مشخصات کتابشناختی: یادداشت های زیر زمینی فئودور داستایوفسکی برگردان حمید رضا آتش بر آب
آقایان! خانم ها چه بخواهید بشنوید و چه میلتان نکشد، حالا می خواهم برای تان تعریف کنم که چرا نمی توانستم حتی یک حشره ناچیز باشم. با افتخار می گویم که بارها خواسته ام حشره باشم اما نتوانسته ام، سروران من، به جان عزیزتان قسم، که دانستن زیادی واقعا بیماری است، یک مرض حقیقی تمام عیار.
نوشتههای مرتبط
این سطر های آغازین یادداشت های زیر زمینی است، مرد عاصی که زندگی و حیات اجتماعی را رها کرده است و به گوشه ی زیر زمین پناه آورده است، از همین گوشه از زیرزمین در پناه کتاب های خود، اعترافاتش را آغاز کرده است، راوی خشمگین است، انتقامجو است، همه را خوار می شمارد، خودش می گوید وحشتناک خودخواه است، اما نه انسان شری بوده و نه خیر.
او درین زیرزمین یک کار می کند، رویا می بافد و در رویاهایش دیگران را تحقیر می کند، راوی می گوید این وضعیت او، به دلیل آگاهی بالای اوست، چرا که انسانی که می فهمد قدم از قدم برنخواهد داشت، عمل نیازمند جسارت است و جسارت برآمده از ناآگاهی است.
او در زیر زمینش نشسته است به همه چیز می تازد، عقل گرایی، علم، تمدن، احساسات و….
بعد از همه تاخت و تاز ها، کم کم آن چیزی که گفتنش را به تاخیر می اندازد را شروع می کند، قصه ی او در فصل دوم، به “مناسبت برف نمناک ” گفته می شود.
جوانی بیست چهار ساله، کارمند دون پایه، منزوی و آشفته. در فقر زندگی می کند ، دوست و رفیقی ندارد و با کسی رفت و امد نمی کند، او فکر می کند کسی شبیه او نیست و او هم شبیه کسی نیست، اما چیزی که او را می آزرد این است که من تنهام و آنها با هم.
در یکی ازین روزهای دلتنگ به دیدن دوستی از دوران مدرسه خود می رود، متوجه می شود، دو تن دیگر از هم مدرسه ای ها در خانه دوستش جمع شده اند و قرار است فردا شب یکی دیگر از دوستان افسرشان را بدرقه کنند. او از جمع می خواهد که فردا همراه شان باشد. دوستان هرچند با اکراه زیاد، او را هم دعوت می کنند.
او قبل از رفتن به مهمانی با خود کلنجار می رود، لباس های او کهنه و نخ نماست و لکه زردی بر زانوی شلوارش افتاده است.
“از قبل حس می کردم، همین لکه زرد به تنهایی نود درصد اعتماد به نفسم را از من می گیرد. می دانستم که چنین طرز فکری چقدر نازل است، اما حالا وقت فکر کردن نیست، واقعه دارد رخ می دهد”.
در نهایت او بر سر قرار حاضر می شود، از سوی دوستان بی توجهی و بی احترامی می بیند. شرح میهمانی، بگو ومگو های راوی و دوستان یکی از ناب ترین فرازهای داستان است.
” با لبخندی تحقیر آمیزی به لب سمت دیگر اتاق، درست رو به روی کاناپه کنار دیوار رفتم و شروع کردم به قدم زدن. هی از کنار میز تا شومینه می رفتم و بر می گشتم، با تمام توان می خواستم نشان دهم بدون آنها هم می توانم سر کنم و خوشم. با این حال عمدا روی پاشنه راه می رفتم و با کفشم محکم صدا در می آوردم، اما بیهوده بود، توجهی نمی کردند، همین طور از ساعت هشت تا یازده جلو شان رژه رفتم، همان جا، در همان فاصله میز تا شومینه و شومینه تا میز.
دوستان، راوی را ترک می کنند و به سمت روسپی خانه ای حرکت می کنند و راوی هم تحقیر شده و توهین دیده به قصد انتقام به دنبال آنها را می افتد، به روسپی خانه می رسد اما دوستان را نمی یابد، دختری را انتخاب می کند و با او به اتاقی می رود، سعی می کند به جبران اهانتی که دیده، دختر را خوار کند، از سوی دختر توجه می بیند و برای او شروع به موعظه می کند، از زندگی خانوادگی می گوید و از مادری و لذت شیردادن به طفل می گوید، از وظایف مقدس زن و شوهری و عاقبتی که به عنوان یک فاحشه در انتظار اوست.
“ساعت نه صبح مست مست بود، نیمه برهنه بود، با تنی کبود از کتک . آرایش غلیظی داشت، حسابی سرخاب، سفید آب مالیده بود، اما باز هم سیاهی زیر چشمش معلوم بود و از بینی و دهانش خون می آمد. احتمالا سورچی ای، کسی به خدمتش رسیده بود، روی یکی از پله های سنگی نشسته بود و ماهی دودی توی دستش، داد و بیداد می کرد و یک چیزهایی از سرنوشت می گفت و با ماهی می کوبید به پله.
راوی در نهایت آدرس خود را به دختر می دهد، اما از همان لحظه پشیمان می شود، چرا که از از برخورد دوباره با دختر می هراسد، فکر می کند در نظر دختر قدر و منزلتی یافته است و دختر با دیدن فقر زندگی او، تحقیرش خواهد کرد، بالاخره چند روز بعد، وقتی راوی با خدمتکارش دست به یقه شده، دختر از راه می رسد و می گوید قصد کرده راه دیگری را در زندگی پیش بگیرد. همه فکر راوی این است که لبه های رب دوشامبر کهنه اش به هم نمی آید.
“هر گز نمی بخشمت، چون من را با این سر و وضع رقت بار دیده ای، آن هم وقتی با آپالون
دست به یقه بودم، آن رستگار کننده و قهرمان سابقت، مثل یک سگ هار افتاده به جان خدمتکارش.”
راوی اوج استخفاف را در حق دختر روا می دارد و یک اسکناس کف دست دختر می گذارد، دختر خانه را ترک می کند، راوی شکسته و در هم خرد شده به دنبالش به در خیابان می دود.
“بیرون ساکت و آرام بود و برف تقریبا عمود می زد، هر دانه مثل پر بالشی روی پیاده رو و خیابان خالی می نشست. هیچ عابری نبود، هیچ صدایی شنیده نمی شد، فقط فانوس ها بیهوده و غمگین سو سو می زدند.
یادداشت های زیر زمینی را با ترجمه رحمت الهی خوانده بود، ترجمه آتش بر آب، روانی و یک دستی بیشتری دارد، کار خوب دیگر این است که همراه با کتاب چهارده تفسیر از مهم ترین و ارزنده ترین نقدها بر یادداشت های زیر زمینی در انتهای کتاب، به آن اضافه شده است.