پرسشگری یک نوعی بیماری است
گفتوگو با سیاوش جمادی درباره فلسفیدن و پرسشگری؛ فلسفه چه نسبتی با پرسشگری دارد و این دو چه نقشی در زندگی ما ایفا میکنند
نوشتههای مرتبط
محسن آزموده
این تعبیر مشهور مارتین هایدگر، اندیشمند معاصر آلمانی، را بسیار شنیدهایم و خواندهایم که «پرسش تقوای تفکر است» اما به راستی چرا چنین است؟ چه نسبتی هست میان اندیشیدن و تفکر؟ مراد از تقوا در اینجا چیست؟ پرسش واقعی چرا و چگونه طرح میشود؟ آیا همین سوالهایی را که ما روزانه از یکدیگر میپرسیم یا در مصاحبهها و گفتوگوهای رایج میشنویم، میتوان پرسش در معنای دقیق فلسفی آن خواند؟ آیا طرح پرسش در خلأ و بدون پیشزمینه صورت میگیرد؟ سیاوش جمادی از نویسندگان و مترجمان نامآشناست که آثار سترگ و تاثیرگذاری چون «هستی و زمان» مارتین هایدگر را به فارسی ترجمه کرده است و تا حدود یک دهه پیش کتابهای زیادی به صورت ترجمه یا تالیف از او منتشر میشد؛ مثل «زمینه و زمانه پدیدارشناسی»، «سیری در جهان کافکا»، «یادبود ایوب در جهان کافکا» و ترجمه «نیچه: درآمدی به فهم فلسفهورزی او» اثر کارل یاسپرس، «هایدگر و سیاست» اثر میگل د بیستگی، «متافیزیک چیست؟» اثر مارتین هایدگر و «زبان اصالت در ایدئولوژی آلمانی» اثر تئودور آدورنو. او در گفتوگوی پیش رو پرسشگری را اساس فلسفهورزی میخواند و معتقد است پیششرط آن اضطرار و درک فاجعه و ملتزم بودن به آن است، به جای وا دادن و طفره رفتن و خویشتنفریبی؛ امری که متاسفانه در تاریخ فرهنگ ما بسیار به وقوع پیوسته است.
* در ابتدا میخواستم تعبیر و تعریفتان را از مفهوم پرسشگری ارائه فرمایید.
پرسشگری یعنی پرسیدن از هرچیزی که ناخواسته و پیشاپیش به شما داده شده است، یعنی هر آن چیزی که بهاصطلاح ادموند هوسرل در «جهان داده شده» وجود دارد؛ اعم از زبان، دین، فرهنگ، تمدن، آداب و رسوم و… ماکس اشتیرنر، فیلسوف قرن نوزدهمی آلمانی، کتابی به عنوان «یگانه و ملکش» دارد و در ابتدای آن از «امر من» صحبت میکند. او مینویسد فرد در بدو امر و پس از تامل میتواند بگوید «امر من» چه چیزهایی نیست. قطعا من هیچکدام از دین و ملیت و فرهنگ و… نیست. بنابراین اگر کسی مثل آقای جواد طباطبایی دلنگران رشته وحدتبخشی است که ایران را نگه دارد، قابل قبول است اما این مسئله تفکر نیست. متفکر با چیزی شوخی ندارد و همهچیز را به پرسش میکشد. به همین دلیل است که حضورش در سیاست همیشه اینقدر خطرناک است. متفکر زمانی پرسشگری میکند که پیشاپیش پاسخش مشخص نباشد. مارتین هایدگر سه کتاب درباره آزادی و ذات انسان نوشته است: یکی مربوط به شلینگ، دیگری مربوط به کانت و سومی به طور کلی. این سه کتاب در مجموعه آثار اوست. در بند آغازین بخشی که مربوط به کانت است، میگوید متفکر باید در ایستار و بنیاد مغاک بایستد؛ به طوری که مثلا وقتی راجع به خدا فکر میکند، بیخدایی و خداگرایی پیشاپیش بههیچوجه برایش تعیین نشده باشد. او در انتهای کتاب میگوید پرسش اساسی فلسفی بیش از هستی، آزادی است. هایدگر، یک آدم فاشیست نچسب، سخن از آزادی میکند زیرا متفکر است و آزادیای که او میگوید، غیر از آزادی کاسیرر است که برای حفظ وضع موجود میخواهد باج بدهد. پرسشگری اصلا در قید وضع موجود نیست، حتی اگر این وضع موجود ریشه دوهزار ساله داشته باشد و به هم خوردنش هیچچیز برای ما باقی نگذارد.
* خب اینطور که ممکن است هیچچیز برای ما باقی نماند.
درست است، اما این مسئله سیاست است. همواره کسانی باید به عنوان متفکر باشند که نگذارند وضع موجود خودش را از پرسشگری و نقد معاف کند. کسانی مثل فوکویاما و برنارد لوئیس که از پایان تاریخ سخن میگویند، متفکر نیستند. البته برنارد لوئیس در کتاب «مشکل از کجا آغاز شد؟ تاثیر غرب و واکنش خاورمیانه» نکات مهمی میگوید که در حکم پس گردنی محکمی به ما شرقیهاست که پشت امثال جلال آلاحمد و ادوارد سعید پناه میگیریم. بنابراین جایی هست که انسان وارد قلمرویی میشود که در ذهن انسان است اما به او وحشت و دلنگرانی میدهد و زیر پای او را خالی میکند.
* ربط و نسبت این پرسشگری با فلسفه و فلسفهورزی چیست؟
فلسفه اساسا از پرسش آغاز میشود. یک معنای فلسفه جریانی است که از یونان آغاز میشود. اگر مکالمه لیزیس – در باب سرشت دوستی – افلاطون را بخوانید، تقریبا در آن هیچچیز جدیدی نمییابید؛ فقط مسئله دوستی برایتان پرسشانگیز میشود. حتی دیالوگی میان سقراط و دیگران – در اینجا میان سقراط، لیزیس، منکسنوس و هیپوتالس – برقرار نمیشود. سقراط مدام سوالی میپرسد و طرف مقابل تایید یا رد میکند. یعنی طرف مقابل فقط سقراط را تایید میکند اما اگر کسی مورخ تاریخ اجتماعی باشد یا با نگاه و رویکرد اجتماعی به تاریخ آشنا باشد، از مشاهده فضای این مکالمه شگفتزده خواهد شد: سقراط مردی با لباس ژنده و پاهای برهنه در خیابانها راه میرود؛ نه چهره زیبایی دارد و نه به طبقه اشراف متصل است اما همه به او احترام میگذارند، زیرا او میپرسد، سوال میکند و بحث میکند. یعنی در حدود ۲۵۰۰ سال در یونان باستان فضای بازی در استاودیوم ایجاد میشود و جوانان پرشوق و بیکار به برکت کار بردگان گرد هم میآیند و پرسشگری میکنند و میاندیشند. یعنی یونانیان به علت کار بردگان فراغتی مییابند که بدون هیچ غرض و مرضی درباره اینکه چرا جهان اطراف اینگونه هست که هست، پرسش میکنند. این پرسش اصلی ارسطو است.
* شرط پرسشگری چیست؟
کسی که پرسش میکند یا پاسخهای پیشین قانعش نکرده است یا نمیداند. بنابراین خودش شخصا و رأسا و به طور خودآیین (autonomic) به دنبال پاسخی برای پرسشی است که طرح کرده. در تاریخ فرهنگ ما این نوع از پرسشگری هرگز انجام نشده است.
* قبل از سقراط و افلاطون و ارسطو نزد پیشاسقراطیانی چون تالس و آناکساگوراس و انکسیماندر و… نیز پرسشگری میکردند. یعنی آنجایی که به تعبیر مورخان فلسفه، زادگاه فلسفه است؛ جایی که انسان از میتوس (اسطوره)عبور کرد و به سمت لوگوس (خرد) گام گذاشت و از اصل و ریشه (آرخای) هستی پرسید.
دقیقا چنین است، البته حتی پیش از آن در خاورمیانه چنین پرسشهایی طرح شده است. یعنی ۱۲ قرن پیش از میلاد مسیح، خدایان مردم در این منطقه شبیه خدایان بابلی و سومری بود. واقعهای رخ میدهد و دولتشهرهایی به وجود میآید. در این دولتشهرها فضای بازی برای پرسشگری پدید میآید که این پیدایش را به عوامل گوناگونی ربط دادهاند. مثلا برخی آن را به اقلیم مدیترانهای ربط دادهاند اما علت عمده سیاسی بوده است. یعنی به وجود آمدن دولتشهرها در پیدایش این فضای پرسشگری نقش داشته است. در این دولتشهرها فضایی به نام آگورا شکل میگیرد. در آگورا اساسا کسانی که شهروند شمرده میشدند، گرد هم میآمدند و تعدادشان بسیار بیشتر از آن بوده که بتوان آن را با شمار افرادی که مثلا در مجلس مهستان ما جمع میشدند، مقایسه کرد. بنابراین مجلس مهستان ما را نمیتوان آگورا خواند. یک خانم محقق امریکایی چپگرا نشان داده است که دستکم ۴۰هزار نفر در آگورای آتن جمع میشدند و این نمونه بارزی از دموکراسی مشارکتی بوده است. بحث کردن و پرسشگری راجع به اشیاء، عالم و مناسبات انسانی به صورت قدرتی درمیآید، به طوری که میبینید در لیزیس جوانان دور سقراط جمع میشوند و به او میگویند فردی سوفسطایی هست که کسی نمیتواند او را در بحث شکست بدهد و تو بیا و او را از رو ببر!
* ویژگی پرسشگری سقراطی چیست؟
پرسشگری سقراط، پرسشگری پینگ پنگی جدلآمیزی است که دستآخر طرف مقابل را شکست میدهد اما به ما نشان میدهد که در این فضای شکلگرفته هرکسی آزاد است و میتواند من را نقد کند و بزرگی من در لباسم نیست، در این است که پرسش میکنم. یعنی خود پرسشگری و فلسفهورزی به صورت نشانهای از قدرت درمیآید و جا میافتد و نهادینه میشود. حتی وقتی دوران دموکراسی طلایی پریکلس به سر میرسد، این امر نهادینه میشود. ارسطو در اخلاق نیکوماخوس میگوید: «افلاطون را دوست دارم اما حقیقت را بیشتر.» در جاهای دیگر کسان دیگری به نحوهای دیگری این معنی را متذکر شدند. درواقع شهروندی به وجود میآید که البته آن شهروند، مدیون بردگان، زنان، کودکان، اهل حرفهها و صنایع و… یعنی کسانی که شهروند محسوب نمیشدند، بوده است اما نکته مهم ایجاد یک فضای عمومی است.
* این آگورا یا فضای عمومی یونانی چه ویژگی منحصربهفردی داشت؟
متفکری که بهخوبی به مسئله آگوراها در یونان پرداخته است، کورنلیوس کاستوریادیس، فیلسوف، روانکاو و اقتصاددان معاصر یونانی است که در کتاب «نهاد خیالی» به این مسئله میپردازد. او معتقد است که دموکراسی امروزی به سمت الیگارشی میرود، یا لئو اشتراوس میگوید انسانها تنها یکبار مزه خوشبختی را حس کردند و بعد از آن دیگر هرگز پیش نیامد و آن در دموکراسی آتنی بود. در آگورا همه شهروندشمردگان جمع و مستقیما وارد میشدند، نه به صورت نمایندگی که پول و سرمایه واسطه شود بلکه همه به صورت مشارکتی و مستقیما درباره کنشها و تصمیماتی که مربوط به عموم بود، تصمیم میگرفتند. چنین چیزی در تاریخ سابقه ندارد. مثلا در مقاله «روشنگری چیست؟» کانت نکته تاملبرانگیزی مطرح میشود، کانت میگوید روشنگری خروج از صغارت مقصرانه است و رسیدن به فکری که هیچ کشیشی از بیرون آن را هدایت نکرده باشد. با پرسیدن از سه چیز: حقیقت، خوبی و زیبایی، حقیقت به آنچه هست ربط پیدا میکند و به این میپردازد که حقیقت چیست، خوبی و امر نیک به قلمرو اخلاق اختصاص دارد؛ یعنی چه چیزی خیر است و در نتیجه چه باید کرد و چه نباید کرد و زیبایی به قلمرو زیباشناسی اختصاص دارد. کانت همین نکته را در انتهای کتاب «سنجش خرد ناب» مطرح میکند و میگوید تمام فلسفه من همکاسه میشود در این سه پرسش: اول؛ چه میتوانم بدانم؟ دوم؛ چه باید بکنم؟ و سوم؛ به چه چیز میتوانم امید ببندم؟ قبلا پاسخ این سه پرسش را یک مرجع بیرونی به نام کتاب مقدس یا دوکسا یا اعتقادات عمومی تعیین میکرد.
* در تمدن ما وضع به چه نحو بوده است؟
یحیی یثربی در صفحات ۳۳ تا ۳۷ کتاب حکمت اشراق سهروردی میگوید آنچه فارابی، ابن سینا، نسفی، سهروردی و… به عنوان فلسفه سیاسی گفتهاند، چیزی نیست جز اینکه حاکم باید عاقل باشد و عادل باشد و… خب اینکه نکته مهمی نیست. دکتر یثربی میگوید ابن سینا کاری جز مبرهن کردن دوکسا نکرده است. او خودش در انتهای اشارات و تنبیهات میگوید که از فیلسوفان بپرهیزید. در تاریخ فرهنگ ما برخلاف یونان قدیم، تکثر رادیکال وجود ندارد و آن روحیه پرسشگری نیست. اگر بود، پاسخها متنوع میشد. در یونان یکی اصل عالم را آب میدانست، دیگری آپایرون، سومی هوا، چهارمی عدد، پنجمی اتم و بعد میرسیم به افلاطون که آیدوسها (مثل) را مطرح میکند و بعد ارسطو که به اوسیا (جوهر) اشاره میکند. هیچکدام نیز حق ندارند حکم تکفیر دیگری را بدهند، زیرا پیشاپیش هیچچیز مقدسی جز خود پرسشگری آنها را هدایت نمیکند. فقط یک چیز ممکن است دردسرساز شود که سقراط را هم به علت آن اعدام کردند و آن دوکسا یا اعتقادات عمومی به میتوسها هست. به عبارت دیگر سقراط فدای گذار از میتوس به لوگوس شد اما ما در میتولوژی میمانیم. سر تا پای ملاصدرا و ابن عربی میتولوژی است. البته من میپذیرم که متفکران و اندیشمندان ما نیز تلاش کردهاند اما وحشت و هراس به قدری بوده است که عینالقضات در تمهیداتش صریحا آن را بیان میکند. او میگوید من میترسم خونم را بریزند. بنابراین یک هراس و وحشت و بیجرئتی از اینکه خلاف نص حرف بزنند، وجود داشت و باعث میشد همه در همان میدان بازی کنند و آن میدان را به پرسش نکشند.
* از دوران باستانی عبور کنیم. در دوران مدرن پرسشگری چه جایگاهی دارد؟
نخست نباید فراموش کرد که دوران مدرن از جشن شروع نمیشود، از عزا شروع میشود. وقتی به آثار عصر رنسانس مراجعه کنید، به شکاکیت مونتنی و آثار کریستوفر مالرو و تراژدیهای شیکسپیر مثل هملت و مکبث برمیخورید. تقریبا همان چیزی که هانس بلومنبرگ، متفکر قرن بیستمی آلمانی، در کتاب «مشروعیت عصر مدرن» میگوید. البته من با برخی از دیدگاههای او اختلاف نظر دارم و قبول ندارم که عصر مدرن، هیچ ربطی به مسیحیت ندارد. من معتقدم عصر مدرن آرمانشهر مسیحی را گیتیانه کرده است و بنابراین آنچه نیچه با شمّ خود تشخیص داده، کاملا درست است. او میگوید این مسیحیت است که از دل آن سوسیالیسم و دموکراسی و… درآمده است و به همین خاطر اگر میخواهید دوران جدیدی درست کنید، باید به دجال برسید و دجال شوید که از آن جنگ درمیآید.
* به آرمان و آرمانشهر اشاره کردید. آیا نسبتی میان پرسشگری و آرمانگری هست؟ یا اجازه بدهید سوال را به صورت دیگری بپرسم: اصلا پرسشگری چه ضرورتی دارد؟ ما داریم زندگی میکنیم و به تعبیر روسو آزاد به دنیا میآییم اما از هر سو در زنجیریم و سهم آزادیمان نیز اندک است.
هیچ ضرورتی ندارد. ناضرورترین چیز تفکر است اما در عصر جدید شرایطی پدید آمد که انسان مجبور به آن شد. به تعبیر بلومنبرگ خدای مسیحی به یک یهوه تبدیل شد که پشت ابرها رفت و ارتباطش را با انسان قطع کرد و ارتباط بیارتباطی پدید آمد. این ارتباط بیارتباطی در فرهنگ ما در مفهومی تحت عنوان «استغناء» به بیان آمده است. اجازه بدهید برای فهم این تعبیر و اهمیت آن در توضیح چگونگی پیدایش ضرورت تفکر نقبی به تاریخ و فرهنگ خودمان بزنیم. چنان که گفتم تعبیر استغناء از مفاهیم و مضامین کلیدی در عرفان ما است. عطار مقام استغناء را وادی چهارم عشق میداند. حالا ببینید این تعبیر چطور در بستر اجتماعی و سیاسی ما خودش را نشان میدهد. وقتی که مغولها به ایران حمله میکنند، بخارا را با خاک یکسان میکنند. زنان و کودکان و مردان را میکشند. مزارع را می سوزانند. توصیف این شرایط در تاریخ جهانگشای جوینی آمده است. همانجا آمده است که چنگیز بزرگان زمانه یعنی مشایخ مذهبی را زنده نگه میداشت. همه را در مسجدجامع جمع کرد و گفت خنیاگران را بیاورید. در حالی که اینها مینواختند، صندوقهای قرآن را روی زمین خالی کردند. خود صندوقچهها را به آخور اسبها بدل کرد و با اسبها روی این صفحات رقص و پایکوبی کردند. مشایخی که با تمام وجودشان ایمان داشتند و از قدرتی که ناممکن را ممکن میکند، انتظار داشتند، این صحنهها را میدیدند. یکی از این مشایخ از بزرگشان پرسید: “مولانا چه حالت است که میبینی؟” شیخ جواب میدهد: “خاموش، باد بینیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست.” تعبیر «باد بینیازی خداوند» مفهومی دلبخواهی نیست، بلکه همان مفهوم سابقهدار عرفانی است که اشاره کردم؛ همان استغناء و صمدیت است. صمد یعنی چیزی که هیچچیز در آن نفوذ نمیکند و به هیچچیز احتیاج ندارد و از همهچیز مستغنی است. رابطه استغنائی رابطهای کاملا یکسویه است. این حقیقتی است که متفکران ما درک کردهاند، بدون این که هیچ ارتباطی با هم داشته باشند. به همین خاطر است که صد سال بعد از عطاملک جوینی (۶۸۱ -۶۲۳ ه. ق)، نویسنده تاریخ جهانگشا، حافظ باز همین تجربه را تکرار میکند. حافظ (۷۲۷-۷۹۲ ه. ق) در عمر ۶۵ سالهاش شاهد عوض شدن ۱۶ حاکم بوده است. هرکدام از این حکام که عوض میشدند، زندگی مردمی که در تاریخ هیچ حضور ندارند، غارت میشد. در شیرازنامه نوشته است وقتی امیر مبارزالدین به شیراز حمله کرد، دروازه کازرون از سکنه خالی شد. در این زمان است که حافظ میسراید: «سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی/ دل ز تنهایی به جان آمد خدا را محرمی// خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم/ کز نسیمش بوی موی جولیان آید همی» ترک سمرقندی یعنی تیمور؛ درواقع رضاشاه آن زمان است. آنموقع تیمور هنوز توحش خودش را نشان نداده است. همین تیمور اواخر عمر حافظ در اصفهان کله منار میسازد. صحنهای هست که سر خرید و فروش میشد! مامور تیمور را حافظ «دجال فعل ملحد شکل» میخواند و به روایتی حافظ را به خاطر آن کشتهاند. باز از منصور دین پناه کمک میخواند. حافظ عارف نیست. عارف مولوی است که کاری ندارد در اطرافش چه رخ میدهد. پشت مدرسه او آدم کشته میشد و او کاری به آن نداشت. حافظ رفیق ناخودآگاهی تاریخ ما است. من حافظ را آینهای میبینم که ناخودآگاهی تاریخی ما (نه خودآگاهی) در آن بیان شده است. در اصفهان سر خرید و فروش میشود! حافظ در آن شرایط است که مثنوی آهوی وحشی را مینویسد و میگوید: «در این وادی به بانگ سیل بشنو/ که صد من خون مظلومان به یک جو// پر جبریل را اینجا بسوزند/ بدان تا کودکان آتش فروزند// سخن گفتن که را یاراست اینجا/ تعالی الله چه استغناست اینجا» میبینید که چه شباهت شگفتی میان این تعبیر حافظ با سخن آن شیخ بخاراست که گفته بود: «باد بینیازی خداوند است که میوزد، سامان سخن گفتن نیست». یعنی انگار خدا انسان را به حال خودش رها میکند. مشابه وضعیتی که در مهر هفتم برگمان تصویر میشود و شخصیت شوالیه (با بازی ماکس فون سیدو) در حالی که در شهری طاعونزده با مرگ شطرنج بازی میکند، میگوید: “خدایا چرا ساکتی؟!” آن چیزی که مایه نجات و امید بوده، سکوت مطلق کرده و دنیا را به دست بربریت تام و عریان رها کرده است. در این شرایط یک انسان مثل انسان ما وا میدهد اما انسان اروپایی میگوید «خودم». شما این را در گفتار to be, or not to be هملت شکسپیر میبینید. اینجا هملت بر آستانه مغاکی ایستاده که همه ارزشهای گذشته برایش متزلزل شده است و نمیداند آن سو چیست و ناامید است. او در این گفتار فراموشنشدنی، تکبر محتشمان و شرارتهایی را که بر دنیا حاکم است، برمیشمرد و میپرسد چه کسی میتواند اینها را تحمل کند، وقتی میتوان با خنجر برهنه به حیات پایان داد. بنابراین شرایط اضطراری به وجود میآید که انسان میگوید آنچه را گذشتگان برای من میراث گذاشته بودند، خودم باید بفهمم و اینجاست که پرسشگری و تفکر شروع میشود. به عبارت روشنتر اضطرار است که پرسش پدید میآورد و تفکر آغاز میشود. به طوری که کانت در سه نقد به: آنچه میتوانم بدانم، آنچه میتوانم انجام دهم و آنچه میتوانم بدان امید داشته باشم، میپردازد. اگر این اضطرار پدید نیامده بود، پرسشگری نیز نبود.
* چرا میگویید پرسشگری نتیجه اضطرار است؟
نیچه در قطعه مشهوری به نقل از زرتشت میگوید: من به انسانهای اولیه حسرت میخورم، زیرا هیچوقت به مرگ فکر نمیکنند و تابع غریزه زندگی هستند و قانون زندگی نیز صیانت نفس است. قانون زندگی طبیعی پرسشگری نیست. پرسشگری یک نوع بیماری است. تفکر نوعی اضطرار است که به وجود میآید. به شکل یونانی آن اشاره شد. در دوران جدید هم با نوعی احساس مصیبت پدید آمد. انسان درمییابد کره زمینی که مرکز کائنات بود، هیچچیز نیست و به خواری و خفت خود پی میبرد. قبلا رابطه با طبیعت را نجوم بطلمیوسی حل میکرد، حالا علم ادعا میکند: “ای انسان تو توانایی داری که هراس از طبیعت را از بین ببری.” مسئله علم در پروژه پیشرفت روشنگری در آثار کسانی چون کندورسه به قدری امیدبخش است که مثلا کندورسه در کتاب «طرح تاریخی» به این مسئله میپردازد: حالا که انسان همه مشکلات بیرونیاش حل شده، باید به اخلاق بپردازد. به قول نیچه در قطعه «مرد دیوانه» حواستان کجاست؟ افق پیش رویتان تهی شده است. قبلا مقدسترین و مقتدرترین نیروها این افق را برای شما پر میکردند. بنابراین انسان با یک بحران روبهرو است و این بحران عصر جدید را پیش میآورد. این طور نیست که عدهای مثل آقای شایگان با تخیل و خیالورزی عصر جدید را پدید آوردند. این یک ایدهآلیسم شیگالوفی است. شیگالوف شخصیتی خیالپرداز در تسخیرشدگان داستایفسکی است که میان دوستان دفترچهای بیرون میآورد و رو به آنها میگوید: “در این دفترچه طرحی برای نجات دنیا هست. با آزادی مطلق شروع میشود و با استبداد مطلق تمام میشود.” این استبداد و ایدهآلیسم شیگالوفی است که بدون در نظر داشتن تاریخ و واقعیت بخواهیم آینده را با خیالورزی رقم بزنیم. ما به این حقارت خودمان پی نبردهایم. ما به این مرحله اضطرار نرسیدهایم. ما جرئت نومیدی را نداریم. در زمانی که رنسانس در غرب آغاز شده بود، شیخبهایی در اینجا مثنوی نان و حلوا مینوشت و فلسفه را فضله شیطان میخواند. در آن زمان قزلباشان آدم میخوردند. برای فهم آن شرایط تاریخی به تعبیر بنیامین نیازمند قدرت تخیل هستیم تا بتوانیم خودمان را جای آنها بگذاریم. بنابراین بدون اضطرار، تفکر و پرسشگری آغاز نمیشود.
* شما می فرمایید که پرسشگری محصول وضعیت اسفبار یا مواجهه با مغاک و درگیر شدن با وضعیت تراژیک است. از سوی دیگر اشاره کردید که مصادیق این وضع فاجعهبار در تاریخ ما کم نبوده است؛ مثل حمله مغول یا اتفاقی که عصر صفویه با قزلباشها رخ میدهد. چرا بعد از اینکه این مغاک در تاریخ ما رخ داد، برخلاف غرب پرسشگری و فلسفه به وجود نیامد؟
واقعا برای خود من هم سوال است و در حال جستوجوی پاسخ آن هستم. ما در مقابل بحران وا دادیم. مثلا آرامش دوستدار از دینخویی صحبت میکند اما من معتقدم که این پاسخ دقیقی نیست.
* فکر میکنید این مسئلهای در ژنتیک است؟ یا ما یک ذات شرقی و ذات غربی داریم که یکی پرسشگر است و دیگری از سوال میگریزد؟ چرا ما در مقابل بحرانها به تعبیر شما وا دادیم؟
دلایل زیادی بر شمردهاند. برخی بر اقلیم تاکید کردهاند. عدهای از استبداد شرقی سخن گفته اند. گروهی بیآبی را مقصر دانستهاند. برخی بر فاصله زیاد کمونها انگشت میگذارند و شماری میگویند دوزخ و عتاب و عقاب ما خشن است. بسیاری میگویند همه این عوامل یا مجموعهای از اینها موثر است. بهسادگی میتوانم یکی از اینها را انتخاب کنم و بگویم پرسش شما را پاسخ گفتهام اما این سادهانگاری است. بنابراین واقعا این برای خود من پرسش است و عوامل مختلف را میبینیم.
* الان که متوجه این نقصان و کمبود هستیم، آیا امکان برونرفتی متصور هست؟
برونرفت ما با نقد و نقادی امکانپذیر است. ما باید خودمان را نقد کنیم. منظورم ناسزا و توهین نیست، بلکه نقدی است که ناامیدی را بپذیرد. به تعبیر اسلاوی ژیژک «جرئت ناامید شدن داشته باش».
* این تعبیر دیگری از همان حرف کانت است که جرئت اندیشیدن داشته باش و بار تقصیر را به دوش بگیر.
بله، زیرا مسئله حالا از نظر ساختاری نهایتا دو قسمت دارد: یکی داخلی و دومی بینالمللی است. در داخل ما گرفتار یک فرهنگ استبدادی هستیم که در فرد فرد ما ریشه دارد. یعنی بهترین آدمها در مرحله قدرت گرفتن مخالفانشان را حذف کردند، زیرا قبلا یک شاه درونی داشتند. برای مثال من در تحقیقاتم متوجه شدهام که قبل از مشروطه کلمه «شاه» هرگز به معنای منفی به کار نرفته است و حتی در خانقاهها، اقطاب را به صفت «شاه» متصف میکردند. حتی در مشروطه جرئت نمیکنند خود شاه را بزنند. شما روشنفکران مشروطه را در نظر بگیرید؛ امثال مستشارالدوله و حاجی سیاح و میرزا ملکمخان و میرزا آقاخان کرمانی و… برخلاف سخن آقای جواد طباطبایی که میگوید هیچ تاثیری نداشتند، آنطور که بهدرستی فریدون آدمیت نشان میدهد، تلاشهای زیادی کردند و با نوشتن رمان و نمایشنامه و مقاله و انتشار روزنامه امکان مشروطه را پدید آوردند، اما عمده این روشنفکران در آثارشان گویی مخاطبی داشتهاند که از آن میترسیدند و به همین دلیل وقتی داشتند اندیشههای جدید را تبیین میکردند، تلاش میکردند آن مخاطب پنهان را نیز متقاعد کنند. تنها کسی که نمیترسید، تقیزاده بود که با او هم آنطور معامله کردند و مجبور به گریز شد. بنابراین من معتقدم یک دلیل عمده امتناع، اتحادیه حاکم و قشر سنتی است. در حالی که در غرب میان شاه و کلیسا عمدتا نزاع بوده است اما نزد ما این نزاع تبدیل به سازش میشود.
* البته در مشروطه تنشی میان روحانیت و استبداد پدید میآید. امثال آخوند خراسانی و میرزای نائینی نمونه آن هستند.
بله، اما نهایتا به نفع مشروعهخواهان تمام میشود. هر انقلابی با یک انفجار تودهای آغاز میشود که علتش بسیار مبهم و مرموز است. من معتقدم تا بغض هستی اجتماعی به مرحله ترکیدن نرسد، هیچ نیرویی نمیتواند انقلاب کند اما هر انقلابی به محض راه افتادن ضدانقلابیون را نیز برمیانگیزد. اولین ضدانقلابیون، سارقان و رهزنان انقلاب هستند. اولین دولت انقلابی رهزن نیروی انقلاب است و باید پتانسیل انقلاب را بگیرد و به امور نظم بدهد. زیرا انرژی انقلابی آزاد شده است. مثال بارز آن کمون پاریس است که پرورده انقلاب بورژوایی بسیار آزادیخواهانه ۱۷۸۹ بود. آن را به خاک و خون کشیدند، زیرا کسانی پیدا شدند که تمام نظم موجود را به پرسش کشیدند. در مقام جمعبندی باید بگویم چون مسئله هم داخلی و هم جهانی است، هرکس بخواهد کاری کند باید برای جهان نیز پیام داشته باشد. پرسش شما اساسیتر از آن است که بتوان با پاسخی سرپایی آن را تمام شده تلقی کرد. باید آن را پخت و روی جوانب آن تحقیق کرد. باید از صحبتهای سلیقهای و دورهمی و خواهش معروفیت و بحرالعلوم تلقی شدن و مرید جمع کردن دست برداشت و به آن درد رسید. در غرب درد پیدا کردند اما نزد ما آنقدر قدرتهای تخدیری زیاد بوده که دردهای ما را تسکین داده است. باید به ریشهها بازگردیم. باید در ما درد ایجاد شود و از خودمان نومید شویم. این حالت عالمنمایی و چاپلوسی و تملق را کنار بگذاریم و بفهمیم که چقدر بدبختیم. این یک قدم پیشرفت است. نکته لازم بعدی فضای عمومی است. باید به جای ادعای حقانیت، فضایی ایجاد شود تا در آن گفتوگو و مفاهمه شکل بگیرد. آگورای یونانی به تعبیر کاستوریادیس جامعه خودآیینی بود که برای عمل تصمیم میگرفت. او میگوید ما به هر قیمتی باید این فضای عمومی را احیا کنیم.
این مطلب در همکاری انسان شناسی و فرهنگ و مجله کرگدن منتشر می شود