انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کودکی و مرگ

بررسی داستان کوتاه « کودک و شمشیر » اثر روژه دوینی

زمانی که می‌گوییم« مرگ از اساسی‌ترین مسائل بشری است »، کاملاً مشخص است، این گزاره‌ از سوی آدمی بالغ است. اما «کودکان» و یا به بیانی دنیای کودکی چگونه با «مرگ» مواجه می‌شود!؟ مسلماً همه‌ی« ما» به اصطلاح آدم بزرگها، روزگاری خود کودک بوده ایم و بی‌تردید در همان دوران هم با خبر مرگ عزیزان مان مواجه شده‌ایم ، اما آیا تجربه‌ی ادراکی خود در آن زمان را هم به یاد می آوریم؟ به عنوان مثال آیا می‌توانیم به یاد آوریم که وقتی اولین بار خبر مرگ یکی از عزیزان‌مان را شنیدم دقیقاً چه تصوری از مرگ داشتیم و چگونه آنرا درک کردیم !؟ بهرحال هر گونه که آنرا فهمیده باشیم ، احتمالاً آن درک و فهم نه از تجربه‌ی مستقیم خودِ «کودکیِ» ما از « مرگ » ، بلکه به نظر می‌ رسد ناچار بوده ایم در چارچوب های ادراکی ـ اجتماعیِ « آدم بزرگ‌» ها قرار گیریم. به بیانی، برای اینکه بفهمیم « مرگ » یعنی چه و یا آنرا هضم کنیم، ناچار بوده‌ایم به « واکنش» آدمهای به اصطلاح بزرگی توجه کنیم که مرجع الگوهای رفتاری‌مان بوده‌اند؛ ضمن آنکه خود نیز بسته به قدرت تخیل و خلاقیت‌های ذهنی بدان بال و پر می‌دادیم.

اما نکته‌ی جالب اینجاست که از حیث هستی‌شناسی، به دلیل رابطه‌ی تأویلی و تفسیری مسئله‌ی مرگ، ذهن‌ِ ما هم (با تمامی خردسالی‌مان)، همچون تمامیِ بزرگترهای‌مان، دل مشغول «مرگ» می‌شد و بدین ترتیب در نهایت سر و کارمان به بازنمایی‌های ذهنی می‌افتاد. و همین مسئله باعث می‌شد تا خواهی نخواهی نسبت به چیزی واکنش نشان دهیم که نیمی از آن متعلق به فرهنگ اجتماعی بزرگترها و نیمی دیگر ساخته و پرداخته‌ی ذهنِ خودمان بوده است..:اینکه چگونه آنرا فهمیده باشیم.

باری، به نظر می‌رسد، روژه دوینی ( ۱۸۸۶ـ ؟ ) نویسنده‌ و منتقد هنری فرانسوی در داستان کوتاه « کودک و شمشیر»، سعی دارد به این تجربه نزدیک شود. در داستانی که وی نقل می‌کند، هیچ چیز شگفت‌ انگیزی، به جز این درک و واکنش کودکانه رخ نمی‌دهد. نحوه‌ی درکی که «پی‌یر» خردسال از مرگ دارد و از قضا همین درک است که داستان را از انبوهی از گزارش‌های خبری و یا روایت‌های رئالیستیِ مشابه جدا می‌کند و به آن خصوصیتی هنری می‌بخشد.

روژه دوینی ، مخاطب را سر راست سراغ فضای داستانی خود در خانه‌ای کارگری در یکی از شهرهای کارگری فرانسه می برد و بی نیاز از دانستن نام پدر ، مادر و یا فرزندان خردسال، در نزدیکی بستر کودک بیماری قرار می دهد که در حال احتضار است. اتاقی که کودک در آن بستری است، همانند تمامی اتاق خانه‌های کارگری فاقد اثاثیه‌ای درخشان و چشم‌گیر است. اما در عوض، در بستر پسرک بیمار و رنجور ، ظاهراً چیزهای جالب توجه و شوق برانگیزی وجود دارد که برخلاف وی که بی توجه به آنها گرفتار خشم و عصبیت ناشی از بیماری‌ست ، برادرهایش سخت مشتاق آنهایند. دوینی می‌نویسد:

« [… ] در بسترش دراز کشیده است . دیگر به اسباب بازی هایش دست نمی زند . برادرهایش سخت مشتاق آنها هستند اما پسر خشمگین است . ” اینها خیلی گران تمام شده اسباب بازی های مریض است ! ” همه‌ی آنها را به آرزوی سلامت و نشاط بچه روی لحاف چیده‌اند: یک اسب چرخ دار ، یک دلقک سرخ و زرد ، یک میمون مخمل پوش ، یک دست اسلحه‌ی رومی با یک کلاهخود واقعی ، گل کمری با خورشید و زین و یک شمشیر کوچک . تنها یک بازی هنوز سرگرمش می کند : گاهی وقتی که مادر ، با تن لرزان به طرف او خم می شود ، کودک با زاری می گوید : ـ “بدوز ، مامان ، بدوز ! ” زن بیچاره پا بر روی رکاب می گذارد و چرخ خیاطی را آهسته به کار می اندازد و چرخ خیاطی برای سرگرم کردن کودکِ او مانند حیوان وفاداری خر خر می کند…» (صص ۱۷ ـ ۱۸ ) .

نویسنده، با بکارگیریِ عبارت کوتاه « گران تمام شدن اسباب بازی های متعلق به مریض» در نهایت سادگی و اختصار ما را به فضای آشنایی می‌برد که هم به موقعیت بغرنج اقتصادی خانواده اشاره دارد و هم از عشق و سخاوت پدر و مادر به فرزند بیمار پرده برمی‌‌دارد . و بدین ترتیب به لحاظ عاطفی، موفق می‌شود تا فضایی آشنا برای مخاطب بازسازی ‌کند؛ حتا اگر این مخاطب ، خواننده‌ای ایرانی باشد. زیرا عباراتی از این دست از آنجا که از بطن زندگی در موقعیت روزمره‌ برخاسته‌اند، در هر جا و مکانی که باشد آشنایند! به عنوان مثال می‌توان چنین نحوه‌ی برخوردی را در خانواده های ایرانی نیز باز یافت. بی‌شک هر کدام به آسانی به یاد می‌آوریم که به برادر ، خواهر ، دختر خاله و یا خواهر زاده‌ی بیمارمان در ازای بیماری سخت و دردناکش، چه امتیازات ویژه‌ای داده می‌شد. فی‌المثل« سگ کوکیِ» شگفت‌انگیز و اعجاب‌آوری که به خواهری که لوزه‌اش جراحی شده داده می شود و یا به برادری که آپاندیسش را جراحی کرده‌اند و درد زیادی برای آن کشیده، فلان اسباب بازیِ گران قیمتی داده می شود که ممکن بود در زمان عادی هرگز داده نشود؛ بهرحال مهم نفس اعطای اسباب بازی‌های گرانبها به کودکان هنگام بیماری‌های رنج‌آور است. اشیایی که در زمان سلامتی هیچکدام خواب آنها را هم نمی‌دیدیم …

مطمئناً پدر و مادر داستان رژه دوینی ، علی‌رغم فقری که با آن دست به گریبانند ، (همچون اکثر والدین در چنین مواقعی) قصد پرداختِ به اصطلاح «خسارت بیماری» به فرزند خود ندارند. بلکه به نظر می‌رسد قصد آنها تنها این است تا به کودک خود کمک کنند تا در برابر بیماری‌ای که پزشک از معالجه‌ی آن قطع امید کرده، مقاومت کند. و در این راه است که همچون تمامی والدین آماده‌اند تا هر کاری کنند تا از موقعیت دردناکِ «نظاره‌گرِ صِرف رنج» فاصله بگیرند. اما والدینی که در فقر دست‌ و پا می‌‌زند آیا به جز خریدن اسباب‌بازی‌های گران قیمت، کار دیگری می‌توانند انجام دهند؟

پس شاد کردن کودک، برای پدر و مادر ناامید تبدیل به هدف می‌گردد. زیرا اکنون، تنها راه ارتباط با کودک، سرگرم کردن اوست. سرگرمی‌هایی که بتواند در او میل به زندگی ایجاد کند و مرگ را پس زند. بنابراین برای والدین مهارت در ایجاد شادی، جایگزین مهارت پزشک و یا امکانات او در درمان بیماری می‌گردد. شادی و آرامش به هر قیمت و هر هزینه‌ای؛ چه نشستن مداومِ مادر بر پشت چرخ خیاطی و درآوردن صدای« خر خر حیوانی» از آن ، و چه خریدنِ اسباب بازی های گران قیمت؛ که البته «گرانیِ» آن برای زن و شوهری که در فقر دست و پا می‌زنند، تنها زمانی به چشم می‌آید که فرزندان سالم بخواهند با آن بازی کنند :

« پدر، مانند کسانی که عادت ندارند در اثنای هفته بیکار باشند ، نمی داند چکار کند ، و با انگشتان خشن و سیاهش ، بازیچه ها را روی لحاف زیبا و نو [ی پسرک بیمار ] می چیند . ” پی‌یر ” [برادر خردسال اما بزرگتر از پسرک بیمار] نزدیک می شود. مدتی منتظر می ماند و بعد می گوید : ـ “پدر اجازه می دهی که شمشیر کوچک را بردارم. آن را خودش به من داده بود .” مرد که از چنین درخواستی جا خورده است ، نگاه خشم آلودی به پسرش می اندازد ، چنانکه گویی بچه کفر گفته است . غرغر می کند : ـ برو گم شو. دیگر چشمم به رویت نیفتد . » ( ص ۱۹) .

شاید از جایگاه موقعیت فقری که این خانواده‌ی کارگری در آن بسر می‌برند ، «سلامتی » و «نشاط» کودکانه‌ی دیگر فرزندان (به منزله‌ی انرژی سرشار از زندگی)، آنها را بی‌نیاز از اسباب بازی‌های لوکس می‌کند، اما خشونتِ نهفته در این نگاه را نمی‌توان انکار کرد. فضای خانه‌ی داستان دوینی همچون تمامی خانه هایی که فقیرند و بیمار محتضری در خود دارند، سرد، خشن و غمناک است:

« پدر ، پشت سر دکتر وارد شده است . قدرت کار کردن نداشت […] اکنون با چهره ای فشرده از رنج و عذاب، در خانه است . مادر در آشپزخانه منتظر است . روی پاگرد پلکان همسایه ها با صدای آهسته حرف می‌زنند و دو بچه‌ی کوچکتر را ساکت می‌کنند . فقط “پی یر” بچه‌ی بزرگتر ، با شلوار کوتاهش ، با پیشانی پهن ، موهای کمرنگ و قیافه‌ی جدی ، همراه دکتر ، بی آنکه دیده شود ، توی اتاق خزیده است . هر چند که از این کار به شدت منعش کرده بودند ! هیچ سر و صدایی نکرده ، و در پستویی میان قلابهای ماهی گیری و سایبان‌ها مخفی شده است. می‌ترسد، زیرا از لای در پدرش را می‌بیند که با چهره‌ی منجمد ، خاموش و بی‌حرکت گریه می‌کند. دو قطره اشک ، آهسته روی گونه‌هایش می لغزد … صدای بم و مهربان دکتر را می‌شنود که می‌گوید : ـ شما مرد هستید ! زنتان را آماده کنید . چون امشب می‌آیند بچه اش را ببرند . پی‌یر به آشپزخانه رفت . مثل اینکه مادر همه چیز را شنیده بود . او بر روی آجر فرش سیاه ، در میان تکه های هیزم ، زانو زده بود و بی اراده یک قاشق چوبی را در ظرفی می چرخاند […] بچه‌ی بزرگ خانواده که قدش از زانو مادر هم کوتاهتر بود ، دستها را دور گردن او حلقه کرد و آهسته گفت : ـ مامان ، چه کسی قرار است بیآید ؟ آنگاه مادر به قدری گریه کرد که تسکین یافت و پسرش مانند مرد بزرگی او را به طور جدی بوسید. مادر گفت : ـ باید هر سه تان خیلی عاقل باشید و زود بخوابید . قرار است یک آدم بد ، خیلی بد ، بیاید و “میمی” کوچولو را ببرد »(صص ۱۸ ـ ۱۹ ) .

دوینی، با دقت به توصیف وضعیت عاطفی پدر و مادر می‌پردازد ، بی آنکه از وضعیت عاطفی پی‌یر کوچولو ، کوچکترین خبری دهد ؛ چیزی نمی‌گوید چون چیزی ندارد تا بگوید؛ زیرا پی‌یرِ خرد سال ، بر خلاف پدر و مادرش ، نمی‌تواند هیچ درکی از وضعیتی داشته باشد که در برابرش در حال اتفاق است. او فقط رنج کشیدن پدر و مادر خود را می‌بیند ، بی آنکه آنرا بفهمد و درک کند . پس به هراس می افتد و از قضا همین ترس برخاسته از غریزه‌ی خردسالی‌اش است که او را در نهایت متوجه خطری می‌کند که در اطراف میمی کوچولو پرسه می‌زند. به گفته‌ی مادر، « آدم خیلی بدی قرار است شب بیآید تا میمی کوچولو را ببرد ».

وقتی به کودکی گفته می‌شود ، به شب هنگام، دزدی قرار است برادر کوچکش را با خود ببرد و باید عاقل باشد و زودتر از هر زمان دیگر بخوابد تا احتمالاً در دست و پای «آقا دزده» نباشد ، رفتار طبیعی کودک چه می‌تواند باشد؟ معمولا باید دچار ترس شود ، همانطور که پی‌یر دچار آن شد. اما نکته‌ی مهم اینجاست که وی در آن اسیر نمی‌شود. بلکه برعکس از راه تلاش برای مقابله با آن خود را فراتر از ترسی قرار می‌دهد که او را در بر گرفته است. اگر قرار است « مرگ » به مثابه « دزدِ جانِ عزیزان » ، معرفی شود ، بزدلی است اگر با آن نجنگیم و اتفاقاً این همان کاری است که «پی‌یر» خردسال انجام می‌دهد :

« … و بعد ، شب فرا رسیده است . خانه در خواب است و محله‌ی تاریک کنار شهر نیز بر دور آن به خواب رفته است … اما پدر و مادر ، در دو طرف [بستر کودک بیمار] شب زنده‌داری می‌کنند ، گویی می خواهند کوچولویشان را از دستبرد آن دزد نامرئی که قرار است بیاید حفظ کنند . و بیچاره ها که غم و اندوه خردشان کرده است ، با چهره ای به رنگ خاک با گوشه‌های آویزان دهان ، مانند کسانی که گریه می کنند ، بر روی صندلی ها خوابشان می برد . در همان لحظه است که پی‌یر کوچولو با پیراهن خواب بلندش و با پاهای برهنه به طرف تختخواب می‌خزد . شعله‌ی چراغ کم نوری می لرزد . هیچکس از جای خود تکان نمی‌خورد. آنگاه کوچولوی بیچاره دست به مجموعه‌ی اسلحه‌ می برد . شمشیر مورد نظر را از غلافش می کشد و می برد . پی‌یر با شمشیر فرار می کند و شمشیر وقتی از برابر چراغ می گذرد برق می زند . به سرعت و بی صدا به طرف وسائل خودش می رود و مشغول لباس پوشیدن می شود . اکنون با پیش بند و کلاه بره و کفش های بندی بی صدا آماده است . […] آنگاه، مادر ، معلوم نیست تحت تأثیر چه احساسی از خواب می‌پرد [و به سمت محل خواب آنان می‌رود] و مانند دیوانه‌ها بر می گردد و [ رو به همسر خود ] می پرسد ؟ ـ ژان ! پی‌یر کجاست ؟ تو رختخوابش نیست ! […] و می‌گردند و می‌گردند و مانند کابوس زده‌ها همه جا را زیر و رو می‌کنند … مادر با صدای آهسته تکرار می‌کند: ـ “پی‌یر” کجایی ؟ بیا ! و وقتی مرد ، بی آنکه بداند چه می‌کند ، در آپارتمان را باز کرد ، پسرش را دید که با چهره‌ی وحشت زده و قامت راست ، شمشیر به دست رو به تاریکی ایستاده است و انتظار می‌کشد. پسرک به دیدن پدرش با غرور و جدیت و با صدای آهسته گفت : ـ پدر جان ، عصبانی نشو ، می‌بینی که منتظرشم تا نگذارم بیاید و برادرم را ببرد! و دزد نامرئی که از پلکان بالا می‌آمد ، لحظه‌ای درنگ کرد … » (صص ۲۰ ـ ۲۱ ).

مشخصات کامل داستان:

کودک و شمشیر ، اثر رژه دوینی ، ترجمه رضا سید حسینی ، ( کتاب داستانهایی با قهرمانان کوچک از نویسندگان بزرگ) انتشارات ناهید ، چاپ هفتم ۱۳۸۹