انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یادداشت‌های پایان قرن (۱۸)

فصل سوم: امتزاج افق‌ها
۱. سقراط و آلن دوباتن؛ دشواری‌های عدم محبوبیت (ادامه از قبل)

به لحاظ فلسفی ، مسلماً کسی منکر عدالت به عنوان فضیلت نیست، اما مشکلِ این عدالت در غیر مشخص بودنِ ساحتهای اجتماعی، تاریخی و فرهنگی‌اش است. چیزی که باعث می‌شود فی‌المثل به نام رستگاری و یا هر کلی‌گوییِ به اصطلاح معنویِ دیگری، موقعیتی اقتدار‌آمیز و قابل تصرف برای صاحبانِ قدرت، ـ از کلام گرفته تا ثروت ـ ، به وجود آید … ؛ پس، تا زمانی که مشخص نشود منظور از عدالت بطور مشخص در ارتباط انضمامی‌اش با موقعیت‌های اجتماعی و سیاسی و اجتماعی و فرهنگی چیست و چرا فقط عدالت، شایسته فضیلت بودن است، و نه موقعیت‌های دیگر، نمی‌توان آن مفهوم کلی گویی ‌را هزینه رستگاریِ همگان کرد. یعنی نمی‌توان در قلمرو روزمره این مفهوم کلی و انتزاعی را بین مردمی توزیع کرد که سبک زندگی، آرمان‌ و عقاید متفاوت از یکدیگر دارند؛ و همین امر نه تنها باعث غیر دموکراتیک شدنِ عدالتِ سقراطی می‌شود، بلکه به انتزاعی و کلی شدن آن، جهت تصرف از سوی اقتدار کلامیِ تفاسیرِ به اصطلاح اخلاقی ـ دینی‌ای یاری می‌رساند که همواره از متولیان صاحبان قدرت در قلمرو روزمره بوده‌اند. و به این ترتیب عدالت، به دلیل نادیده گرفتنِ اعتقاد و باورهای دیگرانِ متفاوت، اعم از جنسیتی و یا طبقاتی و … ، از قلمرو سیاسی ـ روزمره قابل دسترس برای همگان برچیده می شود .

به هر حال در روشی که به نام سقراط رقم خورده است، با وضعیت ابهام آمیزی مواجه‌ایم که خودِ سقراط به این یا آن و یا آری یا خیر در طرح پرسش‌هایش قرار داده است. و بدین ترتیب بدون کمترین زحمتی، پرسش شونده‌ای که به مرحله تعامل راه نیافته را با پرسش‌هایی کاملاً جهت‌دار روبرو می‌کند. واقعیت این است که معمولاً تفکرات عمیقِ برخاسته از مسائل روزمره، به دلیل واقعیتِ عینی‌ِ فرهنگی، اجتماعی و … شان، اگر قرار باشد خارج از هنجارهای نخبگان مدیریتی (دینی، سیاسی و اخلاقی) بررسی شوند، آدمی را به حیرت می‌اندازند. ویژگیِ انسان مدرنِ متأخر نیز اصلاً همین «حیرت» است. او نمی‌تواند پاسخی صریح و روشن برای مسائلش داشته باشد. حداقل این چیزی است که انسان هزاره سوم خوب دریافته است. حال آن‌که نه سقراطِ کلیشه‌ایِ دوباتنی که سفت و سخت به عقلانیتش چسبیده است، دچار حیرت می‌شود، ـ که به دلیل شرایط متفاوت تاریخی ـ اجتماعیِ بین‌مان، به هیچ وجه چنین توقعی از وی نداریم ـ و نه اصلا فلسفه دانای کُلش با چنین حیرتی آشناست. پس چنانکه مشخص است، روی سخن‌مان با خود دوباتن است. متفکری که به نظر می‌رسد قصد دارد مخاطب را دانش‌آموختهسقراط غیرتأملی و روش‌های او کند. روشی که به نظر دوباتن می‌تواند همانند کتاب‌های راهنما، فی‌المثل کتاب آشپزی به کار آید (همان : ۳۰ ـ ۳۱).
وانگهی، وی در هزاره سوم و آن‌هم در سرزمینی همچون فرانسه که کارنامه‌ای شگفت از ساختارشکنی‌های متفاوت چه در عرصه ادبیات و چه در قلمرو فلسفه دارد، به طرز عجیبی به مخاطبان فرانسوی خود می‌گوید: “ما شک‌های خود را فرو می‌خوریم و از گلّه پیروی می‌کنیم، زیرا نمی‌توانیم خود را پیشگام درک حقایق دشواری بدانیم که پیش از این ناشناخته بوده است. برای کمک گرفتن به منظور غلبه بر ترس و بزدلی خود می‌توانیم به سقراط روی آوریم” (همان: ۱۹).
به بیانی، دوباتن، سقراطی را که چهار قرن پیش از میلاد مسیح می‌زیسته به عنوان معلم مخاطب خود در هزاره سوم برمی‌گزیند. شاید با خود بگوییم، «خب این کار چه اشکالی دارد؟ شجاعتِ گفتن حقیقت که زمان قدیم و جدید نمی‌شناسد، برای گفتن حقیقت، هر زمانی که باشد، شجاعت لازم است و منظور دوباتن، تذکر همین مطلب است». بله، همین‌طور است، اما اگر دستآوردِ فرهنگیِ تساهل‌گرایانی که جهت دوری از خشونت‌های خودمحورانه یک نحوه تفکر، طی سال‌های طولانی، با آرمان برابری فرهنگی، احترام به فرهنگ و عقاید متفاوت را سرلوحه خود کردند، در این میان گم شود، باید یقین بدانیم که در عمل، آموزه‌ حقیقت‌گوییِ سقراط، هر اندازه هم که با ارزش باشد، به چشم بر هم زدنی ، فاقد ارزش خواهد شد. بنابراین، اگر قرار است آموزه مخاطبان شود، باید بار دیگر به سنجش درآید. به گزارش آلن دوباتن، سقراط در دفاعیه خود می‌گوید: “من کوشیده‌ام یکایک شما را ترغیب کنم تا بیش از منافع عملی به سعادت فکری و اخلاقی خود فکر کنید. …. به شیوه مرسوم خود باید بگویم «ای دوست بسیار خوبم، تو یک آتنی هستی و به شهری تعلق داری که به خاطر حکمت و قدرتش، بزرگترین و مشهورترین شهر جهان است. آیا شرمسار نیستی که به تحصیل حداکثر پول ممکن، و نیز شهوت و اعتبار توجه می‌کنی و هیچ توجه یا فکری درباره حقیقت و فهم و کمال روح خود نمی‌کنی؟» و اگر هر یک از شما در این امر تردید کند و اعتراف کند که به چنین چیزهایی اهمیت می‌دهد، اجازه نمی‌دهم به راه خود برود و رهایش نمی‌کنم، بلکه مورد سئوال و سنجش قرار می‌دهم و می‌آزمایم… هر که را ببینم، پیر و جوان، بیگانه و همشهری، چنین خواهم کرد” ( همان : ۳۶، تأکید از من است).

چنانکه در خاتمه خواهیم دید، کمترین شکی نیست، که نظر مردم برای سقراط اهمیت دارد چه بسا ممکن است از مردم عصر خود ناامید بوده باشد، اما آن‌چه هنرمند، فیلسوف، نویسنده و …، را به کار تشویق می‌کند، مخاطبانی است که روزی آثارش را درک کنند. اما با این‌حال آیا درست است که از فیلسوفی چون سقراط، چهره‌ای مطلوب و دوست‌داشتنی بسازیم؟ تا جایی که می‌دانیم سقراط در زمان خودش، فیلسوفی نبود که به نظر مردم هم عصرش اهمیتی دهد وی بنا بر میل و از روی آگاهی، هدفی کاملاً مشخص برای فلسفه خود داشت که همین هدف، شیوه‌ فلسفیدنی خاص را پیشِ پای او قرار داده بود: برهم زدن آرامشِ خواب‌‌آلوده مردم شهر آتن؛ این‌که آمده بود تا همشهری‌هایش را وادار به فکر کردن کند. در نحوه ارائه سقراطِ دوباتن، ما با فیلسوف ـ پیامبری بسیار سطحی مواجه‌ایم که گویی رسالت فلسفی ـ پیامبری خود را در کلکل کردن با مردم می‌داند. دوباتن هیچ کوششی در تأویل و تفسیر تفکر این سقراط کلیشه‌ای نمی‌کند، بلکه بر عکس تمام انرژی خود را صرف توصیف سوزناک موقعیت سقراط و یارانش می‌کند (همان : ۴۳ ـ ۵۲). بر اساس اطلاعات تاریخی، می‌دانیم عمل سقراط از نظر عرفِ مسلط بر دیدگاه‌ِ اجتماعی و فرهنگی در آن زمان، نمی‌توانست «عاقلانه» باشد؛ اما اگر بدون هر گونه تفسیری قابل تأمل همان سخنان سطحی را برای مخاطب امروزی بیاوریم، چه اتفاقی می‌افتد؟ آیا از نظر عرف مسلط بر دیدگاه اجتماعی و فرهنگیِ عصر حاضر سخنان سقراط می‌تواند قابل قبول باشد!؟ فرض کنیم در کوچه، خیابان، سینما و یا… (قلمرو عمومی) هستیم و فردی جلوی‌مان را بگیرد و درباره باورهای ارزشی و فرهنگی‌مان سین جیم‌مان ‌کند، و تا زمانی که به پاسخی که از نظرش منطقی است نرسد، دست از سرمان برندارد، فکر می‌کنید نخستین واکنش‌مان‌ چه خواهد بود؟ به راستی چه تصوری می‌توانیم از چنین فردی داشته باشیم و تا چه اندازه می‌توانیم او را تاب آوریم؟ دوباتن به قول خودش، درباره شگفت‌آورترین ویژگی سقراط از قول یک سردار هم عصر وی می‌نویسد:
“هرکس با سقراط گفتگویی آغاز کند، موضوع بحث هر چه باشد، سقراط به وسیله سئوال و جواب، او را چندان به این سو و آن‌سو می‌برد تا به جایی برساند که ناچار شود درباره زندگی کنونی و گذشته خود به سقراط حساب پس بدهد….”(همان : ۲۱).

(ادامه دارد …)