هنگام زاده شدن یک بشر مطمئنا” جامعه احساس خطر می کند که خود را با موجودی روبرو می بیند که به خود و جامعه اش ناآگاه است، در نتیجه جامعه با پرواندن یک برنامه ی دقیق برای این موجود توان باز تولید کردن خودش را در او درونی می کند. به نظر می رسد از خلال نگاه یک جامعه به کودکانش بتوان به ساختارهای شکل دهنده هویت مردم نزدیک شد. آیا پرداختن ساعدی و نویسندگان دیگر به ادبیات کودکان نگرانی و احساس مسئولیت آن ها را به این گروه سنی می رساند…؟ اما می توان نوع پرداخت ادبیات کودکان را در ایران با این پرسش زیر سوال برد: آیا اغلب نویسندگان در ایران که برای کودکان می نویسند توانسته اند با کودک همراه شوند و دنیا را از خلال نگاه نظم نیافته ی آن ها ببینند یا اینکه برای آن ها پرداختن به مفاهیم ذهنی خودشان از اهمیت بیشتری برخوردار است و انتخاب این ژانر ادبی هم برای این است که راحتتر بتوانند نبود آزادی نوشتن را نادیده بگیرند…؟ فرق ژانر ادبی با متون علمی در این است که باید بین نویسنده و مخاطب که برای او نوشتن صورت می گیرد کنشی متقابل هر دوی آن ها را متاثر کند، در غیر این صورت مخاطب یک ابژه فرض شده است. اینکه نویسندگان ایرانی اغلب برای اینکه بتوانند مفاهیم ذهنی خویش را بپرورانند ژانر ادبیات کودک را انتخاب می کنند، به نظر می آید سنت جدیدی نیست، ادبیات کلاسیک ایران پر از قصه هایی است حول زندگی حیوانات برای بیان مفاهیم عرفانی، آموزش اخلاق و نکاتی اجتماعی – سیاسی است: منطق الطیر، کلیله دمنه، داستان های مثنوی و….
برگزیدن ژانر ادبی برای نظم دادن مفاهیم فلسفی، اخلاقی، سیاسی و… مسلما” به شکل گیری هویت ما هم مربوط می شود. چرا نخبگان یک جامعه دوست دارند مفاهیم ذهنی خویش را به صورت نمادین بیان کنند…؟ آیا آن ها به خاطر نداشتن آزادی نوشتن این کار را می کنند…؟ آیا هویت ما به گونه ایی شکل گرفته که ترجیح می دهیم آنچه فکر می کنیم را به روشنی نگوییم تا دیگری نتواند به شناخت مان برسند…؟ هنگامی متون گذشته را بررسی می کنیم اکثر مفاهیم ذهنی از خلال ژانر ادبی شکل گرفته اند. امروزه هم ما هنوز نتوانسته ایم به مفاهیم طبقه بندی شده ی روشنی از رهگذر درونی کردن تفکر انتقادی برسیم تا بتوانیم گفتگو را به یک فرایند اجتماعی تبدیل کنیم. ما امروزه هم بیشتر ترجیح می دهیم چند پهلو، نمادین مفاهیم ذهن خود را بیان کنیم که این امر باعث می شود نتوانیم بین خودمان گفتگو داشته باشیم. در داستان های نویسندگان کودکان، کودک؛ منفعل، یک شنونده ی خوب برای یاد گیری نکات اخلاقی آن ها فرض می شود. همان طور که می دانیم امروزه غرب ترجیح می دهد تفکرات خود را از خلال ژانرهای هنری؛ سینما، رمان به فرایند اجتماعی برساند تا اینکه مثل قبل بخواهد آن ها را به صورت علمی محض، فلسفی و روشن بیان کند. این در حالی است که ادبیات کلاسیک ما همواره به آن پرداخته است. اما تفاوت اساسی بین دنیای رمز ادبیات کلاسیک ما با ژانر رمزگونه ی امروز غرب دارد این است که در آثار هنری امروز، مخاطب به صورت نقشی محوری دارای کنش در نظر گرفته می شود، موضوعی که چه در ادبیات دیروز ما و چه امروز نادیده گرفته شده است. البته این نادیده گرفته شدن آگاهانه نبوده است. مخاطب در ادبیات ما این گونه فرض می شود که باید با لطف پدرانه نگریسته شود گویی توان داشتن تفکر انتقادی را در او نمی بیند باید مواظب او باشد که حقش پایمال نشود. این گونه برخورد با مخاطب داشتن از شکل گیری هویتی می گوید که ما ترجیح می دهیم دارای تعریفی روشن در ابتدا از خودمان در درون باشیم و پس از آن بخواهیم خودمان را در واژگانی نمادین به دیگری بشناسانیم.
نوشتههای مرتبط
ساعدی در داستان کلاته نان داستان را این گونه پرورانده که کودک یاد بگیرد اگر عملی درست انجام دهد پاداش می گیرد در غیر این صورت خود باید تاوان عملش را بدهد. البته این گونه که هر کس در مقابل کار خود مسئول است در ظاهر سخن درستی می آید، اما ممکن است یک سخن که درست نامیده شده در مقابل ابعاد دیگری که به کار می رود باعث ناهماهنگی شود. مثلا” ممکن است این گونه داستان برای کودکان گفتن زمینه های رشد را برای آنها که دارای تفکری انتقادی شوند فراهم نمی کند. آیا ما حق داریم کودکان را همان گونه که خود می پسندیم تربیت کنیم…؟ یا باید آن ها به گونه ایی تربیت شوند که خود فردا بتوانند تصمیم بگیرند…؟ به مخاطب نقش محوری دادن به این معنی نمی تواند باشد که ما او را با علاقه ی عاطفی دوست داشته باشیم، مخاطب را دارای کنش دانستن شاید بتواند این گونه معنا شود که او خود می تواند زندگی کند؛ و این یعنی دادن حق آزادی به مخاطب همراه ایجاد کنشی متقابل که هر دو (نویسنده، مخاطب) را متاثر کند.
در اینجا پاره ای از داستان ساعدی آورده میشود.
داستان کلاته نان: «در آبادی دور افتاده ی کلاته نان، مادر و پسری با هم زندگی می کردند که خیلی زیاد همدیگر را دوست داشتند. مادر پیر بود و پسر جوان. با وجود این، هر روز صبح، آفتاب نزده، بلند می شدند و با هم به مزرعه می رفتند و با هم کار می کردند. فصل پاییز زمین را شخم می زدند و تخم می پاشیدند، فصل بهار آبیاری می کردند، و تابستان ها محصول را درو می کردند. در خانه هم که بودند، هر دو به هم کمک می کردند. پسر آرد خمیر می کرد، مادر نان می پخت، هر دو می خوردند و می خوابیدند، و خستگی از تنشان در نرفته، دوباره بلند می شدند و به کار می پرداختند.
با این همه کار، بسیار فقیر بودند. دار و ندارشان، علاوه بر وسایل ساده ی زندگی، یک جفت گاو زرد خوشگل بود….مادر که روز به روز ضعیف تر و پیرتر می شد، هیچوقت حاضر نبود دست از کار بکشد و پسر جوانش را تنها بگذارد. یکی از روزهای تابستان که هر دو مشغول درو کردن گندم بودند، ناگهان حال مادر به هم خورد و بر زمین افتاد…»(ساعدی، ۱۳۵۳)۲.
به گونه ایی عاطفی در این داستان از فقر یک ده سخن می گوید که انگار خواهان نه تنها همدردی با شخصیت های قصه است، بلکه می خواهد به آن ها کمک کند تا فقرشان حل شود. او برای همین چاره ای ندارد دست به دامان نیروهای ماورائی شود البته اگر خوانین را متعلق به این دنیا بدانیم؛ این نیز بماند که ساعدی می خواهد راه حل مشکلات اخلاقی خان زادگان را نیز از خلال داستانش بپروراند. ممکن است در اینجا یک سوال پیش بیاید؛ البته با توجه به این نکته که «این درک، کاملا” از درکی که پژوهشگر انسان شناسی را به بخشی از خود موضوع پژوهش بدل می کند، فاصله دارد. و این درک، پژوهش انسان بر انسان، تنها از خلال یک کنش متقابل و پیوسته میان این دو انسان امکان پذیر است که در طول آن هر یک از آن دو بر دیگری اثر می گذارد و این اثر گذاری ها و “روایت ها” آن ها خود بخشی از پژوهش را تشکیل می دهند»(فکوهی، ۱۳۸۵، ص۴۱)؛ و همچنین این نکته «در مقایسه میان رمان و انسان شناسی می بینیم که منطق رمان، همچون در انسان شناسی، حکم می کند که شخصیت ها در (رمان) و جوامع انسانی (در انسان شناسی) چندگانگی داشته باشند و در هر دو مورد قابل تقلیل یافتن به هویتی یگانه نباشند»(همان)؛ آیا نویسنده ادبی یا محقق انسان شناس اگر درکی از چندگانگی هویت انسان ها نداشته باشد، ممکن نیست خود به بخشی از موضوع پژوهش بدل شود…یا نویسنده ی داستان آن قدر در پرداختن قصه دخالت کند که دارای نثری عاطفی نسبت به شخصیت های داستان شود..؟ به نظر می آید می توان برای فهم اینکه یک رشته مطالعاتی چقدر در یک جامعه توانسته مفاهیم خود را برای ارتباط برقرار کردن در بین اعضای خود به نظم برساند، از خلال رشد شاخه های دیگر مطالعات آن را بررسی کرد. به نظر می رسد همان طور که نثر ادبیات از حس دلسوزی عاطفی خویش دور می شود می توان امیدوار شد که رفته رفته مخاطب نقش اصلی را در ژانر ادبی به خود اختصاص می دهد. همچنین شاید در مورد مطالعات انسان شناسی گفت همان طور که محقق سعی می کند به موضوع پژوهش بدل نشود رفته رفته می تواند چندگانگی هویت افراد را بپذیرد و در نتیجه از مطلق نگری واژه ها نه تنها دور شود، بلکه بخواهد شناخت فرهنگ هر جامعه ی کوچکی را نسبت به جهان بشناسد.