این گفتوگو در حمام «سلمان» با خانمها معصومه حمامّی، سکینه خسروی و آقایان فضلالله جعفری و رضا امینی انجام گرفته است. جا دارد از لطف و محبت آقای رضا امینی به طور جداگانه تشکر شود که اگر مساعدت صمیمانهی ایشان نبود، هرگز این جمع شکل نمیگرفت و گفتوگویی هم میسر نمیشد.
ز. ر: از اینکه وقتتان را به من دادهاید، سپاسگزارتان هستم. از آنجا که شغل همگی شما تا چند سال پیش کارگری در حمام بوده، میخواهیم درباره تجربههای مشترکتان صحبت کنیم. لطفا اول بفرمایید این حمامی که الان در آن هستیم اسمش چیست و چند سال است که ساخته شده؟
نوشتههای مرتبط
آقای رضا امینی: این حمام اسمش «سلمان» است بیست و یک سال است که ساخته شده. اینجا حمامهایش نمره است. متعلق به خیریه و در اختیار هیئت امنای مسجد زهرا است و من هم کارگر آن هستم. درآمد اینجا صرف مخارج همین مسجد زهرایی میشه که در کنار دستشه.
آقای فضلالله جعفری: اما حمام «عمومی» که ما همگی (خود وی، مادرش و معصومه خانم) در آن کار میکردیم یکصد و هفده سال عمر داره. اول خزینه بود، بعد دوشیاش کردن. اون اوائل خزینه رو از آب پر میکردن و کورهاش رو هم بوته میگذاشتن تا آبش گرم بشه. بعد از پنج، شش روز که استفاده میشد دو تا کارگر میآمد دو طرف یه لنگ رو میگرفتن و پهن میکردن روی آب تا چربی و کثیفیهاش گرفته بشه، بعد دوباره مردم از خزینه استفاده میکردن. بعد از یکی دو هفته که استفاده میشد، نوبت عوض کردن آب میشد… این حموم نصف روز دست زنونه بود، نصف روز هم دست مردونه. بعد از مدتی هم اومدن اونو دو قسمتش کردن. یه قسمت برای زنونه، یکی هم برای مردونه.
خانم معصومه حمامی: من معصومه حمامی هستم. توی همین عاشقآباد به دنیا آمدهام و هفتاد و چهار سالمه. اون موقع عاشقآباد روستا بود. بابام توی حموم کار میکردن. از وقتی یادم مییاد همیشه توی حموم بودم. وقتی بچه بودم یادمه بابام پا میزد رو چرخهچاه تا آب بیاد تو خزینهها و پر بشه. ده سالم بود که شوهر کردم. چهار تا بچه دارم. سه تا پسر و یک دختر. بچههامو میآوردن سر حموم بهشون میرسیدم. شوهر و مادرشوهر و برادرشوهرم هم حمومی بودن. همهی ما توی «حموم عمومیِ» همین عاشقآباد کارمیکردیم. وقتی بابام فوت کرد، شوهرم جای اون پامیزد رو چرخ تا خزینهها رو پر کنه…
ف. ج.: این «حموم عمومی» که معصومه خانم میگه، همهی ما سالها اونجا کار کردیم.
ز. ر: اسمش چیه؟
(همگی با هم): «عمومی».
ف. ج: اسمش همینه: «عمومی». چون مردم خودشون با پول خودشون اون رو ساختن، برای همین بهش از همون اول گفتن «عمومی». از همه بیشتر همین معصومه خانم اونجا کار کرده. اما سکینه خانم مادر من هم با من و پدرم اونجا کار میکرد. این حموم تاریخیه و صد و هفده سال عمر داره …
ز. ر: هنوز هم کار میکنه؟
ر. الف.: نخیر الان یکی دو سه سالی میشه که تعطیل شده. دیگر بهداشتی نبود، کاشی نشده بود، اما بنای اون خیلی قدیمی و تاریخیه.
خانم سکینه خسروی: الان اونجا دارن به کشاورزها مواد شیمیایی و کود میفروشن.
ز. ر (رو به سکینه خانم): ممکن است شما هم خودتان را معرفی کنید و بفرمایید در کدام حمام و چه مدت کار کردهاید؟
س. خ: سکینه خسروی هستم و شصت و هفت، هشت سالمه. اهل عاشق آبادم و هفت تا بچه دارم. من و آقامون و همین پسرم (فضلالله جعفری) سالهای سال تو همین حمام عمومی کار کردهایم. حتا به خاطر تعمیرش خونهمونو فروختیم و خونه کوچکتری خریدیم. خیلی بابتش خرج کردیم.
ز. ر: آقای امینی، خانم شما هم کار میکنند؟
ر. الف: نخیر، ایشون کار نمیکند. من خودم هم به تازگی تو حمام کارمیکنم. بازنشسته شرکتی هستم و الان یه هفت، هشت ماهی میشه که اینجام.
ز. ر: معصومه خانم از خاطراتتان بگویید. مثلاً از حمام کردن زائوها بگویید.
م. ح: اول باید سر و بدن زائو رو میشستم. بعد از اینکه سرشو حنا میگذاشتم، وقتی داشت سرش رنگ میگرفت، میرفتم دعوتیها رو هم یکی یکی میشستم و سر همهشونو هم حنا میگذاشتم.
ف. ج: یه وقت میدید ده تا کیسه حنا استفاده میشد.
س.خ: بعد از حمام هم، همه برای ناهار میرفتن خونه زائو. کارگری هم که اونها رو شسته بود، همراهشون میرفت.
ز. ر: بچههای تازه به دنیا آمده رو هم شما میشستین؟ راستی منظورتان از «دعوتیها»، همان همراهان زائوست؟ ممکن است کمی از این مراسم بگویید.
م. ح.: نه خودشون نوزادهاشون رو میشستن یا کسی رو برای این کار همراه خودشون داشتن. من فقط «زائو» و «دعوتیها» شونو میشستم. «دعوتی»ها اونهایی بودن که…
(زنگ تلفنِ همراه معصومه خانم، گفتوگو را قطعمیکند. به جای او سکینه خانم پاسخمیدهد)
س. خ: هیچی اینطوری بود که خانواده زائو یکی دو شب قبل از اینکه زائو رو بیارن حمام، میآمدن به کارگر حمام که مثلا معصومه خانم باشه، میگفتن فردا میخواهیم زائومونو که یا دخترشون بود یا عروسشون، بیاریم حمام. اسم دعوتیها شونو میدادن به معصومه خانم، او هم همان شب میرفت در خونه همه اونها رو میزد که: «تق تق تق، سلام علیکم ، فردا حمام زایمونه دختر یا عروس فلانیه، تشریف بیارین حمام»… تو حموم هم براش نقل و شیرینی و شربت پخشمیکردن و به زنهایی هم که با اونها نبودن و برای خودشون آمده بودن حمام، تعارف میکردن.
ز. ر: چقدر انعام بابت شستن دعوتیها میگرفتید؟
س. خ: خیلی خیلی ناقابل. شاید اگه خیلی هنر میکردن یه چیز خیلی ناقابل انعام میدادن. خیلی ناقابل …
ف. ج. خیلی ناقابل میدادن. این همه آدم بشور و آخرش یه زمانی ۱۰۰ ، ۱۲۰ تومن ، یه زمانی هم پانصد تومن یا هزار تومن میدادن. وضع حمام دامادی مردونه هم همینطور بود. یه وقت میدید، به هوای داماد هشتاد یا صد نفر همراه میآمد. نمیدونم تا چه حد شما آشنایی دارین، ما «مواجب» میگرفتیم. یه قبض بود که آخر سال مشتری بابت حمام یک سال خود و خانوادهاش پرداختمیکرد. سالی ۴۵۰ تومن به ما میدادن. ته قبض هم برای خودمون حساب و کتاب بود. حالا هر چه حمام واسه هر مراسمی بود با همین قبض حساب میشد که باید اموراتمون رو باهاش بگذرونیم. تنها چیزی که برای خودمون میموند یه جعبه گز یا نبات بود.
ز. ر: به طور تقریبی بفرمایید این مبلغ مربوط به چه زمانی است؟
ف. ج: اوائل انقلاب و اینها
ز. ر: در ماه چند تا زائو میآوردن؟
س. خ و م. ح: خیلی زیاد. خیلی….
س. خ: اون موقعها که مثل حالا نبود، یه وقت میدیدین تو یه روز سه، چهار تا زائو میآوردن. زنها اون موقعها خیلی میزاییدن…
ز. ر: وقتی زائوها با هممیآمدن، مشکلی پیش نمیآمد؟
س. خ: چرا…، چون خیلی شلوغ میشد، چادرها و بقچهها عوضمیشد و اشتباهی سر بقچه همدیگه میرفتند، یکی دو تا هم نخاله پیدا میشد که از بقچهها پول و وسائل دزدی میکرد (رو به معصومه خانم: مگه نه!!!). از بس شلوغ میشد…بعدش هم با من دعوامیکردن که چرا اینطوری شده…
ز. ر: مگه کار شما در حمام چه بود؟
س. خ: من سر حموم مینشستم. دلاکی نمیکردم. سر حموم بودم. بهم میگفتن «حمومی». بقچه پهن میکردم، جمع میکردم، وقتی داشتن تن عروس و زائو لباس میکردن نقل و گز تعارفشون میکردم…. اگه چیزهاشون گم میشد و یا کسی اونها رو میدزدید با من دعوا میکردن. اما وقتی چند تا عروس یا چند تا زائو با دعوتیهاشون تو یه روز میاومدن و شلوغم یشد، من چی کار میتونستم بکنم؟! مگه چند تا چشم دارم، بقچهی چند نفر رو میتونستم پهن کنم و بپام …
ز. ر: پس دعوا و مرافعهی حمامهای زنانه سر همین چیزها بود؟
س. خ: نه فقط همین نبود، یه وقتهایی هم که حالا یا شب جمعه بود یا جمعه یا شب عید و اینها، وقتی حموم شلوغ میشد، بعضیها میخواستن تا ده شب تو حموم بمونن. آقامون با من دعوا میکرد که چرا سر شب چراغها رو خاموش نمیکنم تا زنها از حموم بیرون برن. بهشمیگفتم چراغ خاموش نکرده سرم دعوا دارن، چراغو خاموش کنم دیگه هیچی. به زنها میگفتم بابا منم باید برم سر خونه و زندگیم…. از ساعت چهار صبح تا نُه، ده شب کار میکردیم و رمق نداشتیم. باید بقچهشونو پهن کنیم، جاشونو درست کنیم، حالا یه وقت که عروس میآوردن دیگه هیچی. لباسش رو هم خودش در نمیآورد و ما باید درمیآوردیم و میبردیمش تو حموم تا آخرش که کارش تموم میشد، حوله دورش میگرفتیم و میآوردیمش سر بقچهاش. بعد هم که لباس تنش میکردیم بقچهشو جمع میکردیم و میگذاشتیم تو زنبیلشو گزی تعارفش کنیم و روُنهاش کنیم تا بِِرِه.
م. ح (در حالیکه سرش را به علامت تأیید مدام تکانمیدهد): هر چی ایشون میگه منم همونو میگم.
ز. ر: یعنی اصلا عروسها خودشون رو نمیشستند؟
م. ح: نه! ما باید از همون اول لباسشو میکندیم و درمیآوردیم، سرشو و تنشو میشستیم و حنا میبستیم، بعد میرفتیم سراغ دعوتیهاش و اونها رو هممیشستیم و سرشون رو حنا میذاشتیم. بعد میآمدیم عروس رو آب میکشیدیم و حوله براش میگرفتیم و سرشو و تنشو میخشکوندیم و رخت تنش میکردیم. خودش هیچ کاری نمیکرد…
س. خ: آخرش هم باید بهش گز تعارف میکردیم.
ز. ر (رو به معصومه خانم): آیا وقتی خودتون هم زایمان کردید، کسی براتون حمام زایمان گرفت؟
م. ح: (همراه با سکینه خانم میخندند، انگار حرف مسخرهای زدهام) نه! خودم، خودمو میشستم.
ز. ر: نوزادتان رو چی؟
م. ح: اونها رو خارسوم (مادر شوهرم) میشست. آخه خودشم همونجا سر حموم بود. عمهام بود.
ز. ر: آیا این درسته که یکی از کارهایی که شما انجام میدادین، «نشون» کردن دختر برای خانوادههایی بود که دنبال عروس میگشتن؟
م. ح: بله که درسته؛ میگفتن یکی رو برای ما «بجور». من خودم برای این و اون خیلی دختر پسند کردم. مثلا میگفتم دختر فلانی و فلانی و فلانی هست. دختر خوبیه… آخه ما میشناختیم، ما میدونستیم کی خوبه کی بَده…
ز. ر: پاداشی هم برای این کار میگرفتید؟
س. خ: بعد از خواستگاری و شیرینی خورون و عقد، اِی یه انعامی هم به ما میدادن.
ز. ر: آیا در مورد دخترها هم این رسم معمول بود؟ مثلا اینکه خانوادهی دختری به شما بگه اگر کسی دنبال دختر خوب بود، شما دختر او را معرفی کنید؟
س. خ: بله ، خیلی پیش میآمد.میگفتن اگه داماد خوبی سراغ داشتی به ما خبر بده و از دختر ما بهشون بگو. آخه ما میتونستیم بفهمیم که چه دختری خوبه.
ز. ر: در ماه رمضان حمام چگونه بود؟ مراسم خاصی نبود؟
س. خ.: چرا. شب بیست و هفتم ماه رمضان همهی عروسها رو میآوردن حمام و براشون شیرینی و نقل پخش میکردن.
ز. ر: دلیل اینکه باید در این روز به حمام میآمدند چه بود (یا چه هست)؟
س. خ: برای اینکه بیست و هفتم رمضان باید میآمدن. رسمه…
ف. ج: شب عید هم همینطور حمامها شلوغ میشد. زنها از دو هفته مونده به عید خونه تکونیهاشونو میکردن بعد دست بچههاشونو میگرفتن و میآمدن حمام. اگه یه وقت عصر میآمدن از بس که شلوغ میشد تا آخر شب ساعت ده، یازده میموندن. به زور باید بیرونشون میکردیم. آنقدر شلوغ میشد که حد نداشت.
ز. ر: به نظرتان چه عاملی باعث میشد که این همه ساعت در حمام بمونن؟
ف. ج: چون مثل حالا که نبود که اگه یک ساعت بیشتر بمونن مجبور بشن پول اضافه بدهند. برای همین از هفت صبح که میاومدن تا پنج بعد از ظهر میموندن…
ز. ر: چه کار میکردن این همه وقت؟
س. خ: اختلاط میکردن و حرف میزدن ، موهاشونو رنگ میکردن و به هم نشون میدادن ببینند رنگ گرفته یا نه وقتی اختلاط میکردن که فلانی چه کار کرد و چه نکرد یه کاسه آب هم کنار دستشون بود که وسط حرفهاشون اونو میریختن سر همدیگه و دوباره یه کاسه آب دیگه میگذاشتن دم دستشون و دوباره مینشستن پای اختلاط …
ز. ر: ناهار رو چه میکردن؟ همانجا میخوردن؟
س. خ: بعضیها یه لقمه نون و گوشتی، نون و قیمه ریزهای، میوهای، چیزی با خودشون میآوردن بعضیها هم عصر گشنه و ناشتا میرفتن خونه ناهاری، چیزی میخوردن.
ر. الف:من یادمه مادرم هفتهای یک بار میرفت حمام. شب قبلش به آقام میگفت فردا میخوام برم حمام. بقچهاش رو میبست. همه چیزهاشو آماده میکرد و صبح میرفت و عصر برمیگشت. ناهار ظهرش رو هم با خودشمیبرد.
س. خ و م. ح (ذوقزده از یادآوریِ خاطرهای که آقای امینی تعریف میکند، خندهکنان) : آره راست میگه. مادرش خیلی به خودش میرسید…
ف. ج: مردها هم همینطور بودن. وقتی میآمدن عادتشون بود که خیلی بمونن. مینشستند به اختلاط کردن…
ز. ر: نمازشان را هم همانجا میخواندند؟
ف.ج: بله. یه سکویی بود که تمیز بود و کنارش هم یه حوضچهای بود. یه گُله آب میریختن روش و میایستادن به نماز خوندن. بعد دوباره برمیگشتن سر جاشونو باز یا خودشو میشستن یا رنگ و حنا میزدن یا اختلاط میکردن.
ز. ر: به نظر من تصورش هم خیلی شگفت است که آدم وقتی میرود حمام، وقفهای در ناهار و نمازش نیفتد. یعنی آنقدر مدت زمانی که در حمام میماند طولانی بشود که مجبور شود هر دوی این کارها رو در حمام انجام دهد. آیا به دلیل این نبود که مردم در آن زمان دیر به دیر حمام میکردن؟
ف. ج (س. خ): نه، بودن کسانی که هر روز هم به حمام میآمدن.
ز. ر: آنوقت آنها هم به همین اندازه در حمام میماندند؟
س. خ: نه دیگه. میآمدن سریع یه آبی به تنشون میزدن و میرفتند.
ز. ر: زنها بیشتر در حمام چه صحبتهایی میکردند؟
م. ح: صحبتهای خوب، حرفهای خوب… دسته دسته مینشستن سر پلهها و دم حوضچه و میگفتن و میخندیدن، پشت همو میمالیدن، آب سر هم میریختن، بچههاشونو میشستن. میوه و نون و غذا با هم میخوردن.
ف. ج: این حمام عمومی که صحبتشه، زنونهاش، خیلی تاریخی و دیدنیه. چهار تا ستون دور تا دور حمام داره که هفده در هفده متره. وسط حمام مثل زورخونهها گود شده و با چند تا پله میرسه به یه حوضچه. دور همین حوضچه و روی همین پلهها بود که زنها مینشستن و خودشونو میشستن و حرفمیزدن.
ز. ر: هنوز این حمام پا برجاست؟
ر. الف: سه ساله که تعطیل شده، بهداشتی نبود. کاشی نبود ایراد گرفتن.
ز. ر (رو به فضلالله جعفری): آیا در حال حاضر هم در حمام کار میکنید؟
ف. ج: نه ، بیکارم.
ز. ر: چند سال دارید؟
ف. ج: متولد ۱۳۴۴ هستم.
س. خ: توی جنگ هم بوده و مجروح شده اما چیزی بهش نمیدن. به غیر از یه پسرم بقیه بیکارن… همین پسرم یه دندون سالم تو دهنش نداره.
ز. ر: مجروح چند درصد هستید؟
ف. ج: ده درصد.
ز. ر: بازنشستگی بهتون تعلق نگرفته؟
ف. ج: نخیر.
ز. ر: بیمه چی؟ بیمه نیستید؟
ف. ج: چرا. بیمه خدمات درمانی بنیاد هستم. اما امروزه وقتیمیریم یه دارو بگیریم که قیمتش پانزده هزار تومن یا شانزده هزار تومن است، بیمه که پول دارو رو نمیده، خودمون باید بدهیم.
ز. ر (رو به بقیه حضار): شما چه بیمه هستید؟
ر. الف: من پنجاه و دو سالمه و بازنشسته جایی هستم و بیمه اونجام. معصومه خانم هم شوهرش بعد از مدتی رفت کارخونه و الان هم که شوهرش فوت کرده بیمه اونجاست و حقوق بازنشستگی شوهرش رو میگیره. سکینه خانم هم از طرف اون یکی پسرش که راننده کامیونه بیمه است.
ف. ج (با حالت افسوس رو به معصومه خانم و مادرش): اگه همون موقع که حموم با نفت سیاه کار میکرد ما هم میرفتیم خودمون رو بیمه میکردیم، سختیِ کار بهمون میخورد و از همان موقع بیمه میشدیم و حالا هم بازنشستگی میگرفتیم.
ز. ر: به عنوان آخرین پرسش بفرمایید آیا خانه از خودتان دارید؟
ر. الف: من بله. ما خونهمون تو همین عاشقآباده، محله گلزار شهدا….
ف. ج: ما هم بله. تو همون محله گلزار شهدا.
م. ح: ما هم یه خونه داریم قدیمیه و با پسر آخریم زندگی میکنم. تو یه کارخونه کار میکرد که کارخونه ورشکست شد و بعدش بیکار شد، اما الان رفته سر کار نمیدانم کجا ولی صبح میره شب مییاد.
ز. ر: شغل پسرهای دیگرتان چیه؟
م. ح: یکیشون فراش مدرسه است، یکیشون بیکاره، این هم که تازگی رفته دوباره سرکار.
س. خ: من هم یه خونه صد متری دارم که با یکی از پسرهام که آخری باشه زندگی میکنم دو تا بچه داره.
ز. ر: یک بار دیگر از اینکه اجازه این مصاحبه را به من دادید از همگی شما تشکر میکنم.
اصفهان ـ دی ماه ۱۳۹۲