انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کرونوتوپ و چیستی آن (بخش چهارم و پایانی)

ارتباط کرونوتوپیک مؤلف، مخاطب و اثر (متن)

دنیای مؤلف، خواننده، اجراکننده و شنونده لزوماً کرونوتوپی است و همۀ فعالیت‌ها در یک نوع زمان و مکان خاص انجام می‌شود؛ بنابراین در اینجا با پرسش مهمی مواجه می‌شویم: چگونه کرونوتوپ‌های مؤلف و مخاطب به ما ارائه می‌شود؟ باختین برای پاسخ بدین پرسش به شرح چگونگی نمایش کرونوتوپ‌های مؤلف و مخاطب می‌پردازد؛ اینکه «کرونوتوپ‌های مؤلف و مخاطب را اولاً و اساساً در هستی مادی اثر و ترکیب‌بندی کاملاً ظاهری آن تجربه می‌کنیم. این مادۀ اثر نه تنها مقوله‌ای مرده نیست، بلکه سخن می‌گوید و دلالتمند است و با نشانه‌ها درگیر. ما قادریم این نشانه‌ها را مشاهده و درک کنیم و صداهای درون آن را بشنویم. متنی که با آن روبه‌روییم، با اشغالِ مکان خاصی در فضا مکانمند می‌شود و سپس بازآفرینی ما از آن و آشنایی با آن در طی زمان تحقق می‌یابد. بدین ترتیب چنین متنی هرگز متنی مرده محسوب نمی‌شود حتی اگر در نوعی مادیت (مثل سنگ، آجر، پاپیروس و کاغذ) اسیر شده باشد. درواقع با آغاز خوانش از هر متنی و گاه با گذر از  سلسلۀ طولانی از واسطه‌ها همواره در تحلیل نهایی به یک صدای انسانی دست می‌یابیم و به عبارت بهتر در برابر وجود انسانی قرار می‌گیریم (رک: باختین، ۱۳۸۷: ۳۳۵).

نکتۀ تأمل‌برانگیز اینجاست که مخاطبان و مؤلفان، این انسان‌های واقعی، در بیشتر موارد با فاصله‌های زمانی و مکانی عظیمی (گاه با قرن‌ها و فواصل مکانی بسیار) از هم جدا هستند، اما به هر روی همگی آن‌ها در جهان واقعی، پیوسته و هنوز ناتمام تاریخی‌ای قرار دارند که با مرزی قاطع و واضح از جهان بازنموده در متن متمایز می‌شود. باختین این جهان واقعی را جهان خالق اثر می‌داند؛ چراکه «تمامی وجوه آن ـ واقعیت انعکاس یافته در متن، انسان خالق متن، اجراکنندگان متن و مخاطبان آن که متن را بازآفرینی می‌کنند ـ به‌طور یکسان در پدیدآوردن جهان بازنمودۀ متن شرکت دارند» (رک: همان). مخاطبان می‌توانند حداکثر استفاده را از فهم خلاقانه‌ای ببرند که به معنای واقعی دیالوگی و از اختلافات زمانی و فرهنگی برخوردار و برون‌مکانی است. مخاطبان ممکن است اختلافات را فرصتی برای کاوش در پتانسیل‌های اثر قرار دهند، گویی که در دسترس مؤلف و مخاطبان زمانۀ اثر نبوده است؛ بنابراین با چیزی واقعاً غنی در اثر مواجه می‌شوند؛ هرچند مسلماً برای برانگیختن این خوانش نیاز به تجربۀ خاص خود دارند (Morson & Emerson, 1990: 314).

همان‌گونه که قبلاً بدان اشارت رفت، کرونوتوپ‌های جهان متن براساس جهان فرامتن ساخته و پرداخته می‌شوند و با وجود مرزی واضح میان این دو جهان، پیوندی منسجم و تنگاتنگ میان آن‌ها برقرار است. مضاف بر آن در همۀ این کرونوتوپ‌های برشمرده، یک مکان مشخص -با توجه به آنچه به‌واقع می‌تواند در آن رخ دهد- از اهمیت بغایت اساسی برخوردار است. گفتنی است انواع خاصی از کنش‌ها در برخی مکان‌های خاص امکان بروز می‌یابند. مکان‌های خصوصی و نیز عمومی در روایت پس‌زمینه‌ای منفعلانه و خنثی نیستند بلکه شکل کرونوتوپی هدفمندی را دنبال می‌کنند. کنشی هم که یک فرد می‌تواند انجام دهد، منوط به ساماندهی و موقعیت مکانی و زمانی است. برای نمونه کرونوتوپ خانه در یک رمان واقع‌گرایانه مکانی است که در آن کنش‌های خاصی به انجام می‌رسد؛ مثلاً هم‌راستا شدن کرونوتوپ آستانه با کرونوتوپ خانه آن را بدل به مکانی می‌کند که چرخش‌هایی ناگهانی اما عمیق در زندگی به منصۀ ظهور می‌رسد.

باختین پس از بحث ارتباط دیالوگی میان کرونوتوپ‌ها به بررسی ارتباط میان مؤلف اثر و کرونوتوپ‌های آن می‌پردازد. او درین باره چنین منظری را اتخاذ می‌کند: مؤلف را خارج از اثر در جایگاه انسانی می‌یابیم که زیستِ زندگی‌نامه‌ای خود را زندگی می‌کند. اما ما با نویسنده‌ای خالق نیز روبه‌روییم که علی‌رغم خارج بودن از کرونوتوپ‌های بازنمودۀ اثرش، به‌تعبیری مماس با همان کرونوتوپ‌هاست؛ نویسنده‌ای که بیش از همه از طریقۀ چیدمان عناصر اثرش و ترکیب‌بندی آن‌ها عینیت می‌یابد و به عبارت بهتر عملکرد اوست که برای ما قابل درک است. درواقع «این نویسنده است که اثر ادبی را بدون انعکاس مستقیم کرونوتوپ‌های بازنموده، به بخش‌های مختلفی تقسیم می‌کند که البته نوعی ترجمان ظاهری می‌یابند (ترانه‌ها، فصل‌ها و نظایر آن)» (باختین، ۱۳۸۷: ۳۳۷).  پرواضح است که تقسیم‌بندی مزبور در ژانرهای مختلف به اَشکال گوناگون صورت می‌گیرد، اما هرچه باشد وجود کرونوتوپ جهان بازنموده و نیز کرونوتوپ مؤلف و مخاطبان اثر ملموس است؛ بدین معنا که تعاملی دوجانبه میان جهان بازنمودۀ اثر و جهان بیرون از آن وجود دارد. از منظر باختین برخی از ویژگی‌های ترکیب‌بندی نگارشی این تعامل به سیاقی مشخص بدان اشاره می‌کنند؛ اینکه «هر اثر ادبی دارای یک آغاز ویک پایان است، واقعه‌ای که در اثر بازنمایی‌شده نیز آغاز و پایانی دارد، اما این آغازها و پایان‌ها در جهان‌های مختلفی قرار می‌گیرند و در کرونوتوپ‌های گوناگونی جای دارند؛ کرونوتوپ‌هایی که هرگز نمی‌توانند با یکدیگر بیامیزند یا شبیه یکدیگر گردند، در عین حال با هم ارتباطی متقابل و پیوندی ناگسستنی دارند» (همان). باختین با تکیه بر اینها، دو رخداد را در مواجهۀ مخاطبان با اثر برجسته می‌داند: یکی رخداد روایت‌شده در اثر و دیگری خود رخداد روایت. به اعتبار مورد دوم مخاطبان در روایت‌گری به‌عنوان یک رخداد شرکت دارند. این دو رخداد در زمان‌های متفاوت (که استمرار آن‌ها نیز متفاوت است) و نیز مکان‌های مختلف رخ می‌دهند، لیکن هردو به‌طور حل‌شدنی در رخدادهای واحد اما پیچیده هم‌بسته هستند که می‌توان آن را اثر در کلیت تمام رخدادهایش نام نهاد. اثر ادبی با کلیت تمام رخدادها شامل مادیت خارجی اهداشده به اثر ادبی، متن آن، جهان بازنمودۀ متن، مؤلف ـ خالق و مخاطب اثر وحدت یافته است (رک: همان). درنتیجه دریافت مخاطبان از اثر در گرو فهم همین امر خواهد بود؛ یعنی جامعیت متن را در کلیت و جدایی‌ناپذیری آن ادراک می‌کنیم، مضاف برآن‌که به گوناگونی عناصر تشکیل‌دهندۀ اثر نیز واقفیم.

باختین در این قسمت پرسش مهمی را طرح می­کند: مؤلف از کدام منظر زمانی و مکانی به رخدادهای توصیفی خویش می‌نگرد؟ در وهلۀ نخست مؤلف مشاهدات خود را از زمان معاصر تثبیت‌نشده و در عین حال رو به تکامل خود با تمام پیچیدگی‌ها و کامل‌بودگی‌اش انجام می‌دهد، تا آنجا که مطابق با واقعیتی قرار می‌گیرد که توصیفش می‌کند (رک: همان: ۳۳۸). نباید از نظر دور داشت که چنانچه براساس قرابت با نظریات باختین پیش برویم، مؤلف به عنوان خالق اثر تصویری ندارد؛ بدین سبب که مؤلف‌بودگی یک فعالیت و یک فرآیند کار لحظه‌به‌لحظه است و نه یک تصویر ثابت. درواقع مؤلف در مقام خالق اثر دقیقاً هیچ تصویری ندارد، زیرا او در مقام خالق اثر چیزی خلق کرده، نه اینکه خود خلق شده باشد. او نمایاننده است، اما خودش نماینده نیست. حوزۀ پژوهشی باختین ادبیات است و او ادییات را اولین و مهم­ترین عرصه‌ای می‌داند که مؤلف از زمان معاصر خویش مشاهده می‌کند. به عبارت دیگر می‌توان به صراحت بیان داشت که اولین و اساسی‌ترین عرصۀ موردمشاهدۀ مؤلف عرصۀ فرهنگ و همۀ متعلقاتش است. باختین تأکید دارد که این مشاهدات فقط به فرهنگ معاصر تعلق ندارند، بلکه فرهنگ گذشته را نیز شامل می‌شوند؛ فرهنگی که در فرآیندی مداوم به نو شدن و تجدید حیات خود دست می‌زند؛ بنابراین قلمرو ادبیات و به‌طور وسیع‌تر قلمرو فرهنگ، زمینۀ ضروری اثر ادبی و جایگاه مؤلف در اثر را رقم می‌زند (رک: باختین، ۱۳۸۷: ۳۳۸). با این تفاصیل روشن است که امکان دریافت و فهم اثر یا اهداف مؤلف بیرون از این زمینه مقدور نخواهد بود.

با عنایت به مباحث پیش‌گفته، ارتباط مؤلف با پدیده‌های ادبی و فرهنگیِ پیرامون خویش از اساس ماهیتی دیالوگی دارد که مشابه روابط متقابل کرونوتوپ‌های اثر ادبی است. بدین‌ترتیب اگرچه مؤلف ورای کرونوتوپ‌های موجود در اثرش قرار دارد، کاملاً بیرون از آنها نیست و مماس با آنهاست. به این اعتبار مؤلفِ اثر، جهان را یا از افق دید قهرمانی ترسیم می‌کند که در رخداد بازنموده حاضر است یا از منظر راوی یا نویسنده‌ای فرضی یا اینکه بی هیچ واسطه‌ای داستان را مستقیماً از جانب خویش روایت می‌کند. باختین اذعان می‌دارد که حتی در این مورد آخر نیز مؤلف، جهان مکانمند و زمانمند را گونه‌ای به تصویر درمی‌آورد که گویی آن را تجربه کرده است (رک: همان). در اینجا پرسش مهمی مطرح می‌شود: آیا کرونوتوپ فرمی است که مؤلف به محتوای اثر می‌دهد یا اینکه کرونوتوپ خود جهان ساختگی‌اش را می‌سازد و برای افراد کنشمند درون آن دلالتمند است؟ در پاسخ می‌توان گفت کرونوتوپ‌ها صرفاً اَشکالی نیستند که مؤلف به متن می‌دهد یا حتی صرفاً اشکال کامل محتوای تجربه‌شده نیستند، بلکه آنها علاوه بر این دو مقوله به‌ گونه‌ای پراهمیت زمانِ فضایی تجربه و کنش را در جهان بازنمودۀ روایت تعریف می‌کنند؛ برای مثال در عاشقانه‌های یونان باستان، رخدادهای این رمان‌واره‌ها در جهانی انتزاعی و بیگانه رخ می‌دهد و این جهان به‌طور واقعی برای مردم اواخر دوران باستان چنین نبوده است. درواقع مؤلف از کرونوتوپ‌ها به‌عنوان اشکال زیبایی‌شناختی خلق‌شده برای شکل بخشیدن به تجارب قهرمان سخن نمی‌گوید، بلکه امکاناتی را روایت می‌کند که یک کنش برای فردی در جهان‌های عاشقانۀ یونانی میسر می‌سازد یا به عبارت دیگر آنچه را که شخص قادر به تجربه یا انجام آن بوده است. نآهمین نمونه کافی است تا دریابیم که باختین پی‌در‌پی از چگونگی ظهور جهان برای شخص محدودشده در جهان سخن می‌راند. با این تفاصیل می‌توان چنین نتیجه گرفت که کرونوتوپ‌ها مربوط به زمان و مکان و در رابطه با کنش انسان معناپذیر می‌شوند. آنها فقط پس‌زمینه‌های زمانی و مکانی برای وقایع داستان نیستند، بلکه ارکانی انضمامی و قابل روئیتند که در نتیجۀ زمان‌مندسازی کنش انسانی روایت و شخصیت را نمایان می‌سازند. با وجود این، کنش انسانی صرفاً از ارادۀ انسان نشأت نمی‌گیرد، بل توانایی‌های قهرمان کاملاً توسط کرونوتوپی محدود می‌شود که رخدادها در آن صورت گرفته‌اند. گرچه مؤلف از بین پدیده‌ها و رخدادهای پیرامونش دست به گزینش می‌زند، این انتخاب‌ها از نظر زمانی و مکانی محدود است. به‎ عبارت دیگر آدمی در عمل همواره محصور در محیط پیرامونی خود است.

باختین در انتهای مقالۀ کرونوتوپ از محدودۀ تحلیل کرونوتوپیک سخن می­گوید؛ اینکه «علوم، هنر و ادبیات شامل عناصری معناشناختی‌اند که لزوماً زمانمند و مکانمند نیستند (رک: باختین، ۱۳۸۷: ۳۴۰). قبلاً گفتیم که مفاصیم ریاضی با وجود کاربردشان در اندازه‌گیری زمان و مکان، خود فاقد هرگونه تعینات ذاتی مکانی و زمانی‌اند. درواقع «این مفاهیم، موضوع ادراک مجرد ما محسوب می‌شوند، اما شناخت فقط محدود به مفاهیم انتزاعی نیست، بلکه در تفکر هنری نیز شاهد فقدان تعینات زمانی و مکانی معانی هنری هستیم. البته ما می‌توانیم به تمامی پدیده‌ها معنایی ببخشیم؛ یعنی آنها را هم در محدودۀ حیات مکانمند و زمانمند و هم در محددۀ معناشناختی تلفیق کنیم. این فرآیند معنابخشی نوعی ارزش‌گذاری را نیز دربردارد (همان). یکی از نکات خاص و موردتوجه باختین این است که این مفاهیم هرچه باشند، برای ورود به تجربۀ فردی (که تجربۀ اجتماعی نیز هست) باید صورت شنیداری و دیداری بیایند؛ و برای نمونه به هیروگلیف، یک فرمول ریاضی، یک بیان شفاهی یا زبانی یا یک طراحی اشاره می‌کند. به عبارت دیگر پدیده‌ها برای ورود به تجارب زیستۀ انسان که تجربه‌ای اجتماعی است، باید صورت نشانه‌ای به خود بگیرند که برای انسان قابل شنیدن، دیدن و درک کردن باشد؛ ضمن اینکه «بدون ترجمانی زمانمند ـ مکانمند حتی تفکر مجرد نیز ممکن نیست. متعاقباً هرگونه ورود به محدودۀ مفاهیم فقط با گذشتن از دروازه‌های کرونوتوپ امکان‌پذیر است» (همان).نآنآن

 

تأمل پایانی

در این مجال کوتاه که اندیشه‌ورزی‌های باختین درباب مفهوم کرونوتوپ ترسیم شد و با عنایت به اهمیت کرونوتوپ در روایت و نقش بازنمودی آن، می­توان از خلق جهان داستانی‌ای (هنری) سخن گفت که با و توسط کرونوتوپ‌ها ساخته می‌شود؛ جهان‌داستانی‌ای که ویژگی‌ها و تمایزات مکانی و زمانی دخیل در آن راه را برای خوانش‌های جدید از رمان (متن هنری و ادبی) هموار می‌سازد. درواقع می‌توان ادغان داشت که کرنوتوپ به‌مثابۀ یک واحد تجزیه و تحلیل برای مطالعۀ متون، با توجه به نسبت و ماهیت مقوله‌های زمانی و مکانی تعریف می‌شود. مضاف‌براینکه ماهیت انسان ذاتاً کرونوتوپیک است. ازاین‌رو کرونوتوپ به میزان زیادی تصویر انسان را در روایت رقم می‌زند. به‌ عبارت دیگر امکان حصول به تجربه‌ای که بر شخصیت روایت در زمان و مکانی خاص عارض می‌شود از طریق کرونوتوپ‌ها تعیین خواهد شد. گفتنی است که باختین نه فقط روی آگاهی تجربی، بلکه بر موقعیت‌های تجربی‌ای که این حالات آگاهی در آن‌ها رخ می‌دهد نیز تمرکز می‌کند. او تجربیات انسان را بررسی می‌کند تا چیزی درمورد محتوای آگاهی انسان را آشکار کند. درواقع او تقریباً به طور انحصاری توجه خود را به تجربیات زیبایی‌شناختی اختصاص می‌دهد.  افزون‌بر موارد پیش‌گفته تعریف چندوجهی باختین از مفهوم کرونوتوپ، در واقع حق قوۀ خیال انسان را به جای می‌آورد. خود باختین نیز تأکید می‌ورزد که تمام تعاریف جنبه‌های کرونوتوپیکی ادبی اثر حول قوۀ تخیل انسان می‌چرخد که هیچ ارتباطی هم با عقل محض ندارد (رک: باختین، ۱۳۸۷: ۳۳۳-۳۳۲). مضاف ‌بر این ‌که باختین کرونوتوپ را جنبه‌ای مهم از دگرزبانی رمان می‌پندارد، کرونوتوپ‌ها بخشی از نظام‌های زبانی ـ ایدئولوژیک متفاوتی هستند که در یک اثر ادبی (هنری) به‌ویژه رمان با هم دیالوگ برقرار می‌کنند، زیراکه زبان در استقرار واقعی خود مثلاً در یک رمان در هر زبانی و در هر لحظه از وجود تاریخی آن وجود دارد. به باور هرشکوپ دیالوگ‌گرایی و کرونوتوپ دو ابزار مهم برای رمان تلقی می‌شوند که باختین برای تفسیر و خوانش رمان (اثر هنری) از آنها استفاده می­کند. به باور باختین آنچه رمان را می‌سازد و از سایر ژانرهای روایی جدا می‌سازد، صرفاً به خود شخصیت‌های رمان یا روایت آن مربوط نیست، بلکه به شخصیت‌های رمان از آن جهت عنایت دارد که آنان حامل زبان‌های ایدئولوژیک اجتماعی‌اند که رمان‌نویس صناعت‌مند آن را به ظرافت و دقت بازنمایی می‌کند و این بازنمایی همانا در کرونوتوپ‌های رمان خود را نمایان می‌سازد.

بمونگ و بوگارت (۲۰۱۰) با توجه به تعاریف باختین در مقالۀ کرونوتوپ، معنی تمام کرونوتوپ‌ها را در چهار سطح متفاوت تعیین می‌کنند: « ۱) کرونوتوپ‌ها اهمیت روایی دارند و در ایجاد طرح نقش مهمی ایفا می‌کنند؛ ۲) کرونوتوپ‌ها از اهمیت بازنمایانه برخوردارند؛ ۳) کرونوتوپ‌ها برای تمایز و تشخیص ژانرهای ادبی حائز اعتبار و اهمیت هستند؛ ۴) کرونوتوپ‌ها اهمیت معنایی و متعاقباً ارزشی دارند» (Bemong & Bogart, 2010: 6). بدین‌ترتیب کرونوتوپ در سطح نخست روشی برای توصیف و طبقه‌بندی انواع مختلف روابط زمانی ـ مکانی در روایت است و از نظر باختین ژانری را تعیین می‌کند که یک اثر به آن تعلق دارد و به موازات آن در سطحی دیگر کرونوتوپ به‌عنوان روشی برای به تصویر درآوردن روایت‌های جهان واقعی عمل می‌کند که فراتر از متن ادبی و در پیوند با آن هستند. به اعتبار این سطح از عملکرد کرونوتوپ است که دغدغۀ همیشگی باختین -که جایگاه برجسته‌ای در کانون اندیشه‌اش دارد- عیان می‌شود: جدایی‌ناپذیری ادبیات (هنر) از محیط اجتماعی و ایدئولوژیکی آن بدون تقلیل دادن یکی به دیگری. حقیقتی که باختین به آن عنایت ویژه‌ای دارد و همواره تلویحاً یا صراحتاً به آن پرداخته این است که ژانر، نمودار یک قالب سبکی مورد استفادۀ نویسنده‌ای خاص نیست، بلکه ژانر گریز و گزیری از پدیده‌های اجتماعی ندارد و برخوردار از منافع ایدئولوژیک است؛ همان گونه که هر واژه آکنده از مضامین بافتی و زمینه‌ای اجتناب‌ناپذیر است. در این بین زبان نیز یک گنج‌خانه از تصاویر اساساً کرونوتوپیک است. به این اعتبار هم هست که تودوروف از منظر باختین دو اصطلاح ژانر و کرونوتوپ را هم‌معنا می‌داند (رک: تودوروف، ۱۳۹۶: ۱۳۳). باختین به خوبی از این واقعیت آگاه است که انسان در تجربیات زیبایی‌شناختی خود یک موجود اجتماعی و تاریخی است.  

در نهایت باید افزود که کرونوتوپ‌ها به جهت تحلیل متن ابزار سودمندی در اختیار خواننده خواهند گذاشت. «مطالعۀ کرونوتوپ مطالعۀ میدانی قلمداد می‌شود. هیچ مطالعه‌ای دربارۀ طرح یک اثر مشخص، از غنای اثر سود کافی نخواهد برد مگر آن‌که کرونوتوپ و همچنین توالی خاص وقایع را روشن کند» (Morson & Emerson, 1990: 273). از دید باختین انسجام هنری اثر ارزش بسزایی دارد. او این انسجام را در گرو کرونوتوپ اثر محقق می‌داند، به‌زعم وی کرونوتوپ متن است که  انسجام هنری اثر ادبی را در رابطه با واقعیتی حقیقی شکل می‌بخشد.

فرجام سخن این‌که باختین برای ابهام‌زدایی از مفهوم کرونوتوپ وسواس و باریک‌بینی به خرج نداده است. این عدم مطلق‌گویی نظری در سراسر خط فکری باختین مشهود است و شالودۀ این نگاه به عدم باور او به پایان‌پذیری امور بازمی‌گردد؛ چیزی که حکایت از طبیعت ناتمام دیالوگ‌گرایی او دارد. مفاهیم باختینی برای تکمیل خود نیاز به حضورِ تعاملی دیگری (یا مخاطبی که با آن مفاهیم مرتبط است) دارند. از نظر اغلب شارحین باختین اما کرونوتوپ علی‌رغم این‌که در مقایسه با سایر مفاهیم کلیدی در اندیشۀ باختین کمتر توسعه یافته، قابل‌تأمل‌ترین آنها است. این گشوده بودن مفهوم کرونوتوپ نه تنها ضعف آن نیست بلکه نقطۀ قوتی است که توسط آن می‌توان به خوانش‌های جدیدتر برای رسیدن به اهدافی گوناگون رسید. مضاف بر این نکتۀ پایانی باید افزود که باختین به صورت‌بندی کاملی از کرونوتوپ‌های رمان نپرداخته است، ولو این که امکان چنین صورت‌بندی هم میسر نبوده و لزومی هم نداشته است. او تصریح می‌کند که در آینده می‌توان کرونوتوپ‌های مختلفی بر مبنای مفهوم عام از کرونوتوپ استخراج کرد، بدین‌قرار مسیری پیش روی مفسر و خوانندۀ متون هموار است که با توجه به متن و نیز ژانر مورد خوانش خود به یافتن کرونوتوپ‌های مختلف دست زده و برای خوانش متن از آنها و امکانات مفهومی آنها بهره ببرد.

 

 منابع:

  1. باختین، میخاییل (۱۳۸۷). تخیل مکالمه‌ای جستارهایی درباره‌ی رمان، ترجمه رویا پورآذر، تهران: نی.
  2. تودوروف، تزوتان (۱۳۹۶). منطق گفتگویی میخاییل باختین، ترجمه داریوش کریمی، تهران: مرکز.
  3. Bemong, nele, & Borghart, Pieter (2010). Bakhtin’s Theory of the Literary Chronotope:Reflections, Applications, Perspectives. NeleBemong et al. Gent: Academic Press. 3-16.
  4. Morson, Cary Saul & Emerson, Caryl (1990). Mikhail Baktin: creation of prosaics. Standford University Press, Standford California
  5. Morson, Cary Saul & Emerson, Caryl (1990). Mikhail Baktin: creation of prosaics. Standford University Press, Standford California