گفتوگوی لائورن لاورن با جی کی رولینگ درباره هری پاتر، ثروت، شهرت و همه آنچیزهایی که طرفداران رولینگ دوست دارند درباره نویسنده مورد علاقهشان بدانند
مترجم: مستانه تابش
نوشتههای مرتبط
جی کی رولینگ، نویسنده پانزده کتاب است، از جمله هفت جلد هری پاتر و سه رمان جنایی با نام مستعار رابرت گالربیت. او نمایشنامه «هری پاتر و کودک طلسمشده» را نیز در ماههای اخیر روانه بازار کرده است. لائورن لاورن، مجری رادیو و تلویزیون انگلیسی است که در حال حاضر برنامه موسیقی صبحگاهی بیبیسی را اجرا میکند. لاورن و رولینگ در یک روز خاکستری در شرق لندن همدیگر را ملاقات میکنند. آنها تا به حال همدیگر را ندیدهاند فقط در یک شبکه اجتماعی پستهای هم را لایک کردند؛ جایی که رولینگ شش میلیون دنبالکننده و لاورن ۳۸۰۰۰ فالوئر دارد. رولینگ میخواهد لاورن را ببیند چون «او باهوش و بامزه و از زنهایی است که من خوشم میآید» (و البته نامی است که جس، دختر بیست و دو ساله رولینگ را نیز تحتتاثیر قرار میدهد). لاورن هم با داشتن دو پسر هشت و پنج ساله بهشدت درگیر داستانهای هری پاتر است. آنها در این گفتوگوی مفصل راجع به همه چیز از هری پاتر و اعتقادی که رولینگ به آن داشت تا شهرت و ثروت و… با هم حرف میزنند که خلاصهای از آن در ادامه میآید.
بیا کمی گپ بزنیم. ظاهرا این گفتوگو بخشی از یک مجموعه است تا نشان بدهد هنر گفتوگو مرده. مطمئن نیستم که آیا ما جزو نمونههای مورد آزمایششان هستیم یا…
بیا ثابت کنیم که اشتباه میکنند.
ولی میخواهم بدانم که تو از چهجور گفتوگوهایی خوشت میآید و از صحبت کردن با چه کسی بیشتر از همه لذت میبری؟
فکر کنم خیلی سطحی و پیش پا افتاده باشد، ولی مسلما همسرم بهترین دوستم است و خواهرم. من آدم گروههای کوچک هستم. رویایم داشتن گروه کوچکی از آدمهاست که خیلی خوب آنها را میشناسم و میتوانیم کلی حرف با هم بزنیم. دنبال بحث کردن نیستم، ولی میخواهم در مورد چیزهایی که واقعا مهم هستند، با هم گفتوگو کنیم.
میخواهم درباره نامگذاری شخصیتهایت بپرسم چون تو رابطه فوقالعادهای با قدرت نامها داری. کاملا هم بدیهی است چون با یک اسم مستعار شروع به نوشتن کردی و کلی شخصیت فوقالعاده دیکنزی با اسمهایی داری که کاملا برایشان مناسب است.
فکر کنم صد به یک احتمال میدادند که من اسم پسرم را ولدمورت میگذارم. صد به یک! میارزد که آدم شرط ببندد. ولی حق با توست. نامها خیلی مهمند. انتخاب «رابرت گالبریت» به عنوان اسم مستعار، انتخاب مهمی بود.
چطور این کار را کردی؟
خب، وقتی بچه بودم دوست داشتم الا گالبریت صدایم کنند. بعد با خودم فکر کردم که اسمم میتواند ال ای گالبریت باشد ولی بعد نخواستم که از حروف اختصاری استفاده کنم.
بنابراین بازی را ول کردی.
اصلا اینجوری به ماجرا نگاه نمیکردم. یک جی کی گالبریت هم بود، یک اقتصاددان مشهور. بعد اسم رابرت را انتخاب کردم، به خاطر رابرت کندی که قهرمان قهرمانان من در دنیای سیاست است. با خودم فکر میکردم که باید کشف بشوم!
تصادفی وجود ندارد.
ولی بعدش دستنویسهایم را برای ناشران زیادی فرستادم و بنگاه کوچکی برای انتشار کتاب اعلام آمادگی کرد. خدا خیرشان بدهد. ولی این راز بزرگتر از آن بود که از یک بنگاه کوچک انتشاراتی بخواهی آن را برایت حفظ کند.
روزی را که این راز فاش میشد، تصور کردی؟
قضیه داشت به طور فزایندهای مشکلساز میشد ولی رویایم این بود که قبل از لو رفتن ماجرا دو، سه جلد کتاب منتشر کنم.
فکر کنم این اسم به تو اجازه میداد که به جای آن شخصیت بنویسی، به جای او باشی.
منظورت انتخاب یک نام مستعار مردانه است؟ وقتی مینویسم کاملا خنثی هستم. در این صورت جنسیت اصلا محدودت نمیکند، ولی وقتی با خودت فکر میکنی «هیچکس متوجه نمیشود که این نویسنده من هستم» آزادی زیادی داری. حتی نمیتوانی فکرش را هم بکنی که من چقدر از هر نامه عدم پذیرشی که به دستم میرسید، وحشت داشتم… یک ناشر در نامهاش گفته بود: «ببین ما واقعا از این کار خوشمان آمده ولی الان نویسندهدیگری را داریم که در منطقه جغرافیایی مشابهی کار میکند» و من واقعا خوشحال شدم. نمیتوانم بگویم که مثل هر نویسنده کتاب اولی خوشحال شدم، چون اینطوری نبود. هر نویسنده کتاب اولی دیگری ممکن بود دلسرد شود: «کتاب را دوست داری و قرار نیست چاپش کنی» ولی برای من اینجوری بود که «دوستش داری. این عالی است.» ای کاش کمی بیشتر میتوانستم ادامه بدهم.
ولی مگر تو دوازده نامه عدم پذیرش برای هری پاتر دریافت کردی؟
میدانی، تا حالا انواع و اقسام عددها را شنیدهام و واقعا دربارهاش مطمئن نیستم. ولی فکر کنم که چندتایی بود، بله.
چی باعث شد به تلاشت ادامه بدهی؟
(مکث طولانی) سوال خوبی است چون میدانی، آن زمان اصلا اعتماد به نفس نداشتم. ولی آنقدر دلم میخواست این اتفاق بیفتد که نمیتوانستم از آن صرفنظر کنم.
چطور متوجه شدی که قرار است کتابت را چاپ کنند؟
کارگزارم تلفن کرد. خیلی در این مورد تودار بود. یک ناشر کتاب را شش ماه نگه داشته و معلوم است که با این کار چقدر امیدوارم کرده بود ولی بعدش جواب منفی داد. نابود شده بودم ولی کمی بعد کارگزارم تلفن کرد و گفت: «بلومزبری کتابت را میخواهد.» خیلی عادی. اصلا متوجه نبود که دارد بهترین هدیه زندگیام را به من میدهد. بعدش یک سکوت طولانی پیش آمد و من فقط گفتم: «پس داری به من میگویی که قرار است کتابم را چاپ کنند؟» واقعا دست و پایم را گم کرده بودم.
یکی از آن وحشتناکترین لحظههای که ممکن است برای یک نفر پیش بیاید.
خب، خندهدار است ولی اولین ناشری که هری را رد کرد، گستاخانهترین نامه عدم پذیرش را برایم نوشت. بنابراین فکر کنم اشکالی ندارد اگر بگویم که من هرگز برای آنها کتاب نخواهم نوشتم. معلوم است که از من خوششان نمیآید، حالا به هر شکلی که خودم را عرضه کنم. (میخندد)
همچنان جوابشان «نه» است، باشد؟ این رو بفهم رولینگ!
ما پاتر لعنتی تو را نمیخواهیم.
ولی تو اعتقاد زیادی به این کتاب داشتی.
میدانی الان میتوانم این را بگویم ولی تا مدتها اعتماد به نفس حرف زدن راجع به این قضیه را نداشتم. من به هری ایمان داشتم و میدانستم سختترین کار این است که یک نفر را قانع کنی تا این کتاب را چاپ کند، چون خیلی متناسب نبود. مردم میگویند که کتابهای کودکان باید نصف حجم این کتاب را داشته باشند و چه موضوع از مد افتادهای هم دارد، یک مدرسه شبانهروزی. احساسم این بود که سختترین کار این است که یک نفر را قانع کنیم آن را منتشر کرد ولی اگر این اتفاق بیفتد، مردم دوستش خواهند داشت.
دلم میخواهد بدانم که تو چطور موفقیت را اندازهگیری میکنی. به خاطر این گفتوگو صفحه تو را در ویکیپدیا خواندم.
وای خدایا، آن را خواندی؟ من هرگز نخواندمش. صفحه تو را خواندم.
تا اینجا خیلی خوب بودی.
به سلامتی لائورن.
بر اساس همه معیارهای اندازهگیری سنتی، تو واقعا موفق بودی.
(میخندد).
جدا از اینکه مدال لژیون دونور گرفتی، چطور موفقیت را اندازهگیری میکنی؟
خیلی عجیب است که این سوال را از من میپرسی، چون چهار روز قبل جوابش را در چهارمین کتاب رابرت گالبریت نوشتم چون وقتی کارآگاهم را در کتاب چهارم ملاقات میکنی، او نشان میدهد که چرا موفقیت هیچوقت آن حسی را ندارد که فکر میکنی باید داشته باشد. بعضی از مردم با خودشان میکنند که تو نشستی و خودت را خیلی جذاب و فریبنده میدانی ولی یادم میآید یک هفته بعد از اینکه قرارداد امریکاییام را بستم که فشار زیادی هم به من وارد کرد، یکی از بهترین دوستانم به من زنگ زد و گفت: «فکر میکردم صدایت خیلی خوشحال خواهد بود.» از بیرون مطمئنم که همه چیز خیلی جذاب به نظر میرسد ولی در آپارتمانم، جایی که یک مادر مجرد بودم و نمیدانستم به کی زنگ بزنم که موهایم را برایم درست کند، همه چیز به طرز عجیب و غریبی هولناک بود. برای اولین بار در عمرم من میتوانستم خانهای بخرم که معنایش امنیت برای خودم و دخترم بود ولی حالا احساس میکردم: «کتاب بعدی نمیتواند به پای این یکی برسد.» بنابراین فقط در عرض پنج روز توانستم این موفقیت بزرگ را تبدیل به یک تراژدی کنم.
فکر میکنم افسانه هری پاتر مثل یک دنیای کامل با همه اجزای آن به ذهنت رسیده است.
بله، واقعیت دارد. مثل یک انفجار رنگی بود و من میتوانستم خیلی از جزئیات را در مورد آن دنیا به راحتی ببینم. البته طرح کلی هر هفت کتاب یکدفعه به ذهنم نرسید ولی اجزای اصلیاش آنجا بود.
میخواهم راجع به پول با هم حرف بزنیم. در این سالها که هیچ پولی نداشتی، بعد پول زیادی به دست آوردی و بعد بخش عمده آن را به دیگران بخشیدی، چه درسهایی گرفتی؟ فکر کنم از لیست ثروتمندترین افراد دنیا هم که توسط فوربس انتخاب میشوند، حذف شدی چون بخش زیادی از ثروتت را بخشیدی.
بله، حذف شدم. من تقریبا هر سطح مالی را که فکرش را بکنید، تجربه کردهام. خانواده من پول زیادی نداشتند ولی بیپول هم نبودیم. فکر کنم آن سطحی که از دست دادم یا فقط توی دو هفته خلاصهاش کردم، داشتن یک زندگی طبقه متوسط آرام و راحت است. از این مرحله گذشتم.
ولی قطار متوقف نشده و هاگوارتز اکسپرس از راه میرسد.
در موقعیتی بودم که با خودم فکر میکردم: «اگر به کار کردن ادامه بدهم، اوضاعمان رو بهراه خواهد بود و در امنیت هستیم.» و بعد بنگ! بعدش با خودم فکر میکردم: «انتظار این یکی را نداشتم.» انگار که تیرم به خطا رفته بود. خیلی سخت است که آدم این حرف را به دیگران بزند چون اگر بگویید که این اتفاق چقدر ترسناک بوده، میلیونها نفر میخواهند تو را با لگد بزنند ولی اوضاع واقعا ترسناک بود.
فکر نمیکردی که میتوانی از عهدهاش بربیایی؟
نمیدانستم که قرار است با این شرایط جدید چکار کنم. هیچکسی را نمیشناختم که چنین شرایطی را پشت سر گذاشته باشد. یکی از دلایلی که واقعا مشتاق بودم اپرا وینفری را ملاقات کنم این بود که…
(در دستگاه ضبط صوت) اپرا امروز در دسترس نبود.
(میخندد) واقعا از اینکه اپرا با من مصاحبه کرد لذت بردم چون میتوانستیم راجع به این موضوع با هم حرف بزنیم. اپرا هم در خانواده پولداری بزرگ نشده بود ولی یکدفعه پول زیادی به دست آورده بود و کسی را نداشت که با او حرف بزند و شما قطعا زنان زیادی را در این موقعیت پیدا نخواهید کرد. او از من پرسید: «این موضوع را میپذیری که همیشه قرار است پولدار باشی؟» و من قطعا نمیتوانستم این کار را بکنم و من از او سوال کردم که «تو میتوانی؟» و اپرا جواب داد «بله، الان میدانم که همیشه قرار است ثروتمند باشم.» وقتی پسرم را حامله بودم، نگرانی زیادی درباره پول داشتم که کاملا غیرمنطقی بود و فکر کنم به استرسم مربوط میشد. قرار بود بهزودی کتابم از زیر چاپ بیرون بیاید و یک بچه هم توی راه داشتم. فکر کنم فلاشبکی به دفعه قبلی بود که باردار شده بودم و کاملا فقیر بودم. دوباره خودم را در آن شرایط میدیدم؛ زنی که میترسد نتواند برای بچهاش لباس تهیه کند.
پدر من استاد دانشگاه بود و مادرم در کالج تدریس میکرد. هر دوی آنها از خانوادههای فقیری آمدهاند. مادرم هیچوقت نمیتواند یک کابینت خالی داشته باشد و پدرم نمیتواند هیچچیزی را دور بیندازد.
کاملا با آنها همدردی میکنم. واقعا از اینکه پول نقد همراهم نباشد، متنفرم.
نظرت در مورد مشهور شدن چیست؟ البته فکر کنم تو بگویی «از وقتی که هری مشهور شد»، نه «از وقتی من معروف شدم».
تا مدتهای طولانی ارتباط خیلی بدی با این قضیه داشتم. یکی از فانتزیهایم در همه این سالها این بود که یک روز کارت اعتباریم را در یک مغازه به فروشنده میدهم و او میگوید: «وای شما نویسنده کتاب محبوب من هستید!» ولی تصور میکردم که زندگی خیلی خصوصی و آرامی خواهم داشت و حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که کسی بخواهد بدون اجازه موقع شنا کردن از من عکس بگیرد.
و وقتی که زن باشی، بیشتر در معرض حرف و حدیث دیگران هستی.
دقیقا. ولی بالاخره یاد میگیری. درست است؟
اگر عاشقش نباشی، اگر دنبالش نباشی، مردم کمی مشکوک میشوند چون نوعی پیشداوری فرهنگی وجود دارد که بر اساس آن شهرت چیز مهمی است، یک جور ستایش غلوشده از موفقیت.
لیزا کادرو، یکی از بازیگران سریال فرندز (دوستان) میگوید: «با خودتان فکر میکنید که شهرت یکجور در آغوش گرفته شدن است، ولی وقتی اتفاق میافتد احساس میکنید که مورد تجاوز قرار گرفتید.» یادم میآید اولین باری که پایم را روی فرش قرمز گذاشتم، آن دیوار سر و صدا برایم ترسناک بود. واقعا احساس نمیکردم که در مقابل موج گرمی از عشق و علاقه قرار گرفتم. منظورم این نیست که محبت آدمهایی را که آن سر و صداها را ایجاد میکردند، نمیفهمیدم چون احساسش میکردم اما روی هم رفته آدم را میترساند.
و اگر نوشتن کاری باشد که عاشقش هستی، از این فضاها دور میشوی.
اگر بخواهید نویسنده باشید، این احتمال وجود دارد که تبدیل به آدمی درونگرا شوید که مشخصا نمیخواهد نگران این باشد که ظاهرش چطور به نظر میرسد. و شهرت، در مفهوم مدرن نیازمند طرز فکری کاملا متضاد است.
جمله دلپذیری در وبسایت شخصی شما وجود دارد: «گوشه جادویی اینترنت». اگر مسئولیتی داشتید، از شر مزاحمان اینترنتی خلاص میشدید؟
بلکلیست من خیلی طولانی نیست چون تحمل زیادی در مقابل آدمهایی دارد که لزوما قرار نیست با آنها دوست باشم ولی حرفهایشان برایم جالب است.
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود
گفتند ما پاتر لعنتی تو را نمیخواهیم
گفتوگوی لائورن لاورن با جی کی رولینگ درباره هری پاتر، ثروت، شهرت و همه آنچیزهایی که طرفداران رولینگ دوست دارند درباره نویسنده مورد علاقهشان بدانند
مترجم: مستانه تابش
جی کی رولینگ، نویسنده پانزده کتاب است، از جمله هفت جلد هری پاتر و سه رمان جنایی با نام مستعار رابرت گالربیت. او نمایشنامه «هری پاتر و کودک طلسمشده» را نیز در ماههای اخیر روانه بازار کرده است. لائورن لاورن، مجری رادیو و تلویزیون انگلیسی است که در حال حاضر برنامه موسیقی صبحگاهی بیبیسی را اجرا میکند. لاورن و رولینگ در یک روز خاکستری در شرق لندن همدیگر را ملاقات میکنند. آنها تا به حال همدیگر را ندیدهاند فقط در یک شبکه اجتماعی پستهای هم را لایک کردند؛ جایی که رولینگ شش میلیون دنبالکننده و لاورن ۳۸۰۰۰ فالوئر دارد. رولینگ میخواهد لاورن را ببیند چون «او باهوش و بامزه و از زنهایی است که من خوشم میآید» (و البته نامی است که جس، دختر بیست و دو ساله رولینگ را نیز تحتتاثیر قرار میدهد). لاورن هم با داشتن دو پسر هشت و پنج ساله بهشدت درگیر داستانهای هری پاتر است. آنها در این گفتوگوی مفصل راجع به همه چیز از هری پاتر و اعتقادی که رولینگ به آن داشت تا شهرت و ثروت و… با هم حرف میزنند که خلاصهای از آن در ادامه میآید.
بیا کمی گپ بزنیم. ظاهرا این گفتوگو بخشی از یک مجموعه است تا نشان بدهد هنر گفتوگو مرده. مطمئن نیستم که آیا ما جزو نمونههای مورد آزمایششان هستیم یا…
بیا ثابت کنیم که اشتباه میکنند.
ولی میخواهم بدانم که تو از چهجور گفتوگوهایی خوشت میآید و از صحبت کردن با چه کسی بیشتر از همه لذت میبری؟
فکر کنم خیلی سطحی و پیش پا افتاده باشد، ولی مسلما همسرم بهترین دوستم است و خواهرم. من آدم گروههای کوچک هستم. رویایم داشتن گروه کوچکی از آدمهاست که خیلی خوب آنها را میشناسم و میتوانیم کلی حرف با هم بزنیم. دنبال بحث کردن نیستم، ولی میخواهم در مورد چیزهایی که واقعا مهم هستند، با هم گفتوگو کنیم.
میخواهم درباره نامگذاری شخصیتهایت بپرسم چون تو رابطه فوقالعادهای با قدرت نامها داری. کاملا هم بدیهی است چون با یک اسم مستعار شروع به نوشتن کردی و کلی شخصیت فوقالعاده دیکنزی با اسمهایی داری که کاملا برایشان مناسب است.
فکر کنم صد به یک احتمال میدادند که من اسم پسرم را ولدمورت میگذارم. صد به یک! میارزد که آدم شرط ببندد. ولی حق با توست. نامها خیلی مهمند. انتخاب «رابرت گالبریت» به عنوان اسم مستعار، انتخاب مهمی بود.
چطور این کار را کردی؟
خب، وقتی بچه بودم دوست داشتم الا گالبریت صدایم کنند. بعد با خودم فکر کردم که اسمم میتواند ال ای گالبریت باشد ولی بعد نخواستم که از حروف اختصاری استفاده کنم.
بنابراین بازی را ول کردی.
اصلا اینجوری به ماجرا نگاه نمیکردم. یک جی کی گالبریت هم بود، یک اقتصاددان مشهور. بعد اسم رابرت را انتخاب کردم، به خاطر رابرت کندی که قهرمان قهرمانان من در دنیای سیاست است. با خودم فکر میکردم که باید کشف بشوم!
تصادفی وجود ندارد.
ولی بعدش دستنویسهایم را برای ناشران زیادی فرستادم و بنگاه کوچکی برای انتشار کتاب اعلام آمادگی کرد. خدا خیرشان بدهد. ولی این راز بزرگتر از آن بود که از یک بنگاه کوچک انتشاراتی بخواهی آن را برایت حفظ کند.
روزی را که این راز فاش میشد، تصور کردی؟
قضیه داشت به طور فزایندهای مشکلساز میشد ولی رویایم این بود که قبل از لو رفتن ماجرا دو، سه جلد کتاب منتشر کنم.
فکر کنم این اسم به تو اجازه میداد که به جای آن شخصیت بنویسی، به جای او باشی.
منظورت انتخاب یک نام مستعار مردانه است؟ وقتی مینویسم کاملا خنثی هستم. در این صورت جنسیت اصلا محدودت نمیکند، ولی وقتی با خودت فکر میکنی «هیچکس متوجه نمیشود که این نویسنده من هستم» آزادی زیادی داری. حتی نمیتوانی فکرش را هم بکنی که من چقدر از هر نامه عدم پذیرشی که به دستم میرسید، وحشت داشتم… یک ناشر در نامهاش گفته بود: «ببین ما واقعا از این کار خوشمان آمده ولی الان نویسندهدیگری را داریم که در منطقه جغرافیایی مشابهی کار میکند» و من واقعا خوشحال شدم. نمیتوانم بگویم که مثل هر نویسنده کتاب اولی خوشحال شدم، چون اینطوری نبود. هر نویسنده کتاب اولی دیگری ممکن بود دلسرد شود: «کتاب را دوست داری و قرار نیست چاپش کنی» ولی برای من اینجوری بود که «دوستش داری. این عالی است.» ای کاش کمی بیشتر میتوانستم ادامه بدهم.
ولی مگر تو دوازده نامه عدم پذیرش برای هری پاتر دریافت کردی؟
میدانی، تا حالا انواع و اقسام عددها را شنیدهام و واقعا دربارهاش مطمئن نیستم. ولی فکر کنم که چندتایی بود، بله.
چی باعث شد به تلاشت ادامه بدهی؟
(مکث طولانی) سوال خوبی است چون میدانی، آن زمان اصلا اعتماد به نفس نداشتم. ولی آنقدر دلم میخواست این اتفاق بیفتد که نمیتوانستم از آن صرفنظر کنم.
چطور متوجه شدی که قرار است کتابت را چاپ کنند؟
کارگزارم تلفن کرد. خیلی در این مورد تودار بود. یک ناشر کتاب را شش ماه نگه داشته و معلوم است که با این کار چقدر امیدوارم کرده بود ولی بعدش جواب منفی داد. نابود شده بودم ولی کمی بعد کارگزارم تلفن کرد و گفت: «بلومزبری کتابت را میخواهد.» خیلی عادی. اصلا متوجه نبود که دارد بهترین هدیه زندگیام را به من میدهد. بعدش یک سکوت طولانی پیش آمد و من فقط گفتم: «پس داری به من میگویی که قرار است کتابم را چاپ کنند؟» واقعا دست و پایم را گم کرده بودم.
یکی از آن وحشتناکترین لحظههای که ممکن است برای یک نفر پیش بیاید.
خب، خندهدار است ولی اولین ناشری که هری را رد کرد، گستاخانهترین نامه عدم پذیرش را برایم نوشت. بنابراین فکر کنم اشکالی ندارد اگر بگویم که من هرگز برای آنها کتاب نخواهم نوشتم. معلوم است که از من خوششان نمیآید، حالا به هر شکلی که خودم را عرضه کنم. (میخندد)
همچنان جوابشان «نه» است، باشد؟ این رو بفهم رولینگ!
ما پاتر لعنتی تو را نمیخواهیم.
ولی تو اعتقاد زیادی به این کتاب داشتی.
میدانی الان میتوانم این را بگویم ولی تا مدتها اعتماد به نفس حرف زدن راجع به این قضیه را نداشتم. من به هری ایمان داشتم و میدانستم سختترین کار این است که یک نفر را قانع کنی تا این کتاب را چاپ کند، چون خیلی متناسب نبود. مردم میگویند که کتابهای کودکان باید نصف حجم این کتاب را داشته باشند و چه موضوع از مد افتادهای هم دارد، یک مدرسه شبانهروزی. احساسم این بود که سختترین کار این است که یک نفر را قانع کنیم آن را منتشر کرد ولی اگر این اتفاق بیفتد، مردم دوستش خواهند داشت.
دلم میخواهد بدانم که تو چطور موفقیت را اندازهگیری میکنی. به خاطر این گفتوگو صفحه تو را در ویکیپدیا خواندم.
وای خدایا، آن را خواندی؟ من هرگز نخواندمش. صفحه تو را خواندم.
تا اینجا خیلی خوب بودی.
به سلامتی لائورن.
بر اساس همه معیارهای اندازهگیری سنتی، تو واقعا موفق بودی.
(میخندد).
جدا از اینکه مدال لژیون دونور گرفتی، چطور موفقیت را اندازهگیری میکنی؟
خیلی عجیب است که این سوال را از من میپرسی، چون چهار روز قبل جوابش را در چهارمین کتاب رابرت گالبریت نوشتم چون وقتی کارآگاهم را در کتاب چهارم ملاقات میکنی، او نشان میدهد که چرا موفقیت هیچوقت آن حسی را ندارد که فکر میکنی باید داشته باشد. بعضی از مردم با خودشان میکنند که تو نشستی و خودت را خیلی جذاب و فریبنده میدانی ولی یادم میآید یک هفته بعد از اینکه قرارداد امریکاییام را بستم که فشار زیادی هم به من وارد کرد، یکی از بهترین دوستانم به من زنگ زد و گفت: «فکر میکردم صدایت خیلی خوشحال خواهد بود.» از بیرون مطمئنم که همه چیز خیلی جذاب به نظر میرسد ولی در آپارتمانم، جایی که یک مادر مجرد بودم و نمیدانستم به کی زنگ بزنم که موهایم را برایم درست کند، همه چیز به طرز عجیب و غریبی هولناک بود. برای اولین بار در عمرم من میتوانستم خانهای بخرم که معنایش امنیت برای خودم و دخترم بود ولی حالا احساس میکردم: «کتاب بعدی نمیتواند به پای این یکی برسد.» بنابراین فقط در عرض پنج روز توانستم این موفقیت بزرگ را تبدیل به یک تراژدی کنم.
فکر میکنم افسانه هری پاتر مثل یک دنیای کامل با همه اجزای آن به ذهنت رسیده است.
بله، واقعیت دارد. مثل یک انفجار رنگی بود و من میتوانستم خیلی از جزئیات را در مورد آن دنیا به راحتی ببینم. البته طرح کلی هر هفت کتاب یکدفعه به ذهنم نرسید ولی اجزای اصلیاش آنجا بود.
میخواهم راجع به پول با هم حرف بزنیم. در این سالها که هیچ پولی نداشتی، بعد پول زیادی به دست آوردی و بعد بخش عمده آن را به دیگران بخشیدی، چه درسهایی گرفتی؟ فکر کنم از لیست ثروتمندترین افراد دنیا هم که توسط فوربس انتخاب میشوند، حذف شدی چون بخش زیادی از ثروتت را بخشیدی.
بله، حذف شدم. من تقریبا هر سطح مالی را که فکرش را بکنید، تجربه کردهام. خانواده من پول زیادی نداشتند ولی بیپول هم نبودیم. فکر کنم آن سطحی که از دست دادم یا فقط توی دو هفته خلاصهاش کردم، داشتن یک زندگی طبقه متوسط آرام و راحت است. از این مرحله گذشتم.
ولی قطار متوقف نشده و هاگوارتز اکسپرس از راه میرسد.
در موقعیتی بودم که با خودم فکر میکردم: «اگر به کار کردن ادامه بدهم، اوضاعمان رو بهراه خواهد بود و در امنیت هستیم.» و بعد بنگ! بعدش با خودم فکر میکردم: «انتظار این یکی را نداشتم.» انگار که تیرم به خطا رفته بود. خیلی سخت است که آدم این حرف را به دیگران بزند چون اگر بگویید که این اتفاق چقدر ترسناک بوده، میلیونها نفر میخواهند تو را با لگد بزنند ولی اوضاع واقعا ترسناک بود.
فکر نمیکردی که میتوانی از عهدهاش بربیایی؟
نمیدانستم که قرار است با این شرایط جدید چکار کنم. هیچکسی را نمیشناختم که چنین شرایطی را پشت سر گذاشته باشد. یکی از دلایلی که واقعا مشتاق بودم اپرا وینفری را ملاقات کنم این بود که…
(در دستگاه ضبط صوت) اپرا امروز در دسترس نبود.
(میخندد) واقعا از اینکه اپرا با من مصاحبه کرد لذت بردم چون میتوانستیم راجع به این موضوع با هم حرف بزنیم. اپرا هم در خانواده پولداری بزرگ نشده بود ولی یکدفعه پول زیادی به دست آورده بود و کسی را نداشت که با او حرف بزند و شما قطعا زنان زیادی را در این موقعیت پیدا نخواهید کرد. او از من پرسید: «این موضوع را میپذیری که همیشه قرار است پولدار باشی؟» و من قطعا نمیتوانستم این کار را بکنم و من از او سوال کردم که «تو میتوانی؟» و اپرا جواب داد «بله، الان میدانم که همیشه قرار است ثروتمند باشم.» وقتی پسرم را حامله بودم، نگرانی زیادی درباره پول داشتم که کاملا غیرمنطقی بود و فکر کنم به استرسم مربوط میشد. قرار بود بهزودی کتابم از زیر چاپ بیرون بیاید و یک بچه هم توی راه داشتم. فکر کنم فلاشبکی به دفعه قبلی بود که باردار شده بودم و کاملا فقیر بودم. دوباره خودم را در آن شرایط میدیدم؛ زنی که میترسد نتواند برای بچهاش لباس تهیه کند.
پدر من استاد دانشگاه بود و مادرم در کالج تدریس میکرد. هر دوی آنها از خانوادههای فقیری آمدهاند. مادرم هیچوقت نمیتواند یک کابینت خالی داشته باشد و پدرم نمیتواند هیچچیزی را دور بیندازد.
کاملا با آنها همدردی میکنم. واقعا از اینکه پول نقد همراهم نباشد، متنفرم.
نظرت در مورد مشهور شدن چیست؟ البته فکر کنم تو بگویی «از وقتی که هری مشهور شد»، نه «از وقتی من معروف شدم».
تا مدتهای طولانی ارتباط خیلی بدی با این قضیه داشتم. یکی از فانتزیهایم در همه این سالها این بود که یک روز کارت اعتباریم را در یک مغازه به فروشنده میدهم و او میگوید: «وای شما نویسنده کتاب محبوب من هستید!» ولی تصور میکردم که زندگی خیلی خصوصی و آرامی خواهم داشت و حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که کسی بخواهد بدون اجازه موقع شنا کردن از من عکس بگیرد.
و وقتی که زن باشی، بیشتر در معرض حرف و حدیث دیگران هستی.
دقیقا. ولی بالاخره یاد میگیری. درست است؟
اگر عاشقش نباشی، اگر دنبالش نباشی، مردم کمی مشکوک میشوند چون نوعی پیشداوری فرهنگی وجود دارد که بر اساس آن شهرت چیز مهمی است، یک جور ستایش غلوشده از موفقیت.
لیزا کادرو، یکی از بازیگران سریال فرندز (دوستان) میگوید: «با خودتان فکر میکنید که شهرت یکجور در آغوش گرفته شدن است، ولی وقتی اتفاق میافتد احساس میکنید که مورد تجاوز قرار گرفتید.» یادم میآید اولین باری که پایم را روی فرش قرمز گذاشتم، آن دیوار سر و صدا برایم ترسناک بود. واقعا احساس نمیکردم که در مقابل موج گرمی از عشق و علاقه قرار گرفتم. منظورم این نیست که محبت آدمهایی را که آن سر و صداها را ایجاد میکردند، نمیفهمیدم چون احساسش میکردم اما روی هم رفته آدم را میترساند.
و اگر نوشتن کاری باشد که عاشقش هستی، از این فضاها دور میشوی.
اگر بخواهید نویسنده باشید، این احتمال وجود دارد که تبدیل به آدمی درونگرا شوید که مشخصا نمیخواهد نگران این باشد که ظاهرش چطور به نظر میرسد. و شهرت، در مفهوم مدرن نیازمند طرز فکری کاملا متضاد است.
جمله دلپذیری در وبسایت شخصی شما وجود دارد: «گوشه جادویی اینترنت». اگر مسئولیتی داشتید، از شر مزاحمان اینترنتی خلاص میشدید؟
بلکلیست من خیلی طولانی نیست چون تحمل زیادی در مقابل آدمهایی دارد که لزوما قرار نیست با آنها دوست باشم ولی حرفهایشان برایم جالب است.
این مطلب در همکاری با مجله کرگدن منتشر می شود