انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کتاب «فلسفه ساده»

سیر اندیشه در قرون وسطی؛ فلسفه اسلامی
«… اگر بخواهیم به یک جمع بندی برسیم شاید بتوان با کمی اغماض فلسفه اسلامی در قرون وسطا را به سه دوره تقسیم کرد. واقعیت این است که کلیت فلسفه اسلامی از حیث بنیان و چارچوب اصلی، بر تفکر افلاطون و ارسطو استوار است. یعنی در دوره اول از طریق نهضت ترجمه و آشنایی مسلمانان با نظریات ارسطو و افلاطون، طبیعتاً با شرح و تفسیر نظریات ارسطو و افلاطون مواجهایم. فیالمثل با فلاسفهای همچون کندی (در دوره نخست خلفای عباسی)؛ در دوره دوم با اسلامیسازیِ آن نظریات به یاری و تلاش فارابی و ابنسینا مواجه ایم که تلاششان همانا برساختن فلسفه اسلامی مطابق اسلوب عقلانیِ فلاسفه یونانی (در هر دو شاخه آن یعنی افلاطون و ارسطو) است. و بالاخره در دوره سوم، با فلاسفه و قلمرو فکریای مواجه هستیم که بنای “فلسفی” خود را بر چارچوب “فلسفه اسلامی”ای که به یاری و کوشش فارابی و ابن سینا ساخته شده بود، قرار دادند. منتها ادبیات خاص خود را به کار گرفتند. یعنی با توجه به شرایط اجتماعیِ زمانه خویش با استناد به قرآن و احکام دینی و احادیث پیامبر، مبانی فلسفی ـ عقلی را مستحکم ساختند. مانند غزالی، و ابن رشد.

نتیجه اینکه شرایط جهل و بدتر از آن سوءاستفاده صاحبان قدرت از جهلِ مردم از یکسو و ابزار قدرت کردن عالم فکر و اندیشه (چه جهت استفاده از آن برای سرکوبِ مخالفان خود همچون خلفای نخست عباسی، و چه از حیث سرکوب و به خواری کشاندنِ خود “فلسفه” همچون المنصور)، همگی مهمترین و اصلیترین دلیلیست که فلسفه اسلامی در قرون وسطا با وجود استعداد بینظیرِ آن، برای نظامبخشی به تفکر عقلانی، هرگز نتوانست خود را (البته به غیر از الهیات) به ساحتهایی که امروزه به نام فلسفه علمی میشناسیم نزدیک سازد. و این واقعیتی دردناک است. به عنوان مثال در مورد ابن سینا دیدیم که چگونه قادر به کشف “نفس شخصیِ من”ی میشود که امروزه علوم انسانی از روانشناسی گرفته تا جامعه شناسی خُرد و یا فلسفه های اگزیستانسیالیستی به این “من” نیازمند و متکی اند. حال آن که ابن سینا با زدودنِ “شخصیتِ” به اصطلاح “دنیوی” از آن (که در واقع این “شخصیت” مملو از پشتوانه های “واقعیِ” تاریخی، روانی، اجتماعی، فرهنگی و …است)، فلسفه اش را به موقعیت مشروعی میرساند که شرایط تاریخی زمانهاش خطوط آنرا ترسیم کرده بود. منظور این که: هم فلسفه او امکان فراتر رفتن از ارسطو را داشته و هم استعداد تأمل و قدرت خلاقه اندیشه ورزیِ وی حتا نسبت به متفکرانی که چند قرن بعد از وی در غرب، عَلَم بحث “نفس” را بلند کردند…»

از کتاب «فلسفه ساده»؛ نوشته زهره روحی، انتشارات دنیای اقتصاد، صص ۱۳۷، ۱۳۸
***************************************************
کانت و «نقد قوه حکم»
“شاید گاهی به این مسئله فکر کرده باشیم که «آدمی چه گونه قضاوت میکند؟»؛ در قرن هجده این پرسش، مسئله ای تماماً فلسفی به شمار می آمد. پرسشی که فیلسسوف ایدهآلیستی همچون امانوئل کانت (۱۸۰۴ ـ ۱۷۱۲)، وظیفهی خود دانست تا به آن پاسخ گوید و مبانی و منابع آن را تبیین نماید. اصلا شاید بهتر باشد بگوییم هدف عمدهی کانت در فلسفه ی به اصطلاح نقادانه ی خود، طرحِ مسائل، و مبانیِ فلسفه در چارچوب جدید است؛ و از آن جمله پرداختن به «قوه ی حکم» (یا داوری) است.

کانت، متفکری بسیار جدی و سختکوش است که مهمترین وظیفهی فیلسوف را «روشنگری» در کلیه زمینههای فکری میداند (بیشتر در اینباره سخن خواهیم گفت). اکنون برای آشنایی مقدماتی با هدف فلسفیِ وی همینقدر بگوییم که وی جداً در صدد تحقیق دربارهی شکلگیری «معرفت» (شناخت) بوده است (و مسلماً در چارچوب نگرشهای ایدآلیستی). منظور همان معرفت یا شناختی است که پیششرطِ هر گونه داوریست؛ از این رو نخستین متفکری است که به انقلاب علمی کپرنیکی لبیک گفت و بر سازوکار ذهن و «صورتهای پیشینی» آن متمرکز شد. با توجه به استقبال از این نظریهی علمی، اکنون (در چارچوب فلسفی کانتی) همانگونه که زمین دیگر محور جهان به شمار نمیآید، به یاری فلسفهی کانت، جهان و چیزها میتوانند آنگونه که ذهن (به واسطهی صورتهای خود) دریافت میکند، نباشند و بر عکس به لحاظ «شناختشناسی»، استقلالی از آنِ خود داشته باشند (فی المثل، جهان، واقعیت دیگری داشته باشد. واقعیتی به غیر از آنچه ذهن ادراک میکند).

به هرحال کانت به دلیل همراهی با نگرشهای علمی زمانهی خود، توانست انقلاب کپرنیکی را به قلمرو فلسفه وارد کند. بنابراین در جهانبینی فلسفیِ کانت احتمالاً نخستین فرافکنی(Projection) های ذهنی کشف میشود. لطفا دقت شود، صحبت از «فرافکنی»های ذهنی است و نه «انکار» آنچه که هست. همانگونه که میدانیم دکارت با شکِ خویش و بسط آن به این استنتاج رسید که به جز «ذهن» (که «من» و هستیِ آن را با یقین گزارش میکند)، مابقی چیزها غیر قابل اعتمادند؛ وی حتا کار را به آنجا رساند که اثبات وجود جهان را هم از طریق هستیای کاملا غیر مادی به دست آورد. به بیانی اعتراف به وجود خدا، بهمنزلهی خالقِ «درست کردار و صادق».

حال آن که کانت، به هیچ رو، منکر جهان و چیزها نشد، و برای اثبات آن هم دست به دامن امر الوهی نمیشود، بلکه به لحاظ فلسفی، در امری به نام «واقعیت» (Reality) مداخله میکند و آن را تابع شرایط ذهنی آدمها میداند. قبل هر چیز بار دیگر این نکته را یادآوری کنیم که کانت نیز همچون فلاسفه معاصر خود از آنجا که در عصر علم و کشفیات علمی زندگی میکرد، برای توضیحات فلسفی در جستجوی قوانین علمی بود. از اینرو معتقد به قوانین درونیای بود که به گفتهاش، پیشاپیشیاند. یعنی همواره با آدمی بوده و هستند. او این قوانین را «صورت»های ذهنی مینامد مانند مکان، زمان و یا قانون علیت که برای کسب هر تجربهای لازم و ضروریاند. شاید بتوان گفت او حد فاصل تفکراتی را پر میکند که در یک سو همچون دکارت تنها به عقل و یقینهای عقلی باور دارد و در سوی دیگر همچون لاک، به دلیل باوری تمام عیار به تجربه، ذهن را به لوحی سفید تشبیه میکند. حال آنکه کانت با مضامینی مانند اینکه ادراک انسان از جهان و چیزها، هرگز نمیتواند فارغ از مکان یا زمان و یا قانون علیّت باشد، فلسفه خود را فراتر از اندیشه لاک و دکارت قرار میدهد . زیرا با سخن خود این امرِ بدیهی را آشکار میسازد که ما به هر چیز که نگاه کنیم یا فکر کنیم، آن چیز نمیتواند بدون مکان باشد و این شناخت و تشخیص تنها به این دلیل است که شیوهی درک آدمی اساساً مکانمند است. و بدین ترتیب قوهی شناخت را از دستاوردهای فلسفیِ دکارت و لاک فراتر میبرد. زیرا به هیچ وجه با شک و تردید از وجود چیزهای خارجی سخن نمیگوید. بلکه درک وجودِ جهان خارج را (که دلیلی برای اثباتش نمیبیند)، در گروی وجود صورتهای ذهنیِ آدمی میبیند. صورتهایی که «زمانی» نیز هستند. زیرا از نظر کانت، هیچ چیز نمیتواند بدون زمان، در اندیشه و یا در نگاه ما وجود داشته باشد. به طوری که بدون کوچکترین شکی به این نتیجه میرسیم که مکان و زمان از عناصرِ غیر قابل گسست ادراکِ ذهنیاند، از اینرو جزء ابزارهای الزامیِ«معرفت» به شمار میآیند. عین همین برهان را کانت در خصوص قانون علیّ به کار میگیرد. بدین معنی که از نظرش، جستجو و یا یافته های علت و معلولی، همچون صورت ادراکیِ مکان و فضا بخشی ناگسستنی از خودِ صورتهای ذهنیاند. به عنوان مثال اینکه انسان همواره به دنبال «علت» چیزها بوده …. (Cause) . او معتقد است فقط برای انسان است که به دنبال علت مسائلی باشد که با آنها مواجه میشود. به لحاظ فلسفی، از نظر کانت مهم این نیست که بتوانیم به درستی، علتها را تشخیص دهیم، بلکه مهم صِرف وجود قانونعلّی، به عنوان یکی از صورتهای پیشینیِ ذهن برای دستیابی به معرفت و یا شناخت موقعیتها است. واقعیت این است که از نظر نگرشهای کانتی اگر این قانونهای پیشینیِ ذهنی نبودند، شاید انسان هیچ کنجکاوی علمی هم نمیداشت…”.

از کتاب «فلسفه ساده» ؛ تآلیف زهره روحی؛ انتشارات دنیای اقتصاد، صص ۲۳۷ ـ ۲۳۹