تهیه و تنظیم : زهره روحی
لطفا خودتان را معرفی کنید.
مسعود خلیفه سلطانی کارشناس شهرسازی هستم. متولد ۱۳۳۳ تحصیلاتم بخش کارشناسی اش، به دوران قبل از انقلاب برمیگردد که بیشترین تأثیرات شکلگیری نظریاتم داشته (۱۳۵۲ ـ ۱۳۵۸)؛ و کارشناسی ارشد شهرسازی را در دوره بعد از انقلاب در دهه هفتاد در دانشگاه تهران گذراندم. زادگاهم قلعهای بود در روستای محمد آباد که فکر میکنم قدمتش به دوره قاجار می رسد و شاید این روستا، کاراکترهای یک نقطه شهری از نظر کالبدی را داشت. یعنی بازارچه داشت، حسینیه، مسجد جامع، و مرکز محله. جمعیتش هم همیشه بطور نسبی بالا بود. حتی زمانی که مهاجرتهای زیادی رخ داد. الان به شهر تبدیل شده است.
نوشتههای مرتبط
ممکن است «قلعه» را تعریف کنید که چطور جایی بوده؟
قلعه یک ساختمان بزرگی بود با وسعت زیاد و هفت خانه درون آن. دور تا دور خانهها دیوار بلندی بود. همه ساکنین این خانهها، فامیل بودند. اینها عناوینشان میرپنج، حاج سرهنگ و حاج سرتیپ و … بود. اطلاعات دقیقی در این باره ندارم ولی از صحبتهای پدرم استنباطم این بود که این عناوین را در آن زمان میخریدند. و در عین حال قوایی را تجهیز میکردند. محل نگهداری قشون و اسب هنوز در قلعه دیده میشد و من به خوبی آن را به یاد دارم. به هر حال این عناوین را میخریدند و متناسب با عنوان و قوایی که داشتند، هر کدام قلمرویی برای خود داشتند. و ظاهراً بخشی از وظایف حکومتی را آنجا اعمال میکردند. البته نقلقولها و داستانهایی که از آن گفته میشد، خیلی کانالیزه و جانبدارانه بود.ولی میشد از خلالش، فشار و اجحافی که به مردم آورده میشد را دید.. این برادران میرپنج و حاج سرتیپ و حاج سرهنگ دو خواهر داشتند که یکیشان مادر بزرگ پدر من بود. روستای محمدآباد دو قنات داشت. که آن قناتها هم به نحوی در ارتباط با همین قلعه بود به این معنا که بخش مهمی از اراضی تحت آبیاری این قناتها متعلق به ساکنین قلعه بود و فکر میکنم تحت همان شرایط فئودالی هم میزان سهم محصول و همینطور زمین و کشت و کار مشخص میشد. اینها گفتهها و استنباط شخصی من است. در مورد قلعه و روستای محمد آباد (اکنون شهر محمد آباد) بیان این نکته مفید است که آقای ایرج افشار در سفرنامچه خود از اینکه چرا در ماخذی به اهمیت این قلعه و آبادی بر نخورده ویا چرا کسی درباره آن چیزی ننوشته، ابراز شگفتی کرده است. به هر حال پرورش من در این قلعهای گذشت که هیچ تعامل جدی با روستا نداشتم. مرا از ارتباط با کودکان روستایی منع میکردند. به دلیل اینکه از نظر پدر ومادرم نوع حرف زدن مؤدبانهای نداشتند. فقط در مدرسه با آنها بودم که چون پدرم مدیر مدرسه بود، باز این کنترل و مراقبت وجود داشت و همه هم ملاحظهاش را میکردند. بنابراین تمام اینها باعث شد تا درونگرا شوم و نتوانم در ارتباط فعال برخورد کنم. بیشتر در خودم بودم. و تواناییهایم به این سمت رفت. علاقه امروزم به نوشتن و تحلیل را ناشی از تأثیرات آن دوران میدانم. بیشتر در این عرصه پیشرفت کردم تا در عرصه عملی. در خصوص حرفهام هم بیشتر از اینکه بتوانم بروم در جلسات مدیریتی و ایدههایم را توضیح بدهم، راحتر هستم که بنویسم و ارائه بدهم.
چه زمانی به اصفهان مهاجرت کردید؟
وقتی که ما (به دلیل اینکه برادر بزرگترم میخواست به دبیرستان برود و آنجا دبیرستان نبود و پدرم در اصفهان خانهای خرید و بتدریج بعد از یکی دو سال چون فکر کردند خانواده تحت فشار است) همگی به شهر اصفهان مهاجرت کردیم. من کلاس پنجم را در مدرسه اصفهان خواندم. البته قبل از مهاجرت در همان سالها که در قلعه زندگی میکردیم، چون مادر بزرگم در اصفهان در باغ بسیار بزرگی زندگی میکرد، که فکر میکنم معماری ساختمانش مربوط به اواخر دوره قاجار بود. محلش هم محل تلاقی احمدآباد، هاتف و ولیعصر امروز بود. تقریبا بین این نقاط قرار گرفته بود و خانهای بود قدیمی که متعلق به شخصی به نام جلاءالسلطنه بود و خانمش دخترخاله مادر بزرگم میشد. و چون نماینده مجلس بود و به تهران رفته بود، مادر بزرگ و پدر بزرگم در بخشی از این خانه و باغ مستقر شده بودند. این خانه خیلی عجیب بود و زوایای ترسناکی داشت. ولی در هر صورت آشنایی که من با چیزهای متفاوت پیدا کرده بودم، همین خانه هم در آن نقش داشت. نوع رفت و آمدها، نوع وسایل نقلیه. درشکه هم در بعضی از خیابانها بود و یکی از تفریح بچهها سوار شدن پشت درشکه بود. که این درشکه چون در روستا نداشتیم، برایمان جالب بود. اتوموبیل هم بود که خیلی برایمان جذاب بود. اما خانهای که زمان مهاجرتبه اصفهان پدرم برای کل خانواده در نظر گرفته بود، در خیابان ملک بود. در مقایسه با خانهمادربزرگم که خانهای اعیانی بود، به نظرم خانهای کهنه میرسید. کمد نداشت، جا بخاری که چیزی تزیینی بود با گچبری، نداشت. آشپزخانهاش کمد نداشت. اینها برایم اهمیت داشت و همیشه به نبودش انتقاد داشتم. ولی در این خانه و این شهر، چیزهای جدیدی را تجربه میکردیم خصوصا برادرم که از من بزرگتر بود. مثلا رفتن به سینما یکی از بزرگترین تفریحات ما بود. برادرم دفترچهای داشت که عکس تمام هنرپیشهها و اسم تمام فیلمها و راجع بهشان درآن نوشته بود. با ما خیلی بازی میکرد. خودش هرکول میشد و من ماسیس. البته برادرم آزادتر از من بود. من خیلی تحت کنترل بودم. حتی وقتی به سن بیشتری رسیدم و کلاس یازده دبیرستان بودم، و باتفاق همکلاسیهایم به سینما رفته بودم، زمانی که شب به خانه برگشتم، مادرم گفت بیسروصدا برو که برادرت خواب است و منتظر بود که بیایی و تنبیهت کند. یعنی من اجازه سینما رفتن به تنهایی تا کلاس یازدهم نداشتم. اجازه ارتباط با همسایهها را نداشتم. میگفتند که اینها آدمهای خوبی نیستند. یعنی کنترلها هنوز هم روی من بود. خیلی محیط محدودی برایم ایجاد کرده بودند. اما من جبرانش را در مدرسه میکردم. در دبیرستان (که به دبیرستان نشاط میرفتم و با دوچرخه رفت و آمد میکردم)، ظهرها با بعضی از بچهها ناهار میماندیم و با دو ریالیهایی که داشتیم نان و حلوارده میخریدیم و میآمدیم مسجد شاه. دست جمعی نماز میخواندیم و برمیگشتیم تا زنگ بعد از ظهر را بزنند و به سر کلاسها برویم. این برنامه ناهاری در ظهرها که با دوچرخه همراه با همکلاسیهایم داشتم خیلی برنامه خوشایندی برایم بود. دوچرخه و دوچرخه سواری وسیله نقلیهمان بود. هر خانهای چند تا دوچرخه داست. پدر یکی و هر کدام از برادران هم یکی داشتند.
ادامه مطلب در: