میخاییل باکونین برگردان رضا اسکندری
تعارضی آشکار وجود دارد میان کمونیسم، آنگونه که با پرداختی علمی در مکتب آلمانی پرورش یافته و کم و بیش در آمریکا و انگلستان پذیرفته شده است، و پرودونیسم، که بروندادهای نهایی و بسط خود را بیش از هر چیز رهین پرولتاریای کشورهای لاتین [۱] است. سوسیالیسم انقلابی از این دست، نخستین تجلی کوبنده و عملی خود را در کمون پاریس یافته است.
نوشتههای مرتبط
من مدافع کمون هستم، که با تمام خونهایی که از آن و به دست ارتجاع سلطنتطلب و کلیسایی ریخته شد، باز هم هرچه ماناتر و هرچه قدرتمندتر در قلبها و اذهان پرولتاریای اروپا برجای مانده است. من مدافع آن هستم، بیش از هر چیز از آن روی که نفی استوار و به روشنی صورتبندی شدهی دولت بود. اهمیت ویژهی کمون در آن است که این رویداد در فرانسه رخ داد، سرزمینی که تا پیش از آن، سرزمین کمالیافتهترین شکل تمرکزگرایی سیاسی بود؛ و دقیقا در پاریس اتفاق افتاد، که پیشتاز و سلسلهجنبان تمدن فرانسوی محسوب میشود. پاریسی که تاج خود را به کناری میگذارد و شکست خود را مشتاقانه جار میزند تا به فرانسه، به اروپا و به تمامی جهان، زندگی و آزادی ببخشد؛ پاریسی که با اثبات دوبارهی قدرت رهبری خود، به تمامی تودههای به زنجیر جهان (و مگر تودههای آزاد هم وجود دارند؟) تنها راه رهایی و تندرستی را نشان میدهد؛ پاریسی که ضرباتی کشنده را بر قامت سنتهای رادیکالیسم بورژوایی وارد میآورد و مبنایی واقعی را برای سوسیالیسم انقلابی و در برابر ارتجاع فرانسه و اروپا فراهم میسازد! پاریس، در ویرانههای خود کفنپیچ شد تا دروغ ارتجاع پیروز را آشکار سازد؛ شرافت و آیندهی فرانسه را با فاجعهی خونبار خود نجات دهد، و به بشریت ثابت کند اگر نیروی زندگی، خرد و اخلاق از طبقات فرادست رخت بربسته است، اما با تمام قوا و آرمانهایش نزد پرولتاریا حفظ شده است! پاریسی که دورانی جدید از رهاییبخشی حقیقی و به کمال تودهها، و وحدتشان درون مرزهای یک سرزمین را بنیاد نهاد؛ پاریسی که ناسیونالیسم را در هم کوفت و کیش انسانیت را بر تل ویرانیها برقرار ساخت؛ پاریسی که خود را انسانگرا و بیخدا اعلام کرد، و واقعیات کلان اجتماع و باور به علم را جایگزین داستانهای آسمانی کرد، دروغها و نابرابریهای اخلاقیات قدیم را با اصول آزادی، عدالت، برابری و برادری، این مبانی جاودانهی اخلاقیات بشری، تعویض نمود! پاریسی که قهرمانانه، عقلانی و مطمئن، باور سترگ خود به سرنوشت بشری را با سقوط و مرگ شکوهمند خود تصدیق کرد؛ و تمام ایمان خود را، با همهی قدرتهایش، به نسلهایی که خواهند آمد سپرد! پاریس، مغروق در خون اصیلترین فرزندان خود، اصیلترین فرزندان انسانیت، که ارتجاع یکپارچهی بینالمللی اروپا، ملهم از تمام کلیساهای مسیحی و آن بزرگکشیش نابرابری، پاپ، آنها را به صلیب کشیدند. اما انقلاب جهانی بعد، تجلیبخش اتحاد تمامی مردمان، رستاخیزی خواهد بود برای پاریس.
کمون پاریس برای کوتاه زمانی دوام یافت، و بسط و گسترش درونی آن نیز به واسطهی درگیری خونباری که با ارتجاع ورسای داشت محدود شد و مجال آن را نیافت تا برنامهی سوسیالیستیاش را، اگر نه اجرا، دستکم تئوریزه کند. همچنین باید در نظر داشته باشیم که اکثریت اعضای کمون، به معنای دقیق کلمه «سوسیالیست» نبودند؛ و اگر چنین به نظر میآمدند، بدان دلیل بود که جریان ناگزیر رویدادها، طبیعت موقعیت، و الزامات جایگاهشان آنان را بدان سمت و سو کشیده بود و نه اقناعی شخصی. سوسیالیستها اقلیتی کوچک بودند، در بیشترین حالت چهارده یا پانزده نفر؛ و مابقی از ژاکوبنها بودند. اما باید این را روشن کنیم که همهی ژاکوبنها از یک قماش نیستند. قانونگذاران و دکتریننویسهای ژاکوبنی همچون آقای گامبتا [۲] وجود دارند که جمهوریخواهی تحصلی، متعصبانه، استبدادی و قانونمدارشان، ایمان انقلابی کهن را ویران کرده است و از ژاکوبنیسم، چیزی برجای نگذاشته است مگر وحدتگرایی و اقتدارطلبی، و مردمان فرانسه را به پروسیها، و حتی پس از آن به ارتجاع ملی فرانسوی تسلیم نموده است. ژاکوبنهایی هم هستند که بیپروا انقلابیاند؛ قهرمانانی که آخرین پرچمداران خالصانهی تقدیر دموکراتیک ۱۷۹۳ هستند. آنانی که قادرند وحدت مسلح و اقتدار خود را قربانی کنند به جای آن که آگاهی خود را در برابر دژخویی ارتجاع تسلیم کنند. این ژاکوبنهای اصیل، طبیعتا توسط دولسکلوز [۳] رهبری میشدند؛ روحی بزرگ و شخصیتی بزرگتر که سودای پیروزی انقلاب را فراتر از هر چیز دیگر قرار میداد؛ و از آنجا که هیچ انقلابی وجود نخواهد داشت مگر با حضور تودهها، و از آنجا که تودههای امروزی تمایل غریزی خود را به سوسیالیسم نشان دادهاند و تنها قادر به پیش برد انقلابی اجتماعی و سیاسی هستند، ژاکوبنهایی چنین باورمند، خود را در موجاموج منطق جنبشهای انقلابی رها میسازند، و در نهایت، حتی بر خلاف میل خود، به سوسیالیسم میرسند.
این درست همان موقعیتی است که ژاکوبنهای درگیر در کمون پاریس خود را در میانهی آن یافتند. دولسکوز و بسیاری دیگر از همراهان او، برنامهها و بیانیههایی را امضا کردند که محتوای عمومی و آرمانهایشان ماهیتی سوسیالیستی داشت. اما به هر روی، با تمام باورمندی و نیکاندیشیشان، آنها صرفا بر اثر جبر رویدادهای بیرونی سوسیالیست شده بودند و نه با اقناعی درونی؛ آنان زمان و حتی ظرفیت لازم برای فایق آمدن بر برخی از پیشفرضهای بورژوایی خود را نداشتند که با سوسیالیسم نوکیش آنان در مغایرت قرار داشت. قابل درک است که آنان، در اسارت این نزاع درونی، هیچگاه نتوانستند از آرمانهای عمومی فراتر روند یا به هیچیک از آن بختهایی دست یابند که گسست ابدیشان از جهان بورژوایی را تضمین کند.
و این شوربختی بزرگی هم برای کمون و هم برای ژاکوبنها بود. آنان سردرگم بودند و کمون را هم سردرگم ساختند. اما به هر حال، قادر به ملامتشان نیستیم. مردمان یک شبه تغییر نمیکنند؛ آنان نمیتوانند به خواست خود طبیعت و عاداتشان را دگرگون سازند. آنان صداقتشان را با مرگ در راه کمون نشان دادند. چه کسی میتواند چیزی بیشتر از آنها طلب کند؟
آنان را نباید بیش از مردمان پاریس ملامت کرد؛ همان مردمان که افکار و اعمال ژاکوبنها متاثر از آنان بود. مردم بر اساس غریزهشان، و نه بر اساس تعمق، سوسیالیست بودند. تمام الهاماتی که آنان را متاثر میساخت، در بالاترین سطح ممکن سوسیالیستی بودند، اما ایدههایشان، یا به عبارت بهتر، تجلیات سنتی ایدههایشان، چنین نبود. پرولتاریای شهرهای بزرگ فرانسه، و حتی پاریس، هنوز به تعصبات ژاکوبنی، و به بسیاری از مفاهیم اقتدارگرایانه و حکومتخواهانه در آویخته بود. کیش اقتدارگرایی –برونداد مرگبار آموزش و پرورش مذهبی، منبع تاریخی تمام شرارتها، محرومیتها و بردگیها- هنوز به تمامی از اندیشهی آنان زدوده نشده بود. واقعیت آن است که حتی هوشمندترین فرزندان ملت، و حتی آگاهترین سوسیالیستها هم، خود را به تمامی از چنین ایدهها نرهانده بودند. اگر کمی در ذهنشان کندوکاو کنید، یک ژاکوبن، یک مدافع حکومت را خواهید یافت که نیمهجان اما هنوز زنده، در تاریکی چندک زده است.
و بدینترتیب، آن سوسیالیستهای هشیاری نیز که در کمون حاضر بودند، دشواریهای بسیاری در پیش رو داشتند. در همان حال که آنها دلمشغول حمایت اندک تودههای پاریسی بودند، و سازمان انترناسیونال نیز، با تمام نقایص خود، از اقناع بیش از چند صد نفر قاصر بود، آنها باید نبردی هر روزه را با اکثریت ژاکوبن به پیش میبردند. در میانهی نزاع، آنان باید به تامین غذا و کار برای چندهزار کارگر حاضر در کمون میاندیشیدند، آنان را سازماندهی و تسلیح میکردند، و تصویری روشن از اعمال اردوگاه ارتجاع نیز در نظر میداشتند. این همه، باید در شهری وسیع و متراکم همچون پاریس صورت میپذیرفت؛ تحت محاصره و دلنگران تهدید قحطی، و آسیبپذیر در برابر تمامی فتنههای شوم ارتجاع که میکوشید خود را با اجازه و به پشتگرمی شکوه ارتش پروس در ورسای حفظ کند. آنان ناگزیر از تشکیل حکومتی انقلابی و یک ارتش در برابر حکومت و ارتش ورسای بودند؛ برای نبرد با ارتجاع سلطنتی و کلیسایی، آنان مجبور بودند خود را به طریقی ژاکوبنی سازمان دهند، و بدینترتیب، نخستین شرط سوسیالیسم انقلابی را فراموش کنند، یا آن را قربانی سازند.
در چنین موقعیت گیجکنندهای، طبیعی بود که ژاکوبنها، قویترین بخش نیروهای کمون و تشکیلدهندهی اکثریت قوای آن، که یک شعور سیاسی قویا بسطیافته و سمتی در سازمانهای حکومتی نیز داشتند، دست بالا را در برابر سوسیالیستها در اختیار داشتند. جای شگفتی است که چطور آنها نتوانستند برتری خود را حتی بیش از این بر کمون تحمیل کنند؛ چطور نتوانستند هویتی یکسره ژاکوبنی به قیام پاریس بدهند؛ چطور، بر عکس، خود را رها ساختند تا در موج انقلابی اجتماعی جاری شوند.
میدانم که بسیاری از سوسیالیستها، با نظریات اکیدا منطقیشان، رفقای پاریسی ما را ملامت میکنند که چرا به قدر کفایت در اعمال انقلابی خود، سوسیالیستی عمل نکردهاند. از سوی دیگر، مجموعهای پر هیاهو از روزنامههای بورژوایی آنها را به پیروی بیش از حد وافادارانهی این برنامهها محکوم میسازند. اجازه بدهید برای لحظهای بهانهجوییهای فرومایهی چنان جرایدی را ناشنیده بگذاریم. میخواهم توجه سرسختترین نظریهپردازان رهایی پرولتاریا را به این واقعیت جلب کنم که تا چه حد در حق برادران پاریسیمان بیانصافی کردهاند؛ چرا که میان دقیقترین نظریات و کاربست عملی آنها، فاصلهای مهیب وجود دارد که نمیتوان ظرف چند روز بر آن پل زد. برای مثال (و اگر بخواهیم از مردی نام ببریم که مرگ او در کمون مسلم است)، هر کسی که اوژن وارلن [۴] را بشناسد، میداند که راهنمای عمل او و دوستانش، سوسیالیسمی عمیق، پرشور، و با ملاحظه بوده است. اینان مردانیاند که حمیت پرشورشان، جانبازی، و باورمندی آنان هیچگاه مورد سوال کسانی که میشناسندشان نبوده است. با این حال، دقیقا به همین دلیل که آنان مردمانی باورمند بودهاند، در مواجهه با وظیفهی دشواری که ذهن و زندگیشان را وقف آن کرده بودند، سرشار از بیاعتمادی به خود شدند؛ آنها به ندرت به خودشان فکر میکردند! و باور داشتند که در یک انقلاب اجتماعی، که دقیقا در نقطهی مقابل یک انقلاب سیاسی قرار میگیرد، کنش فردی میباید نزدیک به صفر باشد و کنش جمعی، همه چیز. تمام آن چیزی که افراد قادر به انجام آن هستند، صورتبندی کردن، آشکارساختن و تبلیغ ایدههایی است که میل غریزی تودهها را به انقلاب بیان میکند، و نیز تقدیم مداوم توان و تلاش خود به سازمانهای انقلابی برآمده از توانش طبیعی تودهها. همین و نه چیزی بیشتر؛ تمام چیزهای دیگر را باید به تودهها سپرد. در غیر اینصورت، به شکلی از دیکتاتوری خواهیم رسید: به بازسازی دولت، با تمام امتیازات، نابرابریها، و سرکوبها؛ با در پیش گرفتن راهی اشتباه اما ظاهرا ناگزیر، به استقرار دوبارهی انقیاد سیاسی، اجتماعی و اقتصادی تودهها بازخواهیم گشت.
وارلن و دوستانش، همچون تمامی سوسیالیستهای مخلص، و عموما مشابه تمامی کارگرانی که در میان مردم زاده میشوند و رشد میکنند، نگرانی به حق و مشروعی را از استمرار فعالیتهای یک گروه ثابت از افراد به عنوان حاکم، و نیز از سلطهای که توسط افراد فرادست اعمال میشد، احساس میکردند. و از آنجا که آنان بیش از هرچیز، مردمانی عادل و دارای اذهانی برابریخواه بودند، این پیشآگهی و بیاعتمادی را، حتی به خودشان در برابر دیگران بسط دادند.
در نقطهی مقابل با این باورِ کمونیستهای افتدارگرا –که آن را به تمامی بر خطا میدانم- که انقلاب اجتماعی میباید یا به واسطهی یک دیکتاتوری یا به دست مجلس موسسانی برآمده از یک انقلاب سیاسی اداره شود و سامان یابد، دوستان ما، سوسیالیستهای فرانسوی، باور داشتند که انقلاب نمیتواند شکل گیرد یا به نهایت خود برسد مگر به واسطهی عمل خودانگیخته و مستمر تودهها، گروهها و نهادهای مردمی.
دوستان پاریسیمان هزاران بار درستتر فکر میکردند. کجاست آن ذهن، هرچه درخشان، و –آن زمان که از دیکتاتوری اشتراکی سخن میگوییم، هرچند از چند صد نفر با ذهنیتهای متعالی تشکیل شده باشد- کجایند آن افکاری که توان لازم را برای درک آن چندپارگی و تنوع منافع حقیقی، الهامات، آمال و نیازهایی دارد که ارادهی جمعی انسانها را بر میسازد؟ و آن قدر قدرتمند که بتواند سازمانی سیاسی را بسازد که در نهایت به بستری برای اعمال زور تبدیل نشود؛ بستری که بر مبنای آن، خشونت دولتی کم یا زیاد عریان، نارضایتیهای جامعه را استمرار میدهد؟ بدینترتیب، دقیقا همین نظام سازمانی قدرتمدار است که همواره میباید به واسطهی انقلاب سوسیالیستی، و با تضمین آزادی تودهها، گروهها، کمونها، نهادها، و نیز افراد، به پایان رساند؛ با نابود کردن یکبار برای همیشهی اصلیترین علت تاریخی خشونت، که قدرت است و مشخصا وجود دولت. سقوط دولت به همراه خود، بیعدالتیهای قوانین و دروغهای ادیان را نیز پایین خواهد کشید، چرا که این هر دو، قانون و دین، هیچگاه چیزی نبودهاند مگر تقدیس ناگزیر عینی و ایدهآل خشونتی که توسط دولت بازنمایی، تضمین و حمایت میشود.
روشن است که آزادی هیچگاه به انسان تقدیم خواهد شد، و منافع حقیقی جامعه، منافع حقیقی تمامی گروهها، سازمانهای محلی، و افرادی که جامعه را میسازند، تا زمانی که دولت وجود دارد هیچگاه به تمامی ارضاء نخواهد شد. روشن است که تمامی آن به اصطلاح منافع عمومی که دولتها قرار است تجلی آنها باشند -و در حقیقت چیزی نیستند مگر نفی منافع حقیقی مناطق، کمونها، سازمانها، و افراد منقاد دولت- یک انتزاع، یک داستان و یک دروغ بیشتر نیست. دولت شبیه یک سلاخخانهی وسیع است، یا یک گورستان بزرگ، که تمام الهامات، همهی نیروهای سرزندهی یک کشور، شادان و سخاوتمند در سایهسار چنان انتزاعی حضور مییابند و میگذارند تا سلاخی و دفنشان کنند. و از آنجا که هیچ انتزاعی قایم به خود و برای خود باقی نمیماند –چرا که پایی برای ایستادن ندارد- به همان اندازه روشن است که انتزاع کلیسایی و مذهبی الهیات، در واقع بازنماییکنندهی دقیق منافع طبقاتی کشیشان است، در حالیکه مکمل زمینی آن، انتزاع سیاسی دولت، نه کمتر از آن، بازنماییکنندهی منافع حقیقی طبقات استثمارگری که میخواهد همهچیز و همهکس را ببلعد: بورژوازی. به همان اندازه که کلیسا همواره تفرقهافکن بوده است و میکوشد تا مردمان را، حتی بیش از پیش، به اقلیتی بسیار قدرتمند و ثروتمند و اکثریتی مغموم و منقاد منقسم سازد، بورژوازی نیز با سازمانهای بیشمار اجتماعی و سیاسیاش در صنایع، کشاورزی، بانکداری و تجارت، و نیز به واسطهی تمامی جایگاههای مدیریتی، اقتصادی، قضایی، تحصیلات، پلیس و قوای نظامی دولت، میکوشد تا مردمان را در یک خویشسالاری مسلط در یکسو، و تودهای پرشمار از مخلوقات کموبیش بیپناه در سوی دیگر ترا ریزد؛ مخلوقاتی فریبخورده که در وهمی ابدی زندگی میکنند و در مقام پرولتاریا، مستمرا و به ناگزیر توسط نیروهای مقاومتناپذیر رشد اقتصادی کنونی فرو کوبیده میشوند و به ابزارآلاتی کور و خدمتگذار این خویشسالاری قدرتمند فروکاسته میشوند.
امحاء کلیسا و دولت میباید شرط نخستین و ضروری برای مشارکت حقیقی جامعه درنظر گرفته شود؛ جامعهای که میتواند –و باید- خود را، نه از نگرهای از بالا به پایین و مبتنی بر برنامهای تحمیلشده از سوی روشنفکران، و نه بر اساس احکام اعلامشده از سوی نیروهای دیکتاتوری، و نه حتی به واسطهی شورایی منتخب به واسطهی رایگیری عمومی، بلکه تنها به واسطهی خویشتنِ خویش بازشناسد. زیرا چنین نظام بر آمده از انتخابات هم، ناگزیر به بسط حکومتی دیگرسان خواهد انجامید، و در نتیجه، به تشکیل اشرافیت سیاسی جدیدی میانجامد متشکل از تمامی یک طبقه که هیچ چیز مشترکی با تودهها ندارند. و طبیعتا، این طبقه، تودهها را، تحت لوای خدمت به منافع عمومی و صیانت از دولت، منقاد خود خواهد ساخت و استثمارشان خواهد کرد.
سازمان اجتماعی آینده، میباید از لایههای پایینی جامعه، به واسطهی تشکلها و فدراسیونهای آزادانه و خودسامان کارگران سامان یابد: این سازمان میباید از تشکلها آغاز شود، سپس به کمونها، منطقه و ملتها برسد، و سرانجام، در فدراسیونی بزرگ و بینالمللی به بار نشیند. تنها بدینترتیب است که نظم اجتماعی حقیقی و حیاتبخش آزادی و رفاه عمومی به منصهی ظهور میرسد؛ نظامی اجتماعی به دور از محدودیتها، که منافع افراد و جامعه را گواهی میدهد و عینیت میبخشد.
یادداشتها:
[۱] منظور باکونین از کشورهای لاتینی، مشخصا اسپانیا و ایتالیاست. م.
[۲] Gambetta
[۳] Delescuze
[۴] Varlin
ایمیل مترجم: rz.eskandary@gmail.com