فلسفه و پرسشگری
محمدمنصور هاشمی
نوشتههای مرتبط
تراشیدن خویش برای کشف آن مجسمه ماندگار
به یک معنا انسان از کودکی پرسشگری میکند و از قضا بخشی از پرسشهایی که کودکان میکنند به معنایی پرسشهایی فلسفی است.
پرسش: آیا راه دیگری برای رسیدن به خودآگاهی جز فلسفه وجود دارد؟
بستگی دارد به اینکه منظورمان از «خودآگاهی» چه باشد، همچنانکه بستگی دارد به اینکه منظورمان از «فلسفه» چه باشد – و البته که بحث فلسفی دقیقا از همین تلاش برای روشنتر کردن «منظور»ها و بررسی امکان شناخت و پدید آوردن امکان مفاهمه آغاز میشود – روزگاری معنای «فلسفه» چنان عام بوده که کموبیش تمامی معارف بشری را دربرمیگرفته است، امروزه که علوم مختلف و از جمله علوم انسانی از ذیل عنوان کلی «فلسفه» خارج شدهاند، فلسفه معنایی مضیقتر و گسترهای محدودتر دارد. اکنون حوزههایی از شناخت هست که بهطورمستقیم ناظر به شناخت انسان است اما فلسفه به معنای رایج محسوب نمیشود. به این ترتیب بستگی دارد وقتی از «خودآگاهی» سخن میگوییم چه منظور و مقصودی مد نظرمان باشد. اگر خودآگاهی را جوری تعریف کرده باشیم که صرفاذیل شناخت فلسفی معنا پیدا کند، پاسخ پرسش در خود سوال هست و اگر نه هم، باز به همچنین.
اما برای اینکه از صرف تحلیل پرسشتان یک گام جلوتر آمده باشیم،اجازه بدهید به عنوان کسی که خودش را اهل فلسفه میداند و برای شناخت فلسفی اهمیتی بسیار قائل است، بگویم بهتر است «خودآگاهی» را طوری تعریف نکنیم که تنها در ذیل فلسفه بگنجد. از علوم طبیعی مثل عصبشناسی گرفته تا علوم انسانی از قبیل روانشناسی و جامعهشناسی و مردمشناسی و از اینها گرفته تا تاریخ و ادبیات و هنر، هرکدام بهجای خود میتواند به ما آدمیان در شناخت بهتر خودمان یاری برساند و راهی باشد برای رسیدن به خودآگاهی بیشتر.شناخت انسان، شناخت همه انسان است؛ با همه ابعاد و تواناییها و محدودیتهایش.بنابراین از نظر من آنچه امروزه فلسفه میخوانیم و متاسفانه گاه به واسطه کارمندان بیمسئله و کمدانش اداره فلسفه به امری سخت محدود و محقر نیز فروکاسته میشود، بهتنهایی برای شناخت خود و طی طریق در مسیر خودآگاهی کافی نیست. اگر بهفرض حال من از حیث روانشناختی خوب نباشد، دنیا و مافیها را درست نمیبینم و نمیتوانم آنچه را میبینم و میآموزم درست تحلیل کنم. در چنین حالتی اطلاعات فلسفی و تواناییهای منطقیام حتیمیتواند حجابی بشود و باشد بر تعصبات و کمدانیها و بیانصافیها و تنگنظریهایم. پس برای رسیدن به خودآگاهی باید هم «خود» را شناخت و هم «امکانات» رسیدنش را به آگاهی. فلسفه به معنای درست کلمه، به تصور من، آنگونه از مسئلهمندی و خلاقیت است که میتواند با مراجعه به جامعترین چهارچوبهای ارجاع لازم فراتر از تخصصهای متعارف برود و دغدغه شناخت فراگیر آدم و عالم را در دلمان زنده نگه دارد و امکان گفتوگوی میان دانشهای گونهگون و خلاقیتهای مختلف بشر را فراهم بیاورد و کمکمان کند نگاهی جامعتر داشته باشیم. اگر چنین باشد فلسفه قطعانقشی اساسی در مسیر خودآگاهی دارد اما قدم اول و آخر نیست. بهتنهایی کافی نیست و در کنار دیگر دانشها و با در نظر داشتن آنهاست که میتواند نقش بنیادین خود را ایفا کند.
پرسش: آیا جز فیلسوفها مردم عادی نیز باید اهل پرسشگری باشند؟
باز بستگی دارد به اینکه منظور از «پرسشگری» و «فیلسوف» و «مردم عادی» و «باید» چه باشد. به یک معنا انسان از کودکی پرسشگری میکند و از قضا بخشی از پرسشهایی که کودکان میکنند به معنایی پرسشهایی فلسفی است. به یک معنای دیگر بسیاری از استادان و متخصصان فلسفه هم پرسشگری نمیکنند (منظورم همان کسانی است که با تعبیر کارمندان اداره فلسفه از آنها یاد کردم. اینها ممکن است در مدارج صوری آکادمیک، کارمندان عالیرتبه اداره فلسفه بشوند اما ذهنهایی قالبی دارند و مسئله و خلاقیت ندارند.واقعیت هم این است که کسی با تکرار مسئلههای دیگراننه صاحب مسئله و دغدغه میشود و نه به تبع آن به خلاقیتی در طرح و حل مسئلهها و مفهومپردازی درباره آنها میرسد). این گروه پرسشگریهای دیگران را طوطیوار تکرار میکنند و البته در این فرایند گاهی دچار خودطاووسعلّیینبینی هم میشوند. آیا اینها را باید در زمره همان «مردم عادی» پرسش شما شمرد یا نه؟
یا یک سوال دیگر: آیا اصلا بر مبنای لازمه منطقی پرسشتان درست است که فیلسوفان را مردمی غیرعادی بدانیم؟ ملاحظه میفرمایید که باز بستگی دارد به معانی و منظورها،اما اگر با مسامحه از این نازکبینیها بگذریم، شاید بتوانم در مرحله بعد پرسشتان را با پرسش دیگری پاسخ بدهم و بگویم چرا مردم عادینباید اهل پرسشگری باشند؟
اما جدای از این ملاحظات، برای پیش رفتن بحث چهبسا طرح دو، سه نکته دیگر نیز بیفایده نباشد. واقعیت این است که پرسشگری فلسفی هم مانند هر فعالیت دیگر انسانی امکانات و شرایط خودش را میخواهد؛ از استعداد فردی گرفته تا شرایط اجتماعی و تاریخی. همه آدمها بنا نیست دانشمند یا هنرمند باشند و به این معنا همه آدمهاهم بنا نیست فیلسوف باشنداما همانطور که برای لذت و بهره بردن از هنر یا استفاده از دستاوردهای علم نیازی نیست الزاما فرد خودش هنرمند یا دانشمند باشد،برای فایده بردن از بصیرتبخشیهای فلسفه هم لازم نیست فرد خودش فیلسوف باشد. هر انسانی اگر قدر شأن انسانی خود را بداند و دریافته باشد پرسشداشتن معجزه ذهن آدمی است، میتواند با رجوع به آثار اهل علم و اهل هنر و ادبیات و اهل فلسفه پرسشهایش را پختهتر و منقحتر کند و در همراهی با ذهنهایی که عمری را صرف آن پرسشها کردهاند و در امتداد مسیری که جامعه بشری در طرح پرسشها طی کرده، به جستوجوی پاسخها و چشماندازها و افقهای تازه برآید. به یک معنا «باید»ی در کار نیست اما آنکه چنین نمیکند، خودش را از دستاوردهایی درخشان محروم میکند. بهویژه اینکه به نظر من غرض از پرسشگری و جستوجو تنها رسیدن به تعدادی داده و جواب نیست.هدف در حقیقت میتواند حک و اصلاح خود باشد. تراشیدن سنگ وجود خویش برای کشف آن مجسمه ماندگار منحصربهفرد که در وجود هر یک از ما بالقوه هست، اما بهطور معمول در روزمرگیها پنهان میماند و گاه هرگز آشکار نمیشود.پرسشگری و جستوجو سلوکی میتواند باشد برای تراشیدن و ساختن خویشتن.
این مطلب در همکاری بین انسان شناسی و فرهنگ و مجله جهان کتاب منتشر میشود.