این نوشته دو بخش دارد: یک بخش جدی و یک بخش غیر جدی، با بخش اول شروع کنیم:
۱- بخش جدی شامل یک موقعیت است: بحران در جهان به حدی رسیده که مجله اکونومیست، روی جلد آخرین شماره خود (۱۸ اکتبر ۲۰۰۸)، را به تصویر پلنگ تیر خورده و سوراخ سوراخ شده ای، به مثابه نمادی از سرمایه داری اختصاص داده و عنوان آن را نیز «سرمایه داری در دام افتاده» انتخاب کرده است و در سرمقاله همین شماره آرزو کرده که کاش سرمایه داری بتواند از این بحران بار دیگر جان سالم به در ببرد. جوزف استیگلیتز، نوبل اقتصاد، دیدگاهی بسیار تیره ای درباره بحران را مطرح می کند و آن را همچون فروپاشی دیوار برلین برای کمونیسم، در حکم ناقوس مرگ «بنیاد گرایی نو لیبرالی» می نامد. تمام کسانی که تا چند سال پیش و در طول چندین دهه «مقررات زدایی» و «اقتصاد مطلقا آزاد» را تنها راه رشد و توسعه کشورهای جهان سوم و رونق بی پایان کشورهای توسعه یافته اعلام کرده و هر گونه مخالفت حتی جزئی با این امر را نشانه ای آشکار از تمایل به «اقتصاد کمونیستی» یا «سوسیالیستی» می شمردند، امروز رسما از دخالت دولت در سرمایه های مالی و حتی ملی یا دولتی کردن لااقل بخشی از بانک های خصوصی سخن می گویند. جهان با چشمانی نگران به آینده خود می نگرد و بسیاری از معتبرترین تحلیلگران معتقدند که این بحران از نوع بحران های ادواری سرمایه داری نیست و می تواند به تغییر چهره جهان نه فقط در حوزه اقتصادی بلکه در سایر حوزه ها بیانجامد و همگان نیز معتقد نیستند که این تغییر چهره لزوما با بهبود اوضاع همراه باشد. شاید تا همین امروز که این مقاله را می خوانید، آمریکا به ناچار، حاضر به پذیرفتن نخستین رئیس جمهور سیاه پوست تاریخ خود در راس بزرگترین قدرت اقتصادی – نظامی جهان شده باشد و این بی شک به معنای پایان یافتن یک جانبه گرایی سیاست خارجی این کشور، بازگشت قطب های قدرت بزرگ از جمله نوتزاریسم جدید روسیه بر صحنه های بین المللی با تمام تبعات آن باشد، مقروض ترین کشور جهان(آمریکا) با خطر فرو رفتن در یک بحران عمیق تمام جهان را به خطر کشیده و نظامی گرایان این کشور نیز حاضر به آن نیستند و نخواهند بود که با یک شکست انتخاباتی سود های کلان چند صد میلیاردی خود را که از سیستم بیمار بین المللی که خود ایجاد کرده اند کنار بگذارند و… در این حال، ما نیز بیکار ننشسته ایم زیرا ظاهرا مسائل مهم منفی و مثبتی داریم که آنها را می توان با توجه به روی جلد رنگین نامه ها و روزنامه ها و ویژه نامه ها و سایر نامه ها و رسانه های دیگر کشورمان تشخیص داد. منفی، مثل نرسیدن به نامزدهای واحد در جناح اصلاح طلب یا جناح اصول گرا، یا در سالگرد کشف نفت، شکوه و گلایه پایان ناپذیر از اینکه «بلای نفت» به روز سیاه نشاندمان و البته و به صورتی متناقض اظهار نگرانی از اینکه چرا قیمت های نفت دارند دائما سقوط می کنند و ما در صندوق ذخیره ارزی مان چیزی باقی نگذاشته ایم و شاید ناچار باشیم لباس های فاخر و اتومبیل های شیکی را که با خواب و خیال نفت دویست دلاری خریده بودیم به فروشندگان پس بدهیم و بار دیگر در وحشت از پوشیدن جامگان حقیرانه و «پیکان ابدی» فرو رویم. و البته مثبت، مثل خبر پیروزی های فناورانه و غیر فناورانه، اجتماعی و غیر اجتماعی، روشنفکرانه و غیر روشنفکرانه در خانه خود و در سراسر گیتی برای تمام نخبگان و غیر نخبگانمان و یا فرو رفتن در حلسه های تاریخی چند هزار ساله به سوی گذشته یا به سوی آینده با یاد آوری یا تصور روزمره پیروزی ها و بزرگی های تاریخی در عصری طلایی در گذشته های دور یا آینده های نه چندان در دسترس بلافصل، آنچه از دست داده ایم و آنچه گمان می کنیم قرار است به دست بیاوریم. و در حالی که جهان در چارچوب همین مقاله اکونومیست از مرگ رسمی تاچریسم و ریگانیسم و از ضرورت غیر قابل اجتناب بازگشت به یک سرمایه داری اجتماعی روی مدل اروپایی و افزایش کنترل دولتی برای نظارت و جلوگیری از فجایع انسانی ناشی از افسارگسیختگی اقتصادی سخن می گوید، ما زیر نفوذ نولیبرال های اقتصادی ساخت داخل(رانت خواران نفتی البته ضد اقتصاد نفتی مان)، در حال تدارک دیدن برنامه ای هستیم که به شدت به نوعی برنامه عظیم محافظه کارانه در جهت نولیبرالیسم دهه ۱۹۸۰ شباهت دارد که اگر روزی از بد روزگار پیاده شود، کل سقف کاه گلی اقتصادمان را بر روی سرمان فرو خواهد ریخت.
۲- بخش غیر جدی؛ شامل یک داستان است : روزی و روزگاری مردمان زحمتکشی در کنار کویری خشک با تنگدستی، گاه با نگون بختی و گاه نیز با خوشبختی، زندگی خود را می گذراندند، آنها اغلب آدم های قانعی بودند و پاک و با اخلاق، کمتر دروغ می گفتند، کمتر نظر تنگ و حسود بودند و چشم به مال کسی داشتند و بسیار کمتر از این مال خود را نیز به رخ کسی نمی کشیدند. این مردمان آدم هایی زخمتکش بودند که سخت بر آن بودند که باید با زحمت خود نان خود را به دست بیاورند تا برکتی داشته باشد برای همین نیز چاه هایی در دل زمین می کندند و آنقدر در آنها فرو می رفتند تا به قطره ای آب برسند، و یا تونل هایی در دل خاک حفر می کردند و آنقدر با مهربانی و سخت کوشی از آنها نگه داری می کردند تا آب هایی کمیاب را از کوهستان هایی کیلومترها دورتر به نهال خشکی برسانند و آنقدر از آن دلجویی کنند تا میوه و دانه و سایه ای به آنها بدهد. زندگی بدین گونه پیش می رفت تا روزی ناگهان، آدم هایی از راه های دور رسیدند و «طلای سیاهی» از زمین بیرون کشیدند و ثروتی باد آورده به این مردمان رسید و آنها همه کار و زندگی و زحمتکشی های خود را زمین گذاشتند و از یاد بردند و راه افتادند به دنبال زمین و حواله و سند و ثبت و ضبط و چک و سفته و وام و تعاونی و نرخ سود و غیره : آنها ساختمان های پرشکوه بر پا کردند و برای خود لباس های زیبا خریدند و شهرهای بزرگ ساختند و آنها را با مراکز تجاری با اجناس لوکس که از غیر خودی ها خریده بودند تا به خودی های بفروشند پر کردند؛ اما به این نیز اکتفا نکردند و شهرهایشان را آنقدر با خودروهای رنگارنگ و گران قیمت و پر مصرف و بی مصرف و آلوده آکنده کردند که همه نفس را بر یکدیگر بریدند و هر سال ده ها هزار نفر را با مرگی خشونت بار روانه جهان دیگر کردند. گروهی از این مردمان برای خود دم و دستگاه هایی نیز به راه انداختند و دانشگاه ها و پژوهشگاه ها و آموزشگاه ها و ورزشگاه ها و فروشگاه ها، آسایشگاه و فرودگاه ها و بسیاری «گاه» های دیگر و حتی پایگاه های اینترنتی و … دست و پا کردند و در آنها به آزار یکدیگر و دیگران مشغول شدند و نام این آزار دیدن و آزار رساندن را «کار» گذاشتند. گروه دیگری از آنها زبان های بیگانه را آموختند و آنچه را از آن زبان ها می فهمیدند و به زبانی الکن به رخ دیگران می کشیدند و اسم این حرفها را نیز گذاشتند «تجدد»، آنها لباس های شیک می پوشیدند و حرف های غیر قابل فهمی بر زبان می راندند و کتاب های عجیب و غریبی به زبانی عجیب و غریب تر منتشر می کردند که نه خود چیزی از آنها می فهمیدند و نه دیگران ولی همه این را نشان استثنایی بودن خود می دانستند. آنها فیلم و فیلم خانه و نمایش خانه و کتاب خانه و نگارخانه و بسیاری «خانه» های دیگر برای خود ساختند و به جشنواره های خارجی رفتند و نخل ها و خرس های طلایی و نقره ای و از همه رنگ های دیگر، مدال ها و جوایز و رده بندی های و … زیادی را از آن خود کردند و به این امر افتخار کردند. گروهی از همین مردمان نیز برای همیشه با دلی آکنده از غم اما اغلب با جیب هایی پر از پول برای همیشه ترک «وطنی» کردند که عمیقا دوستش می داشتند و روانه ولایت های فرنگ شدند و برای خود با آن جیب های آکنده، شهرت و شکوه و جلالی دیگر ساختند و هر روز و هر شب برای «وطن از دست رفته» شعر و ترانه وداستان و تحلیل و مطالعه و مجله و نشریه و تلویزیون و … ساختند و در آنها همه شروع به تعریف کردن از یکدیگر و یا دشنام دادن به یکدیگر کردند. گروهی هم راه میانگین را گرفتند و روزنامه های زردرنگ و مجلات رنگارنگ و وبلاگ ها و سایت های بی رنگ به چاپ رساندند تا هم از تعریف ها سود ببرند و هم از دشنام ها و ماجرا ها بسیار بود و این حکایت سر دراز دارد … کوتاه کنیم تا اینکه یک روز صبح که این مردمان از خواب برخاستند، دیدند همچون قهرمان «مسخ» کافکا، به یک حشره بزرگ تبدیل شده اند که دیگر حتی پدر و مادرهایشان هم صدایشان را از پشت در، نمی شناسند. دیگر رویشان نمی شد از اطاق بیرون بیایند، در اطاق ماندن هم حاصلی نداشت و بنابراین آن وقت بود که به جان هم افتادند و هر یک دیگری را متهم کرد به اینکه او باید مسئولیت این سقوط را بپذیرد… و اگر این داستان تا همین لحظه هم خسته کننده نبوده، باقی آن حتما خسته کننده است: همچون گفتمانی که پایانی خوشی در بر ندارد و باید در نیمه راه رهایش کرد، چون بی شک هیچ گوشی را برای شنیدن قصه های تلخ بدون پایان خوش نساخته اند.
و سرانجام اینکه در این مقاله نیمه جدی و بیشتر از نیمه غیر جدی، نه «کافکا» تقصیری داشت و نه «نفت»، این صرفا ماجرایی صد درصد تخیلی بود که مثل نوشته پایانی فیلم های داستانی، هر گونه شباهتی با ماجراهای واقعی در آن، کاملا تصادفی بوده است.
این مقاله روز سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۸۷ در روزنامه کارگزاران به چاپ رسیده است.