انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گفتگو با رقیه مکبری (دست‌فروش جمعه‌ بازار ): در آرزوی کربلا

خانم رفیه مکبری در جمعه بازار اصفهان پارک ناژوان کار می کند.

ز. ر: سلام مادر اجازه می‌دهید کمی با شما صحبت کنم؟

خانم رقیه (تنها زن دست فروش جمعه‌بازار ـ که تنها و بدون مشتری، در ابتدای ورودی محوطه جمعه بازار، مقابل دفتر (؟) نشسته است. خوشرو و خوش‌خلق و اهل گپ و گفتگو با مشتریان زن): سلام به روی ماهتون. بله بفرمائید.

ز. ر. : ممکن است بفرمایید توی بساط تان چه چیزهایی برای فروش دارید؟

خانم رقیه: لیف حمام، کیسه‌ی حمام، استکان چایی خوری شش تا دو هزار تومان، زیره، پارچ آبخوری که سر سفره بگذاری دو هزار تومان، دیگه جونم برای شما بگه، زیر قابلمه‌ای، از این کیسه‌های بزرگ و دسته‌دارِ حمام، و همین چیزها رو داریم…

(با اشاره به چند نفری که کمی دورتر در حال گذر از بساط هستند)، می‌گم بگذار این‌ها بروند تا برایت بگم. (به مجردی که اطرافمان را خلوت می‌بیند): «ای ماه بلندِ آسمون خانه‌ی تو؛ ای سرو چمن دل‌انگیزی، دیوانه‌ی تو؛ تو برو به پشت دیوار امشب، تا من بروم به دیدار یار امشب». این شعرست.

(چند مشتریِ زن که هنگام شعر خوانی در اطرافمان جمع ‌شده بودند. متوجه مصاحبه می‌شوند. با زن دست فروش خوش و بشی می‌کنند و به او آشنایی می‌دهند به نظر می‌رسد قبلاً هم از او خرید کرده‌اند. همراه با پرسیدن قیمتها یکی دو سئوال هم درباره‌ی خودش از وی می‌پرسند. وقتی ارتباط را اینگونه راحت و طبیعی می‌بینم، تصمیم می‌گیرم پرسش و پاسخ‌ها را بدون دخالتم ضبط کنم):

خانم خریدار: مادرجان چقدر قشنگ خواندید، چند سالتان است ؟

خانم رقیه: من اگه خدا قبول کنه، بنده‌اش قبول نمی‌کنه هشت و پنج‌سالم است. من بِه از این بودم، اینجوری نبودم. داغ دیدم. پسرم خلبان بود سرطان گرفت و مرد. دوتا بچه برام گذاشته و رفته یک دختر و یک پسر.

خانم خریدار: آخی ….، خدا رحمتش کند، جوان بود؟
خانم رقیه: آره خانم جون، جوانِ جوان بود…، الهی که داغ نبینید…. (همزمان معاملاتی هم با زن «خریدار ـ پرسش‌کننده»ی جوان و مادرش انجام می‌گیرد: دو بسته زیره و دو لیف و یک کیسه دسته‌دار. رقیه خانم همینطور که در حال رد و بدل کردن پول و اجناس است با لحنی دلنشین و دعاوار به خانم‌های مشتری می‌گوید: «الهی که پلوی عروسی بپزید، پلوی دومادی بپزید … ؛ حالا من این «اسفند» را هم برای خاطر اینکه از من خرید کردید می‌گذارم روی خریدتان تا انشاءالله مبارکتون باشه) .

خانم رقیه (به مجردی که سرمان خلوت می‌شود رو به من می‌کند و می‌گوید): حالا می‌خواهی بازم حرف بزنم. چی می‌خواهی برایت بگویم. (از من نمی‌پرسد این مصاحبه را برای چه می‌‌خواهی).

ز. ر: مادر جان لطفاً بگویید اسمتان چیست و اهل کجایید؟
خانم رقیه: اسمم رقیه مکبری است و اهل کوه‌پایه هستم. حالا دیگر، کوه‌پایه شهری شده، دانشگاه، بیمارستان. اما آنزمان که ما بودیم، یک دهکوره بود.

ز. ر: مکتب رفته‌اید؟
خانم رقیه: مکتب رفتم، از حساب بیست می‌ستِدَم، اما از املاء صفر می‌گرفتم. ذهن حسابی‌ام بهتر است.

ز. ر: چند سالتان بود که ازدواج کردید؟
خانم رقیه: من ۱۲ سالم بود. شوهرم هم اهل کوهپایه بود.

ز. ر: آیا همسرتان هنوز در قید حیات هستند؟
خانم رقیه: نخیر خدا بیامرزدشان، سالهاست فوت کرده‌اند. یکی از پسرهایم هم خلبان بود سرطان گرفت و مرد . دخترش را با همین کاسبی بزرگ کردم و شوهر دادم.

ز. ر: شغل پدرتان چه بود؟
خانم رقیه: پدرم پیله‌ور بود.

ز. ر: آیا خانه از خودتان دارید؟
خانم رقیه: نه، خانه از خودم ندارم. خونه داشتم اما وقتی شوهرم مرد ـ ناراحتی قلبی داشت ـ بوسورَم (پدر شوهرم) صد و سی سالش بود (؟)، آمد و گفت سهمم را می‌خواهم ، خانه را فروختند و یک دانگ به من دادند و بقیه‌اش را هم بین او و دو تا پسرهایم تقسیم کردند. تنها خانه‌ای که دارم خانه‌ی آخرت است. وقتی شوهرم مرد و برایش قبر خریدند، برادرم ازم پرسید، می‌خواهی «خونه‌ی بغل»اش (زمین ـ قبر بغلش) را هم برای تو بخرم، من هم توی آن عالم بی‌حواسی گفتم بخرید، حالا هم تنها خانه‌ای که دارم همان خانه است (با دست دو تکه کنار هم را ترسیم می‌کند) این خانه‌ی شوهرم است، این هم خانه‌ی خودم. تنها مالی هم که در دنیا دارم همین است. ناشکری هم نمی‌کنم. همه‌اش به خدا می‌گم الهی که زمین‌گیرم نکنی. همینقدر که هنوز روی پا هستم خدا را هزار بار شکر می‌کنم.

ز. ر: شغل شوهرتان چه بود؟ بازنشستگی نداشتند؟
خانم رقیه: خیلی سال پیش فوت کرده. بازنشستگی‌اش خیلی کم است. یک چیز خیلی مختصری می‌دهند. بیست و سه ، چهار سال سال پیش مرد. وقتی که مرد ۶۴ سالش بود. الان هم من و دخترم (آخرین فرزند) که فوق لیسانس زبان می‌خونه با هم زندگی می‌کنیم.

ز. ر: اجاره خانه چقدر می‌دهید؟ کدام محله زندگی می‌کنید؟
خانم رقیه: «باغ دریاچه» زندگی می‌کنم (آدرس دقیق خانه را می‌دهد). اما اجاره خانه نمی‌دهم. آخر خانه از پسرم است. همان که خلبان بود، جوان مرد. من [سهم] داشتم، اما دادم به دخترش، گفتم لازم ندارم. زنش هم جوان بود اما شوهر نکرد. پسر و دخترش را بزرگ کرد، پسره را زن داد، دختره را شوهر داد، اما خودش شوهر نکرد. می‌گفت شوهرم آنقدر محبت بهم کرده که نود سال دیگر هم یادم نمی‌رود…. شوهر نکرد. پسرش الان مهندس کامپیوتره دخترش هم دیپلم گرفت و الان کار می‌کنه و شوهرش هم «نقاش» است. ما کوهپایه‌ای‌ها، آدمهای قانعی هستیم خانم.

ز. ر: الان با عروستان زندگی می‌کنید؟
خانم رقیه: نه، پسرم وضع‌اش خوب بود. خانه اش بزرگ است. از خودش خانه و ماشین داشت.

ز. ر: همیشه «جمعه»ها به اینجا می‌آیید ؟
خانم رقیه: بعضی وقت‌ها …

ز. ر: این لیف‌‌ها را خودتان می‌بافید؟
خانم رقیه: قبلاً که خودم چشم داشتم و خوب می‌دیدم، روزی ده، پانزده‌ تا می‌بافتم؛ اما الان شاگرد دارم می‌دهم برایم می‌بافد.

ز. ر: هر کدام را چند می‌فروشید و چقدر بابتش دستمزد می‌دهید؟
خانم رقیه: هر کدام را دانه‌ای «هزار تومان» می‌فروشم، و «پانصد تومان» هم مزد می‌دهم.

ز. ر: بیمه هستید درست می‌گم؟
خانم رقیه: بله بیمه شوهر خدابیامرزم هستم. حقوق شوهرم را هم با دخترم نصف می‌کنیم. هنوز شوهر نکرده. دو تا کارت داریم. ماهی …. تومان بهمون می‌دهند. نصفش را به من می‌دهند و نصف دیگرش را هم به دخترم می‌دهند.

ز. ر: اشتباه نمی‌کنید، آخر مقداری که می‌فرمایید خیلی کم است.
خانم رقیه: خب خانم همینطور است دیگر. حقوق بازنشستگی بعد از این همه سال (بیست و سه و چهار سال ) کم می‌شود.

ز. ر: حالا درآمد بساطی که دارید چه طور است، آیا کمک حالی برایتان می‌شود؟
خانم رقیه: خب بد نیست. غیر از جمعه بازار، «شنبه‌بازار» هم می‌روم. «چهارسو» هم می‌روم.

ز. ر: شما، تنها خانم این جا هستید.
خانم رقیه: بله، خدا آقای (….) را عمر طولانی بهش بدهد. او اینجا مسئول …. این بازار است. وقتی زندگی‌ام را برایش تعریف کردم، بهم اجازه داد که جمعه‌ها بیآیم اینجا بساطم را پهن کنم. نامه هم بهم داده تا [اگر لازم شد] نشان بدهم.

ز. ر: وقتی اینجا می‌آیید، مایحتاج خانه‌تان را هم از اینجا می‌خرید؟
خانم رقیه: اگر ببینم اینی که فروخته‌ام، پولش آنقدر هست که خوب باشد و ضرر نکرده باشم، آره خب، یک کم پرتقالی، میوه‌ای می‌خرم می‌برم وگرنه که قیمت‌هایش خیلی تفاوتی با مغازه‌ها ندارد. سبزی مغازه با اینجا قیمتش یکی است .

ز. ر: مادر جان، از اینکه اجازه‌ دادید با شما صحبت کنم، ممنونم اما آیا آرزویی دارید که بخواهید درباره‌اش بگویید؟

خانم رقیه: آرزو بله دارم. از ارثیه‌ی پدری یک جزئی گیرم آمد، رفتم مکه، بیست سال پیش از این. مشهد هم دو بار سه بار رفته‌ام. فقط کربلا نرفته‌ام. دلم می‌خواهد بتوانم یک بار هم به کربلا بروم. آرزوی دیگرم هم این است که خدا علیلم نکند. شب که خوابیدم، صبح دیگر بیدار نشوم که بچه‌هایم بخواهند اسیرم بشوند. (مخصوصاً دختره که خیلی زحمتم را می‌کشد). همین.