بیتا بهروان، امیر عسکری
در چهل سال اخیر، بشر شاهد دو “انقلاب علمی” در مطالعات کردارشناسی بوده است: انقلاب شناختی که آغاز آن در روانشناسی بوده و انقلاب بومشناسی رفتاری داروینی که از زیست شناسی شروع شده است. انقلاب شناختی تاثیر بسزایی در میان روانشناسان داشته و به همان شکل این تاثیر نیز در میان زیستشناسان به دلیل انقلاب داروینی صورت گرفته است. موضوع اصلی این مقاله، بررسی این دو انقلاب پژوهشی علمی است که باید به شکل یک رویکرد منفرد با هم ترکیب شوند و این رویکرد یکپارچه، کردارشناسی شناختی نام دارد.
نوشتههای مرتبط
پیشرفت علم کردارشناسی که توسط کونراد لورنتز بنیان نهاده شد، امروزه به مرزهای کردارشناسی شناختی رسیده است. دوست و همکار لورنتز، نیکو تینبرگن (۱۹۶۳) کردارشناسی شناختی را بدین گونه تعریف میکند: “ارتباط میان رشتهای علوم شناختی و کردارشناسی کلاسیک را کردارشناسی شناختی گویند که بر روی مشاهده حیوانات در شرایط کم و بیش طبیعی، با موضوع فهم تکامل، انطباق، کارکرد، علیت و گسترش خزانه رفتاری گونه به گونه تاکید دارد”. حال باید پرسید که پیشرفت کردارشناسی شامل چه مسائلی می شود. در یک سطح، نوعی توافق وجود دارد: پیشروی شامل آزمودن فرضیههای متناوب است که باعث رد شدن بسیاری از دیگر فرضیهها می شود. می توان گفت که در مدت زمان طولانی تمامی فرضیهها رد خواهند گشت که این همان مفهوم باطل سازی است که شاید به بهترین شکل توسط دانشمندان سختکوش نشان داده شده است و این فرایند، استنتاج بسیار قوی نام دارد (پلات ۱۹۶۴)، که در آن فرضیههای چندگانه به وجود می آیند و آزمایشاتی برای رد کردن بسیاری از این فرضیهها طراحی می شوند.
با این وجود، در سطحی دیگر نقطه نظر افرادی که فرضیهها را باطل می کنند درست نیست. نظریههای مهم و در سطح بالا مانند فیزیک نیوتنی، ستاره شناسی بطلمیوسی، کردارشناسی لورنتزی یا رفتارگرایی افراطی اسکینری بر پایهی یک یا حتی چند حقیقت یا آزمایش که با آنها در مخالفت هستند، رد نمی شوند. فرایند استنتاج قوی با نظریهها / فرضیهها در چنین سطح بالایی از تعمیمشدگی بکار گرفته نمی شود.
برخی از فیلسوفان مانند کوهن (۱۹۷۰) و لاکاتوس (۱۹۷۴) نشان دادند که چطور پیشروی علمی در این سطوح اتفاق می افتد. فعالیت کوهن بسیار شبیه به سایر دانشمندان است. در کتابی که “ساختار انقلابهای علمی” نام دارد، کوهن (۱۹۷۰) در این مورد که دیدگاه باطلکنندگان اشتباه است، بحث می کند و تغییراتی را در گستره نظریات نشان می دهد که به آنان صور مختلف علمی گفته می شود و این صور بر طبق الگوی باطلکنندگان هیچگاه اتفاق نمی افتد. متاسفانه کوهن نتوانست بطور واضح، چگونگی فرایند تغییر را از صورتی به صورت دیگر مشخص کند یا بگوید که انقلاب علمی در کارهایش چگونه اتفاق افتادند. کوهن طوری رفتار می کند که چنین مسئلهای مانند یک پدیده اجتماعی و یا نسلی به نظر برسد که ضروراتاً به دادهها مربوط نباشد.
فیلسوفی دیگر که کمتر خارج از حلقه فیلسوفان شناخته شده است، لاکاتوس (۱۹۷۴) نام دارد، که بحثهای کوهن را به روشی سودمند گسترش داد، بطوریکه تحلیلی قدرتمند از اینکه چطور تغییرات صوری که مخاطبانشان رابطه بین فرضیههای گستره علمی و دادهها است را تامین می کنند. لاکاتوس معتقد است که علم توسط آنچه که او برنامههای پژوهش می نامد تقسیم می شو، که این شباهت نزدیکی به صور علمی کوهن ندارد. از نظر او، یک برنامه پژوهشی شامل دو قسمت است: یک هسته مرکزی و دیگری یک کمربند محافظ از فرضیههای کمکی ویژه. هسته مرکزی شامل تعاریف و فرضهایی است که جهتهای پژوهش را نشان می دهند، اما این هسته حتماً آزمونی مستقیم نمیباشد. درعوض فرضیههای کمکی برای استخراجالگوها و فرضیههای مشخص بکار می روند که در آنها از آزمونهای تجربی تجدید نظر و رد شده استفاده می شود.
لاکاتوس از داستانی تخیلی استفاده می کند تا تفاوت بین هسته سخت یک برنامه پژوهشی و تارهای اطراف آنرا که همان فرضیههای کمکی هستند نشان دهد. یک فیزیکدان قبل از آلبرت انیشتین را تصور کنید که از هسته مرکزی برای برنامه علمیاش استفاده می کند، و همچنین از مکانیکهای نیوتن و قانون جاذبه برای محاسبه راه یک سیاره تازه اکتشاف شده سود می جوید. با این حال مشاهده سیاره نشان می دهد که مدار آن از آنچه پیش بینی شده بود انحراف پیدا کرده است. آیا این فیزیکدان باید فیزیک نیوتنی را کنار بگذارد؟ ….. خیر. او باید فرضیههای کمکی خود را مورد تجدید نظر قرار داده و محاسبه کند که احتمالاً سیاره دیگری نیز در کار است که به دور مدار سیاره قبلی پراکنده است. این یک مدل جدید است که باید توسط ساختن یک تلسکوپ آزمایش شود. تصور کنید که این مدل جدید یافت گردد. می تواند پیروزی بزرگی برای فیزیک نیوتنی باشد. چرا؟ زیرا می تواند اکتشافی از یک حقیقت غیرمنتظره جدید باشد که نشان میدهد برنامه پژوهشی فیزیک نیوتنی درست انجام شده است. اما تصور کنید که این نظریه جدید نیز به وسیله تلسکوپ مشاهده نشود. فیزیکدان همچنان نباید هسته مرکزی فیزیک نیوتنی را رد کند. پس او باید این مدل را دوباره تعدیل نماید. به این شکل که باید پیش بینی کند که امکان وجود ابری از غبار که رصد سیاره جدید را پنهان می کند، دارد. این مدل جدید می تواند در آینده به وسیله فرستادن ماهوارهای برای جمعآوری دادهها انجام شود تا وجود ابری از غبار را تعیین کند.
پس چطور این تغییر از یک برنامه پژوهشی علمی به یک برنامه دیگر اتفاق می افتد؟ لاکاتوس دو نوع برنامه را مشخص می کند: پیشرونده و پسرونده. یک برنامه پیشرونده باعث اکتشاف حقایق جدید و حقایقی است که در گذشته شناخته شده نبودند. آنها ممکن است قادر باشند تا حقایقی را که شناخته شده بودند، اما درک نشده بودند را توضیح دهد. برخلاف آن یک برنامه پسرونده این است که اکتشافات جدید را تولید نکند و به جای آن تنها اکتشافات قبلی را تکرار نماید. اگر بخواهیم بین این دو برنامه یکی را انتخاب کنیم، لاکاتوس تاکید میکند که دانشمندان برنامه پیشرونده جالب را به جای برنامه پسرونده انتخاب کنند. برتری مهم رویکرد لاکاتوس بر کوهن این است که فرمول لاکاتوس وجود رابطهای ویژه را میان شواهد و انقلابهای علمی نشان می دهد. الگو یا برنامه پژوهشی که باعث بوجود آمدن اکتشافات جدید و جالب می شوند بعدها رواج پیدا خواهند کرد.
رویکرد درک پیشروی علمی پیشنهاد می کند که علم به دو شکل پیشرفت می کند. یک برنامه پژوهشی ویژه به وجود می آید و مورد تجدید نظر قرار می گیرد و در این میان آزمایش با فرضیههای ویژه و الگوهایی است که از خود برنامه ریشه گرفتهاند. با این حال انتخاب برنامه پژوهشی توسط اساسی متفاوت با توجه به مفید بودن کلی پژوهش که توسط هسته مرکزی برنامه به وجود آمده انتخاب می شود. در این بافت، مفید بودن به عنوان اکتشاف حقایقی جدید یا توصیفهای نو از پدیدهای خاص که شناخته شدهاند اما درک نشدهاند، تعریف می شود.
بنابراین فیزیک نیوتنی به دلیل آزمایشهایی که نتایجی داشته که نمی توانست توضیح داده شود بر نیافتاد، حتی به دلیل فیزیک انیشتینی نیز از بین نرفت، بلکه فیزیک نیوتنی به فیزیک انیشتینی تبدیل شد زیرا نظریه انیشتین پدیدهای جدید را پیشبینی کرد و دانستهها را توضیح داد و بدین دلیل است که در کردارشناسی برنامههای پژوهشی شناختی و داروینی رواج پیدا کردند. هر برنامه یک فرضیه کمکی جدید را به وجود آورد و در فرایند آزمایش این فرضیهها بسیاری از پدیدههای غیرمنتظرهی جدید را نیز رونمایی کردند.
تنوع میان رشتهای
با توجه به موضوع اصلی مقاله، مطالعه شناخت حیوانی همانطور که در بالا گفته شد بسیار تفکیک شده است. یکی از دلایل این انفکاک، تنوع رشتهها است. دانشجویان و پژوهشگران علاقهمند به شناخت حیوانی از حوزههای رشتهای متفاوتی وارد این گرایش می شوند. این رشتههای متفاوت بر شناخت حیوانی در زمینهها و دلایل گوناگونی متمرکز شده و میان برنامههای پژوهشی مختلفی فعالیت می کنند و یا الگوهایی هستند که فرضیههای متفاوت و اهداف مختلفی را دارا هستند. بنابراین حتی در مواردی که پژوهشگران فرضیههای اصلی یکسانی از برنامه شناختی دارند، در سایر برنامههای پژوهشی فعالیت می کنند که این باعث تنوع سوالات، رویکردها و اهداف می شود.
ارتباط بین شناخت انسان و شناخت حیوان
سوالات مهم از کردارشناسان که رویکرد شناختی را در ارتباط با حیوانات بکار می برند این است که آیا آنها بطور کلی به سمت فهم عمیق از انسانها هدایت می شوند و آیا برای این کار از حیوانات به عنوان سیستمهای الگو استفاده می کنند، یا اینکه فقط به سوی فهم و درک مفاهیم شناختی حیوانات گرایش دارند و این کار را در یک بافت زیستی انجام می دهند؟
شتلورث (۱۹۹۳) از جمله دانشمندانی است که روی این موضوع تاکید دارد و معتقد است که باید میان “برنامه انسان محوری” و “برنامه بوم شناختی” تمایز انجام گردد.
انشعاب عمومی در مقابل اختصاصی
موضوع دیگری که در مطالعه کردارشناسی شناختی وجود دارد، تمایز بین فرایندهای عمومی و اختصاصی است. از نظر تاریخی این مسئله یک انشعاب زیستی – روانشناختی بوده است. درگذشته روانشناسان تمایل داشتند تا با پژوهش روی برخی مکانیسمهای فرایندهای عمومی که می توانست قسمت اعظمی از یک پدیده را توضیح دهد، تاکید نمایند. در مقایسه، زیستشناسانی که به شناخت حیوانی علاقهمند بودند، تمایل داشتند تا مواردی را مورد بررسی قرار دهند که در آنها پردازش شناختی به یک یا چند مورد زیستی مربوط می شده است. مطالعه “نقش پذیری” یا آموختن شعر این رویکرد را نشان می دهد.
موقعیت فعلی امور
بطور خلاصه برنامه پژوهشی شناختی یک برنامه پیشرونده و جالب است. درواقع، امروزه کار کردن روی الگوهای شناختی بسیار ثمربخش و دربرگیرنده نتایج غیر منتظره و جالب است. با این حال این حیطه توسط تعدادی از تقسیمات مقولهبندی شده که بیشتر آنها مربوط به پژوهشگرانی است که تحت تاثیر مکاتب، سنتها و علوم مختلف مشغول بکار هستند و در بسیاری از سطوح مختلف تحلیل، روشی ناهماهنگ دارند، انجام می گیرد. چیزی که به آن احتیاج است، یک برنامه پژوهشی ادراکی عمومی است که به کلیه این بخشها و گرایشها اجازه پیوند دهد.
برنامه کردارشناسی
مقایسه موقعیت امور با معماهایی که با مطالعات رفتارشناسی جانوری در دهه پنجاه و شصت میلادی روبرو بودند، بسیار جالب است. همانطور که مواردی خاص درباره شناخت حیوانی امروزه وجود دارند، در گذشته نیز بسیاری از پژوهشگران مختلف از رشتههای متفاوت در آن درگیر بوده و پوششهای بسیاری برای فهم علم کردارشناسی به شکل پراکنده وجود داشته است. حداقل تاکنون چهار رویکرد وجود داشته است:
۱- رویکرد کردارشناسی “کلاسیک” کونراد لورنز که بر روابط وابسته به تکامل نژادی (فیلوژنیک) و مساعدتهای ژنتیکی به رفتار تاکید داشت.
۲- مکتب “بریتانیایی” کردارشناسی، که جهت آن به سمت انطباق است.
۳- سنت رفتارگرایی افراطی آمریکایی، که روی انواع یادگیری و روشهای تقویت تاکید می کند.
۴- رویکرد اسشنیرلا – لرمان، که روی دیرزایش، تشکیل نطفه از نو و تجربه به شکل گستردهای تاکید دارد.
اگرچه مخالف و سردرگمی قابل توجهی درباره چگونگی تطبیق دادن این رویکردها با یکدیگر وجود داشته است، اما سوال بسیار مشکل ساز، چگونگی ایجاد رابطه بین سطوح مکانیکی و تکاملی تحلیل میباشد.
یک رویداد مهم در رفع این مشکلات، انتشار مقاله مشهور نیکو تینبرگن (۱۹۶۳) بر اهداف و روشهای کردارشناسی بود. در آن مقاله و در طول کار و حرفهاش تینبرگن بر ضرورت فهم رفتار در سطوح مختلف به شکل وابسته به تکامل نژاد(تاریخی)، انطباق (کارکردی)، مکانیسم (علوم اعصاب) و رشد (پدیدآیی فردی) تاکید میکرد. یک روش برای نشان دادن موضع تینبرگن این است که این موضع بر مطالعه یکپارچه این چهار سطح تحلیل، تاکید داشته است. راه دیگر این است که این موضع مطالعه پدیدآیی فردی و مکانیسم را تحت دیدگاه داروینی که شامل ملاحظاتی بر تکامل نژاد و انطباق است تشویق می کند. هرطور که این مسئله بیان شود، بسیار واضح است که رویکرد چندگانه و پیوسته تینبرگن بسیار موفق بوده است. امروزه مطالعه کردارشناسی که شامل رفتارشناسی جانوری، بومشناسی رفتاری و روانشناسی تطبیقی است، حیطهای پیوستهتر و گستردهتر می باشد.
این اتفاق به این دلیل رخ داد که دانشجویان کردارشناسی امروزی، بطور گسترده بر یک برنامه پژوهشی علمی حسی لاکاتوس توافق دارند. هسته مرکزی این برنامه این فرضیهای است که هر رفتاری یک تاریخچه تکاملی، یک کارکرد زیستی، یک مکانیسم زیرساختی عصبی و یک تاریخچه رشد دارد، زیرا آنها به اشکال مختلف با یکدیگر ارتباط دارند. این هسته اصلی حیطهای از مطالعات را که بسیار پویا می باشد، به وجود آورده است که با حیطه رفتار جانوری در دهه پنجاه و شصت میلادی بسیار تفاوت دارد. امروزه بسیاری از تفاوتهای گرایشهای قدیمی از بین رفتهاند. زیستشناسان امروزی نیز در مکانهای مختلفی که مربوط به حوزه روانشناسی است پژوهش می نمایند. بهواقع برنامههای میان رشتهای بسیاری وجود دارند که در آنها تمایز رشتهای و دانشکدهای دیگر مهم نیست، مانند برنامههایی که در دیویس، ایندیانا و نبراسکای آمریکا اجرا می شوند. اما مهمتر از همه این است که این برنامهها بسیار پیشرونده بودهاند. هر متن رفتارشناسی جانوری امروزی، شامل بسیاری از مثالهایی از یافتههای جدیدی که توسط رویکرد پیوسته و چندگانه نیکو تینبرگن بوجود آمدهاند، نوشته می شود. مثالهایی که شامل برنامههای پژوهشی که در خود مطالعه فرایندهای حسی را در ارتباط با فهم طبیعت و انتخاب جنسی هستند ( اندلر ۱۹۸۰؛ باسولو ۱۹۹۵) برنامههایی که از رویکردهای تطبیقی و وابسته به تکامل نژادی برای فهم ترجیحات برای یافتن غذا (آرنولد ۱۹۸۱)، یا رفتار جنسی (رایان و راند ۱۹۹۵) یا برنامههایی که الگوهای مثبتگرا را بر پایهی مفهوم تطبیق با مطالعه مکانیسمهای رفتاری پیوند می دهند (کات هیل و هیوستون ۱۹۹۷).
در آخر باید اضافه کنیم که کردارشناسی شناختی تطابق بیشتری با روانشناسی تکاملی تا با روانشناسی آزمایشگاهی. “در واقع روانشناسی آزمایشگاهی (تطبیقی) چیزی نیست جز نگهداری حیوان در یک جعبه (قفس) و بمبارانش با محرکهای مصنوعی آزاردهنده”، و این مسئله همان موضوعی است که کردارشناسی شناختی به شدت با آن مخالف است و از اینرو با روانشناسی تکاملی هم سویه است.
منابع:
Balda R.P, Pepperberg I.M, Kamil A.C (1998) Animal Cognition in Nature, the Convergence of Psychology and Biology in Laboratory and Field. Academic Press
Lorenz, K. (1941) Comparative studies on the behavior of the anatinae. J. Ornithologica 89, 194 – ۲۹۴.
Tinbergen, N. (1963) On aims and methods of ethology. Z. Tierpsychol. 20, 410 – ۴۳۳.
فراخوان برای ویژه نامه «انسان و فرهنگ» درباره کردار شناسی جانوری
http://anthropology.ir/node/11005