حدود سال های بعد از دوهزار میلادی بود که آقای جواد مجابی را در خانه محمد عدیلی در واشنگتن ملاقات کردم. آنروز آقای عدیلی خوراک آب گوشت درست کرده بود و ما سه نفر، مخصوصاً آقای مجابی بسیار از کار نقد سخن گفت و از هدفش که می خواهد نقدها و طنزهایی که در ادب فارسی هستند، را جمع آوری کند توضیحاتی داد. او گفت تاریخ بیهقی و دیوان حافظ و بسیاری از آثار کهن ادب فارسی مشحون از نقدهای دل انگیزند و نمونه های کوتاهی از آنها به دست داد که برای من آموزنده بود. نمی دانم از آن سال ها تا کنون، آقای مجابی با این همه مشغله که برسر راه همه کس افتاد، توانستند به جمع آوری چنان آثار گرانبهایی بپردازند یا نه. هرچه هست، طرح این دیدگاه می تواند راهگشای ارزشمندی برای تاریخ نگاران نقد و طنز در ادب فارسی باشد.
غالباً نقد را به دو دسته مثبت و منفی تقسیم می کنند، که در واقع چنین نیست و این یک دسته بندی نادرست است. نقدهای دیگری، مانند توصیفی، تحلیلی، اقناعی، مخرب و هرچیز دیگر در دایره نقدهای عمومی جای می گیرند. پایه نقدها می تواند از دو سه واژه تا کتاب ها را در بر بگیرد. یک تشکر از محتوای اثر، نقد است و ناسزا گفتن هم نقد است. ما هر روز با نقدهای منفی، که با فحاشی های رکیک، بر اثر فشار روانی جامعه بر افراد می بینیم، مواجه هستیم. خیابان پر است از “نقدهای منفی”. ما از تاریخ اولیه نقدها آگاهی نداریم، با این حال می توان حدس زد که نقد منفی از همین جاها آغاز شده باشد.
من سال ها به شیوه های نقد در ادبیات ایران، چه آن زمان که رضا براهنی در مجله فردوسی می نوشت و بعداً آنها را در کتاب طلا در مس منتشر کرد و چه سال های پیش از آن از جانب دکتر خانلری، موضوع نقد را دنبال می کردم. در سال های غربت و آشنایی با نقدهای مارکس به پرودون، انگلس به باخوفن و دورینگ، لنین به کائوتسکی و میخائیلوفسکی یا نقدهای پلخانف در فلسفه و نقدهای برشت آشنایی آشنا شدم.
انقلابهای اجتماعیای که در قرن بیستم در پهنهی گیتی روی داد، بیش از هر چیز، حل مسئله تضاد طبقات اجتماعی را مد نظر داشتند. در میان این انقلابها، انقلاب ۱۹۱۷ روسیه بود، که برای اولین بار مسألهی طبقاتی بودن هنر را بهطور عملی در دستور کار خود قرار داد. زمان کوتاهی بعد از انقلاب، جوانان تندرو حزب بلشویک با طرح طبقاتی کردن بخش عظیمی از ادبیات گذشته و معاصر روسیهی آن زمان، خط بطلان بر تعدادی از آثار ارزشمند ادبیات روسیه کشاندند. برخورد طبقاتی به ادبیات و هنر در روسیه سابقهی طولانی دارد. شاید بتوان پایهگذاران آن را چرنیشفسکی و هرزن، و بلینسکی در نیمهی قرن نوزدهم به حساب آورد. رگههای این اندیشه به وسیلهی گئورکی پلخانف در سالهای پیش از انقلاب (۱۹۱۷) با نقد عمیق و پیگیر بر ادبیات و هنر، جایگاه وسیعی در میان تودهی روشنفکری روسی پیدا کرد. تعدادی از وابستگان انقلاب ۱۹۱۷ روسیه، نه تنها هنر، ادبیات و موسیقی را به بورژوازی و پرولتاری تقسیم میکردند بلکه ردهبندی سازها و نغمههای موسیقایی را هم به “پرولتاریا” و “بورژوازی” نسبت میدادند. تجزیه و تحلیل آثار گئورکی پلخانف (پیش از انقلاب)، آناتولی لوناچارسکی و تندرویهایی از جوانان حزبی، منجر به پیدایش تشکیلاتی به نام “پروله کولت” شد. خط و مشی فکری این سازمان بر پایهی “تبلیغات فرهنگی پرولتار” مدون شده بود. افکار این تشکیلات که البته با مخالفت لنین هم روبهرو شد، کوشش میکرد تا ادبیات و هنر و تئاتر و تمام اندیشههای هنری و ادبی را به دو گروه سیاه و سفید بورژوازی و پرولتاریا تقسیم کند و یک شبه آفت همهی افکار فرهنگی “بورژوازی” را ریشهکن کند. چپرویهای این جوانان باعث بدآموزیها و زیانهای جبرانناپذیری شد. دنبالهی این بدآموزیها راه خود را به فرضیهپردازان استالینی، مانند ژدانف هموار ساخت. دستآموزان بعدی تشکیلات “پروله کولت”، کاراگانف، آناستاسیف، یاروستوسکی، ندوشیوین، کوزمنکو، در دستهبندی کردن هنر و موسیقی بر پایهی طبقات پرولتری و بورژوازی چنان از پیشینیان خود سبقت گرفتند که بهطور واقعی تعداد زیادی از هنرمندان معاصر خود را در تنگنا قرار دادند (من در نوشته دیگر به دیدگاه این افراد اشاره کرده ام). تحمیل نظرات از بالا شامل همهی هنرمندان میشد. این دریدگی به جایی کشیده شد که ژدانف که مسئول کمیساریوی فرهنگی دولت شوراها بود که از موسیقی چیزکی میدانست، غالباً، رخمانینف، کمپوزر بزرگ روس را، به محل کار خود دعوت میکرد تا به او یاد بدهد که چگونه سمفونیهای پرولتری را کمپوز کند. شاستاکویچ و پروکافیا هم از چنین راهنماییهایی بیبهره نماندند. زیرا آنان به تولید موسیقی بورژوازی و غیرخلقی متهم شده بودند. سالهای پیش از آن، آران خاچاتوریان هم زیر فشار و ترس کمیتهی مرکزی به تولید “بالت اسپارتاکوس” دست زد. اینها تنها نکاتی است که بهطور نمونه میتوان به آنها اشاره کرد. از سرنوشت موسیقیدانان و چگونگی تحمیل ساختن قطعات هنری از بالا اطلاعات زیادی در دست نیست. چنین افکاری به احزاب برادر در سراسر جهان که آیینهدار پندارهای “هنر طبقاتی” این تئوریسینها بودند منتقل شد.
خود لنین هم در نقدهایش در کتاب های چه باید کرد، انقلاب پرولتری وکائوتسکی مرتد، یک گام به پیش دو گام به پس و نوشته های دیگر، از تندی نقد و کاربرد اهانت به طرف مقابل کوتاه نمی آمد. در کتاب سوسیال دموکراسی به میخائیلوفسکی، از فرضیه پردازان منشویک، می گوید که گوش آقای میخائیلوفسکی از سرش بالاتر رفته است!
نقدهای مورخین استالینیست در تاریخ نویسی، مانند ایلیا پطروشفسکی (۱۸۹۸- ۱۹۷۷)، در کتاب اسلام در ایران، که می خواستند خط و سیر تاریخ ملت ها، مانند ایران را در تک خطی (توحش، بربریت، برده داری، فئودالی و سرمایه داری) نشان دهند، دنباله نقدهای تعصب گونه ادبیات سیاسی در گذشته بود. وقتی بوریس باسترناک (۱۸۹۰- ۱۹۶۰) کتاب دکتر ژیواگو را در نقد انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ نوشت، خروشچف به او گفت: باسترناک! هیچ خوکی آشیانه اش را چنین کثیف نمی کند که تو کردی! تحقیر و اهانت به موضوع نقد ادامه داشت و البته در همه جا بوده و در همه جا هم هست. بعد از آن هم، الکساندر سولژنیتسین (۱۹۱۸- ۲۰۰۸)، به خاطر نقد و افشای جنایات استالین در کتاب مجمع الجزایر کولاک و دیگر نوشته هایش به تبیعد محکوم شد. اینها نمونه های برخورد با نقد است، که در دایره نقد منفی اهانت آمیز دسته بندی می شوند.
برداشت تاریخی این گونه نقدها از انقلاب خون ریز فرانسه (۱۷۸۹) آغاز شد و در پی آن، با دو دستگی از برداشت فلسفه هگل با چپ و راست و انتقال آن به مارکس و انگلس، شکاف رو در رویی نقدها را به صورت دیگری از انتاگونیسم نمایان ساخت. بعد از انقلاب کبیر فرانسه، مارکس با تشریح جنگ طبقاتی در فرانسه، در کتابی به همین نام و کتاب هیجدهم برومر لوئی بناپارت، درباره جنگ داخلی ۱۸۴۸ می گوید، نشان “فرترنیتی” (یا برادری) در نبرد ماه ژوئن از پنجره های پاریس زبانه می کشید، پاریس بورژوازی چراغی کرده بود که پاریس پرولتاریا در خون می سوخت. پرچم سرخ پرولتاریا به جایگاه سوم پرچم فرانسه فرو افتاد. دو نبرد داخلی فوریه و مارس (۱۸۴۸)، تا سال ۱۸۷۲ در کمون پاریس فروکش کرد. ایده ی مارکس، که گفته می شد از فلسفه آلمان، اقتصاد بریتانیا و مبارزات سیاسی فرانسه الهام می گرفت، تقریبا در همه جا به عرصه نقدهای سیاسی مبدل شد. کارل کائوتسکی دوست انگلس و رهبر انترناسیونال دوم، زیر ضربات تند و خشن نوشته های لنین، در خاموشی فرو رفت. همو در “چه باید کرد”، با نقدی تند، منشویک ها را کوباند و در کتاب ماتریالسیم و امپریوکرتیسیسم به ماخ و اوناریوس حمله کرد. نطفه چنین نقدها ابتدا از سوی مارکس، با کوباندن پردون در کتاب فقر فلسفی و کتاب انگلس (منشاء خانواده) در مقابله با باخوفن و کتاب (انتی دورینگ) در برابر دورینگ، پایه گذاری گردید. همین شیوه های نقد تند سیاسی چنان بود که گاه لنین الفاظ تند و رکیک بازاری را در مقابله با منشویک ها به کار می گرفت. با نزدیک شدن به ماه های انقلاب اکتبر، گئورکی پلخانف (فیلسوف و منتقد) هشدار داد که انقلاب های بدون اندیشه اجتماعی، به دیکتاتوری هایی بدتر و خون ریزتر از دیکتاتوری ازتک مبدل می شوند. همین پلخانف، وقتی مقاله ای در سال ۱۸۹۲ درباره “هگل” نوشته بود، انگلس را خوشحال و ذوق زده کرد. لنین به بلشویک ها می گوید، بدون خواندن آثار پلخانف، چیزی از دانش ماتریالیسم دیالکتیکی را نخواهید فهمید. او یکسال بعد از انقلاب ۱۹۱۷ درگذشت و این کس با نقدهای ناسنجیده و سرزنش مورد بی مهری قرار گرفت.
این مقدمه را گفتم که بگویم، بجز جریان های چپ بعد از مشروطیت در ایران، جریان ادبیات ایران نیز از چنین نقدهای تند و خشن و گاه اهانت آمیز به دور نماند. نیما شاعر گرانقدر معاصر شعر نو را پایه گذاری کرد. با آفرینش شعر نو، مجادلات نو آغاز شد. کار مجادلات تند و گاه اهانت آمیز به جایی می کشید که قلم در خوار کردن طرف مقابل استفاده می شد. یک جمله کلیشه ای که همیشه در حق ادیبان و دانشمندان فارسی به کار می رفت، این جمله “آب در لانه مورچگان” بود. در این جمله، شخصیت و جایگاه آنها را به “مورچگان” تشبیه می کرد. رگه هایی از نمونه نقد تند و اهانت آمیز، که می خواهد حریف را خوار و از میدان بیرون بیندازد، نوشته های آقای رضا براهنی در مجله “فردوسی” در سال های بعد از ۱۳۴۵بود. او در آن نوشته های “سریالی” با الفاظ رکیک به فریدون توللی و حمیدی شیرازی می تاخت و می نوشت، وقتی شعرتوللی و حمیدی شیرازی را می خواندیم با آن … ! در نقد علیه نادرپور هم الفاظ دیگری به کار می رفت. کتاب طلا در مس، مجموعه همین نوشته هاست. توده ای جوانان تشنه، با ولع این نوشته ها را می خواندند و تصویر انتقام خود از دیگران را در آنها می دیدند و خرسند می شدند. چیزی نگذشت که ارج فردوسی و سعدی و موسیقی دستگاهی ایران، بدون استدلال، با نقدهای سست و بی پایه مورد بحث قرار گرفتند. آقای شاملو رو به سوی حافظ شناسی آورد و در مقدمه آن می گوید، نمی دانم چه کسی این عنوان “لسان الغیب” را به حافظ داده است! او که خود حافظ را تصحیح کرده بود توجه نداشت که این عنوان را حافظ، خود به خودش اطلاق نموده و آنجا است که می گوید: “حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس – با این لسان غیب که خامش چو سوسنم”. آن تصحیح از آن دیوان، با آن نقدی که در مقدمه آن آورده، مملو از اشتباهات گمراه کننده بود. من در سال ۱۳۶۴، مقاله ای با عنوان “سخنی پیرامون مقدمه حافظ شاملو” در نشریه “اندیشه و انقلاب” (در واشنگتن) نوشتم که پاره ای از برداشت های نادرست آقای شاملو از حافظ را یاد آور شدم. من در “کلیپی”، که آقای شاملو در جمع هفت هشت ده نفر در یکی از دانشگاه ها (گمانم اطراف “سن خوزه” کالیفرنیا است) دیده ام که با تمسخر می گوید چرا سعدی واژه “شمائل” را به کار برده، و البته این در حالی است که او خود می بایست می دانست که حافظ هم چندین بار این واژه را به کار گرفته است (مانند : “هر نکته ای که گفتم در وصف آن شمائل”). نقد آقای شاملو در حق موسیقی دستگاهی ایران، نقدی بی پایه و به قصد تحقیر بود. او در همان کلیپ به توصیف “مثبت” موسیقی چین و مقایسه آن با موسیقی دستگاهی و تحقیر موسیقی ایران می پردازد. اینجا است که نشان می دهد که چیزی از موسیقی، مخصوصاً از موسیقی ایران را نمی داند.
آن زمان گذشت و دیدیم که سرمداران نقدهای تند و عصبی و مخرب در ایران رو به سوی دانستن ادبیات کهن آوردند و بالتبع، پیروانشان هم در تبعیت کورکورانه به راه ندامت نانوشته آنها تمکین کردند.
نقد در تاریخ ادبیات ایران، از گذشته تا کنون، بیشتر با نگاه های اخلاقی و عرفانی و درس آموزی ها در شعر همراه است. دانستن پاره ای از آنها می توانند نگاه ما به نقد سالم را در پی داشته باشند. گاه یک جمله و اشاره در یک حکایت از نگاهی تیزبینانه در بیان نقد حکایت دارد. نمونه آن، هنگامی است که بیهقی در فصل “ذکر بردارکردن حسنک وزیر” از شرارت بوسهل زوزنی می گوید که چگونه هنگامی که پادشاهی برکسی خشم می گرفت و این بوسهل از فرصت استفاده می کرد و آن فرد را آزار می داد و سپس لاف می زد که من او را به کیفر رساندم. بیهقی به طنزی تلخ می گوید: “و خردمندان دانستندی نه چنانست و سری می جنبانیدندی و پوشیده خنده می زندند که” چنین نیست. نقدها، اگر به زبان شعرند، غالباً با نگاهی فلسفی یا پند آموزی های اخلاقی و آموزشی همراه شده اند. گاه با طنز و مطایبه و گاه هم نمونه های کوبنده ای به دست می دهند. نمونه طنز آنرا در نوشته های عبید زاکانی می توان دید. در پنج گنج حکیم نظامی این نیم بیت طنزی تلخ است که می گوید: “که مرگ خر بود سگ را عروسی”. و جمله کوتاه سعدی است که گفته است: “نادان اگر بدانستی که نادان است نادان نبودی”. نقدهایی هستند که با اندوهی درونی و از پایمالی حق در برابر هوچی گری به تمثیل روی می آورد. مانند این نیم بیت سعدی که گفته است: “فرو ماند آواز چنگ از دهل”.
دیوان حافظ مملو از طنزهای گلایه آمیز است که نیاز نیست در اینجا به آنها بپردازم و تنها به یک نمونه اشاره می کنم که می گوید: “سبب مپرس که چرخ از سفله پرور شد – که سفله پروریش را بهانه بی سببیست”. برداشت از “چرخ” که به جامعه برمی گردد، نمونه ای است همگانی که بسیار شعرا و دانشمندان و فلاسفه هم به آن اشاره کرده اند و همین را هم هگل به زبان دیگر می گوید که: “چون از سرنوشت پارسائی و اخلاق و دینداری در تاریخ آگاه می شویم، نباید سر به شکوه برداریم و دریغ بخوریم که نیکان و پارسایان بیشتر یا همیشه روزگار به ناکامی گذرانده اند؛ حال آنکه بد نهادان و تباهکاران نیکبخت بوده اند” (عقل در تاریخ ۱۳۸۵:۱۱۲).
در میان نقد گویان و نقد پردازان، مولانا در مثنوی معنوی است که گاه با اشاره های عرفانی و اخلاقی و گاه با گفتاری تند و سرزنش آمیز مخاطب “گستاخ” را با تمثیل های طنز آمیز، تحقیر می کند. اغلب ما کتاب دوکیشوت نوشته سروانتس را خوانده ایم که به ما می گوید که یک انسان مفلوک و حقیر چگونه در خیال خود، خود را بزرگ می بیند. مولانا در این چند بیت، همان فرد خود بزرگ بین را چنین تصویر می کند. الاغی ادرار می کند و پر کاهی روی آن ادرار می افتد و مگسی روی آن پر کاه می نشیند و تصور می کند که آنجا دریا است و او هم کشتی بان است. چهار بیت از آن را در دفتر اول مولانا می آورم:
آن مگس بر پر کاه و بول خر – همچو کشتیبان همی افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خواندهام – مدتی در فکر آن میماندهام
اینک این دریا و این کشتی و من – مرد کشتیبان و اهل و رایزن
صاحب تاویل باطل چون مگس – وهم او بول خر و تصویر خس
کسانی دیده ام که از دانش بی بهره اند اما در گزافه گویی چیره دست. کسی از آنان می گفت: “می خو اهم تاریخ ایران را بنویسم” و دیگری می گفت: “من روی علم نجوم کار می کنم، می خواهم در این باره کتاب ها بنویسم”. خیاطی در شهر است و طرفدار حزب پان ایرانیست و پوستر شصت هفتاد سال پیش “بحرین جزء لاینفک ایران است” را هنوز بالای صندلی کارش زده و به آن می نازد.
هرکس در طبیعت و جامعه، حد و توانی دارد. آنچه از صحنه های طبیعت از حیات وحش دیده می شود این است که هرحیوانی در مقابله با دیگری حد و حساب خود را می داند و به قول معروف پایش از گلیم خودش بیرون نمی گذارد. نه شیر به مصاف موش می رود و نه موش شیر را می شناسد. این را هم مولانا در دفتر سوم چنین می گوید:
نوشتههای مرتبط
گربه باشد شحنه هر موشخو – موش کبود [که بود] تا ز شیران ترسد او
موش کی ترسد ز شیران مصاف – بلک آن آهوتگان مشک ناف
اما، در کار نقد، در میان آدمیان، چنین نیست. عرصه نقد، عرصه آزادی است. هرکس با هر توانی، حتی با کمترین کالیبر آگاهی، می تواند از افلاطون و ارسطو گرفته تا کانت و هگل و از فردوسی تا مولانا و حافظ و هدایت را نقد کند. اگر هم خواست، آزاد است تا آنها را به باد سخره بگیرد. نقد برای خودش معیار دارد، اما بیرون از آن معیاری در دست نیست.
گاه در “نقدها” می بینم که کسی می خواهد کتاب یا مقاله یا ایده ای را بررسی کند، برای اینکه نظرش را به دیگران بقبولاند از الفاظی مانند “همگان می دانند که این گونه ایده ها یا نوشته ها و مقالات و کتاب ها با موازین علمی خوانایی ندارند”، یا “هرخواننده آگاه و منصفی واقف است که این گونه نوشته ها به کار این حوزه علمی نمی آیند”، یا با به کار بردن ضمیر جمع به جای دیگران می نشینند و می گویند “می دانیم که” و از زبان دیگران هم سخن گویند و داوری می کنند. البته گاه هم موضوعات عقل نظری را با کیلو می سنجد و می نویسند “مشت نمونه خروار است”. در نگاه اول، خواندن این گونه داوری ها، ساده به نظر می آیند و بی توجه از کنار آنها می گذرند. من می خواهم درباره این یک نمونه که می گوید “هرخواننده آگاه می داند” چند نکته را یادآوری کنم.
اولین برداشت این است که چنین “بیانه ای”، در درجه اول، به دیگران می گوید، شما اختیار دارید خود را در میان آگاهان یا نا آگاهان جای دهید. اما بهتر است خود را در زمره خوانندگان آگاه قرار دهید و در این مورد با دیدگاه منتقد همراه شوید. هیچ خواننده آگاهی خودش را در مقابل منطق صریح “آگاهان” قرارنمی دهد و باید بپذیرد که از آگاهان است و باید با دید نویسنده نقد هم رای شود. استدلال و منطق منتقد در نوشته نقد هرچه می خواهد باشد، رگه ای از خط و نشان کشیدن و اخافه دیده می شود. وقتی این گونه “بیانیه ها” را می خوانم، بی هیچ تاملی به خودم می گویم که: “من هم که از زمره آگاهانم، پس بهتر است با دیدگاه منتقد هم رای شوم. و بازهم بر پایه شناخت “پیشینی”، خواهم گفت که اگر هم رای نشوم در صف ناآگاهان خواهم ایستاد. ترس از برچسب خوردن “نا آگاهی” به من حکم می کند که با منتقد اتفاق رای داشته باشم. این از صیانت و احترام درونی به خودم سرچشمه می گیرد. کاربرد یک واژه در نقد بر تصمیم گیری خواننده تاثیر عمیق می گذارد.
به روشی مشابه که در سر و کیسه کردن تماشاچی از سوی دراویش که پرده می زدند اشاره می کنم. شهر ما کوچک بود و یک میدان خاکی داشت که پهلوانان و مارگیران و دراویش در آنجا نمایش می دادند. در لحظات پایانی نمایش، که درویش تقاضای پول می کرد، اغلب تماشاچی ها متفرق می شدند و از میان جمع برمی خواستند و می رفتند. این نکته را درویش از پیش می دانست. اما او جمله ای می گفت که با شنیدن آن هیچکس جرئت بلند شدن و رفتن را پیدا نمی کرد. حالا کسی پول بدهد یا ندهد. همه تا آخر می نشستند و بقیه کارزار درویش را نگاه می کردند. او این جمله را می گفت: “در میان این جمع، یک حرامزاده هست، شما او را نمی بینید، او الان بلند می شود و می رود”. با شنیدن این جمله، هیچ کس نمی خواست “انگ” حرامزدگی به او بخورد. همه در جای خود می نشستند و تکان هم نمی خوردند. این یک منطق شارلاتانیسم در روانشاسی اجتماعی است که با کسب و کار و کلاهبرداری گره خورده که با اخافه، دیگران را منکوب می کنند و سرجایشان می نشانند. انگار، جوّ ساده لوحی و ترس و تعارف، به یکباره بر تماشاچی ها غالب می شود و درویش هم مانند گربه ای بی حیا سر دیگ جیب های خالی آنها می رود؛ “گرفتم این که دیگ شد گشاده سر – کجاست شرم گربه و حیای او”.
من این تکنیک های منطق اخافه و کوبیدن طرف را در جریان مطالعه ادبیات “چپ ها” آموختم. اما از آنجا که همیشه رو به سوی فرهنگ غنی ایران داشتم، آرزو این بود که هرگز از این شیوه استدلال استفاده نکنم، اگرچه آن را می دانستم. نقد در مبارزات ایدئولوژیک، سرنوشت تاریخ ملت ها را بی رحمانه رقم زد و ملیون ها تن از بی گناهان را به قربانگاه نیستی کشاند. مولانا می گوید: “چون قلم در دست غداری بود – بی گمان منصور بر داری بود”.
نقد، در هر زمینه ای، به سلامت نفس اندیشه نیاز دارد. در نقد نباید تحت تاثیر دیگران یا احساسات واقع شد. وجدان آگاه منتقد باید گواه درستی او باشد؛ امانت ها در نهایت درستی باید محفوظ شوند. هنگامی نقدهای بی پایه، مخرب و مغرضانه را می خوانم این جمله ناصرخسرو را به یاد می آورم که می گوید، باید به گوشه ای نشست و به تعجب درکار دنیا نگاه کرد. در این سرزمین، دانستن داستان “کرم شب تاب و کلاغ ها و بوزینگان” در کلیله و دمنه هنوز به کار می آید.
پی نویس:
هرآنچه درباره نقد و نوشته های تاریخی جریان چپ جهان در اینجا آورده ام، همه از محفوظات بیش از چهل و چند سال پیش است. گذشت زمان، بسیاری از آن محفوظات را کم رنگ و محو کرد و هرگز هم دیگر آنها را بازبینی نکردم.