«محمد محمدعلی نویسندهای شناخته شده است. او که سالهاست کبوتر دو برجه شده گاهی در کاناداست و گاهی در تهران. چند ماهی پیشتر که به ایران آمده بود، قرار شد با هم بنشینیم و گپ بزنیم که نشد. فرصت کم بود و او باید میرفت. از کانادا متن گفتوگویی را که ناشر مجله مهاجر چاپ کانادا با او انجام داده و در همان مجله چاپ شده برایم فرستاد که دیدم بخشی از آن، درواقع همان چیزهایی است که در گفتوگوی من با محمدعلی مطرح میشد. بنابراین همان گفتوگو را با کلی جرح و تعدیل و تلخیص، آوردم به آزما. »
شما از نویسندگان نسلی هستید که به اعتبار آثارشان، از وزن و منزلتی در عرصهی ادبیات معاصر ایران برخوردارند. به نظر شما چرا نویسندگان طی چند دههی اخیر نتوانستهاند چنین جایگاهی پیدا کنند؟
نوشتههای مرتبط
کاش میتوانستم در عصر پسامدرن که هیچ چیز قطعی و هیچ روایتی کامل نیست، به این پرسش قطعیت یافتهی شما پاسخی صریح بدهم. شاید بشود اما من قادر نیستم از پس آن بربیایم. به هر رو به عنوان مقدمه میگویم؛ با وقوع انقلاب در ایران. آن قدر حوادث عجیب و غریب پدید آمد که مثل دیگر انقلابهای ایدئولوژیک توانست دو سه نسل از مردم، از جمله نویسندگان را دچار سردرگمی کند. تغییرات به قدری عمیق بوده است که شرایط امروز با گذشته قابل قیاس نیست. خیلی از معیارها به هم ریخت و دگرگون شد. نگاه کنید به مقولهی اخلاق اجتماعی در همین چند سال اخیر و سهلانگاریهای گسترده، رواج مواد مخدر صنعتی، پولشوییهای عظیم این اواخر … که باعث تخریب در فکر و اندیشه میشود که از همهی تخریبها مهمتر و مهیبتر است و آثار تبعی فراوانی دارد.
واقعیت این است که تا حد قابل ملاحظهای بله. فضای ادبی قبل از انقلاب و بعد از انقلاب دو دنیای متفاوت است. نه این که متصل نباشد، بلکه متفاوت است. علاوه بر این رواج اینترنت هم هست که روی مقایسهی دو سه نسل از نویسندگان و شاعران پیش و پس از انقلاب اثر گذاشته است.
روشن بگویم، انقلاب وقتی رنگ ایدئولوژی خاص به خود گرفت باعث تغییرات فراوانی در ادبیات این مرز و بوم شد. تغییراتی که مضامینی چون انقلاب و جنگ را نیز به آن اضافه کرد، سهلانگاری و سهلالوصولی را هم با خود آورد. طی این سالها حداقل بیش از پنج هزار عنوان کتاب فاقد هرگونه ارزش ادبی نوشته شد که فقط به کار حوزهها و بخشهای تاریخ علوم اجتماعی میآید. بیگمان ورود کامپیوتر و اینترنت و دسترسی به فضای مجازی باعث دگرگونی وسیعتری در این عرصه شده است که قابل مقایسه با گذشته نیست. یعنی همسنگ و تراز نیست تا بتوان به راحتی مقایسهشان کرد و گفت که در شرایط مساوی یکی بهتر از دیگری بوده است. اگر بخواهیم بدون توجه به این مسایل مقایسهای انجام بدهیم، بیانصافی هم کردهایم.
به نظر شما پیدایش اینترنت و گسترش فضای مجازی در حوزهی ادبیات تا چه حد اثرگذار بوده است؟
نویسندگان ما نیز مثل نویسندگان دیگر کشورهای جهان سومی یا پیرامونی، پس از مواجه شدن با این پدیده گویی از جهان پر از اسطوره، کلاسیک و گاه نو و مدرننما، یک باره پرتاب شدهاند به جهانی که هیچ شناختی از اجزاء و عناصر آن نداشتند. حال آن که نویسندگان غربی طی سالهای پس از جنگ دوم جهانی، دهها بلکه صدها تحول همسو با این پدیده را روز به روز تجربه و با آن زندگی کرده و حالا رسیده بودند به جایی که بسیار طبیعی وارد این فضای جدید مجازی شدند و از این رو زودتر از ما با آن انس و الفتی به هم زدند. خیلی از نویسندگان نسل قبل از ما هنوز هم با این نوع ابزارها هیچگونه ارتباطی ندارند. بسیاری در مقطع انقلاب حتی تایپ کردن بلد نبودند. ما برخلاف غربیها عصر نو و مدرن را به صورت روند طبیعی و تاریخی تجربه نکرده و پشت سر نگذاشته بودیم تا دچار گیجی و سردرگمی نشویم. همین عدم انطباقها باعث شده راه و روش مطرح شدن نسلهای بعد هم تغییر یابد. امثال شاملو و اخوان و گلشیری و براهنی و … طی سالیان طولانی قبل از انقلاب اسطوره شدند و با همان هیبت ورود کردند به انقلاب و از جایگاه خود محافظت کردند. نسل بداقبال من و ما پس از انقلاب به هیچ وجه امکان غول شدن و اسطوره شدن نیافت. نه به دلیل این که لیاقت نداشت، بلکه به دلیل عوض شدن بخش عظیمی از معیارها و انبوه حوادث ناگوار سالها گیج و منفعل ماند.
البته در غرب هم پس از دههی ۱۹۶۰ میلادی نویسندگانی همسنگ و تراز مارسل پروست فرانسوی، جیمز جویـس ایرلندی، داستایوفسکی روسی، همینگوی و فاکنر آمریکایی یا گونتر گراس آلمانی پدید نیامدند. یادمان باشد که به قول میشل فوکو، فیلسوف فرانسوی، مردم ایران اولین انقلاب پست مدرنیستی جهان را به وجود آوردند بی آنکه عصر مدرن را درک کرده باشند. از عجایب این انقلاب مذهبی پست مدرنیستی با ظاهری که به نظر برای خانمها محدود کننده به نظر میآمد اما بستر رشد و بالندگی تعداد قابل توجهی نویسنده زن بود که گویی برای مقابلهی آشکار و پنهان شروع به نوشتن داستان کردند که از بحث امروز ما خارج است و خود یک نقیضه بشمار میرود.
اگر انقلاب مشروطه، کودتای ۲۸ مرداد و انقلاب اسلامی را سه واقعهی سرنوشت ساز در تاریخ معاصر ایران بدانیم، چهگونه است که در دو مورد نخست اهل هنر و ادب با تأثیرگرفتن از وقایع و شرایط اجتماعی و سیاسی توانستند آثار ماندگاری خلق کنند، اما در مورد انقلاب اسلامی و دوران پس از آن به نظر میرسد که ما با یک لکنت ادبی مواجه هستیم؟
انقلاب ۱۳۵۷ با هیچ یک از انقلابهای پیشین ایران و جهان قابل مقایسه نیست. شاید بهتر باشد بگوییم مشابهتی ندارد. حالا هم نمیتوانم منکر لکنت ادبی بشوم، اما بحث بر سر این است که به رغم این همه تلاش، بن و ریشهی این لکنت ادبی از کجا آمده؟ و چرا نسلهای بعد قادر نشدند آن را پشت سر بگذارند؟ در حالی که حوزهی جغرافیایی همان است و زبان هم همان. در پاسخ چراییها شاید بتوان گفت زخمهای حوادث ناگوار دههی اول انقلاب و جنگ از پوست و گوشت گذشت و به استخوان رسید. ضربهها چنان کاری بود که هنوز نتوانستهایم استخوانهای شکسته را جمع کنیم و خودمان را بیابیم و در اسکلت جدید روح تازه بدمیم. چرا که هر دم از این باغ بری میرسد و باعث تدوام آن گمگشتگیها و گمشدگیها میشود. قادر نیستیم آثار تبعی مداومت حوادث جابهجایی قدرت بین نهادهای مدنی و دیگر نهادها را پشت سر بگذاریم. آدمها در درون کشور چند گروه شدهاند. بخشی همواره و هنوز پس از این همه سال خود را انقلابی و در حال مبارزه با استکبار جهانی میدانند. دامنهی عقاید خود را فراتر از مرزهای جغرافیایی تعریف میکنند. بخشی دیگر از همان قشر با امکانات مالی فراوان برخلاف جهت اسلاف خود حرکت میکنند. در این میان نویسندگان که عمدتاً از طبقهی متوسط و میانهی رو به پایین هستند، حیران و سرگردان همراه با غم نان، ناظر این تناقضهای آشکار و پنهان هستند.
علاوه بر این باز هم برمیگردم به بروز مرحلهای از انقلاب تکنولوژی که همان گسترش اینترنت باشد و سهلالوصول جلوهگر شدن نگارش ادبیات داستانی و باز شدن راه برای نوخاستگان اصطلاحاً مکتب ندیده و دود چراغ نخورده که گویی یک شبه به صرف در اختیار گرفتن صفحهای در فیسبوک و درست کردن وبلاگ و سایت فضایی یافتهاند برای انتشار نوشتههای خام. همین جا اشاره کنم که انفجار اطلاعات سطحی و پذیرش آن توسط گروههای جوان و دور شدن از مباحث اصلی و اساسی اندیشهساز، تنها مختص جوانان کشور ما نیست. اصولاً انسان با توجه به این امکانات مجازی وارد دنیایی شده است رویایی و اتوپیایی که گویی همه چیز در آن آسانتر از آن است که هست. در مجموع من به رغم دیدن کاستیها، چندان به کارایی نسل بعد از انقلاب بدبین نیستم. چرا که فکر میکنم در حال گذر از مرحلهی گیجی و سردرگمی هستیم و بهتر است آرزو کنیم هر چه زودتر از آن سربلند بیرون بیاییم.
واقعیت این است که علت و علل تفاوت نسلها یکی دوتا نیست. حالا شرایطی فراهم شده است که نویسنده در درون و بیرون از استقرار دل و جمعیتخاطر برخوردار نیست و تشویش مداوم را با گوشت و پوست خود احساس میکند. آن زمان با جمعیت بیست سی میلیونی، غولها یا اسطورههای ما با نگارش آثار خود روی کاغذ و انتشار آن به صورت کتاب و مجله به قول شما اسطوره شدند. اما این روزها نویسندهای که از ابزار اینترنت استفاده میکند بیمیل نیست نوشتهها کوتاهکوتاه باشند، تا اعضای بیشتری جذب کند و همه را از نظر تبلیغات و یکسانسازی در اختیار خودش بگیرد. البته این آشفته بازار در غرب هم دیده میشود، اما نه به اندازهی ما که تکنولوژی را از آنها قرض گرفتهایم و اغلب مصرف کنندهاش هستیم. غافل نباشیم از آن چهرههایی که یکباره توسط رسانههای صاحب سرمایه مثل صاعقه بر سر مردم فرود میآیند و امواج ادبی و هنری به وجود میآورند و بعد ناگهان ناپدید شوند. مثلاً بعد از مارکز چند چهرهی ماندگار ادبی سراغ دارید که غول شده و بیست سی سال ماندگار مانده باشند؟ نگاه کنید به ادبیات داستانی کانادا که یک باره از بالاسر چهرهی متشخصی چون مارگارت اتوود، نویسندهای چون آلیس مونرو ظهور کرد که در سال ۲۰۱۳ نوبل گرفت و جنجال آفرید. او حالا کجای ادبیات داستانی جهان ایستاده است؟ شاید میخواهم بگویم که عصر غولها و اسطورهها به پایان رسیده است.
من در سال ۲۰۰۱ در اولین فستیوال ادبیات برلین دعوت داشتم. در آن سال نویسندگان آلمانی در حضور نادین گوردیمر، که او هم برندهی جایزهی نوبل بود، میگفتند تنها یک نویسنده از نسل دایناسورها به نام گونتر گراس برای ما باقی مانده است. و او با نگاهی به موهای سفید خود میخندید. در فرانسه هم همین جو حاکم بود. در دههی ۱۳۷۰ شمسی، آلان لانس شاعر معروف فرانسوی آمده بود تهران خانهی دکتر جواد مجابی و از بیرونقی شعر و داستان در فرانسه مینالید. میگفت ما نویسندگان و شاعران فرانسوی دیگر حرفی برای گفتن نداریم. خوش به حال شما که فکر میکنید دارید با سانسور مبارزه میکنید. او از دیدن عمق تناقضهای زندگی درونی و بیرونی نویسندگان و شاعران ایرانی متعجب بود و انگیزهی مبارزه با سانسور را میستود. حالا انگار صد سال از آن دهه گذشته است.
بسیاری سانسور و خودسانسوری را بزرگترین مانع خلاقیت هنری میدانند. برخی بر این باورند که سانسورتنها میتواند جلوی انتشار اثر هنری را بگیرد نه خلق آن را. بعضی هم میگویند پیدا کردن راهی برای فرار از سانسور، خود موجب خلاقیت و شکوفایی هنری میشود. شما به عنوان نویسندهای که آثارش در قبل و بعد از انقلاب منتشر شده و از این رو دو نوع سیستم ممیزی و سانسور را تجربه کرده است، در این خصوص چه نظری دارید؟
مواجهی من با سانسور یا ممیزی کتاب از سال ۱۳۵۴ و مجموعه داستان «درهی هندآباد گرگ داره» شروع شد. از همان سال، مخالفت خود را با سانسور آغاز کردم و تا به امروز ادامه دادم. خیلی از نویسندگان و شاعران پشت این معضل اجتماعی ما تلف و تباه شده و میشوند. نمیتوان از انرژی منفی کتابهای نوشته شده و چاپ نشده نگفت و شب راحت خوابید. من به عنوان نویسنده بیش از بیست عنوان کتاب، با چهل و پنج سال سابقهی فعالیت فرهنگی و مطبوعاتی، مورخ زمانهی خود هستم. مورخی بغض کرده و کلام در گلو شکسته. سانسور مثل یک بختک بر روان نویسنده سنگینی میکند. نمیشود از موج افسردگیهای ویرانکننده نگفت و از تعهد نویسندگی حرف زد. جان مایهی آدمی با سانسور میخشکد و میپوسد و امان از روزی که به عادتی روزانه بدل شود و اگر شد روان دو سه نسل در خطر میافتد و اخلاق در معرض فروپاشی قرار میگیرد. وقتی سانسور دولتی و سانسور مردمی دست به دست هم میدهند، عامل گسترش پنهانکاری و آبروداری بیمعنا و توجیه تزویر میشوند. ورود به راههای فرعی برای گریز از سانسور جز فرسوده شدن ذهن نویسنده و بیاعتماد شدن آحاد جامعه نتیجهای به دنبال ندارد.
سانسور نمیتواند سازنده باشد و قطعاً مخرب است. استثناها هرگز قاعده نمیشوند. همان قدر که نوشتن به موقع مهم است، انتشار به موقع هم مهم است. یادم است زمانی موافقان تأثیرگذاری سانسور بر خلاقیت هنری، رمان «مرشد و مارگاریتا» میخائیل بولگاکف نویسندهی روسی را مثال میزدند که در زمان استالین نوشته شد و بعدها به شهرت جهانی رسید. آنها به چند اثر دیگر در صد سال اخیر هم اشاره میکردند که خلاقیت هنری خود را مرهون سانسور بودند. اما خوب که دقت میکردی، از خود و دیگری میپرسیدی که در سطح جهان چند عنوان دیگر از این نوع کتابها میتوانی بیابی که پشت آن بایستی و از سانسور دفاع کنی. قابل ملاحظه نبود. موافقان سانسور غافل میشدند از تخریب بیچون و چرای سانسور بر ادبیات غنی روسها در دورهی استالین همچنین در جوانانی که هنوز ریشه ندوانده از ریشه درمیآمدند.
علت عدم موفقیت ادبیات معاصر ایران به خصوص ادبیات داستانی را در سطح جهانی در چه میدانید؟
این یک سؤال کلی است که در آن به ادبیات داستانی خارج از کشور که دچار سانسور نیست و توانسته است به موفقیتهای نسبی دست پیدا کند بیتوجهی شده است. میباید نگاه جدی کنیم به آثاری که توسط نویسندگان ایرانی به زبان فارسی یا به زبانهای دیگر نوشته شدهاند و در مجموع جزو ادبیات داستانی شمرده میشوند.
تا پیش از انقلاب آثاری از جمالزاده، هدایت، بزرگ علوی، آل احمد، سیمین دانشور و چند نویسندهی دیگر توسط مراکز دانشگاهی و شرقشناسی کشورهای فرانسه و انگلیس و اتحاد جماهیر شوروی سابق چاپ شده بود که فقط «بوف کور» صادق هدایت با ناشر خصوصی گل کرد و به چندین و چند زبان ترجمه شد. اما بعد از انقلاب با تنگ شدن فضا برای هنرمندان از جمله داستاننویسان، کشور با موج مهاجرتهای اجباری و خودخواسته روبهرو شد. جمع قابل توجهی از نویسندگان آثاری به زبان فارسی و زبان کشور مقصد نوشتند که اتفاقاً آثار بدی هم نبودند.
نگاه کنید به نسیم خاکسار که پنج عنوان از کتابهایش به هلندی ترجمه شدهاند. نگاه کنید به آثار نویسندگانی چون ایرج پزشکزاد که ترجمهی «داییجان ناپلئون» او به انگلیسی چند جایزه نصیبش کرد. ترجمهی انگلیسی کتاب «سانسور یک داستان عاشقانه» شهریار مندنیپور در ۳۰۰ هزار نسخه به چاپ رسید. کتاب «آمریکاییکشی در تهران» نوشتهی امیرحسین چهلتن به آلمانی ترجمه شد. از فریبا وفی کتابهای «پرندهی من»، «رازی در کوچه» و «ترلان» به زبانهای انگلیسی و ایتالیایی و آلمانی منتشر شدهاند. «سمفونی مردگان» عباس معروفی به انگلیسی و آلمانی ترجمه شد و جوایزی دریافت کرد. چند اثر محمود دولتآبادی به انگلیسی، آلمانی، ایتالیایی و نروژی ترجمه شدهاند. رضا براهنی چند اثرش به فرانسه ترجمه شده است.
آقای محمدعلی، آیا آثار شما هم ترجمه شدهاند؟
در این خصوص من اقبال بلندی نداشتم. اما به هر رو تاکنون داستانهای کوتاه «بازنشستگی» و «عکاسی» به آلمانی و انگلیسی و داستان کوتاه «قاسم شرطبند« به فرانسه و داستان «موج انفجار» به ترکی استامبولی ترجمه شدهاند. رمان «نقش پنهان» هم در سال ۲۰۰۵ به ترکی استامبولی منتشر شد. رمان اسطورهای «آدم و حوا» هم ترجمه شده است و بعید نیست به زودی در ترکیه منتشر شود. ولی همان طور که گفتم به دلیل موج مهاجرت نویسندگان به اروپا و آمریکا و کانادا وضعیت ترجمه آثار داستانی نسبت به قبل از انقلاب کاملاً دگرگون شده و به مراتب بیشتر از آنچه در نظر اول دیده میشود، بوده است. و اگر به اسامی توجه کنید، در همین مواردی که من از روی حافظه گفتم، میبینید که تعداد قابل توجهی از خانمها حضور دارند.
خیلیها جدا شدن از سرزمین مادری و دور شدن از مردمی که مخاطبین اصلی هنرمند هستند را موجب افول خلاقیت هنری میدانند. به عنوان یک نویسندهی مهاجر در این مورد چه نظری دارید؟
متوجه هستم که شما برای ایجاد چالش با قطعیت پرسش میکنید تا من برای رد آن سر شوق بیایم. اما تجربه به من میگوید که بین نویسندههای موفق و ناموفق یک طیف گستردهی خاکستری وجود دارد که دارند با عشق فراوان کار میکنند و تعدادی از آثارشان هم خواندنی است. به نظر من آنچه یک نویسندهی مهاجر را از پا میاندازد نفس مهاجرت نیست، بلکه عوارض تشتت فکری و بغضهای در گلو ماندهاش است. بعد از آن مشکل پیدا کردن کار و ندانستن زبان است که اگر قید فرا گرفتن زبان در حد عالی را هم بزند. حداقل قادر خواهد بود پس از یکی دو سال مشغولیات، عشقورزی خود را بار دیگر مهیا کند. در مجموع مهاجرت برای بعضی از نویسندگان خوب و سازنده بوده و برای بعضیها متوسط و برای بعضیها افتضاح. آدم یاد مهاجرت دستهجمعی شعرا و نویسندگان عصر پادشاهان صفوی میافتد به هند که منجر به ایجاد سبک هندی در شعر شد. البته بعد از یکی دو قرن. غم نان بسیاری از نویسندگان مهاجر را بخصوص در دههی اول انقلاب از خواندن آثار فارسی و نوشتن مستمر دور نگه داشت و طبعاً این گرفتاریها روی نوشتهشان هم اثر منفی گذاشت تا آن که با اینترنت مأنوس شدند. وبسایتها و وبلاگهای متعدد برای بعضیها سازنده بوده است. یادمان باشد که در ادبیات ما داستاننویسی، مخصوصاً رماننویسی در مقایسه با شعر کهن فارسی، هنری بسیار نوپاست. واقعیت این است که هم در داخل امکان رشد نداریم و هم در خارج بیشتر از این نمیتوانیم تلاش کنیم. مگر آنکه در داخل از قید و بند سانسور خلاص شویم و چشم بدوزیم به مترجمان آشنا به زبان مبداء و مقصد که چه بسا آرام آرام از راه برسند. مشکلات اقتصادی و فرهنگی در ایران مطالعه را از رونق انداخته است. عدم رغبت خواندن کتاب در سطوح مختلف مردم خیلی چشمگیر است. دشواری نشر و پخش هم مزید بر علت است. نقطهی ثقل این نقصان نحوهی برخورد مسئولان آموزش و پرورش با کودکان دبستانی و دبیرستانی است که روی نهادینه کردن فرهنگ کتابخوانی سرمایهگذاری نمیکنند.
کمی هم در مورد آثار خودتان حرف بزنیم؛ جان کلام سهگانههای روز اول عشق (آدم و حوا، مشی و مشیانه و حمشید و جمک) کجاست که مورد توجه خوانندگان قرار گرفته است؟
برای پاسخ به این پرسش مقدمهای لازم است و آن این که در داستان یا قصه و افسانه و اسطوره، گناه نخست منسوب به زن است. در کتاب بُندهشن، مشیانه، مشی را برای خوردن شیر بز که «تابو» هست، اغوا میکند. در سفر تکوین هم مار، زن را فریب میدهد و او مرد را به خوردن میوهی ممنوع وادار میسازد. در اساطیر یونان «پاندورا» همین نقش را بازی میکند. در کتابهای آئین زردتشتی «جه» یا «جهی» زنی است که اهریمن را به جنگ با خوبی و مظهر آن یعنی اهورا مزدا تحریک میکند. در تراژدیهای یونان، انسان تحت سیطرهی خدایان است و گریزی از فرامین الهی ندارد و اساساً انسان حق انتخاب ندارد. همواره قهرمانان تراژدیها در شاهنامه فردوسی هم خواستهاند از تقدیر الهی بگریزند و نابود شدهاند. حال آن که از دیدگاه امروزی، فیلسوفانی مثل ژان پل سارتر فرانسوی طور دیگری به این مسئله نگاه کردهاند. او با حذف تقدیر و جبر به انسان مرکزیت داد. من در سهگانههای روز اول عشق با قرار دادن راویهای زن، زنان را از چهارچوبهای تعیین شده حقارتآمیز، یعنی وردست یا مددکار چشم و گوش بستهی شیطان بیرون آوردم. به عبارت دیگر آگاهانه آنان را فراتر از شیطان قرار دادم و شیطان را هم به رغم نمایندگی اهریمن از چهارچوب مقدر پیشین خود درآوردم و مثل جبریون تابع خدای خود قرار دادم. با اندکی جابجایی یک باره خیلی چیزها تغییر کرد و زاویه دیدی تازه پدید آمد و در پی آن نکات دیگری در روند قصه مشاهده شد که در نوع خودش تازه بود.
از رمانهای «باورهای خیس یک مرده« و «نقش پنهان» هم بگویید.
«باورهای خیس یک مرده» و «نقش پنهان» حاصل یک سلسله از تلاشهای من بوده که در میانسالی اتفاق افتاد. به همراه چند داستان کوتاه دیگر مجموعاً حاصل عبور من از راه پرسنگلاخ تلفیق عین و ذهن بوده است برای ساخته و پرداخته شدن نوعی رمان بومی که تاکنون چندان به آن نپرداختهاند و از دل قصههای فولکوریک بیرون میآمد. من از اولین مجموعه داستانم «از ما بهتران» که در سال ۱۳۵۷ منتشر شد، همواره به دنبال نقش زدن و تکمیل این مفهوم بودهام که به روح و روان شخصیتهای جنزده و غیرعادی و برآمده از عقاید غیر معمول نزدیک شوم. که البته در پارهای جاها موفق شدهام و در پارهای جاها ناکام ماندهام. من در رمان «باورهای خیس یک مرده» به یکی از حیاتیترین مسائل ایران،که مسئله عمومی خاورمیانه و بخشی از آسیا هم هست، یعنی آب پرداختهام. در ایران و کشورهای پیرامون ما، چاه و قنات و مناسبات انسانها و حوادث حول این قضایا بسیار اهمیت دارد و همین اهمیت من را کشاند طرف شخصیتهای خودکامه که گلوگاه منابع آب را در اختیار داشتند و با آمیختن آن با خرافات و بهرهکشی از مردم سادهدل و زودباور به اهداف غیرموجه خود رسیدهاند.
شاید بتوان نویسندگی را پرخطرترین و کم درآمدترین شغل در ایران دانست؛ از دیرباز تا به امروز انگشت شمارند نویسندگانی که توانسته باشند از این طریق امرار معاش کنند و چه بسیارند آنانی که بابت انتشار افکارشان هزینههای سنگین پرداخت کردهاند. امروز هم که دیگر با وجود تیراژهای هزار و حتی پانصد نسخهای، اپیدمی استفاده از شبکههای اجتماعی، عدم تمایل مردم به مطالعه و گرایش به آثار عامهپسند، کار به جایی رسیده است که حتی اگر بهترین رمان تاریخ ادبیات جهان را هم بنویسید، مجالی چندانی برای دیده شدن نخواهید داشت. پس شما بگویید چرا باید بنویسیم؟
اگر از تعداد کتابهای پرفروش استثنایی که یک باره در بوق جهانی میروند بگذریم، اکثر آثار منتشر شده در جهان یک روند منطقی و معمولی دارند. و چون زبان انگلیسی و فرانسه زبان علمی شناخته میشوند به طور طبیعی همان آثار معمولی هم در مقایسه با زبان فارسی از آن پیشی میگیرند. گاهی ما به یکباره خودمان را بدون در نظر گرفتن پیشینه با کشورهای صنعتی صاحب زبان علمی مقایسه میکنیم، یا ادبیات خودمان را با یکی دو کشور آمریکای لاتین مقایسه میکنیم، بی آن که بدانیم دو سه نسل از نویسندگان آمریکای لاتین در اروپا زندگی کردهاند تا نویسندگانی مثل آستوریاس، مارکز، بورخس و فوئنتس و … سر برآوردهاند و طی شصت هفتاد سال گذشته نام و آوازهای به هم زدهاند. مقایسهها اغلب غلط است و اگر ما آدمهای ضعیفی باشیم از نظر روحی و روانی کم میآوریم.
به هر رو برای آن که از پرسش شما دور نشوم باید بگویم که دنیای واقعی نویسندگی و انتشار آثار، آنی نیست که بعضیها میپندارند. من حداقل دو سه کتاب ترجمه شده به فارسی دیدهام دربارهی شغل دوم نویسندگان اروپایی و آمریکایی که دریافتهاند این شغل چون پایه و مایه در عشقورزی با خویشتن دارد، بعید نیست سالهای سال درآمد مکفی برای گذران عمر نداشته باشد. اغلب آنها هم با کمی بالا و پایین مثل نویسندگان دیگر کشورهای آسیایی و آفریقایی هستند. بدون شغل کارمندی یا کارگری و کسب درآمد مستمر نمیتوانند با خیالی آسوده بنویسند. استثناها ملاک بحثهای جدی نیستند. حالا در شرق علاوه بر بیپولی و بیکاری، خطرهای دیگری هم نویسندگان را تهدید میکند که جا دارد بحث جداگانهای را به آن اختصاص دهیم.
اگر بخواهم مطلب را با سطر آخر پرسش شما ببندم، شایسته است بگویم که از نظر من نویسندگی نوعی عشقورزی است. البته بعضیها هم عقیده دارند که برای نویسنده شدن نیاز به عشق و عاشقی نیست و کافی است که تعلیم ببینیم و ابزار لازم را داشته باشیم و با کار مستمر به آنچه میخواهیم برسیم. اما من این طور فکر نمیکنم. اغلب نویسندهها مثل آدمهای معمولی زندگی میکنند. صاحب زن و بچه و خانه و خانواده هستند. با این تفاوت که آنها هم مثل کلکسیونرهای حرفهای به چیزی عشق میورزند. به محض فراغت میروند به سراغش و سر در دامنش میگذارند. اغلب در مرحلهی اول، هنگام شکلگیری داستان، بیشتر از آنکه برای خوانده شدن بنویسند، برای خودشان مینویسند. نفس نوشتن و سیگار کشیدن و لابهلایش چای خوردن و نوشتن و قهوه نوشیدن و نوشتن و … برای من بالاترین لذتها را در بر دارد. طی سی سال کارمندی، روزی چهار ساعت خوابیدم. بیشتر اوقات فراغتم را حوالی خانه و خانواده به عشق نوشتن سپری کردم. مثل خیلیهای دیگر گاهی درآمد نسبتاً خوبی داشتهام و گاهی هم نه. نوشتن را معشوقی میدانم که گاهی لبخند میزند و گاهی اخم میکند. مثل زن اثیری سحر و افسونی دارد که مرا مینشاند سر جایی که دوست دارم بنشینم. اسیرش هستم و به این اسارت خرسندم.
گفتگوکننده رضا رامین است و این گفتگو اوین بار در مجله آزما منتشر و برای بازنشر از طریق دفتر نشریه بر اساس یک همکاری رسمی و مشترک در اختیار انسان شناسی و فرهنگ قرار گرفته است