انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یادداشت‌های پایان قرن (۴۰)

چهارشنبه

فصل پنجم : روانکاوی فروید

  1. فروید، فرهنگ و تمدن

 مدرنیته چندین نظریه کلیدی دارد که یکی از آن‌ها ‌ فرهنگ از دید زیگموند فروید است. وی در خصوص فرهنگ و تمدن، یافته‌های روانکاوانه شنیدنی و آموختنی بسیاری برای دانش‌پژوهان دارد. آنچه نظریه فروید را خصوصاً در حیطه‌های فلسفی و جامعه‌شناختی، به جایگاهی مهم تبدیل کرده است، نگرش پارادوکسیکال اوست؛ که ضمن آنکه در صدد برملا کردن ناخشنودی‌هایی است که فقط محصول فرهنگ و تمدن است، ناخرسندیِ به بار آمده از سوی فرهنگ را هم به‌منزله رهایی بخشی انسان از غرایز کور و محافظت از حیات‌ فرهنگی‌اش تفسیر می‌کند. اما صرفِ نظر از بُعد دوم که بَعد به آن خواهیم پرداخت، از دید فروید فرهنگ و تمدن به عوض آنکه سبب خشنودی انسان شوند علیه آن عمل می‌کنند و زمینه‌های نارضایتی را افزایش می‌دهند. وی برای آنکه به این استنتاج نظری خویش دست یابد، بحث را به مجرای پرسش بنیادین تاریخ اندیشه می‌اندازد و هدف و غایت زندگی بشر را به پرسش می‌گیرد. وی تحت تأثیر نگاه انتقادی زمانه خود، مبتنکرانه پرسش را از درون اندیشه‌های کلیشه‌شده و حاضر و آماده بیرون می‌کشد و بی‌آنکه نام و نشانی از فضای فکری یونانیان باستان بدهد، پاسخی یونانی‌وار می‌دهد: “آدمیان  به جستجوی سعادت و خوشبختی‌اند. می‌خواهند سعادتمند شوند و سعادتمند بمانند” (فروید، ناخوشایندی‌های فرهنگ، ۱۳۸۲: ۳۱).

هم پرسش و هم پاسخ هر دو از هشیاری و سلامت فکری خبر می‌دهد که به طور مشهود می‌توان نزد یونانیان یافت: ذهنی که نه هنوز آلوده به توهمات فرا این جهانی گشته و نه به مقام صرفِ مصرف‌کننده فکری اعصاری که فروید از آن‌ها جهش می‌کند تنزل یافته. اینکه فروید به رغم استفاده از تفکر یونانی یامی از آن  نمی برد به جهت پیشبرد نظریه ناخشنودی‌های فرهنگ‌اش است. چون در غیر این صورت دیگر قادر نمی‌شد بررسی انتقادی و روشنگرانه خویش از فرهنگ و تمدن را در معنای فرا زمانیِ آن به عمل آورد و آن‌را به طور کل به مثابه مانعی در خشنودی و رضایت بشر شناسایی کند. باری، فروید بر اساس تفکر یونانی خویش در باب جستجوی سعادت و خوشبختی بر این باور است که جستجو برای خوشبختی و سعادت دو سویه دارد، یکی معطوف به هدفی ایجابی ودیگری معطوف به هدفی سلبی: از یک‌سو خواهان غیبت درد و ناخوشایندی است و از سوی دیگر در طلب تجربه احساس لذتی نیرومند.

اگر همچنان که حکمای هندو و بودایی پرهیز از لذت را مترادف با پرهیز از رنج و درد می‌دانند، به گونه‌ای معکوس برای انسانی که در جستجوی سعادت است، غیبت درد و ناخوشایندی را از زمینه لذت معنا کنیم، بنابراین برنامه و طرح غایت‌شناسانه زندگی، مبنی بر اصل لذت خواهد بود. و بنابر چنین اصلی، رنج قائدتاً می‌باید پس رانده شود. از نظر فروید، رنجی سه جانبه انسان را تهدید می‌کند. اول از ناحیه جسمی که محکوم به زوال و تجزیه است. دوم از سوی جهان خارج و نیروهای ویرانگر و رام‌نشدنی و سرانجام رنج ناشی از روابط با دیگر انسان‌ها (همان: ۳۲). وی مشخصاً می‌گوید: “شاید رنجی را که از این سرچشمه آخر به ما می‌رسد، دردناک‌تر از مابقی بیابیم و مایلیم آن‌را به‌منزله افزوده‌ای نسبتاً  زائد بنگریم” (همان‌جا).

ناگفته نماند نظریه ناخرسندی‌های فرهنگ، بنیاد بر رنج آخر که همانا خاستگاه اجتماعیِ رنج است. از دید فروید، انسان‌ها در برابر چنین رنجی، نه تنها بر خلاف دو رنج دیگر به عنوان امری گریزناپذیر پذیرا نمی‌شوند، بلکه در نهایت به سمت “این ظن برانگیخته خواهد شد که گویا در پشت پرده ماجرا بخشی از طبیعتی غلبه‌ناپذیر و رام نشدنی پنهان است، …  طبیعتی از جنس روان مان …” (همان: ۴۳).  بنابراین در مضمون اندیشه فروید نارضایتی از فرهنگ، ناخشنودیِ انسان جامعه‌پذیر گشته است. انسانی که مجبور است تن به سازکارِ جامعه‌ای دهد که ساختار ارتباطی بینِ انسان‌ها را از طریق فرهنگِ در پسِ پرده‌اش، نظارت و کنترل می‌کند.

فروید می‌پرسد، چه عاملی سبب به وجود آمدن دیدگاه فرهنگِ ستیز از سوی انسان متمدن و با فرهنگ شد؟ از جمیع بررسی‌هایی که وی برای یافتن پاسخ به عمل می‌آورد، می‌توان یک وضعیت مشترک را در تمامی آن‌ها دید: محدودیت هر بیشتر آزادی‌های فردی و متعین شدن روابط اجتماعی از سوی فرهنگ؛ و البته ناگفته نماند که پاسخ به تمناهای غریزه جنسی نیز به عنوان رابطه‌ای اجتماعی در نظر گرفته شده است. درک این مطلب باعث همدلی مخاطب با نگاه طنزآمیز فروید نسبت به‌مقوله‌های از هم بیگانه‌شده سعادت و خوشبختی از یک‌سو و فرهنگ وتمدن از سوی دیگر می‌شود… فروید می‌گوید:

” بشر از دیرباز نوعی تصور آرمانی از قدرت و داناییِ مطلق ساخته، تصوری که آن‌را در هیئت خدایانش تجسم بخشیده است… اکنون او به دستیابی به این آرمان‌ها بسیار نزدیک گشته و کم و بیش خود مبدل به خداوندگار شده است…، ولی در خصوص آنچه که به بررسی ما مربوط می‌شود، نباید از یاد ببریم که انسان امروزی در جایگاه خود به‌منزله موجودی خدای‌گونه احساس سعادت و خوشبختی نمی‌کند” (همان: ۵۰، ۵۱)

فروید اگرچه از آزادی فردی دفاع می‌کند و بر این اعتقاد است که “این آزادی، پیش از حلول فرهنگ بزرگ‌ترین چیز بود، با وجودی که در آن موقع ارزش چندانی نداشت زیرا دفاع از آن در توان فرد نبود” (همان : ۵۶)، با این حال در موضع مرتجعانه ستیز با فرهنگ قرار نمی‌گیرد و شعار ضد عقلانیِ بازگشت به وضعیت بدوی سر نمی‌دهد. او سعی می‌کند در تمامی احوال، به جای آنکه دستخوش هیجانات رمانتیک گردد، دانشمندی باقی بماند که به بررسی علل نارضایتی انسانِ متمدن و با فرهنگ می‌پردازد.

(ادامه دارد … )