گفتگوهای همایش منطقهای تفکر اجتماعی و جامعهشناسی در خاورمیانه معاصر
آقای دکتر فراستخواه، اگر موافق باشید، گفتوگو را با این پرسش شروع کنیم که رابطه نظری میان تفکر اجتماعی و علوم اجتماعی و دانش جامعهشناسی از نظر شما چگونه است؟
نوشتههای مرتبط
ابتدا اجازه بدهید واژهها را با اندکی دقت بیشتر به کار بگیریم. مراد ما از دانش جامعهشناسی در این گفتوگو، همان علم به معنای خاص است که در سده نوزده در اروپا تأسیس شد. به عبارت دیگر وقتی از علوم اجتماعی و دانش جامعهشناسی سخن میگوییم، به چیزی در تاریخ واقعی و عالم واقعی اشاره میکنیم، نه اینکه بخواهیم به صورت دلبخواهی وگزاف به هر چیزی عنوان جامعهشناسی و علوم اجتماعی دهیم. جامعهشناسی به مثابه یک علم، تمایزش به این است که مبتنی بر سامانهای از مفاهیم و سازهها و گزارههاست که از طریق آنها روابط متغیرها تبیین و چرایی امور جهان اجتماعی فهمیده میشوند. تمایز جامعهشناسی با “معارف غیر علمی مرتبط با جامعه” به این است که دعاوی آن را میتوان از حیث سازگاری درونی و بیرونی محک زد و از همه مهمتر قابل بررسی تجربی و آزمون هستند، ابطال پذیر هستند و به شواهد بیرونی حساساند و میشود آنها را به صورت میان ذهنی بررسی مجدد کرد.
اگر این فرض بنده و به عبارت دیگر این تعریف بنده درست باشد، در آن صورت به گواهی شواهد تاریخی، این جامعهشناسی مدرن غربی قبلاً وجود خارجی نداشت و در قرن نوزدهم نیز از هر فرهنگ و تمدنی سر برنیاورد و فقط در شرایط خاصی و دوران خاصی و موقعیت خاصی پیدا شد. چرا؟ برای اینکه در غرب، نوعی تفکر عقلانی و اندیشه این جهانی معطوف به پیشرفت دنیوی و موجی از ظرفیتهای فکر تحلیلی و نگاه انتقادی به امور، امکان ظهور و رشد پیدا کرده بود و تداوم یافته بود و انباشته شده بود و این چنین بود که تحت تأثیر روشنگری قرن هجدهم و از رهگذر تفکر اجتماعی کسانی مانند ولتر و مونتسکیو، جامعهشناسی مدرن در قرن نوزده تأسیس شد.
منظور شما این است که جامعهشناسی مدرن فقط در فضای فکری خاصی امکان ظهور داشت؟
بله. دقیقاً همین طور است. اجازه بدهید مثالی عرض بکنم. در فضای فکری پیشامدرن، حیات اجتماعی امری پیشین (چه امر پیشین طبیعی و چه امر پیشین ماورای طبیعی) درک میشود و در چنین فضایی فکری، اصلاً جامعهشناسی موضوعیت ندارد. وقتی حیات اجتماعی چیزی تصور میشود که به نهجی از پیش تعبیه شده و طبیعی جریان مییابد یا حسب تقدیر پیشین متحقق میشود؛ دیگر چه نیازی به شناخت جامعه و تغییر آن؟! بنابراین نباید هم انتظار داشت که در چنین فضای فکری، جامعهشناسی به وجود بیاید. اتفاقی که در غرب افتاد این بود که از طریق اندیشههای مدرنی (که نمایندگانش کسانی مانند توماس هابز بودند)؛ حیات اجتماعی “امری پسین” تلقی شد. امری که میتواند از طریق تجربه و آزمون و عقلانیت و قرارداد اجتماعی شکل بگیرد. در آن صورت، این حیات اجتماعی موضوع بررسی و نقد میشود و اینجاست که جامعهشناسی تأسیسپذیر است. همانطور که علوم طبیعی میخواهند جهان طبیعی را بررسی علمی کنند، جامعهشناسی نیز میخواهد جهان اجتماعی را بررسی علمی کند. میخواهد بفهمد که چطور این جهان، از طریق تعاملات مردم و تفاسیر آنها ساخته میشود و چگونه تغییر پیدا میکند و در حالات مختلف چه نتایج متفاوتی به بار میآورد.
با این توضیحات شما، اکنون دوباره به بحث اصلی برگردیم که رابطه تفکر اجتماعی با جامعهشناسی بود.
در تکوین جامعهشناسی دو امر دخیل بود؛ از این دو امر یکی “contextual” بود و دیگری “conceptual”. امر اول، زمینهها و پیرنگ اجتماعی؛ و امر دوم، فضای فکری و مفهومی در جامعه بود. دو نمونه عرض میکنم. نمونه نخست، اگوست کنت است. رد پای دو امر در نظریه کنت محسوس است؛ امر اول همان زمینههای اجتماعی مربوط به بحرانهای ناشی از انقلاب فرانسه بود که متفکران را به صورتبندی محکمی برای نظم مطلوب اجتماعی سوق میداد. امر دوم فضای فکری اثبات گرایی علمی ناشی از رشد پر شتاب و پیشرفت موفقیتآمیز علوم طبیعی، بهویژه زیستشناسی بود. پارادایم زیستشناسی آن دوره، کنت را به تلقی انداموار (ارگانیک) از جامعه سوق داد. نمونه دوم، کارل مارکس است که از یک سو به لحاظ زمینههای اجتماعی، شاهد مناسبات سرمایهداری خشن اولیه و به سر عقل نیامده بود و از سوی دیگر به جهت فکری نیز، ذهن او گرانبار از فکر آرمانشهری و تخیلات سوسیالیستی و از همه مهمتر برخوردار از تفکر دیالکتیکی هگلی بود و در نتیجه پارادایم تعارضگرایی را در جامعهشناسی باب کرد.
شما از این میخواهید نتیجه بگیرید که جامعهشناسی از فلسفه و تفکر اجتماعی مشروب میشود؟
نه البته به صورت خطی و یکطرفه. چون خود فلسفه و تفکر اجتماعی نیز به نوبه خود از رهیافتهای جامعهشناسی به مثابه علم (که قبلاً به مشخصههای آن اشاره شد)، متأثر و متحول میشود. پس اگر بخواهم به چیزی تأکید بکنم که شاید با سیاق سؤالات شما درگیر میشود، همین است که هر چند تفکر فلسفی به رشد علمورزی کمک کرده است اما خود پیشرفتهای علمی و فنی نیز متقابلاً در تحول فکر فلسفی و دینی بسیار مؤثر بودهاند.
سؤالات شما به گونهای است که بیشتر از طرف فلسفه و تفکر به علم نگاه میکند. بنده میخواهم چرخش نگاه و چرخش کلام در فضای گفتوگویمان داشته باشم. به تعبیر استاد ارجمند جناب دکتر مجتهدی، بیشتر فیلسوفان بزرگ جدید، تحت تأثیر علوم جدید بودند؛ از فرانسیس بیکن تا دکارت. ایشان عبارتی به این مضمون دارند که بدون فیزیک نیوتون، تفکر فلسفی کانت (که این همه انقلاب در عالم اندیشه به پا کرد) تکوین نمییافت. فلسفه جدید هگل دائرهالمعارف گونهای از علوم زمانه هگل بود و هگل تحت تأثیر این علوم قرار داشت.
این، زوال جهانشناسی بطلمیوسی بود که فلسفه قدیم را از پای درآورد. شما وقتی کتابهای فلسفی قدیمی را میخوانید، از نفوذ عمیق وتعیین کننده دانش قدیمی راجع به عالم و آدم در افکار فیلسوفان قبلی، گاهی واقعاً خسته و ملول میشوید و به جاهایی میرسید که عبارات آن بزرگان فاخر به کلی معنایشان را برای شما از دست میدهند. چون ذهن شما دیگر در فضای دانشی قدیم نیست. بنابراین تنها از این نقطه نظر ننگریم که فلسفه و تفکر اجتماعی در جامعهشناسی به مثابه علم چه میکند، از این منظر هم ببینیم که نظریه پردازیها و پژوهشها و یافتهها و مباحث علمی جامعهشناسی چه تحولی در فلسفه اجتماعی و تفکر اجتماعی پدید میآورد. با تحقیقات جدید علمی درباره نهادها و ساختارها و تحولات و مسائل و کنشهای اجتماعی بود که فلسفههای جزمی، تفکرات عمودی و سلسله مراتبی، گفتارهای تک ذهنی وتک آوایی، نگاههای پدرسالار و معرفتهای کاذب ایدئولوژیک درباره جامعه، محل پرسش و دچار چالش شدند.
آیا در چنین شرایطی، به نظر شما میتوان ترکیبی مفید از فلسفه و تفکر اجتماعی دینی با جامعهشناسی ارائه داد؟
تفکر اجتماعی حداقل در ایران دچار عسرت بود. چون اگر بخواهیم درباره حیات اجتماعی به طور جدی بیاندیشیم، باید آن را تحلیل و نقد کنیم. پس حتی اگر کسی در حوزه تفکر بخواهد از مفاهیم دینی نیز به عنوان نهادههای فکر خویش بهره بگیرد، باید بتواند آنها را نقد وتحلیل کند، از آنها فاصله بگیرد و تماشا کند و به اصطلاح، نقش سوژگی و تأمل و تفسیر و تأویل خود را بر آنها بزند و در خروجی و ستانده تفکر او، ما باید انتظار اکتشافات و انتقادات و افکار بدیع و نوپدید و غیر قابل پیشبینی را داشته باشیم. در این صورت است که میتوان از تفکر اجتماعی دینی سخن گفت. اما وقتی قرار باشد که امری پیشین دست نخورده بماند و خط قرمزی در حوزه اندیشیدن وجود داشته باشد، در آن صورت چه تفکر اجتماعی و حتی چه تفکر اجتماعی دینی!
بله، اگر در جامعه ما تفکر اجتماعی به صورت مستقل رشد بکند، میتواند در جامعهشناسی تأثیر بگذارد. اما لازمهاش این است که همه اتفاقات در “زیست جهان” اندیشیدن و علمورزی رخ دهند، نه در حصار و کنترل سیسستمهای رسمی. در حوزه عمومی و فضایی رقابتی و کثرت گرایانه و تعاملی و مستقل و با آزادی فکری و علمی است که میتوان امید بست تا آرزوی خوب شما مبنی بر سنتزهای عمیقی از فلسفه و تفکر اجتماعی دینی با جامعهشناسی، از پایین و به صورت افقی و تعاملی و درونزا (و نه از بالا و با دستور و تحت فشارهای آشکار وپنهان) تولید شود.
نمونهاش در قبل از انقلاب، تأسیس مؤسسه مطالعات و تحقیقات اجتماعی دانشگاه تهران در سال ۱۳۳۷ بود که با تفکرات اجتماعی خاص کسانی مانند جمشید بهنام و احسان نراقی همراه بود و سبب شد سیاق خاصی از علوم اجتماعی در ایران پا بگیرد و نوعی “جامعهشناسی حساس به مسائل بومی جامعه ایران” اهمیت پیدا بکند و در آن به روشهای کیفی توجه شود و حتی برنامههای نوسازی تکنوکراتیکِ حکومت وقت به دلیل بیتوجهی به ظرایف فرهنگ و جامعه ایرانی مورد نقد قرار بگیرد و سنتهای ماساچوستی علوم اجتماعی محل تأمل واقع شود. در واقع، همانطور که سنتهای فکری ایدهآلیسم آلمانی در جامعهشناسی ماکس وبری اثر نهاد، و سنتهای پراگماتیستی در بخشی از جامعهشناسی آمریکا تأثیر گذاشت، زمینههای فکر شهودی و کلنگر و تألیفی در آسیا و ایران هم به نوعی بر کار و بار جامعهشناسی در میان این نحله از اصحاب علوم اجتماعی درآن دوره بیتأثیر نبود.
منبع: سایت انجمن جامعه شناسی