مجید رُهبانی
خاطرات سیامک لطفاللهی: از سازمان انقلابی تا انقلاب. به کوشش محمدحسین خسروپناه. تهران: خجسته، ۱۳۹۴. ۲ج. ۹۱۰ ص. ۶۰۰,۰۰۰ ریال.
خاطرات سیامک لطفاللهی اثر ارزشمندی است که گوشههایی از تاریخ جنبش چپ ایران (از نیمه دوم دهه ۱۳۴۰ تا آستانه پیروزی انقلاب در ۱۳۵۷) را در بر میگیرد. کتاب در دو مجلّد تدوین شده است: «جلد اوّل: سازمان انقلابی» و «جلد دوم: سالهای زندان».
جلد نخست با شرح دوران کودکی لطفاللهی در آبادان و دو دهه پرتکاپوی ۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ آغاز میشود. این بخش شامل شرحی مبسوط و خواندنی است از زندگی مردم، تفاوت منطقه «شرکتی» (شرکت نفتی) با مناطق دیگر شهر، و همچنین تفکیک محلهای سکونت کارکنان شرکت نفت بر اساس نظم سلسلهمراتب اداری: «محلههایی که هویت شغلی و طبقاتی داشت و نه هویت قومی». تفاوت فضای غیرمذهبیِ بخش شرکتی با بخش غیرشرکتی شهر آبادان هم از نظر دور نمانده است. نمونههایی از تحقیر ایرانیان هم ذکر شده که نفرت اهالی آبادان را در دوران نهضت ملّی کردن نفت از انگلستان توجیه میکند. مانند نصب تابلو «ورود ایرانی ممنوع» در کنار تابلو «ورود سگ ممنوع» در ورودی باشگاه اختصاصی رؤسای شرکت نفت، که واکنش شماری از مردم به صورت حمله به آن محل نمودار شد.
فعالیت حزب توده ایران در مناطق نفتخیز جنوب، بهرغم محدودیتهای رسمی و ممانعتهای نیروهای انتظامی، برای آن نفوذ چشمگیری را در میان کارگران، کارکنان، معلمان و دانشآموزان پدید آورد. شماری از برگزیدگان شهر به تشکیلات حزبی پیوسته یا به آن دلبسته بودند. لطفاللهی در چنین محیطی رشد یافت و در بین بستگان و دوستان خود فعالان تودهای بسیاری را شناخت. او شماری از آنها را نام برده است که در میانشان افراد شناخته شده کم نیستند. محمود کوچک شوشتری یکی از آنهاست که پس از کودتای ۲۸ مرداد به همراه وارطان سالاخانیان دستگیر شد و هر دو سرنوشتی شوم یافتند.
لطفاللهی در این دوره یک ورزشکار حرفهای است که به باشگاههای آبادان رفت و آمد دارد. در بین ورزشکارها هم هواداران حزب توده و نیروی سوم حضور دارند که از برخی نام میبرد. او در سال ۱۳۴۲ برای ادامه تحصیل عازم خارج کشور میشود و در اتریش به دانشگاه میرود. شهر گراتس با گروه بزرگ دانشجویان ایرانیاش (هزار نفر از هشت هزار دانشجو) میدان گستردهای را به روی جوانانی میگشاید که پس از تجربه دو شکست سیاسی، از محیط سرکوب و اختناق داخل به فضای امن و آزاد اروپا راه یافته بودند. برای آنها، دنبال کردن آرمانهای سابق و پیگرفتن راه ناتمام گذشته دور از انتظار نبود.
توصیف نخستین محفلها و انجمنهای دانشجویان ایرانی و شکلگیری جریانهایی که در نهایت «کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی ـ اتحادیه ملّی» را به وجود آوردند بخش دیگری از جلد نخست است. لطفاللهی با گروهی از جوانان تودهای، اغلب از فعالان پیشین سازمان جوانان حزب در ایران و منتقدان جدّی سیاستهای کمیته مرکزی مستقر در خارج، آشنا میشود و به واسطه همانها به تشکیلات تازهتأسیس و پُرشوری میپیوندد که چندی بعد «سازمان انقلابی حزب توده ایران در خارج از کشور» نامیده میشود. چند عامل تاریخی سمت و سوی آینده این جریان را شکل میدهد: انشعاب در اردوگاه جهانی کمونیسم و جدایی چین از شوروی، تجربههای موفق جنبشهای رهاییبخش ملّی که اغلب آنها مسلحانه بودند، سرکوب واپسین تلاشهای دمکراسیخواهانه و اصلاحطلبانه در ایران (۱۳۳۹-۱۳۴۱)، و تأکید متون پایه و نظری مارکسیستی ـ لنینیستی بر قهرآمیز بودن مبارزه طبقاتی و نبرد کمونیسم با سرمایهداری جهانی. از این رو تعجبآور نیست که شعار نشست تدارکاتی سازمان انقلابی در مونیخ (اردیبهشت ۱۳۴۳) چنین رقم خورَد: «مبارزه مسلحانه تنها راه رهایی خلقهای ایران است». اگر از عبارت «خلقها» که ریشه در آموزههای پیشین دارد بگذریم، این شعار را سخن جدیدی مییابیم که جایی در «سنّت تودهای» نداشت. مشی مسلحانه ـ بهرغم تعریفهای متفاوتی که از آن میشد ـ در کنار «احیای حزب طبقه کارگر ایران» ـ که گوشه چشمی به پیشینه تاریخی حزب توده داشت و میتوانست «ترمیم» آن نیز به شمار رود ـ مسیر فعالیت این سازمان را در نخستین گامها تعیین میکرد. سازمانی که البته مبانی نظری منسجم و مستقل نداشت. این زمان را باید نقطه عطفی در گرایش مائوئیستی در چپ ایران دانست که در سالهایی دست بالا را در میان سایر گرایشهای این طیف سیاسی در خارج کشور داشت.
یک ویژگی باارزش خاطرات سیامک لطفاللهی، «اطلاعات رجالی» گسترده آن است. در این بخش از کتاب، او تا جایی که به خاطر داشته و یا از دوستانش شنیده، نامهای نخستین مسئولان و کادرها سازمان انقلابی در اروپا را آورده است. اختلافات گوناگون در میان رهبرانِ اغلب جوانِ سازمان انقلابی، همزمان با تأسیس آن پدیدار میشود و روایت لطفاللهی از آن، تأییدکننده حکایتهای دیگران است (شرح مبسوط آن را بهویژه در گفتوگوهای منتشر شده حمید شوکت با رهبران و کادرهای سازمان انقلابی، مهدی خانبابا تهرانی، کورش لاشایی، ایرج کشکولی و محسن رضوانی میشود دید). این رهبران که اغلب بیش از ده سال از ایران دور مانده بودند، تصوری از جامعه بهسرعت در حال دگرگونی میهنشان نداشتند. آنها ارادهگرایانه، تصوّرات و آموختههای محدود خود را در تحلیل جامعه ایران و تعیین شیوه مناسب مبارزه و … به کار بستند. سالها وقت و تجربه عینی لازم بود تا بسیاری از آنان به بطلان دیدگاههای خود پی ببرند. «نیمهمستعمره ـ نیمهفئودال» اعلام کردن صورتبندی اقتصادی ایران در اوایل دهه چهل و تفاوت نظر در چگونگی تشکیل «حزب طراز نوین طبقه کارگر ایران» و یا روانه ساختن گروههای کوچک مبارزان به داخل کشور و ایجاد جبهه واحدی از نیروهای مخالف شاه … برخی از این دیدگاههاست.
برداشتهای متفاوت از مشی مسلحانه و تعریف «پایگاه انقلابی» در آموزش نظامی اعضای سازمان نیز آشکار میشود. آموزشها در کوبا و چین صورت میگیرد که هر کدام دیدگاه متفاوتی از مبارزه مسلحانه را تعلیم میدهند. سیامک لطفاللهی در هر دو جا آموزش میبیند. او در خاطرات خود از تفاوتهای این دو دوره یاد کرده است. مربیان کوبایی را افسران جوان و کمسوادی مینامد که حتی تاریخ انقلاب کشورشان را هم بهخوبی نمیدانستند. آنها حتی به کتاب خواندن حساسیت داشتند و مطالعه را باعث ایجاد تفاوت نظر و تشتت میشمردند! از سوی دیگر، لطفاللهی میگوید که او و رفقایش آگاهی نظری و تجربه سیاسی اندکی داشتند. برای مثال، تفاوت «خودسازی» با ریاضتکشی را درک نمیکردند و او سالها بعد، بار دیگر همین وضع در زندان قصر تجربه میکند. در خانه تیمی هاوانا، رفتارهای قیممآبانه رهبر گروه هم مزید بر علت میشود و درگیریهایی را پدید میآورد.
لطفاللهی از دو واقعهای یاد میکند که باعث جلب توجه وسیع جوانان مخالف در خارج کشور به سازمان انقلابی شد: نخست سوءقصد به شاه در کاخ مرمر و دستگیری گروه پرویز نیکخواه، که البته دخالتی در آن نداشتند (۱۳۴۴) و سپس شورش عشایر فارس و ماجرای بهمن قشقایی (۱۳۴۵) که سازمان انقلابی از آن با عنوان «جنبش جنوب» یاد میکرد و تبلیغات بسیاری برای آن به راه انداخت. لطفاللهی به مواردی از پنهان ساختن حقیقت و بزرگنمایی سازمان انقلابی در این زمینه میپردازد و آنها را عاری از حقیقت و صداقت مینامد.
ماجراهای دیگر سازمان انقلابی مانند پذیرفتن و سپس اخراج احمد قاسمی و غلامحسین فروتن، دو تن از رهبران قدیمی حزب توده، تشکیل جلسه کادرها در لیِژ بلژیک (۱۳۴۶) و توبیخ و انتقاد از چند نفر از رهبران سازمان هم بیان شده است. البته لطفاللهی که جزو کادر مرکزی سازمان انقلابی نبود، خود در این نشست حضور نداشت. اما بر اساس اطلاعات موجود، برخی از بحثهای مطرح در آن را ـ که بعدها پایه انشعابی را در سازمان انقلابی گذاشت ـ شرح داده است: ضرورتِ دقیقساختنِ استراتژی و مواضع سیاسی، مسئله انتقال اعضا و رهبران به ایران، موضوع دریافت کمک مالی از چین و مخالفت برخی از اعضا که آن را موجب وابستگی سیاسی میدانستند، اجرای برنامه «نوسازی افکار» به شیوه مائو، و ترویج جدّیتر «اندیشه مائو» که آن را تکامل مارکسیسم ـ لنینیسم میشمردند.
حکایت لطفاللهی از اعزام به چین و گذراندن دوره آموزشی در دانشگاه نظامی نانکن، آن هم در دوران «انقلاب فرهنگی»، جالب است. در بازدید از کارخانهها، ریاست هیئت میزبان چینی را نه رئیس یا مهندس کارخانه، که رفتگر آنجا بر عهده داشت و در نانکن هم آشپز دانشگاه به استقبال آمد! او از هراس چینیها از هرگونه تماسی با خارجیها میگوید و لباسهای متحدالشکل و وصلهدارشان، اپیدمیِ خواندنِ کتاب سرخ و جایگاه خدایی یافتن مائو، و نیز رفتارهای غیرانسانی و اوباشانه «گاردهای سرخ» تحت لوای عمل انقلابی. با همه اینها، او از یادآوری موفقیتهایی که خود در چین دیده بود فروگذار نمیکند: تغییر در نظام اداری سنّتی روستاها و ترقی یافتن جایگاه زنان در جامعهای بهشدّت مردسالار، عزم و کوشش عمومی برای توسعه اقتصادی کشور، و طرحهای موفق اجتماعی مانند گسترش بهداشت عمومی در روستاها و طرح مداوای سیّار بیماران… .
برخلاف کوبا، استادان دانشگاه نظامی نانکن افراد بامعلومات و انقلابیون مجرّبی بودهاند. لطفاللهی میگوید آنها به «فعالیتهای بدون زمینه اجتماعی» اعتقادی نداشتند و این را بهروشنی بیان میکردند، ولی او و رفقایش به واسطه ضعف دانش سیاسی، بهخوبی نظر آنها را درنمییافتند.
لطفاللهی در بازگشت از چین، خود را یک منتقد سازمان انقلابی و خط مشیِ نهچندان روشن آن معرفی میکند. پیداست که مشاهدات او در آن کشور در اعتقاداتش به عنوان یک مائوئیست مؤمن خلل ایجاد کرده است. او با اعزام هرچه بیشتر اعضای سازمان به ایران و آغاز مبارزه مسلحانهای که ماجراجویانه و به دور از تحلیل درست شرایط ایران میشمارد، مخالف است. همچنین از رهبری وقت سازمان، که آن را فاقد صداقت میخواند، دلزده است. او در تابستان ۱۳۴۷ ارتباط خود را با سازمان انقلابی قطع میکند و حدود یک سال بعد، به ایران بازمیگردد.
سیامک لطفاللهی در مرداد ۱۳۴۸ به هنگام ورود به مرز بازرگان دستگیر میشود. ظاهراً لطفاللهی ـ با خوشخیالی بسیارـ تصور میکرده ساواک از آموزش دیدن او در چین و کوبا بیاطلاع است و یا اگر اطلاع دارد، به خاطر جداییاش از سازمان انقلابی، مجازات چندانی برایش در نظر نمیگیرد. در واقع هم او را در مهر همان سال آزاد میکنند، ولی بار دیگر در دی ماه دستگیر میشود و تا پاییز ۱۳۵۷ در زندان میماند. لطفاللهی که به هنگام بازجویی، از میزان اطلاعات ساواک از درون سازمان انقلابی به حیرت افتاده بود، این دستگیری، آزادی و سپس اسارت دوباره را ترفند ساواک برای وادار ساختنش به همکاری میداند.
او در دادگاه، نخست به دو بار اعدام محکوم میشود؛ ولی دادگاه به واسطه «جوانی و جهالت» متهم و بنابر «اختیارات خود»، با یک درجه تخفیف حکم حبس ابد را صادر میکند. دادگاه تجدید نظر هم این حکمِ بیش از حدّ سنگین را تأیید میکند. او به تشخیص همبندان باتجربهاش نمیبایست بیش از سه تا ده سال زندان میگرفت.
*
زندان سیاسی و آنچه در آن گذشته است بخشی از تاریخ معاصر ایران را تشکیل میدهد. جلد دوم کتاب، یکسره خاطرات زندان است. شاید این بخش، به جهات بسیار، مهمتر از جلد اول باشد. پیش از هر چیز، اهمیت کتاب در وسعت اطلاعاتی است که لطفاللهی از زندان و زندانیان سیاسی به دست داده است. تا جایی که کتاب را میشود «نمایه نامهای زندانیان سیاسی دهه ۴۰ و ۵۰» (در تهران) دانست. اطلاعات لطفاللهی از برخی محفلها و گروههای کوچک و ناشناخته این دوره به نظر منحصربهفرد میرسد. او بیشتر دوران اسارت خود را در زندان قصر سپری کرده است و انبوهی خاطرات از این دوران دارد که همراه است با ذکر نام زندانیان، شرح گرایشهای سیاسی آنها، و برشمردن گروههای کوچک و بزرگ مخالف حکومت که از وجودشان اطلاع یافته است. لطفاللهی در زندانهای قزلقلعه و قصر با بسیاری از زندانیان سرشناس و مشهور آن زمان دیدار و گفتوگو داشته است؛ از جمله داریوش فروهر که میگوید مورد احترام همه، حتی مأموران ساواک و زندانبانان، بود؛ اسماعیل رائین که به خاطر انتشار کتاب فراموشخانه و فراماسونری در ایران بازداشت شده بود؛ شکرالله پاکنژاد از گروه موسوم به «فلسطین» که به خاطر انتشار مدافعاتش زندانی سرشناسی محسوب میشد؛ هوشنگ ترهگل و ناصر کریمی، هر دو بروجردی و از گروه آرمان خلق، که با خواندن چند کتاب انقلابی نشده بودند بلکه «افرادی زحمتکش و از طبقات پایین جامعه بودند و جامعه طبقاتی را میشناختند»؛ فریدون تنکابنی و محمود اعتمادزاده (بهآذین) دو نویسنده و مترجم سرشناس؛ بیژن جزنی، کرامت دانشیان، احمد محیط و … . لطفاللهی در هر بندی که زندانی بوده، گزارشی از ترکیب زندانیان از نظر تعلق سیاسی و گروهیشان داده است که شامل اطلاعات باارزشی است. این گزارشها به شرح رفتار و افکار زندانیان محدود نمیماند. او از سرنوشت انسانها و زندگیهای پرماجرا یا از هم پاشیده هم حکایتهای زندهای تعریف کرده است. طبیعی است که برخی از اظهارنظرهای لطفاللهی به مذاق همبندان سابقش که برداشتهای متفاوتی دارند خوش نیاید. او در مواردی بیمحابا قضاوت منفی خود را درباره افرادی بیان کرده است. اما داوری او درباره برخی از بازگشتهها و نادمان با رعایت انصاف همراه است. برای مثال، درباره سیاوش پارسانژاد معتقد است که با ابراز ندامتش مانع از شناخته شدن رفقایش شد، کسی را به دام نیانداخت و به گروهش در ایران آسیب نرساند. لطفاللهی از کسانی در میان زندانیان به عنوان خبرچین و جاسوس ساواک نام میبرد که میتواند مورد پذیرش همه نباشد؛ همچنین است حکایتهای او از تواناییها و ضعفها یا برخی از خصوصیات اخلاقی افراد.
گذشته از زندانیان، ویژگیهای اخلاقی و رفتاری رؤسای زندان، زندانبانها و مأموران ساواک هم از نظر دور نمانده است. برای مثال، او از هوش و حافظه بهمن نادریپور (موسوم به تهرانی)، بازجوی ساواک، تعریف میکند و اینکه برخلاف بسیاری از همکارانش، پس از خاتمه بازجویی زندانیان را آزار نمیداد و به زنان اسیر بیحرمتی نمیکرد. مانند اغلب زندانیان قصر، از استوار ایوب ساقی به نیکی یاد کرده است و همچنین از ستوان علایی که در نهان مخالف رژیم بود. او از کسانی که صرفاً مقررات زندان را اِعمال میکردند و مأموریت رسمی خود را انجام میدادند بد نمیگوید. اما از کسانی چون سرگرد مصطفی زمانی و خشونت بیمارگونه او حکایتها دارد. خاطرات لطفاللهی به تفاوت مشخصی اشاره میکند که میان افراد شهربانی و مأموران ساواک وجود داشت. گروه اول که نگهبانی و اداره زندان را عهدهدار بودند، اغلب دشمنیای با زندانیان نداشتند و تنها وظیفه خود را انجام میدادند. اما مأموران ساواک زندانی را دشمن شخصی خود میدیدند و برخوردهای خشنتری داشتند. در کتاب میخوانیم که نحوه برخورد زندانیان با مأموران زندان هم متفاوت بوده است. طرفداران مشی مسلحانه افسران و درجهداران و پاسبانها را «نماینده امپریالیسم امریکا» میدانستند و در برابر آنها موضع میگرفتند. برخلاف آنها، زندانیان قدیمی تودهای میکوشیدند «روی پلیس تأثیر مثبت بگذارند».
لطفاللهی به موضوع شکنجه نیز پرداخته، از تجربههای خود در این زمینه سخن گفته است. او رواج شکنجه در «کمیته مشترک» را شرح میدهد و بهویژه کابل زدن بر کف پای زندانی را یکی از «دستاوردهای رژیم پهلوی» مینامد که با غلبه مشی مسلحانه در ابتدای دهه ۱۳۵۰ شدّت بسیار یافت. به گفته او در این دوره بازجوها به بازداشتشدگان اخطار میکردند که «برای کشتن شما کارت سفید داریم» و چنین نیز بود. هرگز کسی را به خاطر مرگ یک زندانی در زیر شکنجه و هنگام بازجویی بازخواست نکردند. او زندانیانی را نام برده است که بیتردید یا به احتمال زیاد در زیر شکنجه جان باختهاند. با این حال معتقد است که درباره شکنجه در زندانها بزرگنمایی بسیار شده است، بخصوص پس از پیروزی انقلاب.
بهمن ۱۳۴۹ نقطه آغاز مبارزه مسلحانه در ایران محسوب میشود؛ اگرچه نخستین گامها در این زمینه پیشتر برداشته شده بود. سیامک لطفاللهی که مخالف مشی مسلحانه بود، روایتگر تغییر فضای زندان پس از ماجرای سیاهکل است. او شور و شوقی را مشاهده کرد که این رویداد در میان زندانیان سیاسی پدید آورد. بهزودی با ورود نخستین گروه از مجاهدین و فداییان خلق به زندان، بر تعداد هواداران این مشی افزوده شد. سال ۱۳۵۰ نقطه تمایزی در تاریخ زندان سیاسی در ایران است. اعضای چندین گروه کوچک و بزرگ چپ و اسلامی به زندان میافتند. در مدت زمانی کوتاه، تعداد زیادی بازداشت و روانه زندان میشوند که در کتاب از آنها یاد شده است. در این بین، از چریکهای فدایی میگوید که همه «جوان و پرشور و شرّ» بودند. آنها بهسرعت متشکل میشوند و به گفته لطفاللهی «نظم زندان را که طیّ سالها بهتدریج و بنا به ضرورت به وجود آمده بود» نادیده میگیرند و از آن سرپیچی میکنند. لطفاللهی این رفتار را باعث نارضایتی زندانبانان و حتی زندانیان دیگر و بهویژه افراد مسنتر میداند. به گفته او، آن جوانان به کتاب خواندن اهمیتی نمیدادند و در ساعت مطالعه سکوت را رعایت نمیکردند. به توصیه دیگران برای مطالعه هم وقعی نمیگذاشتند و میگفتند: «الآن وقت عمل است» و «بریدهها کتاب میخوانند»! تغییر فضای زندان پس از ورود چریکها و مجاهدین را دیگران هم، اغلب با همدلی بیشتر از این، ذکر کردهاند. ظاهراً آنها اعتقاد داشتند که اسارتْ ادامه مبارزهای است که در خارج از زندان به راه انداختهاند و از این رو روابط گاه دوستانه برخی از زندانیان قدیمی با مأموران زندان را بر نمیتافتند و به گفته لطفاللهی: «برخلاف بقیه زندانیان سیاسی از درگیری با پلیس استقبال میکردند و پای بقیه را هم به آن میکشیدند». در ادامه، «جوّ تندروی احساسی و هیجانی» و این تصور اشتباه که «زندان منطقه آزاد شده است» محرک رفتارهایی شد که عاقبت به سرکوب شدید زندانیان در تیرماه ۱۳۵۲ و از دست رفتن بسیاری از امکانات رفاهی و حقوق پذیرفته شده انجامید. احتمالاً فرار موفق یکی از زنان زندانی در قصر، کمی پیش از این تاریخ، هم در این امر بیتأثیر نبود. لطفاللهی که در آن زمان در زندان همدان به سر میبُرد، شرح این سرکوب را به تفصیل از دیگران حکایت کرده است. او میگوید پس از آن، جوّ احساسی فروکش کرد و در بازگشت از زندان همدان دید که همان جوانانِ مخالف با مطالعه، به کتاب روی آوردهاند.
جلوه دیگری از تأثیر تکاندهنده مشی مسلحانه، دستکم بر بخشهایی از روشنفکران و ناراضیان ایران را در چندین محفل و گروهی مییابیم که لطفاللهی از اعضای آنها نام برده است و همه تأثیرپذیرفته از ماجرای سیاهکل، در شهرهای مختلف تشکیل شدند و سپس سر از زندانها در آوردند. در سالهای نخست دهه ۵۰، تنها در دو شهرِ آن زمان کوچکِ خرمآباد و بروجرد دهها جوان، اغلب بدون کمترین اطلاعی از مارکسیسم، با عزم قدم گذاشتن در این راه، به محفلها و گروههایی اغلب بینام پیوستند. لطفاللهی میگوید تا سال ۱۳۵۵ بیش از نیمی از زندانیان قصر طرفدار مشی مسلحانه بودند. اما پس از کشف و نابودی مرکزیت دو سازمان اصلی چریکی ایران، بهتدریج آنها در صحّت این شیوه مبارزه تردید کردند تا جایی که در سالهای ۵۶ و ۵۷ برای مشی مسلحانه طرفدار چندانی باقی نماند.
در سال ۱۳۵۳ دگرگونی دیگری در زندان قصر ایجاد میشود. ساواک که متوجه بود زندان به محلی برای عضوگیری و آموزش سیاسی پیروان مشی مسلحانه تبدیل شده، افراد مؤثر فداییها و مجاهدین را از قصر به اوین منتقل کرد و با قطع ملاقات و دسترسی آنها به روزنامه و رادیو، کوشید تا ارتباطشان را با خارج قطع کند. از ابتدای سال ۱۳۵۴ ساواک هیچ زندانیای را که دوره محکومیتش به پایان میرسید آزاد نمیکرد و تفاوتی هم بین زندانی ملّیگرا و تودهای با مجاهد و فدایی نمیگذاشت. در آخر فروردین همان سال، به همراه روزنامهها، خبر جعلی کشته شدن نُه زندانی به هنگام فرار از زندان اوین به قصر رسید. لطفاللهی تأثیر تکاندهنده این خبر بر سراسر زندان و سه شبانهروز سکوت اعتراضی زندانیان را شرح داده است. خبر تکاندهنده دیگر در آن سال، اعلام تغییر ایدئولوژی در رهبری مجاهدین خلق است که لطفاللهی از آن با عنوان «کودتای درونی» یاد میکند. میگوید دهها نفر از زندانیان چپ در همان زمان این اقدام را محکوم دانستند. بازتاب این رویداد بهزودی در روابط زندانیان چپ و مذهبی نمودار شد. یکی از عواقب تغییر ایدئولوژی، صدور فتوایی در زندان بود که مارکسیستها را «نجس» میشمرد و هرگونه ارتباط و مراوده و رفاقت با آنها را منع میکرد. بعد از این فتوا، سفرهها و بند رختها و … جدا شد. اکثر زندانیانِ «مذهبیِ غیرمجاهد» از فتوا پیروی کردن؛ بجز چند تن که از آنها نام میبرد. مجاهدین هم ناچار شدند از کمون مشترک با چپها خارج شوند، اگر چه به فتوا عمل نکردند. لطفاللهی معتقد است که این فتوا بیشتر به انگیزهای سیاسی صادر شد: «در آن مقطع روحانیون سیاسی در حال سازمان دادن به حرکت مستقل خود بودند و میخواستند مذهبیها را از نفوذ و هژمونی مجاهدین خارج کنند. در ضمن مجاهدین را وادار کنند از چپها جدا شوند و هژمونی روحانیت را بپذیرند.» او این سیاست را موفق میداند، چرا که به تسلط مجاهدین بر زندانیان مذهبی پایان داد. اما مذهبیهایی که از کمون جدا شدند هم متحد نماندند و گروهای جداگانهای تشکیل دادند. بهتدریج کار اختلاف بین چپها و «مذهبیهای غیرمجاهد» بالا میگیرد. لطفاللهی در این میان بیشتر زندانیان چپ را مقصر میداند و سرزنش میکند. او میگوید کوشیده است حساسیتها را کاهش دهد تا به «وحدت در مبارزه با رژیم شاه خللی وارد نکند». اینکه او تا چه حدّ در میان زندانیان چپ و مذهبی نفوذ کلام داشته معلوم نیست. اما شرح خواندنی لطفاللهی از روابط میان زندانیان مذهبی و مارکسیست نشان میدهد که این روابط تاحدودی هم به شخصیت فردی زندانیان، ورای دستورهای سازمانی، بستگی داشته است. از سوی دیگر میبینیم که این روابط همیشه دوستانه نبوده است و مواردی از برخوردهای خصمانه، حتی پیش از تغییر ایدئولوژی مجاهدین، هم وجود داشته که کمتر از آن یاد میشود.
در محیط بسته زندان، محدودیت شدید و روال یکنواخت زندگی، اختلافات عقیدتی خیلی زود به جبههگیری و جدلهای بینتیجه میانجامید. پیداست که اختلاف تنها بین مذهبیها و مارکسیستها بروز نمیکرد. لطفاللهی در این باره هم زیاد گفته است و در رأس همه، از تلاش برای «کسب هژمونی» یاد میکند که باعث بسیاری از کشاکشها بوده است. برای مثال از هژمونیطلبی افراد «گروه فلسطین» میگوید که در سال ۱۳۴۹ اکثریت را در کمون چپهای زندان شماره ۳ قصر داشتند و اینکه میخواستند هژمونی خود را بر همه زندانیان، اعم از چپ و مذهبی، اِعمال کنند و آن را «هژمونی طبقه کارگر» فرض میکردند. از سوی دیگر، آنها کمون را «یک جمع سیاسی» میدانستند، در حالی که بقیه آن را تنها یک «جمع صنفی» میشمردند و سرانجام نظر دوم حاکم میشود.
در خاطرات میبینیم که لطفاللهی بیش از آنکه با چپها مأنوس باشد با زندانیان مذهبی و از جمله اعضای حزب ملل اسلامی رفاقت دارد. رابطه خوب او با زندانیان «مذهبیِ غیرمجاهد» حتی شامل افرادی از هیئتهای موئتلفه اسلامی (که از آنها با عنوان «قتله منصور» یاد میکردند) میشود. ظاهراً در آن زمان او هم مانند بسیاری از مخالفان، به نفس مبارزه با حکومت شاه اهمیّت میداد و نه ماهیّت و پیامدهای ناشناخته بعدی آن.
بخشی از اطلاعات لطفاللهی حاصل مشاهده نیست، بلکه نقل شنیدههاست و نتیجهگیری کردن از آنها. پیداست که بسیاری از این شنیدهها و نتیجهگیریها جای درنگ و بررسی بیشتر دارد و مورد تأیید خیلیها نیست. از آن جمله است حکایتهای مربوط به نحوه شکلگیری گروهها و سازمانها یا برخی رویدادهای خارج از زندان و سرنوشت افراد که ممکن است با روایت دیگران و منابع موجود تفاوتهایی داشته باشد. برای مثال، آنچه درباره گروه سیروس نهاوندی آمده، برگرفته از روایتهای چند نفر از اعضای آن است. بهتازگی، پس از انتشار کتاب حلقه گمشده (بهکوشش باقر مرتضوی)، اطلاعات بیشتری به دست آمده است. میدانیم که سیروس نهاوندی دو سازمان تشکیل داد. بازماندگان هر دو گروه بر تفاوت این دو تأکید دارند که یکی را اصیل میدانند و دیگری را تقلبی و پرداخته ساواک. اسامی آنها نیز اندک تفاوتی دارد که در اعلامیهها و منابع موجود آشکار است (سازمان رهاییبخش خلقهای ایران و سازمان آزادیبخش خلقهای ایران). اما در کتاب، اصراری بر خلط این دو با یکدیگر و به رسمیت نشناختن تمایز نام آنها دیده میشود که دلیل آن روشن نیست. در مورد انتساب برخی افراد به گروههایی که لطفاللهی نام میبرد هم تردیدهایی وجود دارد. همچنین در مورد سرنوشت دکتر هوشنگ اعظمی توضیحی تردیدانگیز و طعنهآمیز آمده که تنها ابهام را بیشتر میکند. لطفاللهی خود در جایی از کتاب، احتمالی را مطرح میکند که شواهدی در تأیید آن وجود دارد. او میگوید در یک مقطع زمانی ساواک مایل به دستگیری و محاکمه و زندانی کردن همه مخالفان نبود. چون از تبلیغات پُرسروصدای کنفدراسیون در خارج و تحریک افکار عمومی اروپا و امریکا هراس داشت. حتی برخی از کسانی که به عنوان «خرابکار» و بنا به اظهار ساواک در «درگیری مسلحانه» کشته شدهاند در واقع مسلح نبودهاند و پس از دستگیری و بازجویی سریع و پرخشونت، بدون محاکمه به قتل رسیدهاند.
لطفاللهی، چنانکه از خاطرات بر میآید و در اصطلاح آن زمان، «فردی تئوریک» نیست. خواننده در این کتاب با جوانی مخالف حکومت و چپگرا آشنا میشود که برای مبارزهای که چارچوب روشنی هم ندارد، آموزش نظامی دیده است، از گروهی که به آن تعلق داشته سرخورده شده و بیآنکه مرتکب اقدامی عملی علیه حکومت شده باشد، سالهای درازی را در زندان سپری کرده است و اکنون پس از گذشت چند دهه، مشاهدات و شنیدههای خود را بازگو میکند. او گرچه مشاهدهگری اسیر و خارج از میدان مبارزه است، ولی همه تحولات را زیر نظر دارد. ارزش خاطرات لطفاللهی تنها در اشارههایی نیست که به بحثهای نظری در میان نیروهای چپگرای دهه ۴۰ و ۵۰ میکند، بلکه در مشاهداتی است که با دقت فراوان و ذکر نامهای بسیار، از محیط زندان، رسوم و عادات زندانیان، سرگرمیهایشان و دیگر جزئیات جریان زندگی آنان به دست داده است. شرح لطفاللهی از کمونها و تغییراتی که طیّ سالها در آنها پدید آمد یکی از کاملترین و دقیقترین شرحهایی است که تاکنون منتشر شده است. در محیط محدود و بسته زندان، نشستن بر سر یک سفره بخصوص، نوعی اعلام موضع سیاسی محسوب میشد. در دورههایی، وحدت مبارزان یا تعلق آنها به یک مشی سیاسی را در همین عملِ بهظاهر ناچیز میشد دید. لطفاللهی شرحی دقیق از سفرههای زندان قصر در هر دوره ارائه کرده است با ذکر تعداد افراد هر سفره و گرایشها و تعلقات سازمانی آنها. او وظایف مسئولان کمون را بهتفصیل توضیح داده، از برنامه کسانی سخن گفته است که عهدهدار کارهای روزانه بند میشدند. در بخشی از خاطرات، شرح کامل یک روز از زندگی در زندان سیاسی دهه ۱۳۵۰را میبینیم. همچنین با وظایف «شهردار» و «کارگران» بند و اصطلاحات طعنهآمیزی چون «ملّیکش» (کسی که پس از خاتمه دوره زندانش همچنان در بند است) و اصطلاحات برساخته از آن مانند «ملّیکار» و «ملّیخور» آشنا میشویم. اصطلاحات طنزآمیز سفره و غذاخوردن هم ذکر شده است.
لطفاللهی شرح مفصلی هم از ورزش در زندان دارد. او که مدتی مسئول ورزش بندهای مختلف قصر بوده، میگوید که برخلاف بسیاری از فعالیتهای جمعی، در ورزش اختلاف ایدئولوژیک مطرح نبود و چپها و مذهبیها دستکم تا سال ۱۳۵۵ با هم در تیمهای ورزشی شرکت میکردند. تشکیل صندوق کمون و حفاظت از آن، ایجاد کتابخانه با همه گرفتوگیرهای زندانبانان، کتابهای مجاز و غیرمجاز موجود در بند و چگونگی مطالعه و آموختن و آموزش دادن در زندان از بخشهای جالب این خاطرات است.
*
در صفحههای پایانی کتاب، زندان را در روزهای انقلاب میبینیم. پس از بازدید نمایندگان صلیب سرخ از زندان سیاسی و عقبنشینی تدریجی حکومت در برابر فشارهای خارجی، فضای زندان تا حدود زیادی تغییر میکند. با شروع حرکات اعتراضی مردم در سال ۱۳۵۷ و رسیدن خبرهای آن به زندان، زندانیان به جنب و جوش میافتند. لطفاللهی شرحی از این دوران دارد با همان لحن اعتراضی همیشگی به جوانان پیرو مشی مسلحانه، که با توجه به رویدادهای شتابان کشور، دیگر اعتقاد چندانی هم به راه و روش خود نداشتند. اگر توضیح لطفاللهی بپذیریم، باید نتیجه بگیریم که زندانیان به رغم انقلابی که در حال جوشش بود و در رهبری آن بر ضرورت «وحدت کلمه» تأکید میشد، چندان وحدتی میان خود نداشتند. با این حال چند اعتصاب بزرگ و بیسابقه زندانیان سیاسی در آن سال، شاید خلاف آن را نشان دهد. او از اعتصاب فراگیر و موفقیتآمیز ۲۹ روزه زندانیان سیاسی (از اسفند ۵۶ که تا فروردین ۵۷) شرحی داده است، اما خود به دلایلی که توضیح میدهد در آن شرکت نمیکند. همچنین از اتحاد عملی میگوید که میان زندانیان مجاهد و فدایی در ۱۳۵۷ پدید آمده بود. اما پیداست که در آستانه پیروزی انقلاب، جمعی بزرگتر از هواداران این دو گروه به اقدام اعتراضی مشترک پیوسته بودند.
سرانجام سیامک لطفاللهی به همراه شمار زیادی از زندانیان سیاسی، روز دوم آبان ۱۳۵۷ از زندان قصر آزاد میشود. در خیابان، مردمی که آنها را ساک به دست میدیدند، از حال و وضعشان میفهمیدند که از زندان آزاد شدهاند. آنها را صمیمانه در آغوش میگرفتند و میبوسیدند. زندانیانِ رهاشده، از این استقبال گرم و خودانگیخته مردم و شعارهایشان به حیرت افتاده بودند. لطفاللهی که یک ماه پیش از آن، به هنگام ورزش دچار گرفتگی عضله شده و پایش را بسته بود، میلنگید. مردم خیال میکردند که بر اثر شکنجه ساواک به این روز افتاده است. لطفاللهی میگوید هرچه به مردم توضیح میداده، آنها ناباورانه به او نگاه میکردند و حرفش را نمیپذیرفتند.