برگردان علیرضا نیاززاده نجفی
این مصاحبه که حاصلش با برخی حذفیات در این نوشته آمده است، در دسامبر ۱۹۹۷ در میلان و در مجمعی بین المللی انجام گرفت. مجمع از سوی انجمن فرهنگی نقطهی سرخ۱ که ایشتوان مزاروش را همچون دبیر انتخاب کرده بود برپا شد. در مصاحبه نقبی هم به کتاب ورای سرمایه۲ زده می شود. کتابی که به تازگی و به زبان انگلیسی از سوی شاگرد لوکاچ چاپ شده است. این اثرِ سنگین باید همچون وحدت تفکر و مبارزه ی نویسنده در نظر گرفته شود. از میان دیگر آثارش می توان به عناوین زیر اشاره کرد:
نوشتههای مرتبط
کتاب “نظریه ی بیگانگی مارکس”
مقاله ی “مارکس فیلسوف در تاریخ مارکسیسم” و “کنترل ناپذیری سرمایه”
ریولو: میخواهیم چیزهایی دربارهی سالهای سپری شده در مسکو بدانیم. راجع به مطالهی مارکسِ لوکاچ در این شهر.
میساروش: لوکاچ دو دوره در مسکو زندگی کرد. اولین بار در اوایل دههی سی و زمانی که در موسسهی مارکس انگلس لنین کار کرد و راهی برای شناخت آثار مارکسِ جوان پیدا کرد. سپس از سال ۱۹۳۱ تا ۱۹۳۳ در برلین بود. بنابراین برای دومین بار و این بار برای پناه بردن از هیتلرِ به قدرت رسیده به مسکو رفت. در این دوره به رابطهاش با بلوخ بر میخوریم. بلوخ بعد از جنگ جهانی اول به مجارستان بازمیگردد. به نظر می رسد که ضعیف، گرسنه و به دنبال شناخت یک دختر پولدار یهودی برای ازدواج بوده باشد. این ها را ماری (Mary) خواهر لوکاچ برایم تعریف کرد. امّا این جزئیات را نمیتوانم تضمین کنم چون که از خود لوکاچ نشنیدهام. در همین دوره لوکاچ وارد حزب کمونیست میشود؛ اما نه به واسطهی رابطهاش با آنا گرابنکو چراکه این رابطه خیلی زود و بدجور تمام شد. آنا به هیچ وجه به لوکاچ وفادار نبود، در واقع یک ایدهی خیلی شخصی از آزادی جنسی داشت.
با برگشت به مجارستان، لوکاچ در زمان جنگ به کمک پدرش که مردی شناخته شده در امور مالی و مالیاتی بود، در ادارهی پست کاری همچون سانسورچی پیدا کرد. میتوانم تصور کنم که لوکاچ با چه توجهی، نشسته در دفتر کارش، نامه ها را میخوانده است! ترجیحن میتوانم تصور کنم، زیرمیزی، هگل میخوانده است. به هر صورت شغلش از اجبارِ اسلحه به دست گرفتن نجاتش میدهد؛ به طور یقین شلیک کردنی هم بلد نبوده.
دقیقن در آخرین سال های جنگ، زمانی که سانسورچی پست بود و در ویلای مجلل پدرش زندگی میکرد، بلوخ میآید تا پیش آنها زندگی کند. همچنین بارتوک که لوکاچ بسیار تحسیناش میکرد برای مدتی در آن ویلا زندگی کرد.
در زمان زندگی مشترک با بلوخ تضادهایی وجود داشتند، چراکه بلوخ هیچ وقت قبول نکرد تا خودش را با مارکسیسم تعرف کند. ولی لوکاچ بدون امّا و اگر به حزب ملحق شده بود؛ با تغییر و نقدِ نگرش پیشیناش. بلوخ به خاطر این رفتار با لوکاچ خیلی بد عنق شده بود و حتی سرزنش اش میکرد.
وقتی که در سال ۱۹۱۸ لوکاچ به حزب کمونیست ملحق شد فاقد دکترین مارکسیستی بود. در این مرحله مسیرش به سوی مارکسیسم با مطالعه و تئوری هموار نشده بود بلکه حاصل طغیان و امیدهایش به دگرگونیهای ناشی از انقلاب بود.
خود لوکاچ ورودش به حزب کمونیست را اینگونه تعرف کرد: یک شب، خیلی دیر وقت، یکی از دوستان فیلسوف لوکاچ بیلا فوگاراشی۱۵ به خانهاش میآید، سراپا مشوّش و هیجان زده. تعرف میکرده که به تازگی حزب کمونیست از سوی پانزده نفر تاسیس شده بود. در بحران مطلق آگاهی بوده که در آن موقعیت چه کاری میبایست کرد. لوکاچ جواب میدهد: “بحران آگاهی کجاست؟ سریع بریم همونجا”. این کاری بود که میبایست انجام داد. روز بعد ثبت نام میکنند و او از اولینها بود.
قابل درک است که بعدها در جریانات سال ۱۹۵۶ که من در خانهاش زندگی میکردم، زمانی که دیگر دخالت قریب الوقوع ارتش شوروی قابل پیشبینی بود، برای اولین و تنها بار لوکاچ را گریان دیدم. اشک از چشمانش سرازیر بود زمانی که میگفت: “همهی زندگیام را وقف حزب کردم و حال این فاجعهی تام و غیر قابل درمان رخ میدهد”.
کمی بعد، در حوالی نیمه شب تماسی از دوستش زولدان سندور دریافت کرد که بهش پیشنهاد پناهندهگی به سفارتخانهی یوگوسلاوی را داد و او غمگین قبول کرد. زولدان سندور از سالهای دور دوست صمیمیاش بود و بهش خیلی اعتماد داشت. حتی با اینکه او سفیر مجارستان در یوگوسلاوی بود، مشکلاتی داشت، چراکه در آن زمان بدون سوءظن خاصّی، کافی بود که کسی در بلگراد اقامت داشته باشد تا دستگیر و اعدام شود (همانطور که برای رایک۱۶ اتفاق افتاد). چیز هایی از این دست در شورویِ ۱۹۳۰ و در مجارستانِ ۱۹۴۹ رخ می دادند. زولدان جان سالم به در می برد به لطف باجناقی اش با ریوای۱۷. این رابطهی خانوادگیِ زولدان با ریوای تاثیری بر رابطهاش با لوکاچ نداشت چرا که پیوندِ دوستی این دو هم بر پایهی احساس و هم اندیشه بود.
در مورد دوستیاش با سندور اپیزودی به ذهنم خطور میکند که نوری بر شخصیت و اخلاق لوکاچ می اندازد. (اپیزود) برای زمانی است لوکاچ و سندور در نوعی زندانِ خاص در رومانی بودهاند. زندانیان تحت فشار قرار میگرفتهاند تا چیزهایی برای کمک به محکومیت ایمره ناگی بگویند. کسی که خودش هم در همان زندان بود. وقتی که سعی میکنند لوکاچ را به حرف وادارند، او به طرز شرافتمندانه جواب میدهد: “از این زندان رهایمان کنید، زمانی که آزادانه به مجارستان بازگردیم همه ی چیزهایی که مرا از ایمره ناگی متفاوت میسازند را خواهم گفت. امّا بر ضد رفیقِ همبندم هیچ کلمهای نخواهم گفت”. رفتارش اینگونه بود.
متاسفانه دوستش سندور به همین شیوه رفتار نکرد و زیر تهدیدات به حرف آمد و ناگی محکوم شد. این اپیزود را یکی از نزدیکترین همکاران ناگی، که هنوز در مجارستان زندگی میکند برایم تعریف کرد؛ کسی که هیچ انگیزهای نداشته که بخواهد داستانی دروغین ببافد یا موقعیت لوکاچ را جذاب و دلنشین کند.
پس از اینکه دوستش برعلیه ناگی اعتراف میکند، برخورد لوکاچ با او به صورتی رادیکال تغییر میکند. خبر را شنیده، در زمان صرف غذا به همراه گرترود وارد سالن غذاخوری میشود، به سمت میزی میروند که قبلن با سندور و همسرش شریک میشدند، بشقابها و قاشق چنگالها بر می دارند و میروند به سمت میز دیگری که در آنجا مردی تنها در حال غذاخوردن بوده است: همان همکار ناگی که بعدن از داستان برایم گفت. از آن زمان به بعد دوستیاش با سندور پایان یافت. این رخداد ثابت میکند که اخلاق هیچ سازشی را برنمیتابد حتی اگر پای صمیمی ترین دوستی ها در وسط باشد.
دوستی عمیقی هم با بلوخ داشت اما به دلیل تضادهای سیاسی، فلسفی و روشنفکرانه جدایی اجتناب ناپذیر مینمود، بدون اینکه هیچ وقت دوستیِشان را به صورت کامل قطع کنند. در یک رابطهی محترمانه باقی ماندند. نتوانستند نزدیکی پیشین را حفظ کنند چراکه برای لوکاچ دوستیای اینچنین صمیمانه یک نزدیکی و شباهت فکری و تعهد سیاسی را هم طلب میکرد. شباهتی که با بلوخ نداشت، حتی بعد از جنگ.
رویلو: فکر می کنی که امروز این نگاه به رسالت و نقش روشنفکر امکان پذیر باشد؟ در جامعه ای اینگونه بورژوا و سرمایه دار.
میساروش: خیلی شکاکم به مساله، چراکه یک تفاوت چشمگیر بین دو دوره وجود دارد. در آن موقع بورژوازی در بحران بود، اعتماد به خود و به تواناییاش را از دست داده بود. خود لوکاچ، بلوخ و خیلی از روشنفکران دیگر نمایانگر بارزِ نه تنها این بی حرمتی (به بورژوازی) بلکه یک بحران آگاهی بودند. در واقع نیز بهترین روشنفکران بورژوازی که به سوسیالیسم گرویدند، فقط یک سمپاتی ساده نشان ندادند بلکه خود را کاملن با ایدهی سوسیالیسم تعریف کردند. داستان در روزگار ما خیلی تفاوت کرده چراکه بورژوازی ما از خودراضی و تهاجمی است. امروزه پایگاهِ اجتماعیِ این بحران وجود ندارد. بحران آگاهی نیست چراکه آگاهیای وجود ندارد و آگاهیای که وجود ندارد نمیتواند بحرانی هم داشته باشد.
امروز تجاوزگریِ ویژهی نئولیبرالیستی را مشاهده میکنیم. فکر کن ببین که بعد از می ۶۸، همه روشنفکران بورژوازی کجا رفتهاند؟ چه شدند؟ متوجه میشوی که تمامشان به صورتی غیرانتقادی خودشان را با سیستم تعریف میکنند. این موضوع به نظر من مربوط به مسئولیت روشنفکران بورژوازی میشود چراکه لوکاچ، در نهایت، روشنفکر بورژوا را مخاطب قرار میداد و نه روشنفکری که از طبقهی کارگر میآمد. روشنفکران کمیابند. در زبان مجار بیانِ خاصی داریم تا بگوییم چیزی به شدت کمیاب است، گفته میشه “نادر همچون گوزن سفید”، و الآن واقعن در یک فازِ تاریخیِ گوزنِ سفیدی هستیم.
ریولو: تو گفتی که دیگر”آگاهی نگونبخت”۱۸ وجود ندارد، آنطور که هگل می نامیدتش.
میساروش: در واقع دیگر “آگاهی نگونبخت” وجود ندارد. شاید در دورهی یک بحران عظیم بتواتد برگردد، امّا نمیشود امیدی بهش بست و اگر امروزه سر این موضوع حرفی بزنی تو صورتت بهت میخندند. فقط به لوکاچ و سارتر فکر کن، دو شخصیتی که نهایت تعهد روشنفکری را نمایندگی میکردند امروز خارج از رده گذاشته شدهاند چرا که این موضوع دیگر کارکردی ندارد.
هنوز یک مسالهی مهم دیگر برای بررسی وجود دارد: مفهومِ از بیرون، از خارج وارد کردنِ آگاهی طبقاتی به جنبش کارگری. این مشکلی بزرگ را به بار میآورد. در واقع هم دیدیم که در دهههای آخر، این وارد کردن آگاهی طبقاتی از خارج چه تبعاتی را در پیداشت. یک چیز به شدت پروبلماتیک اتفاق افتاد؛ زیرا زمانی که حزب به قدرت برسد، خارج دیگر وجود ندارد، حزبِ دولت به گونهای خیلی ساده همان حزب فراتر بود.
بنابراین در آینده واجب است که جنبش سوسالیستی را در بُعد فکری به روشی کاملن متفاوت سازماندهی و ساختاربندی کرد. اگر در گذشته روشنفکران نقشی حیاتی در تغییر آگاهی توده، آگاهی مردم داشتند به عقیده ی من همچین چیزی نمی تواند در آینده تکرار شود. روشنفکران موفقیت چشمگیری در هیچ جای جهان “در انجام دادن” کسب نکردند؛ بنابراین نباید یکبار دیگر از همان مسیر بگذریم. باید از اوَل شروع کرد. لوکاچ این عبارت را به کار میبرد: “وقتی که دگمههای ژیله بد بسته شدهاند برای درست کردنش باید تمام دگمهها را بازکرد، و اگر از ژیله استفاده نمیکنیم این داستان برای پیراهن و کت هم صادق است”. حال در مرحلهای هستیم که باید تمام دگمهها را باز کرد تا از اوَل و به صورت مناسب دگمهها را درست بست.
ریولو: به فکر جملهای دیگر از لوکاچ افتادم که تقریبن اینطور میگه: “میشود که در انجام کارهای بزرگ گندکاری های کوچک هم اتفاق بیافتد، همچون ساخت سوسیالیسم؛ امّا نتایج بزرگی حاصل نمیشود اگر تنها و اگر گندکاریهای کوچکی اتفاق بیافتند”. همینطور اظهارنظر مشهورش جایی که میگوید: “بدترین سوسیالیسم همواره از بهترین کپیتالیسم بهتر است”. در ادامه بلوخ از تاریخ کلیسا آموزهی “فساد بهترین، بدترین است” را میگیرد. از اینجا گسست رادیکال بلوخ بعد از تاسیس دیوار برلین در ۱۹۶۱ هم رخ میدهد. اما همیشه و در هر شرایطی برای لوکاچ موضوع “درست یا غلط، حزب من” وجود داشت. حالا اینجا میشود راجع به این دیدگاهها هم بحثی کرد.
میساروش: در حالی که اظهار “درست یا غلط، حزب من” کاملن قابل حمایت است و احساس مسئولیت فردی را بیارزش نمیکند- از لحظهای که مسئولیت شخصی را قبول و برای تغییر مبارزه میکنم، رنج را نیز، تا حد بسیارش، به جان میخرم. امَا “بدترین سوسیالیسم از بهترین کپیتالیسم بهتر است” گفتنش وحشتناک است. چرا که بدترین سوسیالیسم، سوسیالیسم نیست؛ با مفهوم سوسیالیسم ناسازگار است.
ریولو: شنیده ای که یکبار لوکاچ از “سوسالیسم آسیاسی” صحبت کرده بود، امّا سوسیالیسم آسیایی معنایش بربریت آسیایی است.
میساروش: در حقیقت هم سوسیالیسم آسیایی سوسیالیسم نیست. مشکل اساسی لوکاچ دقیقن این است: درونی کردن یک سری شرایط خارجی و از آنِ خود کردنشان، مثل پذیرش نظریه ی سوسیالیسم تنها در یک کشور. او همیشه به این ایده وفادار ماند.
درست است که به نوعی روشی برای بقا بوده است و ما هیچ حقی نداریم که بگوییم: برو و خودت را به کشتن بده. امّا در بستری متفاوت همچون زمانهی ما ، باید به گونه ای دیگر مرزبندی و اعلام کنیم که سوسالیسم تنها در یک کشور چیزی جز یک فاجعه نبود، تنها توجیه بدترین بربریتها بود.
متاسفانه این واقعیات، نه کاملن ناآگاهانه، پذیرفته میشدند؛ چون نمیدانیم که مردم چقدر ازش مطلع بودهاند. به عنوان مثال لوکاچ از مفقود شدن پسرش خبر داشت، چیزی که از نزدیک لمسش میکرد، امّا احتمالن هیچ ایدهای از ابعاد آنچه که در حال وقوع بود نداشت. از طرف دیگر همچون یک روشنفکر و محقق مارکسیسم میتوانست بفهمد که آن مدل از سوسالیسم اساسن در نطفه و با تعریفش در تضاد بود. اگر در فاز تاریخیای که در آن آزار و وحشت مردم را مجبور به طی مسیری خاص می کرد –همچون مسیر طی شده از سوی لوکاچ- اما در زمانی که او رسالهی دموکراسی را می نویسد این بستر دیگر وجود ندارد. چیزی که نشان میدهد لوکاچ دیگر آن برداشت، آن افق دید را درونی کرده بود.
لوکاچ در اوج استالینیسم از برهههای هولناکی جان سالم به دربرد، بگیم که قبول استراتژی سوسیالیسم در تنها یک کشور تحت شرایط آن دوره ی تاریخی بوده باشد. یک نمونه: اوضاع خیلی جدی بود، و زمانی که یک رهبر مجار در نشریه ی پراودا (Pravda)، در سال ۱۹۵۱، به لوکاچ حمله میکند (بعدها) اعتراف کرد که از دستگیر شدن به هراس افتاده بوده است. این حادثه بعد از قتل لسلو رایک و بازداشت خیلیهای دیگر رخ میدهد. قابل درک است که در شرایطی اینچنینی می بایست هواسش به آنچه که میگفته می بوده باشد. اما بعدتر و در ۱۹۶۸ لوکاچ دیگر نمیباست از بازداشت هراسی داشته باشد، چراکه هیچ کس جرات نداشت دستی به آن هشتادسالهی در اوج شهرت جهانی بزند. با این وجود او نظراتش را به صورتی همگن حفظ می کند و سیستم استالینیستی را از پایه نقد نمی کند. یعنی سیستم را از نقظه نظر ایدئولوژیک نقد نکرد بلکه نقدهایش کلّی و معطوف به بعضی مسائل متدولوژیک بودند. در این زمینه سخنرانیاش برای حزب را در ورای سرمایه نقل کردهام، سخنرانیای که در آن اعلام می کند که دارد از ایدئولوژی حرف میزند؛ که حق و توانایی بررسی مسائل عملی، اجرایی و امور حزب را در خود نمیبیند. من پذیرش این انشقاق را درست نمیدانم، به عبارتی دیگر ردّ مسئولیتِ روشنفکر، دادن اجازه ی هرکاری به حزب، حتی گند کاریهای بزرگ، و خود را محدود کردن تنها به نقد ایدهها.
تکرار میکنم که داریم از پنجاه سالِ به شدت سخت حرف میزنیم، سالهایی که تحت فشارهای گوناگون سپری شدند. چیزی که در ابتدا یک سپر دفاعی بود رفته رفته از سوی لوکاچ و دیگر روشنفکران دورنی شد، تو گویی حیات دوّمشان بوده باشد.
ریولو: اعتماد لوکاچ سوای خوش بینی تاریخی و شخصی پایه در برداشتی هگلی داشت، به این معنا که این زنجیرهی “استنتاجات”۱۹در مسیر سوسیالیسم، در هیچ موردی نتیجه را به طور کامل به خطر نمیانداختند.
میساروش: من هم فکر میکنم که مشکلات به گونهای حل خواهند شد. اما موضوع تنها این نیست، بلکه او هیچ گاه برداشت اسطورهایاش از حزب را مورد بازبینی قرار نداد. این برداشت میتواند مورد قبول و بری از مشکل باشد امّا تنها اگر پذیرفته شود که حزب تجسمِ آگاهی سوسیالیستی و اخلاق پرولتاریاست (طوری که خود لوکاچ در تاریخ و آگاهی طبقاتی خاطرنشان می کند). با یک نگاه کلی، من این برداشت را هم نمیپذیرم چرا که باور ندارم این مدل- تاکتیکها را بتوان اتخاذ کرد.
چه اتفاقی میافتد اگر مثلن حزب به گونهای کاملن متفاوت عمل کند؟ به عبارتی کجاست آن مرزی که بعد از آن بتوان حزب را نقد کرد؟ وجود ندارد. اگر حزب اوج همه چیز است، چه از نظر آگاهی و چه از نظر اخلاق، امکان نقد حزب وجود ندارد.
این دیدگاه مارکس نبود. بارها خاطرنشان کردهام که مارکس از توسعهی آگاهی کمونیستیِ خلقها صحبت میکند، از خلقها و درون خلق ها. نه اینکه یکی بیاد و بهت بگه که چی کار کنی. این موضوع مسالهی آینده ست. در این مورد به نظرم بحث راجع به روشنفکران باید مورد بازنگری قرار بگیرد.
شرایط فاجعه باری که داریم درش زندگی می کنیم، با گروه های کوچک و احزاب ادغام شده در حیات پارلمانی حل نخواهد شد. بلکه باید جنبشی از خلق، آنطور که مارکس ازش میگفت وجود داشته باشد. یعنی آگاهی کمونیستی باید از خلقها و درونشان رشد یابد، نه اینکه از سوی گروهی کوچک یا بزرگ همچون تکلیفی بهش معرفی شود.
این حد نسل لوکاچ (و نه فقط او) است. برای همین هم اشک میریخت زمانی که در حال مشاهدهی اضمحلال همه چیز بود.
ریولو: به نظر میرسد که حتی بعد از ۶۸، بعد از حمله به چکسلواکی، لوکاچ همچنان به اصلاحات اعتماد دارد، به خوداصلاح گریِ سوسیالیسم موجود.
میساروش: درست است. من از به اصطلاح “وصیت نامهی سیاسی”اش رفتار مودبانهاش را وقتی که از حزب تقاضا می کند که به شهروندان اجازهی تصمیم گیری برای محل نصب یک داروخانه محلّی بدهند را نقل کردهام. این چه سوسالیسمی است؟! وحشتناک است که حزب باید برای هر مسالهای تصمیم بگیرد، حتی محل تاسیس یک داروخانهی محلّی. من معتقدم که در یک کشور سوسیالیست باید این قدرت اجرای را بازپس بگیریم.
ریولو: اما در نوشته ی دربارهی دموکراتیزه کردن، لوکاچ باهامون از یک جنبش خلقی صحبت میکند که میبایست جامعه را دموکراتیزه میکرد، که خواستههای این جنبش باید از سوی حزب قبول میشدند.
میساروش: درسته اما لوکاچ زمانی که باید در این رابطه مثالی میآورد حرف از کارهای جنبش سندیکایی در غرب میزد. اما هیچ چیزی با شروع از جنبش سندیکایی درغرب حل نمیشود، و نه حتی با شروع از اعتصاب. از طرفی هم لوکاچ جرات نداشت که از اعتصاب در مجارستان حرفی بزند، از این نظر که اعتصاب در دولت های سوسیالیستی غیرقانونی بود.
ضروری است که قدرت اجرایی را بازپس بگیریم چراکه اگر دوباره به چنگش در نیاوریم این سیستم نابودمان خواهد کرد. این موضوع هم مشکلی در آینده خواهد بود. نسل پیشین نمیتوانست به همچین هدفی برسد چراکه معنیای در سیستم (سوسیالیستی) میدید. برای همین در هستی شناسی، ارجاعات به قدرت اجرائی به آیندهای بسیار دور حواله شده اند، جایی که مسائل در عبارت “جان” (در معنای هگایاش) هل شدهاند، می شود گفت اشرافی، مثل انگیزه؛ اما هیچ چیزی راجهع به “استنتاجات” امروزی گفته نمیشود. مثلن اینکه برای رفتن به آن مسیر، کنترل چه ابزاری را باید به دست گرفت.
هستی شناسی دنبالههایی هم دارد، ارجاعات خوش باورانهای به جنبش دانشجویی. امّا کجاست این جنبش دانشجویی؟ در حقیقت جنبشی به شدت محدود است. از طرفی دیگر تو خودت آن روز گفتی داشتن پنجاه دانشجو، در سالن یک همایش یا کنفراس، رضایت بخش است.
ریولو: در آن زمان به نظر میرسید که در غرب نیروهایی حیاتی آزاد شده باشند که بتوانند باقی جامعه را هم با خود همراه سازند، از جمله طبقهی کارگر. این امیدها از این واقعیت جان گرفته بودند که خیلِ عظیمی از خلق درش درگیر شده بود. محدودیتهای جنبش و نبود استراتژیاش فقط در فاز بعدی مطرح شد.
میساروش: در واقع هم همه چیز در هوا معلّق بود. به هر حال میفهمم که چطور لوکاچ در مجارستان با اشتیاقی زیاد به این حرکت دانشجویی نگاه کرده باشد، با امید به امکان سازماندهی جنبش علیه دستکاری و فریب، وجهه ی سیستماتیک سرمایه داری قرن بیستم.
در عوض دستکاری برای من یک مسالهی کم اهمیتتر است. مشکل به نظر من، ویرانکنندگیِ عمومیِ سرمایه به عنوان یک سیستم است. این وجهه طبیعتن به صورت کامل در نگاه لوکاچ غایب بود.
این حرفها، گلایههایی علیه یک نفر نیست، چرا که همین ایدهها از سوی یک نسلِ کامل مورد قبول واقع شده بودند. این برنامهریزی میبایست در انطباق با توسعه ی شوروی هم قرار داده میشد، که در هر صورت برای لوکاچ معرّف یک افق بود. اما اگر این افق به درستی تعبیر نشده باشد، ایمانی کور، در آیندهای خیلی دور باقی میماند.
ریولو: این چیزی بود که به خاطرش بلوخ سرزنشش میکرد. برای رسیدن سریعتر به بحثِ میراث لوکاچ ازت میپرسم که آیا هنوز تعریفت از لوکاچ همچون فیلسوف اصل ثالث (به عبارتی گویاتر فیلسوف ردّ اصل طرد ثالث) معتبر است یا نه؟
میساروش: این تعریف معتبر است چراکه به خوبی نگاه لوکاچ را توضیح میدهد. در عوض امروزه شرایط به گونهای است که اغلب باید دیدگاههای افراطی را رد کرد و خیلی چیزها را به نوعی دیگر بازتعریف کرد. دو قطب متضاد خیلی رشد کردهاند و پناه بردن به دیدگاههای افراطی، مخصوصن در شرایط بحرانی، راهی به جز بن بست ندارد. در این معنا استنتاجات (همچون ثالث ها) حیاتی اند.
جایی در ورای سرمایه قطعه ای از گوته را نقل کردهام که در آن گوته خانهی پدریاش را توصیف میکند. گوته حرف از قانونی میزند که فروریختن و از بین بردن ساختمانها را قدغن میکرده و ساختمانها را تنها با نگه داشتن سقف میشده بازسازی کرد. از بالا به سمت پائین به جای اینکه از پائین به بالا.
همینطور تندروها میخواهند بر اساس الگوی “لوحِ سفید” عمل کنند، اما لوح سفید به معنای پایان انسانیت است. باید به سمت استنتاجات رفت، با پیوند دادنِ استراتژیک و طی کردنیِ حال به آیندهای عملی. اما برای اینکار نیاز به بالاترین فهم از واقعیت و حقیقت داریم. راهی بس دشوار است.
ریولو: هنور باید راجع به میراث فرهنگی لوکاچ صحبت کنیم زیرا پرداختن به جنبههایی از اندیشهاش که امروزه میتوانیم ازشان با دستانی پر خارج شویم بسیار مهم است. استعارهی سنجاب هیمالیا و فیلِ زمینهای هموار میتواند جالب باشد، استعارهای که مخصوصن به اوضاع نویسندههای سوسیالیست نقب میزند. تلقی خود چون بزرگترین بزرگانِ ادبیات جهان به خاطر در اختیار داشتن مترقیترین ایدئولوژی. سنجاب هیمالیا نمیتواند خودش را فقط به این دلیل که در بلندی قرار دارد، بزرگتر از فیل در نظر بگیرد. لوکاچ اشتیاق زیادی به شکوفایی انسانی و انسان شدن انسان داشت، همانگونه که در لحظههایِ بزرگِ تاریخی در بعضی از قسمتهای جامعه و در برخی نواحی زمین رخ داده است. منظورم دورهی رنسانس و بالاخص انسانِ فلسفهی کلاسیک یونانی است. این نما به روشنی در زیبایی شناسیاش وضوح مییابد. امروزه که اغلب گوته، بالزاک و تولستوی خوانده میشود، مشکل خیلی مشخص است: در عصر نهایتِ خردشدن فرد و آگاهیاش.
میساروش: پیشروی برای لوکاچ بدون ارجاع به گوته و دیگر بزرگان ناممکن بود. توماس مان، که به فرهنگ امروزی نزدیکتر است و میشود گفت که نگاهی انتقادی به این دنیا به زندگی در عصر سرمایهداری داشته است، یک بحث دیگر را میطلبد تا بررسی گوته که فاصلهاش از جهان امروزی ما بیشتر است.
امروز سوسیالیسم، نسبت به زمان ما، یک برخورد متفاوت و نو با مسالهی انسانیت دارد؛ نگرشی تازه در قبال تحقق تواناییهای بالقوهی انسانی اتخاذ کرده، نگرشی که در دورهی ما کاملن رد میشد. حالا باید برای تغییر پافشاری کرد. مثلن اگر در فوریه (۱۹۹۸) این کاهش زمان (کار) رخ بدهد، قانون سی و پنج ساعت کار هفتگی، باید بفهمیم که فقط خواهان یک کاهش زمان نیستیم. بلکه زمانی به کل جدید میخواهیم، که تمامیتش در اختیارِ خودمان باشد؛ نه یک زمان که هنوز تابع سودآوریِ سرمایه باشد، چراکه الآن این خطر وجود دارد که زمان به چنگ آمده به انقیاد سودآوری سرمایه درآید. بدون کسب کنترل بر کل سیستم، یا به عبارتی دیگر بدون خروج از رابطه با سرمایه، نمی توانیم از زیر این چنگال فرار کنیم.
این موضوعی ست مرتبط با تحقق بالقوههای انسانی یا آنچه که مارکس فردیتِ غنی می نامید. غنی نه به این خاطر که جیباش پر پول باشد، بلکه به خاطر تواناییاش در تحقق بالقوههایش به کمک رابطهی اساسن نوینی که با زمان کار دارد. همهی اینها در “هستی شناسی” توضیح داده شده است؛ کتابی است که باید خوانده شود. در این صورت میشود نگاه کلّی و افقِ دید عظیم لوکاچ را فهمید، حتی اگر مسالهی “استنتاجات” هم مورد بررسی قرار نگرفته باشند، وظیفهی حل کردنش بر عهده ی ماست. از سوی دیگر “استنتاج” باید یک جهتی برای حرکت داشته باشد، که در غیر این صورت تهی از معنا خواهد شد. بدون استنتاج در جنگلی خواهیم بود که توان خروج ازش را نخواهیم داشت.
چرندی اندیشهی پوپری دقیقن در همین بود که کلَیت (تمامیت) را محکوم میکرد، کلیّ هایی مانند دولت- شهر (Polis). در این صورت (اصطلاح) “گاماس گاماس” تبدیل به یک فحش می شود. گاماس گاماس چه معنیای میتواند داشته باشد اگر نگاهی جامع وجود نداشته باشد؟ اگر مسیری وجود نداشته باشد، یا هیچ نقطهی ارجاعی نداشته باشیم؟
ریولو: در این رابطه، تمایزی که لوکاچ در هستی شناسی بین لحظه ی ایده آل، ایدئولوژی و بیگانگی قائل میشود به ذهنم خطور میکند. برای مثال استنتاجِ آنی را بررسی نمیکند اما در عوض چارچوبی کلَی از تواناییهای فنَی انسان ارائه می دهد که همانا پیشرفت علمی یا نیروهای مولَد است، پیشرفت در معنای انسانی اش. پس برای جمعبندی می توان گفت که میراث لوکاچ برای ما حول این چهار پنج مفهوم فلسفی کلَیِ در هستی شناسی میگردد.
میساروش: باید اضافه کنی که خیلی چیزها را هم باید با مطالعهی تاریخی مسیر شخصیاش یاد بگیریم. پس باید از شرایط تاریخی خاصی که درش زندگی میکرد به خوبی آگاه باشیم. به این صورت میتوانیم هم چیزهایی که درباره ِشان صحبت کردیم را بفهمیم هم نگاهی انتقادی تر در قبال خودمان داشته باشیم. شناخت مسیر شخصیاش کمک میکند تا محدودیتها را بازشناسیم، محدودیتهایی که ماهم تحت تاثیرِشان هستیم؛ و برای پشت سر گذاشتن ِشان کمک ِمان می کند تا یک سری دیدگاههای غیرانتقادی را که از فوریتِ موقعیت نشات می گیرند را رها کنیم.
برای من سوای نگرش و افق دید عظیمش؛ تجربه ی تاریخی، ساخت و تغییر سیاسی، ایدئولوژیک و فلسفی اش هم معنایی عظیم دارند.
ریولو: ولی مکتب لوکاچ، به اصطلاح مکتب بوداپست، از حرکت بازایستاد.
میساروش: متاسفانه مکتبها همواره مسالهساز بودهاند، فقط به درد خود بالابری میخورند. برشت که از مکتب فرانکفورت بیزار بود داستانی را تعریف میکرد که روشنگر موضوع مورد بحث ِمان است. یک محتکر بزرگ و جهانیِ گندم، دم مرگ دچار بحران وجدان میشود و تصمیم میگیرد همهی پولش را به مکتب فرانکفورت بدهد تا دلایل بدبختی و فقرِ جهان را پیدا کنند. می شود گفت تحقیقی راجع به خودش! مکتب فرانکفورت وجوهی به شدت مساله دار داشت. برای بالابردن هورکهایمر و آدورنو خوب بود امّا مارکوزه و فروم را در حاشیه قرار داد. و گویا نوشته های دهه سی در دسترس قرار نمیگرفتهاند.
ریولو: برایمان از لوکاچِ استاد بگو؟
میساروش: درخشان بود و همیشه لطیفههایی شیرین و محترم داشت. همواره سعی در سبک کردن شرایط بغرنج و ساده کردنِ فهمِ بحثی مشکل داشت. در سمینار و کنفرانسها خودش را از دخالت دیگران شاد و مشتاق نشان میداد و مبحث را با ایجاد و گسترش علاقهای مضاعف به پیش میبرد. ما میگفتیم که گوساله را قبل از اینکه نطفهاش بسته شود به دنیا میآورد. کاملن حواسش به تواناییهای فکری شاگردانش بود، نه به خاطر تملق گویی، بلکه این دقیقن روش آموزشش بود. در واقع معتقد بود که تفکر به واسطهی کنش و واکنش بین شاگرد و استاد رشد میکند و غنا مییابد. او در تو جوابهایی را میتوانست بخواند که خودت از داشتن ِشان بی اطلاع بودی، اما یه بار دیگر که بهش فکر میکردی، میگفتی که دقیقن جواب تو بوده است.
ریولو: چطور با لوکاچ آشنا شدی؟
میساروش: پانزده سالم بود زمانی که کتابی از لوکاچ را دربارهی ادبیات مجار پیدا کردم. کتاب برایم منبع الهامی شد، طوری که تصمیم گرفتم تمام آثار نویسندهاش را بخوانم. برای خرید کتابهایش که از سوی انتشاراتی بورژا چاپ میشدند و بنابراین خیلی گران بودند، مجبور شدم چیزهایی را که برایم با ارزش بودند بفروشم، هرچند جز خرت و پرت چیز دیگری نبودند. کتاب هایش را که خواندم، گفتم او کسی است که میخواهم باهاش مطالعه و کار کنم. بنابراین وارد دانشگاه و موسسهاش شدم درست همان زمانی که تحت حملههایی بی رحمانه بود و همه علیهاش صف کشیده بودند. من تنها کسی بودم که ازش حمایت میکرد طوری که تصمیم گرفتند از کالج بیرونم کنند. اول بهم دستور ترک موسسه را دادند که من قبول نکردم؛ بعد جلسهای متشکل از دانشجویان ترتیب دادند که اینها خوشبختانه طرف من را گرفتند و قائله به ماندنم ختم شد. از آن موقع رابطهِ مان خیلی نزدیک بود؛ هر زمانی که میخواستم میتوانستم به دیدنش بروم، حتی بدون اطلاع قبلی یا در زدن.
لوکاچ همان نصیحتهایی را بهم کرد که زیمل بهش کرده بود: باید تفکر خویش را تا انتها به پیش برد، تا آخرین عواقب، بدون اینکه نگران چیزی بود. سَری که به دیوار برسد، بهش کوبیده میشود و ستاره ها را میبیند، آنجاست که میفهمد به حدش رسیده است. نصیحت فوق العاده مهمی بود و اگر کسی به گوشش نگیرد و یکی به نعل و یکی به میخ بزند به هیچ نتیجهای نمیرسد. مهم نیست که کلّه چند بار به دیوار بخورد، چرا که سفت است و توان تحمّل را دارد. به نطر لوکاچ یک نصیحت متدولوژیک خوب بود.
ریولو: میتوانستیم همچنان ادامه دهیم، اما به خاطر کمبود وقت باید هیمنجا ازت تشکر کنیم هم به خاطر نشست فکری و هم به خاطر رابطهی انسانیای که برقرار کردیم.
پانویسها
۱- Punto Rosso
۲- Beyond Capital
۳- Ernest Bloch (1885-1977)
۴- Endre Ady (1877-1919) ، شاعر مجار و سردمدار جنبشی که حول نشریهاش Nyugat (غرب) ایجاد شد، نشریه ای که خواهان تلاقی ادبیات مجار با جریانهای اروپایی بود. از مهمترین شاعران و ژورنالیستهای تاریخ مجارستان شد. تحت تاثیر سمبولیستهای فرانسوی منابع الهامش ریشه های اجتماعی-مذهبی و با فرمی قهرمانانه-احساسی داشتند.
۵- Bela Bartok (1881-1945)
۶- Zoltan Kodaly (1882-1967)
۷- Sandor Petofi (1823-1849)
۸- Attila Josef (1905-1937)
۹- Tertum datur ( اصل ثالث) از اصطلاح لاتین Tertum non datur (اصل طرد ثالث) گرفته شده است.
۱۰- Erich Ludendorff (1865-1935)
۱۱- Yelena Andreyevna Grabenko (1889-1930)
۱۲- Gertrud Bortsieber (1882-1963)
۱۳- Miklos Horthy (1868-1957) ، بعد از فروپاشی امپراطوری اطریش-مجارستان در سال ۱۹۱۹ بیلا کون موفق به تشکیل دولت کمونیستی می شود و این امر جناح ضد کمونیستیای را به وجود میآورد که بعد از درگیریهای درونی میکلوش هورتی را به عنوان رهبر جبههی ضدّ کمونیستی از آن خارج میکند. او که همچنان سودای امپراطوری آزبورگها و پادشاهی را در سر داشت در مقابل خود سدّی نه جندان مستحکم از بورژوازی را در پارلمان داشت امّا از سویی دیگر نظم نوین اروپایی اجازهی تغییراتی اینچنینی را به او نمیداد. او به دنبال رویاهایش به برقراری رابطهای نزدیک با هیتلر و موسلینی روی آورد. این نزدیکی به هیتلر در سال ۱۹۳۸ قسمتیهایی از اسلواکی جنوبی را برایش به ارمغان آورد. هورتی که تنها عنوان پادشاهی را کم داشت در طول بیست و چهار سال حکومتش بر مجارستان تاکتیک حذف فیزیکی مخالفانش را در پیش گرفت و با قوانینی ضدّ یهودی از هیتلر دلبری میکرد. در سال ۱۹۴۴ و در آستانهی شکستی تام از ارتش سرخ قصد صلحی یکطرفه با شوروی را داشت که آلمان از قدرت برکنارش کردند و به تبعیدش فرستادند.
Georgy Dimitrov (1882-1949) -14 ، در هفتمین کنگرهی کمینترن در تابستان سال ۱۹۳۳ به همراه تولیاتّی از پیش برندههای تز “جبههی مردمی” علیه ناری-فاشیم بود. بعد از جنگ جهانی دوّم به کشورش بلغارستان بازگشت و اولین نخست وزیر جمهوری خلق بلغارستان شد. او که خود را به نظرات تیتو در یوگوسلاوی مشتاق نشان داده بود در عمل جراحیای که در مسکو داشت جان باخت تا نظریهی قتلش به دستور استالین مطرح شود.
Béla Fogarasi (1891-1959) -15 ، فیلسوف، فعال سیاسی و مترج آثار هنری برگسون به مجاری. از اعضای “یکشنبههای” لوکاچ بود. به همراه مانهایم در جلسه های ادبیات و فلسفه، مدیریت شده از طرف لوکاچ، فعال بود. در سال ۱۹۱۵ و در درسگفتارهایش در باب ماتریالسیم تاریخی جبرگرایی اقتصادی را نقد میکند. در سال ۱۹۱۸ در حلقههای یکشنبه درسگفتار “ایدهآلیسم محافظه کار و مترقّی” را ارائه می دهد که در آن بر ضدّ پوزیتیویسم جبهه میگیرد و سیاست رادیکال را با ایدهآلیسم فلسفی پیوند میزند.
۱۶- Laszlo Rajk (1909-1949) ، رایک در جوانی به حزب کمونیست مجارستان ملحق شد در جنگ داخلی اسپانیا داوطلبانه در جبههی بریگاردهای انترناسیونال جنگید. در مجارستان هم در مقاومت بر ضدّ رژیم میکلوش هورتی شرکت کرد تا اینکه بازداشت شد و به آلمان و به تبعید فرستاده شد. او که بعد از جنگ جهانی دوم به خدمت استالین درآمده بود خود قربانی سرکوبهای استالینیستی شد.
۱۷- József Révai (1898-1959) ، ریوای از موسسان حزب کمونیست مجارستان در سال ۱۹۱۸ بود. از سال ۱۹۳۴ تا ۱۹۴۴ در مسکو زندگی کرد و بعد از جنگ جهانی دوم به کشورش بازگشت و مدتی هم وزیر فرهنگ مجارستان شد.
۱۸- unglückliche Bewußtsein
۱۹- در ترجمه ی این واژه (به ایتالیایی Mediazione) از زحمات حسن مرتضوی در مقاله ای دیگر استفاده شد که توضیح مترجم گرانقدر عینن آورده می شود…”متأسفانه در زبان فارسی هیچ واژه ای به تنهایی نمی تواند مفهوم Vermittlung هگلی انشقاق از طریق فرارفتن و نفی در نفی را برساند. بدیل های موجود در زبان فارسی این سه واژه هستند: ۱- انشقاق یا استنتاج ۲- وساطت یا میانجیگری ۳- فرارفتن و نفی در نفی. تمام این مفاهیم در اصطلاح mediation وجود دارند! سرانجام به این نتیجه رسیدیم که اصطلاح استنتاج (deduction) را به رغم مخالفت جی. ان. فیندلی، هگل شناس معروف، در تعریف mediation به کار ببریم. تا زمانی که اندیشه ی فلسفی در ایران تکامل بیشتری نیابد، این مشکل به قوت خود باقیست”.
بخش اول:
http://www.anthropology.ir/node/29051