فصل سوم: امتزاج افقها
۳. نیچه و متفکران خلاق یونان باستان (ادامه از قبل)
نیچه، آناکسیماندروس را نخستین فیلسوف یونانی میداند که به طرح عمیقترین مسئله اخلاقیات پرداخته است:”چرا ما آدمیان میمیریم؟ چرا هر موجودی یا چیزی که وجود یافته است باید فنا شود؟ ” (همان:۳۷). اما اگر از پاسخ اخلاقیای که آناکسیماندروس به این پرسش داده است صرف نظر کنیم، میتوان نگاه نیچه را فراتر برد و گفت وی نخستین فیلسوفی است که اصلاً پرسش از هستی و نیستی داشته است. بنیادین و مبرم ترین پرسش بشری…!
اما برخلاف نگرش منفی و غمبار آناکسیماندروس به جهان هستی، هراکلیتوس با اتکاء به «شدن» نه تنها هستی وجهان را دست پرورده عدالتی کامل (همان: ۴۰)، بلکه تغییر و دگرگونی را صفت بارز هستی میداند. از نظر وی هستی به معنای شدن است. بودنی درکار نیست، هرچه هست، شدن است. نیچه به حق در اینباره میگوید هراکلیتوس با این گام ” منکر دوگانگی دو دنیای کاملاً متمایز از هم شد. دوگانگیای که آناکسیماندروس مجبور به پذیرفتنش شده بود. بدین معنی که دنیای مادی را جدا از دنیای معنوی یا عالم برین قلمداد نکرد ” (همان : ۴۲). و بر همین مبناست که ما میتوانیم در ادامه سخن نیچه بگوئیم هراکلیتوس مسئله هستی و نیستی را از عالم عرفانی و اخلاقیِ آناکسیماندروس بیرون کشید و از دیدگاه محض هستی شناختیِ متکی بر استعارات جهانِ پدیداری، بدان نگریست. به هر حال اصل جاودان و نخستینی که هراکلیتوس بدان باور دارد آتش است. او معتقد است هریک از پدیدههای جهان هستی، نوعی از دگرگونی آتش است، و وضعیت هستی اصلاً نه «بودن»، بلکه «شدن» است. بنابراین از نظرهراکلیتوس ما تنها با یک عنصر مواجه هستیم که در مسیر شدناش، زمانی جهانی را بر پا میدارد و زمانی دیگر، یعنی آن هنگام که به مرحله اشباع میرسد، به سمت مسیر حریق عظیم میپیماید تا تمامی پدیدههای عالم هستی را در خود بسوزاند (همان: ۵۰ ، ۵۱) .
پس شاید بتوانیم به چیزی اشاره کنیم که نیچه به زبان نیاورده: اینکه نیستی ، به هیچ وجه معنا و مفهومی منطقی برای هراکلیتوس نداشته، بلکه فقط مفهومی پدیداری داشته است. اگر مطابق اندیشه هراکلیتوس هریک از پدیدارهای عالم، فقط شکلی دگرگون شده از آتشاند، و آتش اصل پایدار و نخستین همه چیزهاست که در وضعیت شدن بسر میبرد، بنابراین حتی آنجا که کلیت جهان (در مسیر طی شدهاش به سمت حریق عظیم) نابود میشود، این «نیست و فنا شدن»، در واقع در فلسفه هراکلیتوس نمیتواند از مفهومی منطقی برخوردار باشد؛ چراکه او بارها و بارها اعلام کرده است که همه چیز یکی است و یکی همه چیز (همان : ۴۷ ، ۴۹) . پس شاید در وضعیت فنا ونیستیِ پدیداریِ جهان، تنها چیزی که بتوانیم مطابق اندیشه هراکلیتوسی بگوئیم این باشد که: همه چیز نه نابود، بلکه به اصل نخستین خود یعنی آتش بازگشته است. البته تا زمانی که دوباره میل و خواست دگرگون سازی خود به صورت پدیداری جهان را داشته باشد.
بنابراین «نیستی»، نه به مفهوم نیستیِ هستیِ یگانه و جاوید به مثابه آتش، بل به مفهوم نیستیِ جهان پدیداریِ انواع، به مثابه دگرگونی اصل نخستین است. اما آنچه که سبب میشود تا به باور هراکلیتوس اصل نخستین یا همان آتش همواره در بین دو مدار خلق و نابودی جهان در حرکت باشد، ذاتِ شدن در هستی اصل نخستین است. هستی، همانا شدن است. شدنی پایان ناپذیر؛ هراکلیتوس به ما یاد آوری میکند که برای آنکه چیزی «بشود» و از ذاتِ شدن برخوردار باشد، آن چیز میباید همواره متضاد خود را به همراه داشته باشد (همان :۴۳) ، تا در پیکار اضداد، «پیدایش» از آن ناشی شود (همان: ۴۵) . با توجه به این نظر، در ادامه بحث بالا باید بگوئیم وجودِ امری متضاد، در اصل نخستینِ هراکلیتوس یعنی آتش، جزو واجبات وضروریات است. اما اگر گمان کنیم برای یافتن امر متضادِ اصل نخستین میباید به دنبال عنصری دیگر بگردیم، مطمئناً به بیراهه خواهیم افتاد. راه را میبایست تماماً به گونه فلسفی پیمود. که از قضا هراکلیتوس خود به ما نشان میدهد: تکثر و گوناگونی. از یگانگی بیرون آمدنِ اصل نخستین و تبدیل کردن خود به انواع، در مسیری از شدنها …؛ که به زبانِ پدیدارشناسانه هگلی، همانا «از خود بیگانه شدنِ» اصل نخستین است.
در همان لحظهای که آتش بر اساس ضرورتِ شدن و خلق جهان پدیداری، خود را به آب و آب، خود را به خاک تبدیل میکند (همان: ۵۰) ، در همان لحظه نخست، این روندِ پیدایش فقط از طریق از خود بیگانه شدنِ اصل نخستین است که امکان پذیر میگردد. احتمالاً هگل نخستین فیلسوفی بود که شدنِ دیالکتیکیِ مبتنی بر از خود بیگانگی، و از سر ضرورتِ هراکلیتوس را تماماً در فلسفه خود فلسفید و با این عمل چرخشی نوین که تا مدتها از اعتبار برخوردار بود، در متافیزیک فلسفه غرب به وجود آورد.
با این حال، این فقط هگل نیست که فلسفهاش متأثر از دیدگاه هراکلیتوس است، ما در فلسفه «بازگشت جاودانه» و «مراحل سه گانه»ی نیچه نیز با هراکلیتوس مواجه میشویم. منتها این بار نیچه بر حلقه شدن هراکلیتوس تأکید میکند. حلقه شدن مکرری که هگل به دلیل دستگاه فلسفیِ غایتگرایانه و متبنی بر تکامل خویش آگاهانه آنرا حذف کرده بود. نیچه، فیلسوفی نیست که خواهان ساختن دستگاهی فلسفی باشد، به همان نسبت که علاقهای هم به نظریه پردازی ندارد. او فیلسوفی است که به تمامی و تا جایی که ممکن بوده، به آزادی متافیزیکی انسان مدرن اندیشیده است. از اینرو با پارادوکسهای وجودیِ انسان مدرن سروکار دارد. شاید مناسبتر باشد بگوئیم او منتقدی است برخاسته از بطن آزادی متافیزیکی مدرنیته که آسیبهای ناشی از عدم پذیرش مسئولیت آنرا در فرهنگ و فلسفه غرب میفلسفد. به گونهای که اگر روزی انسان مدرن بر آن پارادوکسها چیره گردد، از نیچه و فلسفهاش دیگر چیزی باقی نمیماند.
به هر حال فلسفه نیچه از دید خودش اعلام کننده از دست رفتگی اندیشه ورزی ناب در فلسفه، و غیبت فرهیختگیِ فرهنگ، در دوران جدید است. بر این اساس به نظر میرسد است نزد وی وظیفه فلسفه، آزاد کردن خود از قید و بندی است که فرهنگی ناسالم، شادابی، خلاقیت و سرزندگی را از آن گرفته است. او که به نحوه وجودیِ انسان مدرن میاندیشد، و ابتذال فرهنگی و تهی از اندیشگی را در آن تشخیص میدهد، بر آن میشود تا در کتاب «چنین گفت زرتشت» خویش، مسئولیت وجودی را به انسان مدرنی که خدا را کشته است، یاد آوری کند! از نظر نیچه انسانی که خدا را میکشد، اکنون باید مسئولیتهایی را که تا پیش از این به او نسبت داده میشد، خود تقبل کند. یعنی باید ابرمرد شود. پس ابرمرد کسی است که به کشتن خدا به دست خود آگاه است. اما کشتن خدا تاوانی سخت دارد: برداشتن بار تمامی مسئولیت وجودی خود در جهان؛ و زرتشتِ نیچه، فردی است که با اعلام وقت ابرمرد، انسان مدرن را از خماری و خواب آلودگی ناشی از مستیِ عمل کشتن خدا بیرون میآورد. بر همین اساس است که نیچه به فلسفه هراکلیتوس روی میآورد و مفاهیم «بازی آتش با خود» و «جاودانگیِ این بازی» را در بُعد و وضعیتی جدید در مراحل سه گانه و بازگشت جاودانه جای میدهد…
(ادامه دارد …)