب همه چادر به سر، زیبا و عمدتا با روبنده نسبتا نازک یا موارد بسیار کمتری روگرفته وهروله کنان وارد شدند. مردانی که دسته زنان عرب را هدایت می کردند به جمعیت می گفتند عکس نگیرید اما همه عکس و فیلم می گرفتند. چادر زنان عرب هم پر از قطرات گل بود. زنان هم نوحه های دسته مردان را خوانده و بر سرمی زدند ومی گریستند. این اولین باربود که یک دسته عزاداری مستقل و مخصوص زنان را می دیدم و رخداد آن درقومی مثل قوم عرب تعجب من را بیشترمی کرد.
بعد از رد شدن این دودسته طویل دوباره به سمت بانک ملی رفتیم. تعزیه دیگرتمام شده بود ووقت غذا بود. گوشه ناصرخسرو آقایی سی دی مداح خوش نام عرب نزارقطری که مداحی “انا مظلوم حسین” او خیلی در ایران طرفدار پیدا کرده را ۱۰۰۰ تومان می فروخت.
داخل راسته دوخته فروش ها در چندین دیگ بزرگ داشتند قیمه می پختند و کلی سیب زمینی کنار دیگ ها روی زمین بود. هم سمت ما را بسته بودند وهم سمت داخل بازار . با این تفاوت که آن سمت جمعیت ازدحام کرده بود که غذا بگیرد درحالی که غذا آماده نبود و تازه اگر می شد هم قرار بود به دسته مخصوص دوخته فروش ها بدهند.
ساعت ۱.۵۰ بود که به راسته خراط ها وارد شدیم. آبگوشت می دادند که معمولاغذای ماتم و سوگواری هاست. به نظرمی رسد آبگوشت به خاطرراحتی طبخ برای صاحب عزا کم زحمت تراست و به جز بعد کاربردی، جنبه نشانه شناسانه نیزتوزیع آن را درچنین مراسمی توجیه می کند. آبگوشت غذایی است با ظاهر درهم برهم و آشفته که نسبت به چلو وخورش های تزیین شده و مرتب درظرف ریخته شده ، بیشتربا مراسم عزا سنخیت دارد. صف گرفتن آبگوشت فوق العاده انبوه بود. صف مردان به خیابان می رسید وخانم ها داخل راسته درچند ردیف صف کشیده بودند. ازخانمی پرسیدم که آبگوشت ازکجا گرفته و او که ظرفی از آب گوشت ونان در دست داشت راهنمایی کرد. اما بعد انگارکه دلش خواسته باشد کارخیربکند گفت :”خانم! من یک ظرف خورده ام.این برای شما. دست نخورده است”.
بعد داخل راسته زرگرها یا همان جواهرفروشان شدیم. مغازه دوطبقه ای آبگوشت می داد. طبقه اول ومحل تحویل غذایش شیک و مجهز به دوربین های مداربسته بود. به سمت راست پیچیدیم. شربت آبلیمو بیش ازآن چه تصورمی شد در حال توزیع بود. مردی مسن جلوتر کندر و اسفند دود کرده بود که بویش در فضا می پیچید. به سمت راسته خراط ها رفتیم که به آخرنوحه خوانی رسیدیم. دعاخواندند و بعد نوبت لعن اشقیا رسید. مردی ازمیان جمعیت فریاد می زد: “بر شمر لعنت” وجمعیت جواب می داد: “بش بار”. “بر یزید لعنت” ودوباره جواب می آمد: “بش بار” تا نهایتا دسته آماده خوردن همان قیمه هایی شدند که درحال طبخ بود.
آمدیم به سمت راسته زرگرها که ازمحوطه بازاربرویم بیرون. جمعیت برای گرفتن آخرآبگوشت که شامل نان و سیب زمینی بود ازدحام کرده بودند. روی یک پارچه سیاه اسم و عکس فوت شدگان ازکسبه همان راسته را نصب کرده بودند. آقایی داشت سوره یس صلواتی پخش می کرد. زمین بازار و خیابان پانزده خرداد بیش ازهمه پر ازپوست سیب زمینی شده بود.
ساعت ۲.۳۰ وارد مسجد امام خمینی شدیم. داشتند ظرف های غذا و زباله ها را جمع می کردند. مسجد خیلی خلوت بود و سرتاسر پارچه سیاه با نوشت های سبز و قرمز که با توجه به نقش و نگار ریز و زرد وآبی کاشی کاری ها، دیوارها راشلوغ تر جلوه می داد. حوض بزرگ وسط حیاط مسجد که دور تا دورش پرگلدان های قهوه ای رنگ بزرگ بود، در اولین نگاه توجه واردشوندگان به صحن را جلب می کرد. خلوت بودن امروز مسجد در مقایسه با روزهای غیرتعطیل کاملا به چشم می آید. بعد خواندن نماز وارد میدان پانزده خرداد شدیم. دیگر اثری از جمعیت یک ربع قبل نبود. همه غذا خورده بودند و رفته بودند. زمین بازار پرازپوست سیب زمینی بود.

ایمیل نویسنده :
sara_muhamadkamal@yahoo.com