مقدمه: خوشبختم که امروز در حضور شما معلمان انشا مدارس تهران هستم. از این که «انجمن معلمان انشا» تأسیس شده است خوشحالم؛ زیرا این انجمن نه تنها گامی در مسیر توسعه جامعه مدنی است، بلکه گامی مهم برای توسعه «فرهنگ انشا» و «فرهنگ نوشتن» در ایران خواهد بود، فرهنگی که ما را به نوشتن بهتر و بیشتر ترغیب و تشویق کند. در بخش اول صحبتم موضوع و هدف هایم از این سخنرانی را توضیح می دهم و شما را با رویکرد نظری و روش شناختی ام آشنا می کنم. تلاش می کنم تا جنبه پرابلماتیک یا «مسألمند» موضوع بحثم را در همین مقدمه توضیح دهم. امیدوارم طولانی شدن صحبت هایم موجب خستگی شما نشود. حرف های زیادی هست که در انجمن معلمان انشا باید گفت. تلاش می کنم با شوق و انرژی عاطفی گرم با شما صحبت کنم. همچنین حداکثر تلاشم برای منظم ارائه کردن بحث صرف می کنم. بحث من دو بخش اصلی خواهد داشت. در بخش اول مسأله و ابعاد مختلف آن را توضیح می دهم. در بخش دوم رویکرد خودم به نویسندگی و معلمی را تشریح می کنم.
انشا و نوشتن به مثابه مسأله
خب، اجازه دهید بحثم را با بیان مسأله ام و توضیح اهمیت آن آغاز کنم. به گمانم در حضور معلمان انشا و در این انجمن هیچ موضوعی مناسب تر از بررسی «مناسبات میان نویسندگی و معلمی» نباشد. از اینرو موضوع صحبت من در اینجا توصیف و تحلیل مناسبات میان نویسندگی و معلمی است. نویسندگی و معلمی پاره های اصلی خویشتن یا هستی و هویت من نیز هستند. انتخاب این موضوع نه تنها به دلیل تناسب آن با این مجلس است بلکه و مهمتر از آن ضرورت توجه جدی به مقوله «نوشتن» و ترویج و توسعه آن ایجاب می کند که ما به نحو آگاهانه و مستمر در زمینه نوشتن و راه های گسترش آن گفت و گو کنیم. دلایل مختلف از جمله «سلطه رسانه های تصویری و دیجیتال» به تدریج در حال تضعیف کردن قابلیت های ما در زمینه نوشتن هستند. اگرچه میزان تولیدات کتاب و متن های مکتوب در جامعه معاصر ما به نحو چشم گیر و قابل ملاحظه ای افزایش یافته است و در هیچ دوره و لحظه ای از تاریخ این مقدار متن مکتوب در ایران تولید و نشر نشده است، اما نوشتن همچنان وضعیت مناسبی ندارد. این مسأله را در چند بُعد مشخص می توان توضیح داد. اول این که میزان افراد با سواد و تحصیلکرده ایران رشد کرده است و انتظار می رود متناسب با میزان رشد دانشجویان و دانش آموختگان کشور، میزان تولیدات علمی و فکری رشد کنند. دوم این که صِرف افزایش میزان و مقدار انتشار کتاب یا مقاله و متن های مکتوب (مجازی و غیرمجازی) لزوما به معنای رشد یافتن نوشتن و محصولات مکتوب نیست، زیرا باید کیفیت متن های تولید شده را در نظر بگیریم. اگرچه تعداد آثار مکتوب باقی مانده از گذشته تاریخی ما پُر شمار نیست، اما «میراث مکتوب» و آثار و شاهکارهای باقی مانده از گذشته شاهنامه، دیوان حافظ و آثار سعدی هر کدام به تنهایی با هزاران متنی که ما اکنون تولید می کنیم یعنی «میراث مکتوبِ موجود» برابری می کنند. سوم این که یکی از هدف های تأکید بر اهمیت نوشتن دفاع از میراث مکتوب موجود و جلوگیری از سقوط ارزش های نوشتن است. نیل پستمن در کتاب «زندگی در عیش و مردن در خوشی» (۱۳۷۳) به نحو قانع کننده ای نشان می دهد که گسترش تلویزیون و رسانه های جدید تا حدود زیادی فرهنگ نوشتن و کتابت در آمریکا را در دهه های اخیر با مشکل و بحران روبرو کرده است. چنین خطری در جامعه ما نیز وجود دارد، زیرا مردم ایران بیش از تمام جوامع دیگر به تلویزیون خو کرده اند و تفکر و تخیل انتزاعی ما در حال سقوط به سطحی نازل از تفکر بصری است. من در اینجا نمی خواهم تمام ارزش های تلویزیون را نفی کنم، اما نمی توانم بحران نوشتن و نقشی که تلویزیون در این بحران دارد نادیده بگیرم. ما دانشگاهیان وظیفه داریم که درباره بحران های جامعه و مردم از جمله «بحران نوشتن»، یعنی بحرانی شدن وضعیت نوشتن بنویسیم.
بدون این که بخواهیم ارزش واقعی کتاب ها و آثار مکتوب بزرگی را که در جامعه معاصر ما نوشته و منتشر شده کم کنیم، باید به این واقعیت اعتراف کنیم که این دست آثار بخش کوچک و کمی از صدها هزار کتاب و میلیون ها مقاله ای را تشکیل می دهند که در جامعه معاصر ما تولید و نشر شده اند. ما چندین دهه است که «بحران خواندن» یا کم مطالعه بودن مردم ایران را بحث و گفت و گو می کنیم، اما بحران دیگری که آن سوی سکه خواندن است، یعنی «بحران نوشتن» یعنی ناتوانی در نوشتن را دست کم گرفته ایم. صرف وجود صدها هزار کتاب و مقاله به معنای رونق کار تألیف و نویسندگی نیست. من البته این انبوه کتاب ها را نشانه ای از «رشد» می دانم اما «توسعه فرهنگی و علمی» با افزودن تعداد و بالا رفتن رقم ها به دست نمی آید. متن ها و گفتارهای مکتوب بی شماری امروزه تولید و نشر می شوند اما «تألیف اصیل» و خلاقانه در بین این کتاب ها و متن ها کمتر دیده می شود. عمده این متن ها نوعی «تکثیر»ند و نه «تألیف»، یعنی بازتولید مکانیکی دانش ها و دیدگاه هایی که قبلا در جایی تولید شده و ما صرفا با حداقل نوآوری و خلاقیت آنها مجددا به زبان فارسی انتشار می دهیم. هر روز بر تعداد دانشگاهیان در سطوح مختلف کارشناسی، کارشناسی ارشد و دکتری افزوده می شود، اما در بین این خیل عظیم دانش آموختگان، تعداد بسیار اندکی از آنها توانایی نوشتن اصیل و خلاقانه را دارند. تا حدودی به همین دلیل هر روز میل و رغبت مردم برای خواندن این کتاب ها و متن هایی که تکثیر شده کمتر و کمتر می شود. هر روز بر تعداد ناشران ما افزوده می شود، اما تمایل این ناشران برای انتشار کتاب های نویسندگان ایرانی کمتر و تمایل آنها به انتشار کتاب ها ترجمه ای اضافه می شود. هر روز بر اهمیت نقش دانش در همه ابعاد اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بیشتر می شود، اما توانایی ما برای تولید دانش مناسب، مفید و ضروری زندگی امروزی متناسب با این نیاز حیاتی افزوده نمی شود. به این دلایل و دلایل دیگر، نوشتن مسأله امروز ماست. اگر بخواهیم از سیطره گفتمان کمیت و کمیت گرایی رها شده و به سوی گفتمان کیفیت در تمام عرصه ها چرخش کنیم، این چرخش در حوزه دانش، باید بر مبنای اهمیت دادن به نوشتن خلاقه و اصیل باشد.
اما بحث در زمینه مناسبات نویسندگی و معلمی نیز اهمیت دارد، زیرا نه تنها مردم عادی بلکه معلمان و مدرسان نیز به تدریج در حال دور شدن از نویسندگی و نوشتن هستند. مدارس و دانشگاه های ما با مشکل جدی به نام فقر معلم و مدرس روبرو هستند. در اینجا مجال آن نیست تا این مشکل را تشریح کنم و تنها به این بسنده می کنم که مدارس و دانشگاه های قادر به پرورش افراد توانا و خلاق و دارای اعتماد به نفس و روحیه کار و تولید نیستند. امروزه اغلب ما از آموزش در سطوح مختلف آن ناراضی هستیم. ابعاد، علل و پیامدهای آن چیزی نیست که در اینجا بخواهیم درباره اش صحبت کنیم. اما می خواهم تأکید کنم که یکی از ابعاد این مشکل (در میان ده ها جنبه اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی) گسست میان نوشتن و تعلیم دادن و تدریس است. طبیعتا کاستن یا برداشتن این شکاف و گسست می تواند به بهبود و ارتقاء کیفیت آموزش کمک کند. اجازه دهید کمی این بحران گسست میان آموزش ونویسندگی را توضیح دهم. گاهی چنین گمان می رود که نوشتن و نویسندگی ارتباط محکمی با معلمی و تدریس ندارد. من از همکاران دانشگاهی ام این نکته را بارها شنیده ام که می گویند ما مُدرس هستیم و وظیفه مان تدریس کردن، تعلیم دادن و انتقال یا «ترویج دانش» است و نه «تولید دانش». نه تنها این دسته مدرسان و معلمان وظیفه نوشتن را بخشی از الزامات شغلی خود نمی دانند، بلکه حتی آن دسته معلمان و مدرسانی که گاه و بیگاه برای اهداف حرفه ای مانند ارتقاء شغلی یا تهیه گزارش تحقیقاتی، اقدام به تولید کتاب و متن می کنند، آنها نیز نوشتن و نویسندگی را چیزی متمایز از فعالیت تحقیقاتی شان در نظر می گیرند. از دیدگاه این همکاران، دانشی که تولید می کنند محصول «روش تحقیق» و به کارگیری آن است و نه نویسندگی. آنها خود را «مُحقِق» می شناسند نه «مولف» یا «نویسنده». این گروه نیز به نوعی، روابط و میانه خوبی با نوشتن ندارند. این طرز تلقی زمینه ها و پیامدهایی دارد که در اینجا نمی خواهم آنها را بشکافم و تحلیل کنم. تنها به بیان این نکته اکتفا می کنم که این طرز تلقی ها موجب جدایی نویسندگی از حرفه معلمی و مدرسی شده است. چنین جدایی نیز لطمه های جدی به کیفیت امر آموزش و همچنین عقب ماندگی علمی شده است. من در اینجا بر این اساس و با این پیشفرض ها صحبت هایم را ارائه می کنم که تفکیک جدی میان فعالیت های نویسندگی و معلمی و مدرسی وجود ندارد؛ و «روش تحقیق» نیز نمی تواند بدون اتکا جدی به «مهارت های نوشتن» محقق و بدون توجه به «طبع نویسندگی» محققان، دانشی اصیل و خلاقه تولید کند. بخشی از ناکارآمدی علوم انسانی و اجتماعی در ایران نیز تا حدودی ریشه در کم توجهی به جایگاه و اهمیت نوشتن در فرایند اندیشیدن و تحقیق کردن دارد. البته این را هم اضافه و یادآوری کنم که نوشتن مقوله ای گسترده تر از انشاست. من در اینجا به دلیل حضور معلمان انشا تنها به موضوع انشا تکیه می کنم، اما هدف نهایی من در فعالیت های فکری ام در این زمینه، نهایتا گسترش «فرهنگ مشوق و مناسبِ نوشتن» است. گمان می کنم همین مقدار برای بیان اهمیت و ضرورت بحث در زمینه نویسندگی و معلمی کافی باشد، اگرچه حرف های بیشتری در این زمینه می توان گفت.
اما اجازه دهید قبل از اتمام این مقدمه به نحو مختصر توضیح دهم که حضور کنونی من در خدمت شما معلمان عزیز انشا محصول تجربه فکری مهیجی برای من بوده است، تجربه ای که موجب تأمل جدی من در زمینه نویسندگی و معلمی شد. قصدم از بیان این داستان این است که بگویم صحبت های من در اینجا بر پایه نوع خاصی از «تجربه زیسته» ام از مسأله نویسندگی و همچنین معلمی است. شاید ضرورتی نباشد که توضیح دهم به عنوان استاد دانشگاهی که ربع قرن فعالیت دانشگاهی و تدریس می کنم و همچنین نویسنده ای که بیست و پنج عنوان کتاب تألیف کرده است، تجربه غنی در زمینه نویسندگی و معلمی دارم. من به ازاء هر سال تدریس دانشگاهی ام یک عنوان کتاب تألیف کرده ام. به همین دلیل در ابتدای صحبتم اشاره کردم که نویسندگی و معلمی پاره هایی از هستی و هویت من هستند. تاکنون این تجربه را در جایی توصیف و تحلیل نکرده ام و در اینجا نیز قصد ندارم آن را انجام دهم. اما به هر حال این تجربه مرا کمک می کند تا از زاویه ای نزدیک و درونی به موضوع نویسندگی و معلمی نگاه کنم. همان طور که ننوشتن دلایل و عللی دارد، نوشتن نیز دلایل و عللی دارد. برای من حرفه استادی و مدرسی دانشگاه نقش تعیین کننده ای در کار نوشتن و نویسندگی ام داشته و دارد. همچنین نوشتن نیز به کار حرفه ای تدریسم کمک چشم گیری کرده است. اگر سازوکار این تجربه را بشکافیم ایده های بدیع و مفیدی برای فهم مناسبات میان نویسندگی و معلمی می توان به دست آورد.
به هر حال، من به عنوان «مردم نگار» معمولا ایده هایم در هر زمینه ای را از این رویکرد به دست می آورم. در این رویکرد تلاش می شود تا ما با تأمل در آنچه تجربه می کنیم، تجربه ها را توصیف و سپس طبقه بندی و مفهوم پردازی کنیم. برای این کار معمولا داستان یا روایت آن تجربه را بازگو و سپس تشریح می سازیم. ضمن این که در زمینه مناسبات معلمی و نویسندگی تاکنون دیدگاه یا تحقیقی انجام نشده است که بخواهم یا بتوانم با تکیه بر آنها سخنی بگویم. از اینرو لاجرم باید بر تجربه های زیسته ام تکیه کنم.
داستان از اینجا شکل گرفت که جناب آقای حسینی نژاد (مدیر مسول و سردبیر مجله انشا و نویسندگی) از سال ۱۳۹۱ به بعد مرا به تأمل و بحث بیشتر در زمینه انشا تشویق و ترغیب کردند. این امر مرا به فعالیت فکری بیشتر در زمینه انشا سوق داد. یکی از این فعالیت ها همین سخنرانی است که در خدمت شما معلمان درس انشا هستم. پیش از این اگرچه در کار نوشتن مشغول بودم اما توجه جدی به وضعیت انشا در ایران نداشتم. آغاز ارتباط من با آقای حسینی نژاد مصاحبهای بود که ایشان در زمینه کتاب مردمنگاری سفر (۱۳۹۰) با من داشتند و در شماره ۳۰ این مجله به چاپ رسید. در این مصاحبه طولانی آقای حسینی نژاد تلاش داشتند تا به کتاب من از منظر نوشتن و نویسندگی نگاه کنند. تلاش او این بود که با من به عنوان نویسنده و نه انسان شناس صحبت کنند. در این گفتگو به ابعاد مختلف «مسأله نوشتن» یا نوشتن به عنوان یک مسأله در جامعه امروز ایران نگاه کردم. صحبت من این بود که اغلب مدرسان و استادان دانشگاه امروزه با مشکل جدی در زمینه نوشتن روبرو هستند. بسیاری از آنها توانایی های لازم برای نوشتن را ندارند. به همین دلیل یا چیزی نمی نویسند یا بسیاری از چیزهایی که منتشر می کنند، نوعی نوشتن یا تألیف در معنای دقیق کلمه نیست بلکه بیشتر از جنس تکثیرند تا تألیف.
دومین همکاری من با آقای حسینی نژاد، مشارکت در برگزاری و انجام نشستی برای نقد و معرفی کتاب پرورش هنر استدلال (۱۳۹۱) نوشته خانم واساکو واتانابه بود. این کتاب را دوست عزیزم جناب آقای دکتر محمد رضا سرکار آرانی ترجمه کرده اند. این کتاب هم در زمینه مقایسه درس انشا در مدارس ژاپن و آمریکاست. این کتاب که ترجمه شد، دوستم جناب آقای دکتر سرکار آرانی آن را برایم ارسال کردند و من نیز با اشتیاق آن را مطالعه کردم و یادداشتی با عنوان آمریکا امپراتوری انشا نوشتم و در روزنامه همشهری منتشر شد. این یادداشت بر اساس یافته های خانم واتانابه، ضرورت و اهمیت توجه به انشا در ایران را توضیح دادم. در واقع با نوشتن این یادداشت خودم به اندیشه ای تازه در زمینه انشا دست یافتم.
به نظر من کتاب پرورش هنر استدلال مهمترین متن فارسی است که تا این لحظه به زبان فارسی در دفاع و ترویج انشا نوشته شده و هیچ متن فارسی وجود ندارد که معتبرتر، بهتر و استدلالیتر از این کتاب از انشا و اهمیت آن دفاع کرده باشد. از اینکه انشا را چگونه باید بنویسیم؟ انشا چیست؟ و انشا چه اهمیتی دارد؟ هیچ متنی تا به حال به این کاملی نوشته نشده است. شاید به همین دلیل هم آقای دکتر سرکارآرانی تصمیم گرفتند آن را به فارسی ترجمه کنند، زیرا ایشان درست تشخیص داده بودند که نیاز جامعه ما چیست.
امیدوارم این کتاب را بخوانید. کتاب نشان میدهد علم در پرتو آموزش درست و توجه عمیق به انشا میتواند رشد کند و کلیت تمدن نیز اینگونه است. نه تنها رشد علم انسانی از راه انشا است، بلکه انشا «شیوه تفکر خلاق» و «اندیشیدن منظم» را به ما یاد و آن را گسترش میدهد.
پیشینه بحث من در زمینه نویسندگی و معلمی کمی بیشتر از درگیری من با موضوع انشاست. سه سال پیش دوست و همکار عزیزم آقای دکتر محمد عطاران (سردبیر مجلۀ رشد مدرسه فردا)، از من خواستند برای «معلمان نویسنده» که با مجله مدرسه فردا همکاری می کنند صحبت کنم. آنجا اولینبار دربارۀ نویسندگی و معلمی صحبت کردم. بعدا آن صحبت، مقالۀ مفصلی شد که در کتاب مردمنگاری آموزش (۱۳۹۰) و همچنین مجله مدرسه فردا منتشر شد. این ایده که بین نویسندگی و معلمی نسبتهایی وجود دارد در آن جلسه به ذهنم رسید. بر همین اساس دیدگاهی را مطرح کردم که بر پایه تحول «معنای معلمی» در تاریخ معاصر ایران بود. برای این منظور انواع «گفتمانهای معلمی» را مطرح کردم و انتهای بحثم رسید به این نکته که معلم در گفتمان آینده که اکنون بذر و نهالش کاشته شده است و در یک دو دهۀ آینده شاهد آن خواهیم بود، با نویسندگی و با آن چیزی که من با عنوان «معلمِ مولف» مقوله بندی کردم، پیوند میخورد. در آنجا گفتم در آینده «معلمان مولف» موفق خواهند شد و «گفتمان معلمی» به این سو خواهد رفت. این گونه بود که کم کم ایده نویسندگی و معلمی در ذهن من پرورش یافت تا به امروز رسید.
تعریف انشا
دومین بخش صحبتم از اینجاست. اکنون اجازه دهید به سراغ بحث اصلی یعنی نویسندگی و معلمی برویم. من دوست دارم ابتدا با یک بحث مفهومی کوتاه صحبتم را آغاز کنم: اینکه انشا چیست؟ و از همان زاویه به سراغ معلمی رفته و بگویم معلمی چیست؟ و از زاویۀ و دیدگاهی که در مورد معنای معلمی تعریف خواهم کرد، سعی میکنم مناسبات این دو را باز کرده و تحلیل کنم.
انشا به مثابه درس
می خواهم سه تلقی یا تعریف از انشا را در اینجا از هم تفکیک کنم و از این طریق «دیدگاه تحلیلی» خودم در زمینه نویسندگی و معلمی را شرح دهم. می توان انشا را یک درس، یا یک فن و یا نوعی شیوه تفکر و فرهنگ در نظر گرفت. من انشا را نوعی شیوه اندیشیدن می دانم. در اینجا می خواهم این تلقی را تشریح کنم.
تلقی ای ساده در ذهنهای جامعه ایرانی در زمینه انشا و نویسندگی وجود دارد: این که انشا برای دانشآموزان و معلمان در مدارس یک «واحد درسی» است و این درس عموما به منظور تکمیل کردن جدول یا پازل برنامۀ درسی طراحی شده است. عبارت «زنگ انشا» به گوش همه ما آشناست. از این دیدگاه در واقع انشا و نویسندگی «تعریف بوروکراتیک و اداری» دارد. انشا در این دیدگاه بخشی از نظام آموزش و پروش و سازمان مدرسه است. از این دیدگاه انشا و نویسندگی برای معلمان، مدیران و دانشآموزان ناظر بر نوعی تفکر یا راهبردی برای شکوفاکردن استعدادها یا شیوهای برای اندیشیدن نیست. انشا و حتی نویسندگی (که البته درسی به نام نویسندگی در آموزش و پرورشمان نداریم بلکه فقط انشا و ادبیات فارسی داریم) یک واحد اداری است که نظام رسمی این واحد را تعریف میکند. محتوای آن مانند بقیۀ بخشهای اداری و سازمانی دروس مشخص نیست. اینجا هرکس به میل خود تصمیم میگیرد که در این واحد چه چیزی بریزد و چه کار کند. محتوای این درس بستگی به امکانات، علایق و شرایط مدرسه، دانشآموزان و مجموعه عوامل دیگر دارد.
از عجایب روزگار اینکه چنین تعریفی، تعریف غالب است. در جامعه ایران از هرکسی بپرسیم انشا چیست؟ میگوید «یک درس» است که در مدرسه آموزش میدهند و آن هم با معنای ضمنی تحقیرآمیز: «درس غیر مهم» در سلسله مراتب دروس. انشا به عنوان «درس فرودست» (در مقایسه با ریاضیات یا دروس دیگر) است. در دروس هم سلسله مراتب اجتماعی وجود دارد؛ بعضی دروس مهمترند، بعضی در سطح میانی و بعضی دروس دیگر در سطح پایین هستند. در این نظام سلسله مرلاتبی دروس، انشا درسی فرودست است.
انشا به مثابه فن
انشا از دیدگاه معلمان و مولفان کتابهای «راهنمای انشانویسی» یا راهنمای نویسندگی، «فن» یا تکنیک است؛ یعنی «مهارت ذهنی» که ما آن را میآموزیم و به کمک آن میتوانیم کالای متنی به نام انشا تولید کنیم. اینجا با «تعریف تکنوکراتیک» روبهرو هستیم. بر خلاف آن تعریف اول که با تعریف بوروکراتیک روبهرو بودیم. در این نگاه، انشا تکنیک است. برای همین است که وقتی میگوییم نویسنده و یا دانشمندی «خوب مینویسد» و «قلم خوبی» دارد، اگر بخواهیم تحقیرش کنیم میگوییم انشای او خوب است؛ یعنی او صرفا «فن نوشتن» را می داند نه اینکه فردی فکور، دانشمند و خلاق است؛ بلکه صرفا انشای او خوب است.
گاه نیز به آدم های که کم می نویسند یا اصلا نمی نویسند ولی بیان خوبی دارند، میگوییم «آدم باسوادی» است، اما انشایش خوب نیست! یعنی نقص جدی در کارش نیست، تنها تکنیک نوشتن را نمی داند. ندانستن فن هم جرم نابخشودنی نیست. بر اساس آن تلقی تکنوکراتیک، انشا فنی است مثل هزاران فن دیگر که بعضی آن را میدانند و بعضی هم نمیدانند. به همین سادگی درک از انشا به تکنیک تقلیل پیدا میکند. در این تعریف، انشا فنی است که میشود آن را یاد گرفت و یاد داد. کتاب مینویسیم با نام تکنیکهای انشانویسی و به اصطلاح از این طریق میتوانیم انشا را ترویج دهیم یا بهبود بخشیم.
انشا شیوه ای از تفکر است
به اعتقاد من هر دو تعریف بالا غلط هستند اگرچه برخی وجوه انشا را توضیح می دهند. من انشا را فرهنگ میدانم. انشا شیوهای از تفکر و نظامی از معنا و ارزشها و باروها در زمینه استعداد، خلاقیت، ارتباط، تولید دانش، شیوۀ نگاه به زندگی و از جمله شیوۀ نگاه به یادگیری و یاددهی است. انشا، فرهنگ است نه فن و نه واحد درس اداری در نظام آموزشی. به این معنا که ما از طریق نویسندگی و انشا میتوانیم فرآیندهای حیاتی و ضروری برای انسان بودن، اندیشیدن، شکل دادن و برساختن هویتها، حل مسائل، نگریستن به عالم، نشان دادن جهان هستی و واقعیتهای نهفته در آن گفتگو و تعامل کنیم. ما می توانیم فرآیندهای ضروری زندگی را از طریق نوشتن، نویسندگی و انشا تمرین، اجرا و اعمال میکنیم.
انشا روایتی است از جهان هستی
نوشتن، فرهنگ است. یعنی منبع معنایی است که در پرتو آن میتوانیم شیوۀ خاصی از بودن، زیستن، تعامل، ارتباط، تفکر و شدن را تجربه کنیم. از این دیدگاه انشا و نویسندگی، نوعی فن مکانیکی نیست بلکه نوعی تجربه انسانی است. یعنی چیزی شبیه ایمان، که انسان باید آن را تجربه کند تا درونی، احساس، معنا و فهم شود. انشا از این دیدگاه، روایتی از جهان هستی و جهانی برای زیستن است. میگویم انشا، فن یا روش نیست، راه است؛ یا محیطی است که ما در آن قرار میگیریم. نویسندگی، نوشتن و انشا هویت است. نویسنده بودن، کالا نیست که ما آن را داشته باشیم، بخریم یا تهیه کنیم؛ کالا نیست که تولیدش کنیم و بفروشیم؛ نوشتن، نویسندگی و انشا، شیوۀ بودنی است که ما باید آن را از طریق تجربه کردن درونی کنیم. ما به کمک نوشتن، نویسندگی و انشا به نوعی به تمام اجزاء وجودی خود شکل میدهیم و آن را تعریف میکنیم.
آنکه نمینویسد، نمیاندیشد
از این دیدگاه انشا و نوشتن و نویسندگی، رسانه نیست که پیامی را از طریق آن منتقل کنیم، بلکه راهی است برای تولید پیام. انشا چیزی نیست که ما به کمک آن ایدههای خود را به دیگران منتقل کنیم، بلکه انشا، نویسندگی و نوشتن راهبردی است که به کمک آن ما میاندیشیم، ایدهها را میآفرینیم و خلق میکنیم. البته ایدهها وقتی آفریده شدند خود به خود منتقل میشوند. برای همین است که من با این گزاره که میگویند بعضیها خوب میاندیشند اما نوشتن نمیدانند، مخالفم. آنکه نمینویسید، نمیاندیشد؛ حداقل در چارچوب معرفت علمی جدید آن اندیشهای نظاممند و معتبر است که به صورت متن مدون و مکتوب درآید.
اندیشیدن یعنی پردازش نمادها
آنکه میگوید میاندیشم و اندیشۀ خوب دارم، اما نوشتن نمی دانم، حرفش بیاساس است. بگذارید تعریف خود را از اندیشیدن بگویم تا معلوم شود که نوشتن چرا همان اندیشیدن است. اندیشیدن یعنی پردازش نمادها[۱]؛ گاهی این پردازش نمادها به کمک نمادهای صوتی (موسیقی)، گاهی به کمک رنگ (نقاشی)، اشیا (مجسمهسازی، معماری)، گاهی ترکیبی از اینها (سینما) و گاهی به کمک کلمات (نویسندگی) انجام می شود. آن که تصور میکند میاندیشد اما به نحوۀ سیستماتیک با پردازش نمادها سروکار ندارد، او توهم ها، اضطرابها، دلهرهها و دلشورههایش را به جای تفکر نشانده است. اینها همه خیالپردازی است نه تفکر. غصهخوردن، اندیشیدن نیست. اندیشیدن این نیست که چشمهای خود را ببندیم و سر را بالا بگیریم و فکر و خیال کنیم، غصهبخوریم و فکر کنیم میاندیشیم، نگران باشیم و فکر کنیم که میاندیشیم، مضطرب باشیم و فکر کنیم میاندیشیم، ترسیده باشیم و فکر کنیم میاندیشیم.
اندیشیدن وقتی است که با مجموعهای از نمادهای مشخص سروکار داریم و آن اندیشه به صورت نقاشی، فیلم، تصویر، عکاسی، انشا یا کتاب و مقاله در اختیار دیگران قرار میگیرد و دیگران آن را میخوانند و میبینند و در معرض قضاوت عمومی قرار میگیرد. تابلوی نقاشی وقتی که دیده میشود، نقاشی نام میگیرد. مقاله تا زمانی که منتشر نشده و قضاوت نشده و در معرض دید عموم قرار نگرفته، مقاله نیست. بنابراین، اندیشیدن به معنای پردازش نمادها در انشا و نویسندگی بروز و ظهور همه جانبه پیدا میکند.
فرهنگهای گوناگون انشا
انشا و نویسندگی به مثابه فرهنگ یعنی نظام معنایی در درون خود قواعد و رویهها، ارزشها و باورهایی را دارد. از این روست که ما با فرهنگهای گوناگون نوشتن در جهان مواجه هستیم، «فرهنگهای انشا» هم یکی از اشکال «فرهنگ های نوشتن» است. کتاب پروش هنر استدلال دو فرهنگ را شرح داده است. ما فرهنگ ژاپنی، فرهنگ آمریکایی و فرهنگ ایرانی انشا داریم. فرهنگ انشا عبارت است از آن معانی، باورها و ارزشهایی که امکان تولید متنی به نام انشا را در گروه و جامعه ای معین میسر میسازد. از این دیدگاه بعضی از «فرهنگهای انشا» مولدترند و برخی مخربتر، برخی آزادتر هستند و برخی بستهتر، برخی موثرترند و برخی کمتر تاثیرگذارند.
همه فرهنگهای انشا یکسان نیستند. آنگونهای که ماساکو واتانابه در پرورش هنر استدلال توضیح میدهد فرهنگ انشا در ژاپن فرهنگ مولد، تاثیرگذارتر، پیش برنده و رهاییبخش و انسانساز نیست؛ و من در آن مقالهای که دربارۀ این کتاب نوشتم گفتم که با اینکه ژاپن به لحاظ اقتصادی یکی از چند قدرت برتر جهان است، اما در حوزۀ اندیشه انسانی جایگاه چندان برجسته ای ندارد. اتفاقا آقای دکتر سرکارآرانی گفت زمانی که خانم واتانابه مقاله مرا را خواند، برایش جالب بود و خواست متن را به زبان ژاپنی ترجمه کنند؛ تا به همین دلیل به مردم ژاپن بگوید مردم دنیا میدانند ژاپن در حوزۀ تفکر و فلسفه، علوم انسانی و علوم اجتماعی جایگاه چندان برجسته ای ندارد. تکنولوژی و توسعه اقتصادی به تنهایی تمدنساز نیست، بلکه باید اندیشه انسانی ارتقا پیدا کند تا ژاپن تمدنی بزرگ شود. ژاپن همواره جایگاه موقتی در جهان امروز دارد. نسبت به کشورهایی که در حوزه علوم انسانی و علوم اجتماعی و فرهنگ سهم بزرگی را در تمدن معاصر ایفا کردند، ژاپن موقعیت آسیبپذیر و موقتی دارد؛ چرا که سهم ناچیزی در دانشهای اجتماعی و انسانی و فلسفه ایفا میکند. یک دلیل آن این است که در آنجا نویسندگی و انشا یا فرهنگ انشا، ضعیف و نحیف است و موثر و مولد نیست.
انشا در کدام سرزمین رشد میکند؟
خانم واتانابه توضیح داده که ما باید به چیزهایی باور پیدا کنیم تا از درون آن انشا و نویسندگی رشد کند. یکی از آنها این است که به انسان باور داشته باشیم. انشا در سرزمینی رشد میکند که انسان احترام و کرامت بالایی دارد. انشا در سرزمین و فرهنگی رشد میکند که در آن سرزمین ابراز و بیان خود و تحقق فردیت از ارزش، اعتبار و جایگاهی والا برخوردار باشد. انشا در سرزمینی رشد میکند که نوشتن به مثابۀ ابزار و راه بیان خواستها، ایدهها و انتظارات انسان پذیرفته شود. زمانی میتوان از یک فرهنگ انشای مولد، موثر و مفید و توسعه یافته برخوردار بود که مجموعه عناصر نظام اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی پذیرای ارزشی به نام خودشکوفایی، خودبیانگری، خلاقیت و فردیت انسان در موقعیت کنونیاش باشد.
انشا، نوشتن و نویسندگی راهبرد گفتگوی سازمانیافته میان انسانهاست. فرهنگی که گفتگو تعامل، مبادله ایدهها و پیامها را معتبر و محترم و ضروری بداند، در چنین فرهنگی انشا شکل میگیرد. انشا با کلیت تمدن ارتباطی تنگاتنگ دارد. نمیتوان انشا را به عنوان واحد مستقل مجزا از کلیت تاریخ، تمدن و تجربه یک ملت فهم کرد؛ به همین دلیل ما اگر بخواهیم از منظر فنگرایانه یا تکنوکراتیک به انشا نگاه کنیم نمیتوانیم کمکی به ارتقای نوشتن و نویسندگی و انشا انجام دهیم، چون رویکرد تکنوکراتیک و فنگرایانه مجموعه عوامل ساختاری، تاریخی، فرهنگی، اجتماعی، سیاسی و اقتصادی را نادیده میگیرد و میخواهد از طریق ارائه چند نکته تکنیکی ما را به سوی نوشتن بهتر یا خلاقانهتر هدایت کند. همان طور که تاکنون این رویکرد موفق نبوده در آینده هم موفق نخواهد بود. هیچکس با خواندن کتاب چگونه انشا بنویسیم، نویسنده نمیشود. نوشتن از درون تجربه تاریخی و از چارچوب زندگینامه انسانها در دل یک فرهنگ بیرون میآید. نوشتن یک تجربه، اگرچه فردی و انسانی است اما تنیده با ساختار نظام اجتماعی، سیاسی، فرهنگی هر قوم و ملتی است.
فرآیندهای یادگیری و یادهی چیست؟
میدانیم که رویکردهای گستردهای دربارۀ امر آموزش داریم. هزاران نفر از آن نان میخورند تا بگویند آموزش چیست؟ کتابها و مقالهها مینویسند تا به فهم روشنتری از آموزش کمک کنند. تنها میخواهم بگویم که برداشت من از آموزش، یادگیری و یاددهی چیست، برداشتی که به آن ایمان دارم و فکر میکنم با این برداشت میتوان رابطهاش را با نویسندگی، نوشتن و انشا توضیح بدهم. از نظر من یادگیری، یاددهی و آموزش عبارت است از فرآیند مشارکت افراد در تولید، ترویج و کاربست دانش.
از این دیدگاه دانشآموز، دانشجو و «انسان یادگیرنده» کسی است که به نوعی در کار تولید، ترویج و مصرف علم به طور همزمان مشارکت دارد. از این منظر تولید دانش جدای از ترویج آن و ترویج جدای از کاربست و مصرف آن نیست. اینگونه نیست عده ای دانش را تولید، عدهای دیگر تبلیغ و عدهای هم در جایی آن را مصرفکنند. کسی که دانش را تولید میکند، همزمان دستاندرکار ترویج و مصرف آن نیز هست.
حال که میاندیشم و این حرفها را بیان میکنم، مصرفکننده آنها نیز هستم. تحت تاثیر این آموزهها، احساس و عواطف من تغییر میکند. در این نوشتهها تا قبل از نوشتن این مقاله، تلقی ای از خودم به عنوان معلم داشتم؛ بعد از نوشتن آن، تلقی دیگری دارم. بنابر این اولین کسی که این دانش را مصرف میکند خودم هستم. پس من هم مصرفکننده هستم و هم این نوشتهها را چاپ میکنم، در وبسایت میگذارم و از این طریق آنها را ترویج میکنم. پس من نویسنده هستم. بنابراین فرآیند یادگیری و یاددهی که من انجام میدهم و آن را تمرین میکنم، تمرین مصرف دانش و ترویج دانش نیز هست. از این طریق من من یک «یادگیرندۀ مادامالعمر» هستم.
از این دیدگاه فرایندهای یادگیری یاددهی وقتی موثر هستند که بتوانیم این سه را با هم همراه کنیم. برای دانشآموزان هم همین است. در هر سطحی که باشد اینها از هم تفکیکپذیر نیست. اگر تفکیک کنیم فرآیند یادگیری و یاددهی دچار اختلال میشود. اگر کسی بخواهد طوری دانش را انتقال دهد که فرد یادگیرنده مولد نباشد، او یاد نمیگیرد. بلایی که ما بر سر دانشجویان و دانشآموزان میآوریم این است که میخواهیم آنها دانش را به خاطر بسپارند، بدون آن که در تولید یا ترویج آن نقش ایفا کنند. اگر این سه را جدا کنیم، فرآیند یادگیری و یاددهی دچار اختلال میشود. تولید، توزیع و مصرف دانش بر خلاف تولید و توزیع کالاها، فرآیند درهم تنیده است. اینها را از هم جدا کنیم دچار بحران میشویم و امکان یادگیری و یاددهی از بین میرود و مختل میشود.
معلمی و نویسندگی از این دیدگاهی که بیان کردم، رابطه ای ارگانیک و درهم تنیده با هم دارند. کسی که میخواهد واقعا معلم باشد، واقعا نویسنده است و کسی که واقعا نویسنده است، واقعا معلم است. همۀ آنان که مینویسند، دانش را ترویج میکنند و انتقال میدهند، آنها در عین دانش را میآفرینند. طبیعتا همان کاری را انجام میدهند که ما انتظار داریم که معلم انجام بدهد؛ برای همین است که وقتی از سرمشقها و معلمان بزرگ صحبت میکنیم سراغ نویسندگان بزرگ میرویم، چون واقعا آنها معلمهای بزرگ هستند. معلمان تاریخ آنها هستند. نوشتن خودش راهبرد اساسی آموزش، یاددهی، یادگیری است. هم یادگرفتن برای خود نویسنده هم برای کسانی که میخوانند و میآموزند.
شباهتهای نویسندگی و معلمی
معلمی و نویسندگی از نظر ماهیت فعالیتی که انجام میدهند، هر دو یک چیزند؛ هر دو شکلی از «پردازش نمادها» هستند. آن دسته از معلمانی موثرتر و موفقترند که توانایی تفکر نظاممند و خلاقانه را داشته باشند؛ و بتوانند به طور نظاممند واژهها را پرورش دهند. معلمی چیزی جز پرورش واژهها نیست. گاهی این پرورش واژهها به صورت متنهای مکتوبی است که ما آنها را میخوانیم؛ و گاه این پرورش واژهها، به شکل متنهای شفاهی است که ما آنها را میشنویم. آن دسته متنهایی که قابلیت تدوین و تالیف شدن داشته باشند ارزشمندتر، منسجمتر و قابلیت درک آسانتری دارند، نوآورانهتر، ماندگارتر و تاثیرگذارترند تا آن دسته متنهای آشفته، پراکنده و درهم ریخته. بنابراین ماهیت تعلیم، آموزش و معلمی حتی در مقام درس، نوعی اندیشیدن به معنای انشاگونه آن است، زیرا کسی که انشا مینویسد و نویسندگی میکند دقیقا همین کار را انجام میدهد. اما یکی شفاهی است، دیگری کتبی. همۀ نویسندگان معلمند و معلمان همه نویسندهاند، چون هر دو دستاندرکار پردازش نمادهای شفاهی یا کتبی واژگان هستند.
همچنین معلمی و نویسندگی از یک فرهنگ تغذیه و تامین میشوند، هر دو از یک نظام معنایی سرچشمه میگیرند. آن دسته از ارزشها، باورها و نگرشهایی که نوشتن، نویسندگی و انشا را تحکیم و توسعه میبخشد، بر فرهنگ معلمی نیز حاکم است. من برای مثال چند تا از آنها را ذکر میکنم.
معلمی و نویسندگی نیازمند عاشقی است
فرهنگ نویسندگیای موثر است که در آن انسان کرامت داشته باشد. معلمی هم همین است. آن معلمی واقعا معلم است که به انسان عشق میورزد، انسان را بزرگ میداند و برای تعالی و کمال انسان مبارزه میکند. آن معلمی موفق است که مثل سرباز، رسالت دفاع از انسانها را جزء وظایف خودش تلقی میکند. برای همین است که معلمی مثل هر کار دیگر نیازمند نوعی عاشقی است. نوعی دوست داشتن و نوعی تعلق عاطفی. هرکسی نمیتواند معلم باشد، همانطور که هرکسی نمیتواند نویسنده شود. عشق عنصر دیگر هر عمل انسانی از جمله معلمی و نویسندگی است. فرهنگ انشا نیازمند باور عاطفی و احساس است. معلمی و نویسندگی از یک فرهنگ مشترک عشق سرچشمه میگیرد. این سخن، ایده ای صرفا شاعرانه نیست. مارتین هایدگر در کتاب معنای تفکر چیست استدلال می کند که عشق ورزیدن برابر با تفکر است. استدلال او بسیار ساده است: اندیشیدن یعنی توجه کردن به چیزی و خود را در بطن چیزی قرار دادن. عشق ورزیدن این نیست که تنها بگوییم دوستت دارم بلکه باید به معشوق توجه کرد. عشق ورزیدن یعنی اندیشیدن زیرا اندیشیدن نیز یعنی به چیزی توجه کردن و خود را در متن چیزی قرار دادن. کسی میتواند جزئیات را ببیند، بفهمد، بکاود و بنویسید که به چیزی با دقت توجه کند. آدمهای عادی از هیچ چیزی به وجد نمیآیند. همهچیز برای آنها بیمعناست چون قدرت توجه کردن و توجه کردن به جزئیات، به ریزهکاریها و به زوایای پنهان امور را ندارند و نمیتوانند تمرکز کنند.
ایمان نویسنده و معلم به گفتگو و تعامل
و بسیاری ویژگیهای دیگر بین فرهنگ نویسندگی و فرهنگ معلمی وجود دارد. مثلا یکی از آنها این است که نویسنده و معلم هر دو به تعامل و ارتباط و گفتگو ایمان دارند. آنهایی که واقعا معلم هستند، الگوی آرمانیشان این است که اگر یک روز به کلاس نروند مریض خواهند شد. حالشان بد میشود؛ زیرا دیدن چهرههای آنها و تعامل و گفتگو این احساس عاشقانه را در آنان ایجاد میکند. در خبری شنیدم یکی از استادان دانشگاه تهران را که بازنشسته کردند سکته کرده است، نه برای حقوق بلکه به این دلیل که عاشق بوده است. برای او سخت است که دانشجویانش را نبیند.
معلمی شیوۀ ای از زیستن است. همانطوری که هنرمند بودن گاهگاهی نیست، معلمی هم گاهگاهی نیست. یا معلم هستیم یا نیستیم. نصف و نیمه ندارد. معلمی احکام کارگزینی وزارت آموزش و پرورش نیست. معلمی به مثابه شیوۀ زیست، شیوۀ تفکر و فرهنگ، یک بودن، یک احساس، یک تعلق و یک هویت در ما تحقق پیدا میکند. همانطور که نوشتن و نویسندگی یک هویت، یک احساس، یک تعلق و یک باور ایمان است؛ بنابراین معلمان و نویسندگان و انشا حول و حوش این شیوه زیستن شکل میگیرند. معلمان خوب و آرمانی از گفتگو و گوش دادن خسته نمیشوند.
خلاقیت یک فضیلت است زیرا در ما شور و هیجان و تعهد برای انسان بودن و اخلاقی بودن ایجاد میکند. ما به خلاقیت هنری، ادبی، علمی و فکری، انشا و نویسندگی میگوییم که آن یک فضیلت است. و شاعران و نویسندگان بزرگ انسانهای بزرگند. زرتشت میگوید خوشبخت کسی است که اطرافیانش خوشبخت هستند. معلم برای خوشبختی خود میخواهد دیگران را خوشبخت کند و نویسنده هم همینطور. هر دو از یک فرهنگ سرچشمه میگیرند. هر دو برای سعادت و بزرگی جامعه انسانیت مبارزه میکنند. معلمهای بزرگ در راه آرمان خود جان میدهند. این نیست که گاهی به مناسبتی اگر پول دادند معلم میشویم یا اگر پول دادند مقاله ای را خوب مینویسیم، اگر ندادند بد مینویسیم. همه آنهایی که به راستی معلم نویسنده هستند به مادیات نگاه نمیکنند. همۀ نویسندگان بزرگ همینطور هستند. اگر کار فرهنگی قراردادی باشد، روح و عاطفه ندارد. آنهایی که فنی مینویسند، نوشتهشان روح ندارد. یا زمانی که متنی را به کارشناسی میدهیم تا بنویسد، نوشته بی روح میشود. نوشته را باید به فردی عاشق، خلاق و دلسوز داد.
ما اینجا جمع شدیم تا انشای بهتری را بیافرینم و فرهنگ را ارتقا دهیم. معلمان عاشق و دانشآموزان عاشق را تربیت کنیم. معلمی دقیقا بر مبنای آن تلقی از آموزش با نویسندگی یک چیزند و از یک فرهنگ سرچشمه میگیرند. یک نظام معنایی که در آن عشق و باور به انسانیت است، در آن دموکراسی، عقلانیت، باور به اینکه باید تولید، ترویج و مصرف دانش را یکپارچه دید، هست.
معلمی و نویسندگی از نگاههای به لحاظ ارگانیک به هم متصل هستند. معلم دانش را تولید و ترویج میکند و نویسنده هم همینکار را انجام میدهد. انشا هم همین کار را انجام میدهد. به اعتقاد من معلمی خود یک متن فرهنگی است، باید آن را مفصل شرح دهم. همانطور که انشا یک متن فرهنگی است. معلمی یک نظام نشانگان، رمزگان است که ما حول و حوش آن تفسیری از بودن انسان و جهان هستی را ارائه میکنیم.
نتیجه
خب، اکنون اجازه دهید بحثم را جمع بندی و نتیجه گیری کنم. فرهنگ انشا میتواند ارتقا پیدا کند اگر فرهنگ معلمی را در تعامل با انشا بدانیم. فرهنگ معلمی و انشا با فرهنگ یادگیری و یاددهی باید همسو شوند. اگر ما هرکدام از اینها را جدا بدانیم همین بلایی به سرمان میآید که آمده است. اگر فکر کنیم انشا درسی میان درسهای دیگر است و آن نسبتها و پیوندها را فراموش کنیم، اگر فکر کنیم معلمی هم شغلی است میان مشاغل دیگر و اگر یادگیری و یاددهی را یادگیری طوطیوار بدانیم نه مشارکت در تولید دانش، همین بلایی به سرمان میآید که الان آمده است. در وضعیتی که انشا درسی فرودست است و نوشتن احترامی ندارد، آدمهایی که نمینویسند فرصت طلایی دارند تا خود را توجیه کنند. خوب انشایم خوب نیست مگر گناه بزرگی است؟ نه گناه بزرگی نیست به شرطی که فردی که نمیتواند و نمینویسد در جای یک نویسنده و استاد دانشگاه قرار نگیرد. بیایید اجازه ندهیم کسی را که میتواند بنویسد با کسی که نمیتواند همطراز بدانیم. مشکل ما در فرهنگ انشا و معلمی این است که تا حدودی دوغ و دوشاب قاطی شده است. باید کاری کنیم که تفاوتی بین آنهایی که مینویسند با آنهایی نمینویسند باشد.
دکتر نعمت الله فاضلی استادیار پژوهشگاه مطالعات انسانی و فرهنگی و مدیرگروه مردم نگاری انسان شناسی و فرهنگ است.
پرونده ی «نعمت الله فاضلی» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/node/10481