فصل دوم : هرمنوتیک و ساختار
۱. رابطه هرمنوتیک و ساختار
بحث حاضر تلاشی است در جهت نشان دادن رابطهای که بین روش ساختاری و هرمنوتیکی وجود دارد و نیز مهم شمردن این رابطه به دلیل بروز آنچه بدان فهم و معرفت میگوییم. به عبارتی برآنیم تا نشان دهیم تمامی عناصر موقعیتساز ارتباطی ـ شناختی از قبیل آگاهی، ادراک، فهم، معرفت و ….، همگی قدرت عملی خود را مدیون پیوندی هستند که به صورت انضمامی بین دو روش در جریان است.
واژههای معرفت و فهم هنگامی عملاً به معنا راه میبرند که هم از سوی منطق فهم صوری و روابط بین الاجزای آن و هم از سوی منطق فهم هرمنوتیکی مورد حمایت و پشتیبانی قرار گرفته باشند. در روش ساختاری آنچه بیش از هر چیز برای آگاهی دارای اهمیت است صورتها و روابطی است که نقشی دلالتکننده و جهتمند دارند. و در روش هرمنوتیکی آنچه اهمیت نخستین را برای ساز و کار آگاهی دارد، حافظهای تاریخی است که به صورت امری فهمی ـ معرفتی از نسلی به نسل دیگر میرسد و وجه زمانی ـ تاریخی یا در زمان بودن آگاهی تاریخی را آشکار میکند.
ساختارگرایان بر این باورند که معرفت امری صوری است. به عبارتی آگاهی چیزی نیست مگر کارکرد نظاممند صورتها و نشانهها مبنی بر یک فرم ارتباطی ساختاری؛ در این منظر آگاهی هنگامی به مثابه آگاهی عمل میکند که پیشاپیش درون نظامی از روابط صوری که متشکل از تقابل و همانندیهاست، قرار گرفته باشد. بر این اساس اولین نمود وجود آگاهی از چیزی، دریافت مشابهتها و تفاوتها از سوی ذهن است.
از سویی دیگر، هرمنوتیک باوران، معرفت و فهم را امری تأویلی ـ تاریخی میدانند. اینان بر آگاهی و معرفتی تکیه دارند که خصلت تاریخمندی آنرا پیششرط فهم و معرفت میدانند. بنابراین، عمل تأویلِ معرفتی ـ فهمی از ناحیه آگاهی پیشاپیش گره خورده و تنیده شده در ذات تاریخمند آگاهی است.
اولین مشاهده نشان میدهد که با وجود اختلافی که به چشم میخورد، نوعی تفاهم و توافق بین هر دو گروه برقرار است و آن اینکه از نظر هر دو نظریه، فهم و معرفت همواره امری با واسطه و انضمامی است. ساختارگرایان معتقدند که از طریق صورتها و نشانهها و ارتباطات درون ساختاری قادر به شناخت میگردیم، و هرمنوتیک باوران به نوبه خود معتقدند که به دلیل خصلت تاریخی (در ـ تاریخ ـ بودن) آگاهی است که به معرفت و فهم از چیزها میرسیم. بدین ترتیب ما در مقابل خود با دو نوع واسطه فهمی ـ معرفتی مواجه میشویم که در مقابل نظریاتی میایستند که معرفت را امری غیرانضمامی و بیواسطه تلقی میکنند، بارزترین نمونه دکارت و سوژه عالم اوست… ؛ همانگونه که مشاهده میشود نظریه هرمنوتیکی از بسیاری جهات میتواند خود را به نوعی برخاسته از فلسفه کانت به شمار آورد. در اینجا و در این سطور ما میتوانیم به صورتهای ذهنیِ کانت اشاره کنیم. از نظر وی ذهن و آگاهی همواره از راه صورتهای زمانی و مکانی عمل کنندهاند. یعنی آگاهی به گونهای ذاتی از صورتها ویژگی، و امکاناتی برخوردار است که به واسطه آنها، چیزها را مکانمند و زمانمند درک میکند. به عبارتی، فهم انسان، فهمی است که از طریق مکانی کردن و زمانی کردن چیزها شکل میگیرد. فهم در زمان، مترادف فهم در ـ تاریخ است، و این یک نظریه کاملاً هرمنوتیکی است که هایدگر با الهامگیری از آن (یا به پشتوانه آن)، طرحِ زمانی، تاریخی، و مکانیِ «وجود» در جهان را ارائه میدهد.
نوشتههای مرتبط
حال میباید دید تفاوت این وجه مشترک، یعنی معرفتِ همواره با واسطه، در دو نظریه چیست. چیستیِ این تفاوت در خاستگاههای دو نظریه ریشه دارد. همانگونه که دیده شد، هرمنوتیک به نوعی برخاسته از صورتهای ذهنی فلسفه کانت است. کانتی که اگر به پدیدارشناسیِ معرفت به صورتی که امروزه بدان دلمشغولاند میپرداخت، به احتمال بسیار قوی دریافتهایش دور از تأویلاتِ هرمنوتیکی مدرن نمیبود. چرا که نه تنها در ـ زمانیِ آگاهی را از نظر نینداخته، بلکه بُعد مکانی آگاهی را اعلام داشته بود.
از دل تلفیق زمان و مکان، فضا و جهان بیرون میزند، و از آنجا که چنین تلفیقی به واسطه آگاهیِ مکانمند و زمانمند صورت میگیرد، پیوند ناگسستنی آگاهی و جهان آشکار میگردد. در چنین وضعی، پیششرط آگاهی از جهان الزاماً و اساساً میباید «آگاهی ـ در ـ جهان» باشد. جهان، مهکان، زمان و تاریخ برای آگاهی چیزهایی نیستند که از بیرون بر آنها نظارت کند، بلکه به مثابه امکانات، ویژگیها و خصلتهایی ذاتی هستند که آگاهی در آنها واقع است. این نگرش بیشتر از آنچه بتوان تصور کرد، فلسفی است، زیرا گذشته از مورد توجه قرار دادن رابطه انسان و جهان، تماماً قصد انکشافِ جهان و هستی را دارد.
اما خاستگاه ساختارگرایی، به واقع قلمروِ علم است؛ آن هم علوم دقیقهای چون ریاضی. این نظریه در جستوجوی منطق حاکم بر روابط واحدهای ساختاری است و به پشتوانه کشف چنین منطقی است که صورتها و فرمها و اشکال ساختاریِ متفاوت شناسایی میگردند. سوسور در قلمرو زبانشناسی، فرمالیستهای روسی در قلمرو نقد و پژوهشهای ادبی، و آلتوسر در قلمرو جامعهشناسی، و یا …، همگی در عرصههایی که پشِ روی داشتند به دنبال منطق و قواعد روابط ساختاری و بینِ ساختاری بودند. در چنین وضعیتی، کنشها، حال چه کنش زبانی باشد چه کنش انسانی، متعلق و معطوف به ساختاری میشود که آن کنش در آن جای گرفته؛ در حقیقت، کنش را منطق و قواعد ساختاری به انجام میرساند و نه فرضاً خود زبان یا انسان به منزله کنشگر. به عبارتی، فرمالیستها زمانی قادر به بیان نظریات خود شدند که به کارکرد مبتنی بر قواعد ساختاریِ اقسام روایت توجه نشان دادند. و از نظر سوسور شاید بتوان اینگونه گفت که زبان بدون منطق و قواعد ساختاریاش چیزی نیست و قابلیتهای کنشگری را از دست میدهد. کارکرد نشانهها نیز از نظر نشانهشناسان بدون منطق و قواعد عملکننده موجود در نشانهها، به کلی از دست میرود.
چنانکه مشاهده میشود از نظر ساختارگرایان، معنا و ماهیت، همان موقعیت منطقیِ فرم، شکل، و ساختهاست: به بیانی منطقِ حاکم بر روابط…؛ سخن از منطقِ ساختاریِ روابطِ بینالاجزاء است. در رادیکالترین شکلِ آن با نظریه لوی ـ استروس مواجه میشویم. نظریهای که باورِ رایج به فرهنگ اقوام «ابتدایی» را باوری استعماری شناسایی کرده است. در چنین وضعیتی میتوان گفت از دید لوی ـ استروس به لحاظ «کارکرد ذهن» تفاوتی در کارکرد و توانایی مغز انسان امروز و انسان ابتدایی وجود ندارد. به بیانی دیگر، او نمیپذیرد که هر فرهنگ، از آنجا که تاریخی، زمانی، اجتماعی و مکانی است، برای خود برسازنده منطق و شناختی خاص میگردد. شاید مناسبترین نمونه برای رد چنین نظر رادیکالی، مطالعه فرهنگ جامعه «کاتاکی» است که لو بروتون برای تبیین «درک متفاوتِ» فرهنگی از برساختگی «بدن»، به کار گرفته است (لوبروتون، ۱۳۹۲: ۴۳).
(ادامه دارد …)