انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

یادداشت‌های پایان قرن (قسمت ۴۸)

فصل پنجم: روانکاوی فروید

  1. مبانی فراروانشناسی فروید در تابلوهای زنجیره‌ای مونه (ادامه از قبل): اما برای آنکه شیء محسوس از توانایی ثبت موجودیت نامحسوس‌تر محیط برخوردار باشد، حتماً لازم است تا وضعیتی آیینه مانند به خود گیرد. وضعیتی که مونه خود بدان واقف است: «این کومه‌ها در مزرعه‌ای خالی به‌مثابۀ اشیایی آینه مانند در جاده‌ای بازند که در آن عوامل مؤثر زیست محیطی، تأثیرات جوی، وزش باد وتأثیرات نورِ میرا خود را متجلی و آشکار می‌سازند (مونه،۱۳۸۴: ۴۳)». سبک امپرسیونیستی مونه در اشتیاق به ثبت و بازآفرینیِ چیزی که بین او و سوژۀ تابلوهایش قرارگرفته (بوتیبی،۱۳۸۴: ۴۳)، به طوریکه ژوئاشم پیسارو را وامیدارد تا بگوید: «می‌توان گفت که در حقیقت، مونه کلیسای جامع را نقاشی نکرد. او تودۀ نامریی هوای میان خود و کلیسا را نقاشی کرد، توده‌ای متشکل از امواج نامتناهی خورشید، آمیخته به مه و سرما، که کلیسا را قابل رؤیت می‌کند (پیسارو ، ۱۳۸۴ : ۴۵ ، تأکید از من است)».  قابل رؤیت شدن کلیسای جامع روئن، توسط عناصری که می‌توان از آن به عنوان عناصر ساخت دهندۀ میدان وضعی یاد کرد، در سیاق برداشت‌های فراروانشناسانۀ بوتبی، تداعی‌کنندۀ مفهوم «حاشیه»‌ی  ویلیام جیمز است. جیمزی که نزد بوتبی، حامل مبانی روانکاوی فروید است. «درس‌هایی که باید از هنر مونه آموخت با ایده‌های مطرح شده در اصول روان‌شناسی ویلیام جیمز شباهت چشمگیری دارند… به‌خصوص در مورد حساسیتی که جیمز نسبت به بستر تفکر نشان می‌دهد، صدق می‌کند. نحوۀ استقرار هر بخش از زندگی ذهنی در دل شبکه‌ای وسیع و ظریف از ارتباطات نزدیک با عناصر و لحظاتی دیگر از فرایند روانی. جمیز وجود چیزهای ساده و منفرد در حیات ذهن را نمی‌‌‌‌پذیرد ( بوتبی، ۱۳۸۴ : ۵۶، تأکید ازمن است)». همان گونه که نه اندیشۀ امپرسیونیستی مونه و نه فراروانشناسی فروید می‌پذیرند.

پس، از نظر جیمز آنچه موجب پیوستگی و وحدت تفکر می‌‌شود، کلمات و تصاویر ذهنی‌ای هستند که  به «واسطۀ حاشیه‌هایشان با یکدیگر مرتبط‌اند (جیمز، همان:۵۷)». حاشیه‌هایی که در هریک از تابلوهای زنجیره‌ایِ مونه به بازآفرینی و القای وحدتی برای ایجاد یک حس دامن می‌زنند. بوتبی می‌گوید:  «ما تنها هنگامی از ویژگی محض هالۀ کلیسای جامع که در «اوائل صبح» به تصویر کشیده شده، آگاه می‌شویم که آن‌را در کنار «اواخر عصر» و یا «نیمروز» ببینیم (بوتبی، همان:۴۵)». به بیانی به زبان جیمز از راه تقابل زمان‌های متفاوتی که توسط حاشیه‌‌های منحصر به‌فردشان ساخته می‌شوند، حاشیه‌هایی که از میدان وضعی جدا و منفک نمی‌شوند.

بوتبی در بررسی‌هایی که انجام می‌دهد در این خصوص از برگسون نیز قطعاتی می‌آورد «انفکاک و جدایی شیء از محیطش ممکن نیست صددرصد و مطلق باشد. از شیء تا محیطش راه و فاصله‌ای وجود دارد که دارای درجه بندی یا سلسله مراتب نامحسوسی است: یکپارچگی و انسجامی که تمامی اُبژه‌های عالم مادی را به یکدیگر ملحق می‌سازد و تداوم همیشگی  کن‌شها و واکنش‌ها‌ی متقابل آن‌ها برای رد و نفی محدودیت‌های مشخص و دقیقی که ما به آنها نسبت می‌دهیم کافی است (برگسون ، ۱۳۸۴: ۶۳)» . که این چیزی نیست جز یکی از مضامینی که روانکاوی به آن می‌پردازد: «اُبژه‌های آگاهی همواره در دل میدان وضعی مستقرند. (بوتبی، ۱۳۸۴ : ۵۲)» ویژگی آگاهی‌ای که روانکاوی آن‌را گرایش گشتالت‌محوریِ فعالیت ذهنی می‌داند.

اکنون آن گونه که بوتبی به ما می‌آموزد در کومه‌های غلۀ مونه با شکل ـ زمینه‌ای مواجه می‌شویم که برای درک هریک نیازمند وجود دیگری هستیم. برای آنکه بتوانیم تل‌های جذاب غله را آن گونه که هست، مسحور و غرقه شده در نوری که به آن‌ها جان می‌دهد ببینیم، نیازمند میدان وضعی‌ای هستیم که در قالب نور خود را می‌نمایاند.  و از سوی دیگر برای آنکه بتوانیم این نور را به صورت میدان وضعی و یا زمینه ببینیم، نیازمند تل‌های یونجه‌ای هستیم که آنرا بر پیکر خویش باز می‌نمایاند. پس ما با یک «جفت» مواجه‌‌ایم.

جفتی که هوسرل ساختار آن‌ را در چارچوب تضاد میان مرکز توجه و هالۀ شهودات پس زمینه‌ای می‌داند. وی خود در این‌باره می‌گوید: «در ادراک هر شیئ فیزیکی هاله‌ای از شهودات پس زمینه‌ای وجود دارد (هوسرل ، ۱۳۸۴ : ۷۵)» . و به اعتقاد بوتبی«این پس زمینۀ شکل‌دهنده دقیقاً همان مفهومی است که ما از اصطلاحِ میدان وضعی در نظر داریم… این واقعیت که هر ادراکِ دقیق را هالۀ «شهودات پس زمینه‌ای» احاطه کرده، به این مفهوم است که ابژۀ آگاهی همواره در داخل افق عدم تعین قرار می‌گیرد… که بر موضوع محوری آگاهی تأثیر می‌گذارد و حمایتش می‌کند، اما خود عمدتاً از حوزۀ درکِ آگاهی خارج می‌ماند (بوتبی ، همان :۷۶)».

گفتن اینکه شهودات پس زمینه‌ای و یا به اصطلاح میدان وضعی، احاطه کننده و حمایت کننده ادراک دقیقی هستند که در عین به اجرا درآوردن عملِ آگاهی از موضوع محوری، خود از موضوع آگاهی قرار گرفتن سرباز می‌زند و فراتر از آن قرار می‌گیرد، به طور دقیق موضوع یکی از مبانی تفکر فراروانشناسی‌ فروید است که بوتبی ضمن آنکه آن‌ را در اندیشۀ پدیدارشناسانۀ هوسرل نشان می‌دهد، به این نکته نیز اشاره دارد که در کومه‌های مونه اشیای پیشارویِ دیدگان ما همواره در محیطی از نور مطلق جای گرفته‌‌اند؛ به عنوان اشیایی قابل رویت و به مرحله ظهور رسیده، بی‌آنکه خودِ آن قلمروی نوری رؤیت شود (بوتبی، همان :۴۴)، تابلوهای زنجیره‌ای کومه‌ها را، به مثابه کشفی عینی ـ تصویری از مبانی فراروانشناسی فروید معرفی می‌کند. آن‌چنان که گویی این نه بوتبی بلکه پدیدارشناسی هوسرل است که به بازخوانی‌اش نشسته است.

بوتبی به ما می‌آموزد که به همان نسبت که پدیدارشناسی گشتالتی، قادر به خوانش زنجیرۀ کومه‌هاست، اندیشۀ هایدگر هم قادر به تفسیر آن مطابق با فراروانشناسی فروید است. «در میان هستندگان، به مثابۀ یک کل، همواره گشودگی‌ای حادث می‌شود؛ نوعی فضای باز، نوعی روشنایی وجود دارد… به یمن این فضای باز، هستندگان به درجات مختلف از پوشیدگیِ به درآمده، آشکار می‌شوند. با این همه، در حوزۀ آنچه روشن شده، همواره هستنده‌ای ممکن است مستور بماند… فضای بازی که هستندگان در آن به منصۀ ظهور می‌رسند، خود چیزی است که پوشیده می‌ماند (هایدگر، ۱۳۸۴ : ۸۸،۸۹ )».

(ادامه دارد …)