انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

گردش به چپ فرانسه، پاسخی به رقیب دیرینه آلمانی؟

نصویر» عکس تاریخی فرانسوا میتران و هلموت کهل

تاریخ روابط فرانسه و آلمان، در دو قرن اخیر سرشار از تنش و خشونت بوده است. این تنش زمانی خود را در جنگ های خونین نشان داده و زمانی در قالب امر نمادین بروز یافته است. از زمان دو جنگ جهانی خونین که بر پایه تخاصمات آلمان و فرانسه پایه ریزی شد و میلیونها انسان را به کام مرگ فرستاد، تاکنون که دوره جنگ سرد سپری شده و بر مبنای اندیشه منطقه گرایی فرهنگی، سیاسی و اقتصادی، این دو اعضای موثر اتحادیه اروپا هستند، این تنش ها کمابیش ادامه داشته است و جالب توجه آنکه روابط این دو کشور، جزئی از تبلیغات انتخاباتی آنها شده است. در این مجال به بررسی تاریخی روابط این دو قدرت منطقه ای، و نقش آن دو در معادلات اروپا می پردازیم، تا از خلال آن به درک درستی از موقعیت کنونی اتحادیه اروپا، وضعیت این دو، و انتخابات فرانسه نائل آییم.

اروپا، از وستفالیا تا جنگ جهانی اول

جنگ های سی ساله مذهبی که بین سه ناحیه پروتستان نشین شمال اروپا، کاتولیک نشین جنوب، و قسمت بینابینی مرکز (که خط اصلی گسل پروتستان-کاتولیک بود)، به سردمداری فرانسه از سویی و خاندان هابسبورگ و امپراطوری مقدس رم- ژرمنی از سویی دیگر، آنچنان زخمی عمیق بر پیکر اروپا وارد کرده بود که تمامی طرفهای درگیر را به فکر پایان درگیری ها انداخت، و این پایان، چیزی نبود جز سرآغاز سیستمی جدید بنام دولتهای ملی. با امضای دو پیمان در شهرهای مونستر (دولتهای کاتولیک) و اوزنابروک (دولتهای پروتستان) در غرب آلمان، که به قراردادهای وستفالیا مشهور شد، نقشه اروپا تغییرات اساسی یافت و سیستم جدید، سرآغازی بر تنش های بعدی و درگیری های قدرتهای منطقه ای اروپا و مخصوصا آلمان و فرانسه گردید. نقش اساسی در وستفالیا با فرانسه بود و بیشترین نصیب را نیز همین کشور برد، چرا که طی این پیمان توانست قدرت رقیب دیرینه خود، یعنی خاندان هابسبورگ را به نواحی جنوبی آلمان و اتریش و مجارستان محدود کرده و شمال آلمان و نواحی براندنبورگ را به دست خاندان هوهن زولرن بسپارد، تا بدین وسیله با پیدایش قدرتی جدید، دو قدرت آلمانی روبروی هم بایستند و خطر آنان برای فرانسه نیز بسیار کم باشد. آنچنان که ویل دورانت در جلد هفتم تاریخ تمدن می نویسد، فرانسه با این پیمان از امتیازات حقوقی، سیاسی و اقتصادی بسیاری برخوردار شد. ضربه ای که فرانسه بر پیکر امپراطوری آلمان زد، سرآغاز ظهور امپراطوری جدیدی برای آلمان بود، که همان خاندان هوهن زولرن بود. این خاندان بعدها توانست ضربه های سختی را بر پیکره فرانسه، که پس از انقلاب ۱۷۸۹ به جمهوری تغییر سیستم داده بود، وارد آورد.

انقلاب ۱۷۸۹ فرانسه، که با شعار آزادی، برابری و برادری و مبارزه با سیستم اشرافیت اروپایی وارد میدان اروپا شد، و به پایه گذاری جمهوری اول مبادرت ورزید، نتوانست دوره گذار را با موفقیت به اتمام برساند و طبیعی بود هرج و مرج بوجود آمده پس از انقلاب، کسی مثل ناپلئون را به صحنه بکشاند تا با رویای امپراطوری بر قلمرو اروپا، قسمت های زیادی از این قاره را صحنه درگیری و خونریزی نماید. شکست ناپلئون در واترلو در ۱۸۱۵، به کنگره وین انجامید و سبب شد تا یک بار دیگر اشرافیت اروپا، که اینبار نه از پاریس، که از وین، و نه اشرافیت دربار خاندان بوربن ها و کلیسای پاریس، بلکه اشرافیت مترنیخ، معادلات اروپا را تعیین کند. کنگره وین و قدرتهای پیروز اروپا، که از انگلستان گرفته تا روسیه و اتریش و پروس، همگی متفق بر ائتلاف علیه فرانسه بودند، نشانگر ترسی تمام عیار از فرانسه انقلابی و افکار رادیکال نشات گرفته از انقلاب آن بود. افکاری که می رفت تا صحنه اروپای آنروز را درنوردیده و خطری جدی برای اشراف حاکم بر دولتهای اروپایی بوجود آورد.

شالوده نظم اروپایی کنگره وین را افکار مترنیخ صدراعظم قدرتمند اتریش تشکیل می داد که در آن، بر اساس نظریه توازن قوا، کشورهای اروپایی بایستی به تشکیل سیستمی به نام کنسرت اروپا اقدام نمایند که در آن، تمامی توافقات وین بایستی محترم شمرده شود و هیچ قدرتی نباید پایش را از گلیم خود درازتر کند. نظریه توازن قوای مترنیخ، حفظ وضع اشرافی موجود در اروپا، و سرکوب افکار آزادیخواهانه نشات گرفته از انقلاب فرانسه و سرکوب افکار ملی گرایانه بود. در نظر مترنیخ، ابتدا توازن قوا در درون کشورها (نظم اجتماعی در مقابل نیروهای خرابکار) و سپس در عرصه خارجی و بین دولتها اتفاق می افتاد. افکار ضد اشرافی انقلاب فرانسه آنچنان خواب را از چشم قدرتهای اروپایی ربوده بود، که تشکیل یک پلیس بین المللی علیه آنرا ضروری می دیدند. بنابراین، چهار قدرت عرصه اروپا، با نگه داشتن بخشی از نیروهای خود در فرانسه، سعی در اعاده نظم پادشاهی و اشرافی در این کسور کردند. البته این وضعیت دیری نپایید، چرا که با برگزاری کنگره اکس لاشپل در ۱۸۱۸ و متعاقب آن، خروج نیروهای خارجی از فرانسه، مردم این کشور احساس حقارت خود را پایان یافته دیدند. علیرغم تلاش های ریشلیو برای وارد کردن فرانسه به کنسرت اروپا و به جمع قدرتهای اروپایی، هنوز هم از نظر اشراف اروپا، فرانسه کانون احساسات انقلابی و خرابکاری به حساب می آمد و حتی احتمال پیروزی نیروهای چپ ضد سلطنت در انتخابات آن وجود داشت.
انقلاب ۱۸۳۰ فرانسه بر علیه خاندان بوربن ها و لوئی هجدهم، و راه ندادن این کشور به کنسرت اروپا، محدود به مرزهای آن کشور نماند و دامنه آن به کشورهای دیگر اروپایی نیز گسترش یافت و اروپا را به دو قطب مخالف تقسیم کرد: در یکسو پادشاهی های استبدادی روس، اتریش و پروس بودند و در سوی دیگر، دولتهای انگلستان، فرانسه و اسپانیا. مردم اروپا که نتوانستند از انقلاب ۱۸۳۰ بهره لازم را ببرند، اینبار انقلاب ۱۸۴۸ را براه انداختند (که البته این یکی هم از پاریس شروع شد) . این انقلاب که به تمام اروپا به جز انگلستان (که خود حامی شورش بود) و روسیه سرایت کرد، با شرکت قشر وسیعی از مردم، از اقشار متوسط تا کارگران و روشنفکران سوسیالست همراه بود و نظر بسیاری از جامعه شناسان و فیلسوفان، همچون آگوست کنت، آلکسی دو توکویل و کارل مارکس را جلب کرد، چرا که حکایت از تغییرات وسیع اجتماعی در ازوپا داشت. تغییراتی که می رفت تا عرصه سیاسی اروپا را نیز دستخوش تغییراتی جدی قرار دهد. اگرچه این انقلابها، در اثر اتحاد دوباره سیستم های ارتجاعی شکست خورد، و این شکست بیش از همه جا در آلمان و ایتالیا نمود یافته و انقلابیون را دلسرد کرد، اما اثرات عمیقی بر سیستم های سیاسی و اجتماعی اروپا گذاشت و پایه گذار موج ملی گرایی بعدی در اروپا شد که به تحقق وحدت ملی آلمان و ایتالیا در دهه ۱۸۶۰ انجامید.
وحدت ملی آلمان که در سایه صدراعظم آهنین آن، و موسس رایش دوم، یعنی بیسمارک حاصل شد، دور جدیدی از تاریخ روابط آلمان و فرانسه را رقم زد. بیسمارک برای متحد نمودن شاهزاده نشین های آلمان، ابتدا مشکلات خود را در مورد ایالات مورد اختلاف خود با دانمارک حل کرد و سپس در جنگ با اتریش، این امپراطوری که همیشه ادعای مالکیت بر بخش عظیمی از آلمان را داشت، را شکست داد و سپس با استفاده از اختلافی که بین ناپلئون سوم و پادشاهی پروس بر سر مرگ پادشاه اسپانیا بوجود آمده بود، و در پی اعلان جنگ فرانسه به پروس در سال ۱۸۷۰، توانست با بسیج تمامی ایالتهای آلمان علیه دشمن دیرینه، هم وحدت ملی آلمان را رقم زده، و هم کار رقیب قدرتمند را یکسره کند. پس از شکست ارتش فرانسه و تسلیم شدن ناپلئون، در ۱۸ ژانویه ۱۸۷۱ در تالار آئینه کاخ ورسای، شاهزادگان آلمانی یکی پس از دیگری تاج خود را تسلیم گیوم اول، پادشاه آلمان کردند و بدین ترتیب، دوران وحدت ملی آلمان با تشکیل امپراطوری آلمان آغاز شد که خود سرآغاز نظمی جدید در صحنه قدرتهای اروپایی بود و این، میراث عظیم رمانتیسم آلمانی بود که با تشویق ناسیونالیسم، در عرصه عینی به وحدت ملی آلمان منجر شد. چیزی که فرانسوی ها آنرا تا آن موقع درک نکرده بودند.
نظم نوین اروپایی، با روی کار آمدن قدرتهای جدیدی همچون آلمان و ایتالیا، تا زمان جنگ جهانی اول در اروپا مستقر بود. در این زمان، صحنه شطرنج سیاسی اروپا را قدرتهایی همچون امپراطوری اتریش-مجارستان، امپراطوری آلمان، پادشاهی انگلستان، روسیه تزاری، ایتالیا و فرانسه تشکیل می دادند. افتخار پیروزی بر اتریش در سال ۱۸۶۶، بر فرانسه درسال ۱۸۷۱، رساندن آلمان به وحدت ملی، و بنیه قوی اقتصادی، مولفه های قدرت امپراطوری آلمان را بین سالهای ۱۸۷۱ تا ۱۹۲۴ تشکیل می دادند و همه اینها مدیون بیسمارک بود. صدراعظم آهنین توانست با استفاده از ضعف رقبای خود مخصوصا فرانسه، به مدت ۲۰ سال اروپا را به زیر سیطره سیاست های آلمان بیاورد. هوش و درایت بالا در درک موقعیت های سیاسی، ویژگی خاص بیسمارک بود. او پس از شکست دادن فرانسه و الحاق بخشی از فرانسه به خاک آلمان، با درس گرفتن از سرگذشت ناپلئون در کشورگشایی هایش، سودای فتوحات را از سر خود بیرون کرد و از آن پس دیپلماسی جای جنگ را گرفت. مساله اصلی برای وی این بود که کشور آلمان به مرزهای طبیعی خود رسیده و از این پس بایستی به تحکیم مواضع خود بپردازد و این تحکیم مواضع، تنها با ضعیف نگه داشتن فرانسه ممکن بود.
بیراه نخواهد بود اگر ادعا کنیم از نظر بیسمارک فرانسه تنها رقیب آلمان بود، و بایستی به هر قیمتی آنرا تضعیف کرد. نکته دیگری که در دیپلماسی بیسمارک اهمیت داشت، قرار دادن اروپا در مدار دیپلماسی آلمانی که وی آنرا “سیاست جهانی” می دانست، بود. از همین رو بود که با اتحاد با روسیه و اتریش، به شکل دهی سیستم اول خود پرداخت، که البته به دلیل هماوردی دو قدرت روسیه و اتریش در بالکان، از هم پاشید. از اینرو، او به فکر اتحاد با ایتالیا افتاد و برای این کار، بایستی خطر فرانسه را برای ایتالیا برجسته می کرد. بیسمارک با تشویق فرانسه به فتح تونس، دو هدف داشت: اول اینکه توجه فرانسه را به خارج از اروپا معطوف کند و دوم اینکه با توجه به اینکه شمال آفریقا محدوده استعمار ایتالیایی بود، دو کشور ایتالیا و فرانسه را با هم درگیر می ساخت. خطر فرانسه و برجسته سازی آن توسط بیسمارک برای ایتالیا، این کشور را واداشت تا علیرغم داشتن مشکلات سرزمینی با اتریش، به اتحاد با این کشور و آلمان روی آورد و بنابراین پایه اتحاد مثلث را بنا نهادند. بیسمارک برای اینکه هر چه بیشتر در تضعیف فرانسه کوشیده باشد، و خطر اتحاد بالقوه رقبا را با فرانسه کم کند، به رابطه با روسیه و امضای قرارداد با این کشور روی آورد و همچنین ایتالیا را تشویق کرد تا با انگلستان روابط گرم برقرار کرده و به توافق در مورد مدیترانه برسد و از سوی دیگر، اتریش را تشویق به رابطه با اسپانیا کرد، تا از هر سو عرصه را بر فرانسه تنگتر کند.
خطر اتحاد روسیه و فرانسه که کابوس بیسمارک بود، با برکناری بیسمارک در نتیجه اختلاف وی با گیوم دوم (پادشاه جدید آلمان)، و با دست رد به سینه روسیه توسط پادشاه، تبدیل به واقعیتی شد که بعدها پایه گذار جنگی خونین شد. با کنار رفتن بیسمارک، دو اتفاق اصلی در صحنه سیاست اروپا شکل گرفت: اول، خروج فرانسه از انزوای ۲۰ ساله، و دوم، چرخش در سیاست خارجی آلمان.
رفتن روسیه به سمت فرانسه، با شروع دوران وزارت خارجه دلکسه شروع شد. وی از ۱۸۹۸ تا ۱۹۰۵ در این سمت بود، و توانست نقشی تاریخی در فرانسه ایفا نماید. اگر در تاریخ اروپای قرن نوزدهم، در آلمان بیسمارک شخصیت برجسته بود، شخصیت برجسته فرانسوی ها اما دلکسه بود. او با پایه گذاری سیستمی که به نام خود وی شهرت یافت، پایه های سیاست خارجی فرانسه را بر سه اصل استوار ساخت: نزدیکی بیشتر با روسیه (توافق ۱۸۹۹)، سست نمودن پیوند ایتالیا و اتحاد مثلث (امضای قرارداد محرمانه ۱۹۰۲) و عقد قرارداد دوستی با انگلستان در سال ۱۹۰۴. بدین ترتیب، با درایت دلکسه، و متحد شدن فرانسه، روسیه و انگلستان، اتفاق مثلث شکل گرفت تا در مقابل سه قدرت اتحاد مثلث صف آرایی کرده و ده سال بعد به مصافی تمام عیار بروند.
چرخش در سیاست خارجی آلمان پس از بیسمارک را عمدتا می توان در رفتن آلمان به سمت پان ژرمنیسم نظامی دانست. این چرخش را می توان در دو مسیر درک نمود: توسعه نیروی دریایی و توسعه نفوذ استعماری. رفتن به سوی امپراطوری عثمانی و بستن قراردادهایی همچون راه آهن استانبول-بغداد در سال ۱۹۰۳ یکی دیگر از چرخش های سیاست خارجی آلمان بود. این رفتن به سوی نظامی گری، سبب شد تا بقیه قدرتها نیز برای حفظ وضعیت موجود و توازن قوا، به سوی نظامی گری تمام عیار روی آورند و قتل ولیعهد اتریش در سارایوو در ماه جون ۱۹۱۴ بهانه ای شد تا شروع جنگ جهانی اول رقم بخورد. جنگی که اروپا و خاورمیانه را در موقعیتی دردناک فرو برده، و نقشه سیاسی جهان و اروپا را با تغییرات جدی مواجه ساخت، و همچنین سرآغاز ورود قدرتهایی همچون آمریکا به عرصه اروپا و بعدها سیاست جهانی شد.
ماده ۲۳۱ پیمان صلح پاریس، که در ۲۸ ژانویه ۱۹۱۹ به امضا رسید، آلمان را مسئول جنگ شناخت. طنز تلخ تاریخ این بود که این معاهده در تالار آئینه کاخ ورسای به امضا رسید، همانجایی که امپراطوری آلمان در ژانویه ۱۹۸۱ شکل گرفته بود. بر اساس این پیمان، آلمان تمامی مستعمرات خود را در آفریقا و جزایر پاسیفیک از دست داد و برای تضمین امنیت فرانسه، مقرر گردید ارتش آلمان از حق داشتن نیروهای زرهی و توپخانه، به یکصد هزار نفر کاهش یافت. همچنین حق داشتن نیروی هوایی بطور کامل از آلمان سلب گردید و ناوگان آن به چند کشتی کوچک محدود گردید.

از جنگ اول جهانی تا فروپاشی شوروی
اگر بیسمارک توانسته بود بمدت ۲۰ سال فرانسه را با انواع فشارهای سیاسی و نظامی محدود کند، این بار نوبت تلافی فرانسه بود که با اعمال انواع فشارها، آلمان را محدود کند. نظم ناپایدار پس از جنگ جهانی اول، که با فشار همه جانبه بر آلمان آغاز شد، با وقوع بحران اقتصادی سال ۱۹۲۹، وارد دوره جدیدی شد. دوره ای که سرآغاز بپاخاستن فاشیست ها در اروپا، و تقسیم اروپا به سه بلوک متخاصم کمونیسم استالینیستی، فاشیسم هیتلر و موسولینی، و اردوگاه لیبرالیستی بود.
آلمان پس از جنگ، که تحت فشارهای اقتصادی زیادی بود، در نتیجه بحران ۱۹۲۹، بیشترین شمار بیکاران را در اروپا داشت. علاوه بر مشکلات ناشی از بحران اقتصادی و بیکاری، غرور ملی جریحه دار شده در اثر پیمان ورسای، دولت جمهوری وایمار که از سوی آلمانی ها به خیانت و امضای قرارداد ورسای متهم شده بود، را وادار به کناره گیری و دادن جای خود به دولت نازی داد. آلمان که با تحمیل قرارداد ورسای به پرداخت غرامت بسیار زیاد متهم شده بود، اینک می رفت تا خشم خود را در سایه هیتلر و همکارانش بروز داده و پاسخی درخور به فاتحین جنگ بدهد. شاید هیچ چیز به اندازه این گفته ماکس وبر گویای این وضعیت نباشد که: “یک ملت می تواند خسارات مادی را بپذیرد، اما نمی تواند تحقیر را تحمل کند.” این غرور ملی تحقیر شده و مشکلات اقتصادی، سبب شد تا ملت آلمان به نعره های شبگرد کوچه های مونیخ گوش فرا داده و دل بسپارد، تا یکی از خونین ترین جنگ های تاریخ بشریت را رقم زند.
هیتلر با بوجود آوردن پیمان صلح و دوستی با موسولینی، ابتدا اتریش را به خاک آلمان الصاق کرد و پس از آن، با امضای پیمان عدم تجاوز با استالین در ۲۳ آگوست ۱۹۳۹، به گفته هنری کیسینجر نشان داد که اگر ایدئولوژی می خواست عاملی قوی در سیاست بین الملل باشد، هرگز دو دیکتاتور شوروی و آلمان یکدیگر را به رسمیت نمی شناختند.
اول سپتامبر ۱۹۳۹، روز آغاز جنگی است که طی شش سال، قسمت وسیعی از دنیا را به ویرانه تبدیل نمود. هیتلر با حمله به لهستان، و پس از آن اعلان جنگ فرانسه و انگلیس به آلمان، رویدادهای بعدی تاریخ قرن بیستم را رقم زدند. پس از یک هفته و در نتیجه حمله برق آسا، نیروهای هیتلر به دروازه ورشو رسیدند تا با نیروهای ارتش سرخ که بخش شرقی لهستان را اشغال کرده بودند، لهستان را تقسیم کنند.
با گذشت یک دوره ۸ ماهه و تعلل آلمان در ورود به جنگ با فرانسه در خشکی، در دهم می ۱۹۴۰، هیتلر به فرانسه حمله کرد، تا باز هم تاریخ کهنه تخاصمات دو همسایه تکرار شود. در طی مدت یکماه، آلمانها بر فرانسه مسلط شدند و در زمانی که شکست فرانسه قطعی بود، قوای موسولینی از جنوب وارد فرانسه شدند. با امضای پیمان ترک مخاصمه آلمان و فرانسه در جون ۱۹۴۰، استالین این پیروزی را به هیتلر تبریک گفت.
اشتهای سیری ناپذیر هیتلر، و عدم گوش سپردن به توصیه های مشاورانی همچون فریدریش راتزل (که معتقد به ایجاد یک محور قدرت های خشکی بین مسکو و برلین بود)، وی را تشویق به حمله به شوروی در ماه جون ۱۹۴۱ کرد و این حمله، سبب شکست نهایی هیتلر شد، چرا که نیروهای شوروی بعدها شروع به مقاومت در مقابل ارتش هیتلر کردند. حمله ژاپن به بندر پرل هاربور و باز شدن پای آمریکا به جنگ، و شکست موسولینی نیز، سبب ضعیف شدن روزافزون قوای هیتلر شد و نیروهای متفقین از دو سو وارد خاک آلمان شدند. از غرب، نیروهای آمریکایی و انگلیسی که در ماه جون ۱۹۴۴ در شمال فرانسه پیاده شده بودند، شروع به پیشروی در خاک آلمان کردند و از شرق نیز نیروهای ارتش سرخ، در ژانویه ۱۹۴۵ در هفتاد کیلومتری برلین قرار داشته و به کوبیدن آلمان مشغول بودند.
ورود نیروهای ارتش شوروی به برلین، و خودکشی هیتلر در ۳۰ آوریل ۱۹۴۵، سبب شد تا آلمان در ۷ ماه می، در رنس فرانسه قرارداد تسلیم خود با آمریکایی ها و در ۸ می در برلین، همین قرارداد را با روسها امضا نماید و بدین ترتیب، تقسیم آلمان و اروپا، که از کنفرانس تهران در نوامبر و دسامبر ۱۹۴۳ و با شرکت روزولت و چرچیل و استالین آغاز شده بود، در کنفرانس یالتا در فوریه ۱۹۴۵ و کنفرانس پتسدام از ۱۷ جولای تا ۲ آگوست همان سال، به نتیجه رسید و جهان به دو بلوک متخاصم شرق (با رهبری شوروی) و غرب (با رهبری آمریکا) تقسیم شد و بدین ترتیب جنگ سرد در این دو اردوگاه آغاز شد.
آلمان که در نتیجه جنگ جهانی دوم به دو بخش غربی و شرقی تقسیم شده بود، در طول جنگ سرد، مورد مناقشه دو اردوگاه بود، و فرانسه نیز عملا در زیر سایه اردوگاه غرب و تحت رهبری آمریکا قرار داشت. با تشکیل پیمان ناتو، فرانسه به این پیمان پیوست تا از تهدیدهای شوروی در امان بماند. اگر چه فرانسه پس از جنگ جهانی دوم به جرگه قدرتهای دارای حق وتو در شورای امنیت سازمان ملل پیوست، اما مساله بودن در سیطره سیاست های آمریکا و خطر موشک های بالستیک شوروی، چیزی بود که مانعی جدی برای بلند پروازی های فرانسوی (که زمانی قدرتی جهانی، و دارای مستعمرات زیادی در بخش های مختلف جهان بود) محسوب می گشت.

از اتحاد مجدد آلمان و پیمان ماستریخت، تا امروز
با فروپاشی دیوار برلین در سال ۱۹۸۹ و اتحاد آلمان شرقی و غربی در سوم اکتبر ۱۹۸۹، قدرت آلمان یکپارچه یکبار دیگر به عنوان خطری جدی پیش روی فرانسه قرار گرفت. اگرچه سیاستمداران آلمان از سرنوشت رایش دوم و رایش سوم درس گرفته و قانون اساسی آلمان پس از جنگ، آنچنان نوشته شد که دیگر خطر ظهور هیتلر در آن بسیار کمرنگ است، اما این به معنای اتمام حس تخاصم ملی پنهان میان ملت آلمان و ملت فرانسه نبوده و نیست. معاهده ماستریخت در فوریه ۱۹۹۲، کشورهای اروپایی را برای آنچه که اتحادیه اروپا خوانده می شد، آماده کرد و این اتحادیه بر سه مبنا استوار شد: اروپای شهروندان (به جای اروپای سیاستمداران و حقوقدانان)، وحدت پولی که چشم انداز آن برای سال ۱۹۹۷ یا نهایتا ۱۹۹۹ درنظر گرفته شد، و سیاست خارجی و امنیت مشترک. تشکیل این پیمان، که بر قبل از هر چیز بر مبنای فرهنگی در نظر گرفته شد (اروپای شهروندان) اگر چه تابحال توانسته است بصورت موفق عمل کند، اما این به معنای پایان مخاصمه قدرت های بزرگ اروپایی در درون اتحادیه نیست.
اتفاقات صورت گرفته پس از پایان جنگ سرد، بیش از آنکه به نفع فرانسوی ها باشد، به نفع آلمانی ها بود. با فروپاشی بلوک شرق، نقش موازنه گر فرانسه چه در روابط بین دو بلوک و چه در روابط بین اروپا و آمریکا از بین رفت. تا پیش از فروپاشی شوروی، فرانسه همواره سعی می کرد نفوذ آمریکا در اروپا را خنثی کند؛ به طوری که یکی از دلایل مخالفت دوگل با عضویت انگلستان در جامعۀ اقتصادی اروپا نیز همین مسئله بود. دوگل، انگلستان را اسب تروای آمریکا در اروپا می دانست و نقش موازنه گر برای کشورش در اروپا بین انگلیس و سایر کشورهای اروپایی قائل بود و از آن به عنوان سپری در برابر نفوذ انگلیس استفاده می کرد. اما بعد از فروپاشی شوروی، فرانسه این نقش را از دست داد و با خطر بزرگتر دیگری روبرو شد و آن وحدت آلمان بود. خطر آلمان یکپارچه و سابقه جاه طلبی های تاریخی آن، کابوس فرانسوی را بار دیگر تکرار کرد و راه حل آن را با ادغام بیشتر آلمان در جامعه اروپا دیدند و قبول پیمان ماستریخت و ورود آلمان به اتحادیه اروپا تا حدودی فرانسوی ها را از خطر آلمان آسوده خاطر ساخت. اما بعدها با عضویت کشورهای اروپای شرقی (که حوزه نفوذ آلمان محسوب می گردند) در اتحادیه اروپا، عملا آلمان تبدیل به قدرت اصلی اتحادیه اروپا شد و این مساله تنازعات پنهان و آشکار فرانسه و آلمان را دامن می زند.
مهمترین تنازع درون اتحادیه اروپا از آغاز تاکنون، رقابت های آلمان و فرانسه بوده است. آلمان با توان اقتصادی بسیار بالا و جمعیت زیاد (۸۵ میلیون نفر) و فرانسه با توان سیاسی و اقتصادی بالا و جمعیت نسبتا زیاد (۶۵ میلیون نفر) بصورت دو رقیب جدی در اروپا باقی مانده اند. مشکلات اقتصادی درون اتحادیه اروپا که از سال ۲۰۰۸ و در پی بحران اقتصادی وسیع (که تاکنون ادامه دارد)، که بیشتر متوجه کشورهایی همچون یونان، ایتالیا و اسپانیا بوده است، باعث بروز شکاف های جدی در درون اتحادیه، بر سر نحوه کمک های مالی و اعمال سیاست های پولی در میان کشورهای عضو شده است، به نحوی که این مشکلات، آینده اتحادیه اروپا را در هاله ای از ابهام فرو برده است.
مهمترین مشکل دولتها در درون اتحادیه، به دیدگاه های مردم نسبت به مساله بحران اقتصادی کشورهای عضو (و بخصوص یونان) بر می گردد. در واقع، می توان ظهور نوعی گفتمان ملی گرایانه را در پی این بحران در اروپا مشاهده کرد و این گفتمان بیش از هر زمانی خود را در جام جهانی ۲۰۱۰ نشان داد. نویسنده خود این مساله را در دو کشور آلمان و هلند بطور عینی مشاهده و مطالعه نمود. احساسات ناسیونالیستی مردمان کشورهای اروپایی در این ایام آنچنان وسیع و قدرتمند بود، که به راحتی به درگیری های فیزیکی میان طرفداران تیم ها می انجامید و این، حکایت از بازگشت ناسیونالیسم به اروپای قرن بیست و یکم دارد. علاوه بر این، ظهور این ناسیونالیسم را می توان در کشورهایی همچون آلمان (که بنا به توان اقتصادی بالایش، سهم اقتصادی بیشتری برای آن در کمک به کشورهای ورشکسته اروپا در نظر گرفته می شود) در گفتمان عامه یا فرهنگ عمومی مشاهده نمود. در ماه های اخیر جوک ها و حکایت های متعددی در فرهنگ عامه آلمان رایج شده است که در تحلیل محتوای آن، به راحتی می توان مخالفت با کمک های آلمان به اقتصاد اتحادیه اروپا را مشاهده نمود. این جک ها که در حوزه گفتمان عمومی جامعه ساری و جاری است، حکایت از مقاومت عمومی در برابر سیاست های اقتصادی اتحادیه، و تصمیمات سیاستمداران در پشت درهای بسته دارد و این مساله را می توان بخوبی در فرانسه نیز مشاهده نمود.

فرانسه و بازگشت چپ، چالشی برای رهبری آلمان بر اروپا
با نگاهی کوتاه به انتخابات اخیر فرانسه و تحلیل محتوای شعارها و سیاست های اعلام شده توسط دو کاندیدای اصلی که یکی متعلق به اردوگاه راست و دیگری متعلق به اردوگاه چپ است، به وضوح می توان این گفتمان مقاومت عمومی در مورد سیاست های اعمالی در اتحادیه اروپا را مشاهده نمود.
سارکوزی که از سال ۲۰۰۷ زمام امور فرانسه را در دست دارد، توانسته است با حمایت خانواده های ثروتمند و اشراف اقتصادی فرانسه، تاکنون در عرصه سیاست های داخلی و خارجی، دو نوع سیاست را در پیش گیرد. در بعد داخلی فرانسه، که اتفاقا موضوع حملات پیاپی رقبای سارکوزی است، مساله اصلی، همگرایی با آلمان و پذیرش تفوق و رهبری آلمان بر اتحادیه اروپا در راهبری بحران اقتصادی اخیر است و این مساله سبب قبول اعمال سیاست ها و طرح های ریاضتی پیشنهادی آلمان برای ۲۵ عضو اتحادیه اروپا نیز شده است. این طرح ها، که شامل افزایش مالیاتها، دریافت وام و … است، دولتهای اروپایی را موظف به کاهش هزینه ها و رفع کسری بودجه ها می کند. امری که به شدت به کاهش یا حذف برخی از خدمات و مزایای عمومی می انجامد و این، سبب نارضایتی مردم کشورهای اروپایی و بخصوص فرانسه، و اتخاذ رویکردهای مقاومت عمومی توسط آنان شده است، که در مورد آلمان نیز شرح آن رفت.
یکی دیگر از جنبه های سیاست های داخلی فرانسه، که تبدیل به پاشنه آشیل سارکوزی شده است، حمایت علنی آنجلا مرکل صدراعظم آلمان از کمپین انتخاباتی وی است. سارکوزی که در انتخابات ریاست جمهوری قبل، از حمایت مالی دیکتاتورهای عربی همچون قذافی سود می برد (پس از شروع جنگ لیبی، سیف الاسلام قذافی در کنفرانسی خبری اعلام کرد که سرمایه گذار اصلی کمپین انتخاباتی سارکوزی بوده است)، حمایت احزاب دست راستی همچون حزب دموکرات مسیحی آلمان CDU را نیز داشت، اما این مساله زیاد علنی نشد. اما انتخابات اخیر که در آن مرکل بطور رسمی حمایت خود را از سارکوزی و حزب متبوعش اعلام کرده است، عملا نشانگر آن است که سیاست های اروپایی تا چه اندازه در هم تنیده شده است. اگرچه این اظهار نظر مرکل مورد انتقاد بسیاری از مخالفان حزبی وی در درون آلمان واقع شد (کسانی همچون گیدو وستروله وزیر خارجه و رئیس حزب لیبرال FDP) و وی بعدها اعلام کرد که این حمایت کاملا حزبی بوده و نه از طرف دولت آلمان، اما در این که دولت آلمان نیز از انتخاب سارکوزی منتفع خواهد شد، تردیدی وجود ندارد. چرا که با این انتخاب، رهبری آلمان بر اتحادیه اروپا برای یک مدت ۵ ساله تمدید خواهد شد.
اتحاد تنگاتنگ میان مرکل و سارکوزی، که در رسانه های آلمان به عنوان زوج سیاسی “مرکوزی” از آنها یاد می شود، مورد انتقاد جدی نامزد حزب مخالف، یعنی فرانسوا اولاند قرار گرفت. وی اعلام کرد که در صورت انتخاب شدن به سمت ریاست جمهوری، اجازه نخواهد داد تا آلمان برای همه اروپا تصمیم بگیرد و این مساله بر میزان محبوبیت وی تاثیری چشمگیر داشت. در واقع، مساله حمایت مرکل از سارکوزی، باعث جریحه دار شدن غرور ملی فرانسوی ها شده است، چرا که هنوز در اذهان فرانسوی ها، آلمانی ها رقیب دیرینه هستند و تخاصمات چند قرنه را نمی توان با تشکیل اتحادیه اروپا از بین برد. از اینرو حمله به سیاست های سارکوزی در مورد تبعیت از آلمان، و مساله دخالت رقیب سنتی دیرینه در انتخابات، دو نکته ای است که از اولاند به عنوان رقیبی جدی برای سارکوزی ساخت و این مساله در کسب مقام نخست آرا در انتخابات دور اول توسط اولاند بسیار مشهود بود.
تمرکز بر مسائل داخلی همچون عدالت مالیاتی و نشانه رفتن حامیان ثروتمند سارکوزی یکی دیگر از وجوه دیگر محبوبیت اولاند است و هیچ چیزی جز بیان اولاند در مناظره انتخاباتی روز دوم ماه می ۲۰۱۲ با سارکوزی که بیش از یک سوم مردم فرانسه مستقیما آنرا تماشا می کردند و به درگیری لفظی نیز کشیده شد، نمی تواند این مساله را نشان دهد. او خطاب به سارکوزی گفت: “شما چک های مالیاتی را بین ثروتمندان کلان فرانسه توزیع کرده اید. سیاست من برعکس این خواهد بود تا ثروتمندان به ادارات امور مالیات چک بدهند. به این می توان عدالت مالیاتی نام نهاد.”
برخلاف کشورهایی همچون آلمان و آمریکا که مسائل سیاست خارجی آنها در انتخابات برجسته بوده است، در فرانسه، مسائل سیاست مسائل داخلی همیشه مساله اصلی قلمداد شده است. اما به نظر می رسد در انتخابات اخیر، نیم نگاهی به سیاست خارجی انداخته شده است. مساله حقوق خارجیان و بحث مساله مهاجرین، اگر چه در نگاه اول بحثی کاملا داخلی می تواند قلمداد شود، اما زمانی که در کنار سایر شعارهای نامزدها قرار گیرد، از اهمیت خاص خارجی و بین المللی نیز برخوردار خواهد شد. آنان که با مسائل سیاست فرانسه آشنایی دارند، به خوبی دیدار ژاک شیراک رئیس جمهور فرانسه از سرزمین های اشغالی در سال ۱۹۹۶ و درگیری وی را با گارد امنیتی اسرائیلی را به یاد دارند. بحثی که اصولا به سیاست های عربی شیراک بر می گشت و سبب محبوبیت وی در میان مهاجران و بخصوص اعراب شد. استقبال تاریخی اعراب و مسلمانان فرانسه از شیراک، پس از مراجعت وی از سرزمین های اشغالی را می توان اوج این سیاست دانست. حمایت شیراک از مذاکرات احترام آمیز برای ورود ترکیه به اتحادیه اروپا یکی دیگر از ابعاد این نوع سیاست خارجی در زمان قبل از سارکوزی بود. از اینرو، مهاجران به عنوان بخشی از نیروی اجتماعی که می توان بر آنان حساب ویژه باز کرد، مورد توجه اولاند قرار گرفته اند.
مساله دیگری که می توان در مورد سیاست خارجی و نقش آن در انتخابات فرانسه به آن اشاره کرد، بحث پیوستن به ناتو پس از چهل سال توسط سارکوزی بود. تصمیم خروج از ناتو، در سال ۱۹۶۶ توسط ژنرال دوگل در اعتراض به تصمیمات یکجانبه در ناتو، و همچنین برای کسب استقلال واقعی فرانسه صورت پذیرفت. دوگل با دوری گزینی از سیاست های آنگلوساکسونی و مخالفت با عضویت انگلیس در جامعه اقتصادی اروپا، پایه گذار سنتی شد که حتی پیشینیان دست راستی سارکوزی همچون ژیسکاردستن و ژاک شیراک نیز ادامه دهنده آن بودند. با روی کار آمدن سارکوزی، این تصمیم لغو شد و وی در زمان دولت بوش مقدمات ورود مجدد فرانسه در ناتو را مهیا کرد و بدین وسیله بعد آنگلوساکسونی سیاست خارجی خود را تقویت کرد. نزدیکی با اسرائیل و همراهی بی چون و چرا با تصمیمات تحریمی آمریکا علیه ایران، و همچنین اعزام سربازان فرانسوی به افغانستان، از ابعاد برجسته این نوع سیاست سارکوزی بود و بیش از همه، دنباله روی وی از آمریکا و دنبال کردن سیاست آنگلوساکسونی را به اذهان متبادر می کرد. نامزد چپ گرای فرانسه تاکید کرده است که تصمیم سارکوزی برای پیوستن مجدد به ناتو را دوباره بررسی خواهد کرد و سربازان فرانسوی در افغانستان را یکسال قبل زودتر از زمان مقرر مصوب سارکوزی (۲۰۱۳) از افغانستان باز خواهد گردانید.
سرآمد:
نگاهی مختصر به اوضاع اروپا در سه سال اخیر، نشان از ظهور آرام آرام و مجدد ناسیونالیسم در گفتمان فرهنگ عامه مردم دارد و این مساله چیزی است که بعضا در گفتمان برخی از سیاستمداران اروپا نیز جلوه گر شده است. در این میان، همکاری آلمان و فرانسه در سطوح احزاب در قدرت، همچون حزب دموکرات مسیحی آلمان و راستگرایان فرانسه، و پذیرش رهبری اقتصادی آلمان بر اتحادیه اروپا توسط فرانسه، اگرچه توانسته است تا حدی مشکلات همکاری دو رقیب دیرینه و سنتی را برطرف کند، اما هرگز نتوانسته است از بروز ناسیونالیسم در میان شهروندان اروپایی، و مخصوصا دو کشور رقیب فرانسه و آلمان بکاهد. اگرچه ایده پیمان ماستریخت، که در آن تاکید بر اروپای شهروندان بر خلاف اروپای سیاستمداران شده بود، به پایه گذاری اتحادیه اروپا انجامید، اما وقایع چند سال اخیر و همکاری راست گرایان به قدرت رسیده در کشورهای اروپایی سبب شده است تا این ایده تبدیل به اروپای سیاستمداران به جای اروپای شهروندان شود. این مساله از حملات لفظی برخی از سیاستمداران (همچون نخست وزیر ایتالیا و هلموت اشمیت صدراعظم سابق آلمان) گرفته تا به آتش کشیدن آدمک های سیاستمداران آلمانی و فرانسوی در اعتراضات کشورهایی همچون یونان بروز داده شده است. مردم فرانسه اینک با روی آوردن به اولاند، در جستجوی دلکسه ای دیگر هستند تا فرانسه را از زیر یوغ آلمان خارج کرده و شاید وی را دوگلی دیگر می دانند که می خواهد فرانسه را از سیطره سیاست های آنگلوساکسونی بیرون آورد. شاید هیچ چیز جز این جمله اولاند موید نکته فوق نباشد که : رای شما فرانسوی ها مدت زیادی جهت گیری سیاسی در اروپا را تغییر خواهد داد.

ارجاعات:
-Kissinger, Henry, 1994, Diplomacy, New York: Simons & Shuster
– Kissinger, Henry, 1975, A World Restored, Boston: Houghton
-Weber, Max, 1988, Gesammelte Politische Schriften, Auflage 5, Stuttgart: UTB
– http://www.isreview.org/issues/81/feat-tariqaliinterview.shtml
http://www.spiegel.de/politik/ausland/0,1518,druck-829135,00.html
http://www.spiegel.de/politik/ausland/0,1518,831028,00.html
http://www.spiegel.de/politik/ausland/0,1518,831094,00.html
http://www.spiegel.de/wirtschaft/soziales/hollande-und-sarkozy-und-ihre-haushaltspolitik-a-831123.html
http://www.dw.de/dw/article/0,,15923551,00.html
http://www.spiegel.de/politik/ausland/0,1518,830171,00.html
http://www.spiegel.de/politik/ausland/0,1518,830111,00.html
http://www.spiegel.de/wirtschaft/soziales/0,1518,830068,00.html
http://www.spiegel.de/politik/ausland/0,1518,830496,00.html

احمد نادری، دانشجوی دکترای انسا شناسی در دانشگاه برلین آلمان و مدیر گروه فرهنگ سیاسی در انسان شناسی و فرهنگ است.