هفتپرده از زندگی «رفیق مرتضی» که همچون میزِ کافهای، نسلی از روشنفکران گرداگردش حلقه میزدند
فاتح صهبا
نوشتههای مرتبط
«…ناداوری شریر در صفیرِ فرجام دمید. به نعره، آتشِ دژخیم افروخت؛ پس قلبِ سکوت دریدند. پرچمهای آویختهی از چوبکها، یکبهیک، نیمافراشته تا همیشه به خامُشی پهلو گرفتند. صفِ کارزار، هیاهوی پرچمهای سرخ و آشوبِ رِنگِ مُردهریسان بود که یکی پرچم آهنگی دیگر کرد. در گردونِ سرنوشتی تیره، به رنگ خونِ خود درخشید و در روایت ناپدید ماند. پرچمی از نژاد آتش که بارِ هَنگِ خویش، بر دوش میکشید و هرچند سرخ، دیگری بود…»
شرزهخوانی بر مزارِ مرتضی
معدودند در تاریخ ادبیات ایران، کسانی که فارغ از مشی و اندیشهی سیاسی، بخش بزرگی از نویسندگان و روشنفکران همعصر، در لابهلای نوشتهها، خطی به یادشان قلمی کرده باشند. مرتضی کیوان از آن معدود چهرههاست. احمد شاملو دو سه شعر به یادش سروده، زندگی سایه، هنوز با گذشت شصتودو سال از فقدانِ کیوان، در سایهی یادِ اوست. همچنانکه نیما، نادرپور، کسرایی، طبری، نُدوشن، گرگانی، آزاد، مسکوب و چند تن دیگر، هریک شعری به نام کیوان زدهاند. مسکوب و فرزانه دو یار دیرینش مجموعههایی بهیادش درآوردهاند و در این بیش از نیمقرن، دهها برگ کاغذ در بزرگداشت نام و یاد او سیاه شده است. کیوان نویسنده بود، روزنامهنگار بود، فعال سیاسی بود و در کنار تمام این عناوین، کارمندی نمونه در دستگاه شاهنشاهی؛ اما نه نوشتهها، نه مقالات، نه کارمندیاش در دولت و نه حتی کنشگری سیاسیاش، که سرنوشت او را رقم زد، نقطه ثقلِ یادها از او نیست. بهیاد آوردنِ کیوان در خاطرات روشنفکران همعصر و نسلش بیش از اینها ریشه در «رفاقت» دارد؛ در محور بودن او که به صفتِ مرتضیبودن، به صفتِ کیوانبودن، نخی بود در مُهرههای تسبیحِ جمعشان. آنطور که روایت میکنند، در هر جمعی، از نیمهی دههی ۱۳۲۰ تا پیش از طوفان ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، در کافههای پایتخت و دیگر محافل فرهنگی که گرد هم میآمدند تا گلویی تازه کنند، شعری بخوانند، نقدی کنند، سخنی از ادبیات و هنر به میان آورند و محصولی ادبی و هنری بهدست خلقالله دهند محالِ ممکن بود ردّی از مرتضی کیوان در میان نباشد. همیشه پای کیوان در میان بود و چنین است که هنوز ردپایش در ادبیات و فرهنگ ایران بهجامانده و زدودنی نتوان بود.
پردهی اول: میلاد یک تبعیدی همیشگی
مرتضی کیوان درمجموع سیوسه سال عمر کرد و در این سیوسه سال، بهقدر بسیاری از پیران این روزگار، تجربه اندوخت و نامدار شد. نطفهی این عمر کوتاه در قزوین بسته شد. نخستین سالِ قرنِ حاضر، در خانهی کوچکِ خاندانی خوشنام؛ اما بخش اعظم کودکی کیوان نه در قزوین که در اصفهان گذشت. مهاجرت به اصفهان خود حکایتی دورودراز است، اما بیش از هر چیز، به سرنوشت شومِ عموی مرتضی گرهخورده است. شیخ یحیی مشهور به واعظ قزوینی، مدیر روزنامههای نصیحت و رعد قزوین که از نخستین ترقیخواهان شهرستانی ایران بود، زیر نام روزنامهاش، شعار معروف مارکسیستها را میگذاشت که «کارگران، رنجبران، زحمتکشان جهان علیه استثمار و استعمار بهپا خیزید». در بحبوحهی خلع احمدشاه قاجار و قدرت یافتنِ سردار سپه، هنگامیکه نصیحت را توقیف میکنند، شیخ یحیی برای چارهجویی راهی تهران میشود و سراغ دوستانش در مجلس شورای ملی میرود؛ اما در خروج از مجلس وقتی به میدان بهارستان پای میگذارد، به ضرب گلولهی ناشناسی از پای درمیآید. قاتلها هیچگاه شناخته نمیشوند و کسی نیز خونبهای او را نمیپردازد. خاندان کیوان، در پیوند با آنچه بر «عمو یحیی» رفته بود، یکشبِ، تارومار میشوند. پدر مرتضی نیز با داغ برادر بر دل، دست همسر و دو فرزندش را میگیرد و همچون تبعیدیای راهی اصفهان میشود. در آن شهر سقطفروشی محقّری باز میکند و از راه اجارهدادن دکانش روزگار میگذراند. زندگی هنوز به روالِ عادی خود بازنگشته که مرگ نابهنگام پدر مرتضی همین زندگی کوچک را نیز به انضمام بهترین سالهای نوجوانی از او میگیرد و کیوان شانزدهساله، با اتمامِ تحصیلات مقدماتی، نانآور خانه میشود. مرتضی کیوان خود دربارهی این فقدان و دردی که از مرگ پدر در جانش نشست، مینویسد: «از پسِ مرگ او اگر بگویم یک ماه متوالی روی خوشی ندیدم، باور کنید. آن سال که پدرم درگذشت، کلاس نهم را تمام نکرده بودم و او که آنهمه آرزو داشت آتیهی خوشی برای من ببیند، به مراد دل نرسید از این دنیا به سرای جاودان شتافت. سربار همهی فکر و اندیشههای خانوادگی، مدرسه را ترک نگفتم و با علاقه و همتی که داشتم آن را تا آنجا که سرنوشت اجازه داد، ادامه دادم.» در همان سالهاست که از دورههای تخصصی راهسازی که وزارت راه برگزار میکند باخبر میشود. نام مینویسد و آن را با موفقیت میگذراند. به این ترتیب، در آغاز جوانی به استخدام وزارت راه درمیآید و مأمور میشود در شهری دیگر کارش را آغاز کند. مهاجرت دوم رقم میخورد و او همراه مادر و خواهر کوچکترش، از اصفهان به همدان نقلمکان میکنند.
پردهی دوم: از غربت همدان تا جماعت تهران
همدان شهری کوچک است که ظرفیت لازم برآوردن بلندپروازی آمال مرتضی ندارد. او مینویسد: «طغیان روح من از طوفان نوح شدیدتر [است.]» ناگزیر، رنج تنهایی، مرتضی را به پناه کتاب میکشاند؛ از شعر و داستان تا فلسفه و تاریخ؛ کتابها را میبلعد؛ روزانه قد میکشد و همزمان با تغییرات فرهنگی و سیاسی پس از شهریور بیست، در عنفوان جوانی، در غربت همدان تحولی شگرف در گسترهی دانش او که رخ میدهد. مرتضی در میان آنهمه کتابی که میخواند و به قول خودش «شاید ثلث سرمایهی ماهانه»اش صرف خرید آنها میشود، به کتابهایی با مضامین مبارزاتی و تودهای نیز برمیخورد. در آزادی نیمبند پس از سقوط پهلوی اول، به اندیشهای میگراید که آرامآرام در میان روشنفکران ریشه دوانده است. اندیشهای که با محوریت «۵۳ نفر» زندانی دوران اختناق به حزب تودهی ایران مبدل میشود. دیری نمیگذرد که مرتضی خواندن را ناکافی میداند. دستبهقلم میشود و در یادداشتهایش هر آنچه خوانده را به میدان نقدی میکشاند که بیش از هر چیز به قریحهی رمانتیکش متکی است. مرتضی کیوان، در همین دوران، نامههایی مینویسد تا شاید از لابهلای خطوط ریز و بههم پیوستهی آنها دری به فضای روشنفکری پایتخت بگشاید. چنین است که با چهرههایی نظیر حمیدی شیرازی، نصرالله فلسفی، پرویز ناتلخانلری و حسینقلی مستعان دوستی مکاتبهای میآغازد و نام مرتضی، جوانک اهل فرهنگ ساکن همدان، آرامآرام در نظر بزرگانِ پایتختنشین آشنا جلوه میکند. در جریان همین نامهنگاریهاست که نیّره خواجهنوری، ناشر مجلهی بانو، که از قضا نیازمند کسی است که در عین سوادداشتن به روزنامهنویسی علاقمند باشد و بهخصوص توقع حقوق و دستمزد نداشته باشد، مرتضی جوان را کشف میکند. او که همسر سابق نصرالله فلسفی و همسر آن روز محمد سعیدی، معاون وزارت راه، است و انتقال کارمندِ وزارت راه از شهرستان به تهران، با کمک همسرش، همچون آبخوردن است، بیدرنگ، مقدمات کار را فراهم میکند. کیوان در نیمهی دوم ۱۳۲۳ راهی تهران میشود و تا معاونت دفتر معاون وزیر ارتقا مییابد. او در این دوران، جز آغاز همکاری با نشریهی نامهی راه که بعدها نامش به راه نو و سپس جهان نو تغییر کرد، مدیریت داخلی مجلهی بانو را نیز عهدهدار میشود. دورانی که زمینهی آشناییاش را با بسیاری از نویسندگان خوشقریحهی آن روزگار فراهم میکند. از سوی دیگر، حضور در کانون تحولات سیاسی پایتخت او را که به اندیشههای عدالتطلبانه تمایل پیدا کرده بود، خیلی زود به کنشگری حرفهای در عرصهی سیاست میکشاند. محمدجعفر محجوب، همکلاسی دوران دبیرستان مرتضی، او را به فعالیت در «حزب توده» تشویق میکند و اینچنین، مرتضی، در هفتم اردیبهشت ۱۳۲۴، فُرم عضویت در حزب توده را پر میکند و سرنوشت محتومش را رقم میزند. محجوب، چهل سال پس از اعدام کیوان، در نامهای به شاهرخ مسکوب مینویسد: «من گرفتاری[ای] که دارم این است که یکی از تشویقکنندگان مرتضی کیوان برای ورود در حزب و حتی یکی از دو معرف او به حزب خود بنده بودم و به این دلیل، واقعاً فوقالعاده، احساس ناراحتی میکنم؛ بهخصوص در روزگاری که میبینیم این اساس تا چه اندازه سرهمبندی بوده است و مبتنی بر مسائلی که ما از روی سادهدلی فکر میکردیم که اینها اسطقسی دارد و اساسی دارد و استحکامی دارد. در حالیکه بعد هم، واقع امر وقتیکه پیدا شد و بر ما آشکار شد، دیدیم نه، آنجا هم خبر تازهای نیست.»
پردهی سوم: تحریریه، کافه و محافل خانگی
کیوان دوستان فراوانی داشت که هریک را به مناسبتی در عرصههای گوناگون زندگیاش یافته بود. برخی همکلاسیهای دوران نوجوانیاش در اصفهان بودند، گروهی دیگر هماندیشانش در حزب توده، دستهای را در خلال فعالیتهای مطبوعاتی یافته بود، گروهی را در محافل خانگی و دستآخر، آنان که در کافهنشینیهای عصرگاهیاش بهشان برخورده بود. او بهواسطهی گسترهی وسیع دوستانش، چندین پاتوقِ ثابت داشت؛ «کافهقنادی نوبخت» در خیابان شاهآباد سابق، «قنادی آفاق» در خیابان شاهرضا، «باغ شمیران» در چهارراه استانبول و کافههای خیابان نادری، بهویژه «کافه فیروز». کیوان، فارغ از اندیشههای خاص خود، طیف متنوعی از مجامع را زیر پا میگذاشت؛ چه جمع ادبای کهنسالی چون خانبابا طباطبایی، علی جواهرکلام، عباس شوقی و جعفر شریعتمدار باشد؛ چه جمع روشنفکرانِ جوان گردآمده در خانهی علی کسمایی و یا حتی اجتماعات «انجمن گیتی» متعلق به محسن مفخم که از چهرههای آریستوکرات دوران خود بهشمار میآمد. مصطفی فرزانه، مترجم و سینماگری که اکنون سالهاست در فرانسه روزگار میگذراند، از آن دسته بود که در مجلهی بانو با مرتضی کیوان آشنا شدند. او نخستین تصویری که از کیوان دارد را چنین توصیف میکند: «مرد جوانی با موهای سیاه پرپشت، سبیلکلفت، چشمان درخشان و خندان روبهرویم در آنطرف یک میز آلبالوییرنگ براق ایستاد.» و به یاد میآورد: «انگاری زبانش میگرفت». همچنانکه شاهرخ مسکوب سالها بعد در خاطراتش نوشت: «همان لکنت زبانی که «س» را بد تلفظ میکرد. انگار توی دهنش له میشد و بیرون میریخت.» ایرج افشار، فرزند دکتر محمود افشار، ناشر مجلهی آینده نیز در همان سالها بود که با کیوان دمخور شد: «روزی نبود که میانمان دیدار نباشد، خواه در دفتر مجلهی جهان نو و خواه در عمارت وزارت راه واقع در سهراه شاه که او در آنجا کار میکرد و خواه عصرها در خیابان نادری و استانبول که معمولاً با جمعی قدم میزدیم و از جریانهای ادبی و فرهنگی صحبتها بهمیان میآمد.» یکی از آن جمعِ متنوع، سیروس ذکاء بود. مترجم مبرز زبان فرانسه که حالا، در سن نزدیک نود سالگی، زبان که میگشاید، تهلهجهی آذریاش، کامِ شنونده را شیرین میکند. ذکاء بهیاد میآورد که «هفتهای دو سه شب در کافه فیروز خیابان نادری که الآن دیگر نیست، جمع میشدیم. خیلیها بودند؛ فرزانه، اسلامی، سایه، مسکوب، مرحوم ناصر مجد اردکانی، آقای محجوب و دیگران. اینها اغلب از دنیا رفتهاند. دستهای بودیم که با آقای حجازی مدیر مجلهی جهان نو همکاری داشتیم و به او مقاله میدادیم. از طرف دیگر، منزل آقای کسمایی، در کوچهای بنبست، درست کنار دفتر دکتر افشار در خیابان پهلوی بود. این بود که ما، هفتهای یکشب هم از آن مجله به خانهی کسمایی میرفتیم و دورهم جمع میشدیم.»
پردهی چهارم: ارباب حلقهها و مشوق نویسندگان جوان
نجف دریابندری، نویسنده و مترجم نامآشنا حدود بیست سال پیش در گفتوگویی با ناصر حریری، وقتی به نام کیوان رسید، تأکید کرد: «کیوان نقطهی مرکزی حلقههای بیشماری از دوستان گوناگون بود که بعضی از آنها حتی همدیگر را نمیشناختند. الآن که نزدیک چهل سال از مرگ کیوان میگذرد، دست زمانه این حلقهها را پراکنده کرده، هر کدام ما به سیِ خودمان رفتهایم و آدم دیگری شدهایم؛ ولی اسم کیوان برای همهی ما در حکم کلمهی رمزی است که بهمحض اینکه ادا میشود پردههای دوری و سردی را پس میزند و ما را بههم نزدیک میکند.» دیگران هم تأیید میکنند که کیوان نقطهی وصلِ بسیاری از گروهها و محافل به یکدیگر بود؛ اما نه اتصالی ناخودآگاه که رویهای تثبیتشده در شخصیتِ کیوان. او آگاهانه در پیِ اتصال دوستانش به یکدیگر بود. سیروس ذکاء این روحیه را چنین توصیف میکند: «روزی نبود که کسی را با کسی آشنا نکند. از این کار لذت میبرد. خود مرا با وجود اینکه خیلی آدم معاشرتی نبودم، با بسیاری کسان آشنا کرد. اصرار داشت که اشخاص را بههم معرفی کند.» ذکاء، روزگاری را بهیاد میآورد که جوانی ۲۳ساله بود و هنوز با اهالی جراید و نشر چندان آشنایی نداشت: «آقای کیوان به من گفت بیا با آقای جعفری، رئیس انتشارات امیرکبیر آشنایت کنم. تا آن موقع هیچوقت جعفری را ندیده بودم ولی با معرفی غیابی کیوان کتابی راجع به نقاشی فرانسه ترجمه کردم و امیرکبیر آن را به چاپ رساند.» نجف دریابندری معتقد است: «استعداد اصلی کیوان در دوستی بود. او دوستی را به رشتهای از هنر مبدل کرده بود و خودش در این هنر استاد بود؛ حتی میتوانست آدمهای سرد و کمعاطفه را به دوستان حساسی مبدل کند.» مصطفی فرزانه نیز این منش کیوان را چنین بهخاطر میآورد: «بهمحض اینکه نوری در جبین یک نفر میدید، او را به جرگهی دوستان میآورد و معرفی میکرد. دوشنبهشبها که در منزل علی کسمایی جمع میشدیم، کیوان حتماً یک نفر آدم جالب را با خودش میآورد. هرگز آشنایانش را از یکدیگر پنهان نمیکرد؛ دوستان را به شناختن ایشان تشویق میکرد؛ به همین منوال بود ذوق و شوق او در کشف یک نوشته، یک شعر، یک ترجمه، همینقدر که مفهومی در کار مییافت پربهپر نویسنده یا مترجم میداد.» شاهرخ مسکوب، مترجم فقید، نیز نقش کیوان را در پیوند میان نسلی از روشنفکران با یکدیگر بیبدیل میداند: «در اولین سالهای نوشتن که شوق دیدن و دانستن در ما بیتابی میکرد، مرتضی حلقهی رابط و در نتیجه مرکز گروهی بود که سرشار از نوید آینده، تازه دستبهقلم برده بودند تا با آرمانهای خود عالم و آدمی دیگر بسازند. من بهوسیلهی او با سایه و سیاوش کسرایی و محجوب و نادرپور و البته با پوری سلطانی آشنا و دوست شدم. با فریدون رهنما هم همینطور.» همین روحیهی دوستیساز و تشویقکننده بود که باعث شد بسیاری از نویسندگانِ سالهای بعد نخستین قدمهایشان را در عالم نویسندگی با یاری کیوان بردارند و هرگز خاطرهی او را از نظر دور ندارند. این همان دورانی است که وداع با اسلحه را برای نجف دریابندری غلطگیری کرد؛ دفتر شعر گناه اثر اسلامی ندوشن را که خود در پاریس بهسر میبُرد، چاپ کرد و بر سیاهمشق سایه و مروارید جان اشتاینبک، ترجمهی محجوب، مقدمه نوشت. محمدجعفر محجوب که بعدها به یکی از محققان و فرهنگپژوهان بهنام ایرانی مبدل شد، ازجملهی افرادی بود که آیندهی ادبی نهفقط خودش بلکه تمامی همنسلانش را مرهون مرتضی کیوان میدانست و میگفت: «از میان افراد نسل من، همهی کسانی که با کتاب و دفتر سروکار دارند مدیون و مرهون او هستند و این دست اوست که از آستین ایشان بیرون آمده و همین بزرگترین خدمت اوست.» خاطرهی محجوب از نخستین نقد جدیاش بر کتاب حافظ چه میگوید محمود هومن و نقش کیوان در نگارش آن خیلی چیزها را معلوم میکند: «اولین مقالهی جدی که من نوشتم و چاپ شد، مقالهی نقد حافظ هومن است. این مقاله را زیر فشار مرتضی نوشتم. حافظ را آورد و به من داد و گفت بخوان ببین چطور است. خواندم و کنارش یادداشتهایی کردم و به او پس دادم. گفتم نظر من اینهاست و کنار کتاب نوشتهام. نگاهی کرد و گفت بردار همینها را بنویس. گفتم باباجان تو که میدانی من دستبهقلم ندارم و سالی یک انشای مزخرف امتحان را زورکی مینوشتم. توی کَتش نرفت و پایش را [در] یک کفش کرد که باید بنویسی. آن را با زحمت تمام نوشتم و از رویش پاکنویس و آن را حکّ و اصلاح کردم اما باز به دلم نچسبید. روی دو صفحه کاغذ نیمورقی بود. دادم به مرتضی و گفتم بگیر، اما من خودم که آن را نمیپسندم. باز نگاهی کرد و گفت تو به این خوبی چیز مینویسی و اینقدر [از] زیرش درمیروی؟ من این را در بانو چاپ میکنم. گفتم هر کاری میخواهی بکن فقط خواهش دارم اسم مرا زیرش نگذاری، چون خودم قبولش ندارم. آن مطلب که در بانو چاپ شد، آغاز کار نوشتن من بود.» وداع با اسلحه، ترجمهی ماندگار نجف دریابندری، نیز از کتابهایی بود که با وساطت مرتضی کیوان بهدست چاپ سپرده شد. روایت نجف از انتشار این کتاب آمیزهای از شوق و حسرت است: «من ترجمه را بهدست کیوان سپردم و خودم برگشتم به آبادان. کیوان کتاب را چاپ کرد و چند ماه بعد که وداع با اسلحه از چاپ درآمد دو نسخهاش را برایم فرستاد. چند روز بعد او را در تهران دستگیر کردند. خود من هم در همان روزها در آبادان دستگیر شدم. خبر اعدام کیوان را در زندان آبادان شنیدم. به هر حال، اولین چاپ وداع با اسلحه که هزار نسخه بیشتر نبود، وقتی خوانده شد که من در میان خوانندگان نبودم و نفهمیدم واکنش آنها چیست. کیوان هم که سخت به این کتاب علاقهمند شده بود دیگر نبود.»
پردهی پنجم: تودهای پاکباز، منتقد مصدق و زخمخوردهی کودتا
مرتضی کیوان، هر چند هیچگاه در مقام شاعر و نویسنده شناخته نشد، اما هم شعر مینوشت و هم نویسندگی میکرد؛ اما تخصص او نوشتن نقد ادبی بر کتابهای شعر و داستان بود. اغلب مقالات چاپشدهی او در مطبوعات و روزنامههای آن دوران مثل کبوتر صلح، مصلحت، پیک صلح، بهسوی آینده، شهباز، هفتهنامهی سوگند و بسیاری نشریات دیگر از همین جنس نوشتهها هستند. با این حال، کیوان بهواسطهی عضویت در حزب توده نگرش خاصی نیز به تحولات سیاسی داشت که در برخی ادوار زندگی بر روابط دوستانهاش سایه میافکند. چنانکه ایرج افشار میگوید: «به نوشتههای “مرتجعانهی” من خرده میگرفت و آنچه را نمیخواست روبهرو به من بگوید بهصورت نامههای مفصل و مطول مینوشت و به خانهی ما میداد و مرا از راهوروشی که در پیش میداشتم برحذر میداشت. تمایل نخستینش به حزب توده که عاقبت به دلبستگی تاموتمام بدان جمعیت منتهی شد، حس سوءظن هم در او برانگیخته بود.» اما چرا مرتضی کیوان با آن روحیات رمانتیک و علاقهی بیحدوحصرش به هنر و ادبیات به حزب توده پیوست؟
کیوان در خانوادهای به دنیا آمده بود که از همان کودکی نام شیخ یحیی، عموی سوسیالیست، را میشنید که به تیر غیب حاکمان از میان رفته بود. برخی از نزدیکترین دوستانش، همچون محمدجعفر محجوب، از هواداران حزب توده بودند و طُرفه آنکه، این آخری همواره اصرار خودش را از دلایل تودهایشدنِ مرتضی قلمداد میکرد؛ اما شاهرخ مسکوب، آموزگار عقیدتی کیوان در آغاز ورودش به حزب توده، فراتر از همهی اینها به انگیزهای قویتر در وجود او اشاره میکند که آن زمان جز حزب توده محلی برای پاسخ دادن به آن وجود نداشت. مسکوب در یادداشتی با عنوان «در مقام دوستی» مینویسد: «بیگمان یکی از انگیزههای پیوستن مرتضی به حزب توده، به تنها حزبی که نوید آزادی و بهروزی به گروه بزرگی از مردم میداد، انسانگرایی بیدریغ و سودایی او بود.» مصطفی فرزانه نیز از نگاهی دیگر همین انسانگرایی بیدریغ را معنا میکند و میگوید: «کیوان دانسته و سنجیده با امکانات خودش مدافع مظلومین شده بود. امکاناتش نه زور بازو بود و نه پول فراوان. به این جهت حربهی معنوی را بهکار میبرد و از درافتادن با “مدعی” برای فاشکردن “اسرار عشق و مستی” باک نداشت. او میخواست تا بتواند دایرهی سواد، دانش، هنر و در یک کلام “فرهنگ متجدد” را توسعه بدهد و هنگامیکه به حزب توده کشیده شده، بیشک دورانی بود که روشنفکران این حزب، اکثریت روشنفکران و هنرمندان ایران را تشکیل میدادند، چنانکه در غالب کشورهای جنگدیده –و تا مدتها بعد از ختم جنگ جهانی دوم– بشردوستها، هنرمندان و حتی فلاسفه چپگرا بودند.» در حقیقت، مرتضی کیوان که به شهادت دهها تن در دوستی یگانه بود و به قول نجف دریابندری «در هنر دوستی استاد بود» به سبب عشقی که به رفقا و در گسترهی عظیمتر، به تمامی مردم سرزمینش حس میکرد، راه همکاری با حزب توده را گشود و چنانکه اسلامی ندوشن میگوید او در هر راهی که میرفت پاکباز بود، در این راه نیز به همچنین: «کیوان از کسانی بود که به هر چه دل میسپرد و هر جا عهد میبست، با تمام وجود، در خدمتش قرار میگرفت. در ادارهاش ما ناظر بودیم که با دلسوزی و جدیت در خدمت دستگاهی بود که «ارتجاعیاش» میدانست و با رؤسایی که از جانب حزب توده «مرتجع و خودفروخته» شناخته میشدند، با ادب و وفاداری کار میکرد. بعد هم که به راه دیگری افتاد، با اخلاصی افزونتر خود را به آن سپرد.» مرتضی کیوان در سالهای ملی شدن صنعت نفت و حکومت مصدق، یک تودهایِ روادار اما ثابتقدم بود؛ چنانکه نجف دریابندری دربارهی او میگوید: «هیچکس نمیتواند بگوید که اگر کیوان زنده میماند، دنبالهی زندگی سیاسی و ادبیاش به چه صورتی درمیآمد؛ ولی آن کیوانی که ما میشناختیم تودهای بود و تودهای هم مُرد.» مرتضی کیوان همچون دیگر اعضا و هواداران حزب توده از منتقدان سفتوسخت دولت مصدق بود. او در نامهای به تاریخ سوم اردیبهشت ۱۳۳۱ خطاب به مصطفی فرزانه رفیقِ مقیم پاریسش مینویسد: «ضحاک حکومت نظامی تهران را بناست تمدید کنند و خودشان صریحاً خبر دادهاند که چون جشن بینالمللی کارگران –اول ماه مه– نزدیک است باید تمدید بشود! این هم بورژوازی مصدقالسلطنه که بادنجان دور قابچینها سعی دارند آن را بورژوازی ملی بنامند! مستشاران نظامی امریکا، با آنکه مدت قراردادشان رسماً تمامشده، هنوز سرکارند و حقوق میگیرند. آنوقت وزیر داراییِ جناب مصدقالسلطنه توقع دارد کارمندان دولت اگر میتوانند از دریافت حقوق صرفنظر کنند که بودجهی دولت ترمیم شود! نفت مملکت را این بورژوازی ملی نمیفروشد، آنوقت قرضهی ملی بهزور به بچههای دبستان میفروشد که خزانهی دولت روبهراه شود! هر کس هم مخالفت اساسی بکند نوکر روس است!» کیوان، بعد از قیام سی تیر که به سرنگونی دولت چندروزهی قوامالسلطنه و بازگشت مصدق به قدرت انجامید، در نامهای تصریح کرد: «ملت ما نشان داد با سالهای پیش خیلی تفاوت دارد و بهعنوان یک عامل اساسی برای تعیین سرنوشت سیاسی خود باید حساب شود.» چند ماه بعد از این واقعه اما در نامهای به تاریخ ۲۵ آبان ۱۳۳۱ بار دیگر به تلخی از سیاستهای دولت مصدق انتقاد کرد و نوشت: «مصیبتهایی که دولت جناب پیشوا برای مردم فراهم آورده، نه یکی دوتاست که بتوان شماره کرد. فعلاً در وطن ما دو چیز خیلی رایج است: هر نظر اصلاحی، هر بحث انتقادی و هر چارهجویی و مصلحتاندیشی در کار مملکت که با مزاج جناب پیشوا و اطرافیان سازگار نباشد، نام اخلالگری و ماجراجویی و کارگزاری سیاست انگلستان دارد و هر جنایتی که دولت و طرفداران او در حق مردم کوچه و بازار روا میدارند، عنوان مبارزه با استعمار انگلستان را دارد! لذا این مسائل [را] که بگذاریم، دستتنگی مردم راستی فاجعهای است، اگر بدانی چقدر قدرت خرید مردم ما کم شده، چقدر حسرتها روزبهروز بیشتر میشود، بهقول قُدما آه از نهادت برمیآید.» اما تقدیر این بود که سرنوشت این منتقد پُرشور با «دولت پیشوا» گره بخورد. با سقوط دولت مصدق، مرتضی کیوان نیز همچون بسیاری دیگر از هواداران حزب توده، طعم زندان و تبعید را میچشد و چند ماهی را در جزیرهی خارک میگذراند. ماههای سرنوشتسازی که نگاه او را به مفاهیم انسانی همچون عشق، عقیده، ایمان، رفاقت و زندگی با تغییراتی اساسی روبهرو میکند. اوایل زمستان ۱۳۳۲، پنج ماهی پس از ۲۸ مرداد، مرتضی کیوان پس از بازگشت از تبعید، در نامهای به رفیقِ تودهایاش سیاوش کسرایی، عمق این تحولات درونی را در قالب این کلمات بروز میدهد: «پریشانم، هیچ چیز برای من آسایشبخش نیست. دیوی درون وجودم نعره میکشد. از هیاهوی او ملولم و آرام و ساکتم… اضطراب هولناکی در خاطرم زندگی میکند، هنوز آن را بهدرستی نشناختهام. برای کسی که مُردهی معرفت است، چنین محرومیتی دردآور است… همهی بیگناهان گناهکاریم، همه همدردیم… نمیدانم چرا امشب حرفهایم تلخ شده، از هر جملهام زهر میبارد.» حدس اینکه آیا مرتضی کیوان بهرغم ضربهی ۲۸ مرداد و افکار تازهای که تا پایان عمر او را رها نکرد، اگر اعدام نمیشد، به حزب توده پایبند میماند یا در نهایت آرمانِ عدالت و آزادی را در معبری دیگر جستوجو میکرد دشوار است، اما با اینهمه روشن است که کیوان در این نامه، نخستین بار، از مرتضیِ رفیقبازِ سالهای قریب فاصله میگیرد، حتی در برخی رفاقتهای گذشته تشکیک میکند و در نقدِ «بزرگترها» که شاید استعارهای از رهبران حزب توده باشد، مینویسد: «… باید بزرگترها حساب این چیزها را داشته باشند چونکه آنها ما را به این حرفها کشاندهاند. خودشان در تاریکی نشستهاند و تیرهایی رها کردهاند. بعضیها به هدف خورده، بعضیها خطا رفته، بد و خوبشان را هوار ما کرده… این روزها برزخی را میگذرانم. دارم دچار یک استحالهی گسترشدهندهای میشوم که حتماً مرا روبهراه خواهد کرد و این امر بسته به خودم است. به درون خودم که فکر میکنم کسی ازش سردرنیاورده، چونکه کمتر کسی را دوروبر خودم اهل دل دیدهام. همه با عشق بازی کردهاند و به هر کاری خودشان کردهاند اسم دوستی و عشق دادهاند، در حالیکه هیچ کدام عاشق نبودهاند، هیچ کدام رفیق هم نبودهاند. خیال میکردهاند و همین… دوستداشتن را فراموش کردهایم و در خود میلولیم و از خود غافلیم. من امشب پریشانم. به تو رسیدهام و دلم هزار عقدهی ناگشوده دارد. این توقیف و تبعید زندان مرا از خودم بیرون آورد… گاهی از حصار عادت بیرون آمدهایم و خویشتن را در سیمای یکدیگر نگریستهایم، دیدهایم که یکدیگر را دوست داریم… همه با صفای پریان یکدیگر را خواستهایم؛ اما گرچه من امشب پریشانم، ولی بهدرستی دریافتهام که به دوست داشتن توهین کردهایم.»
پردهی ششم: رفیقِ حزبی و همسر غیرحزبی
مرتضی کیوان، با گذر از بحران ماههای پس از کودتا در بیست و هفتم خردادماه ۱۳۳۳، با پوراندخت سلطانی شیرازی، دخترخالهی رفیقش فریدون رهنما، پیوند زناشویی بست. پوران یا آنطور که صدایش میکردند «پوری» آن زمان دانشجوی پُرشور ادبیات فارسی دانشگاه تهران بود که در سازمان جوانان حزب توده نیز فعالیت میکرد. این دو در یکی از روزهای سال ۱۳۳۰ در مراسم نامزدی برادر سیاوش کسرایی که دوست زمان کودکیِ پوری بود، با یکدیگر آشنا شدند و به گفتهی پوری سلطانی «پس از نیم ساعت گفتوگو بهنظرم رسید که سالهاست باهم دوست و آشنا بودهایم. حتی بعدها برای خودم تعجبآور بود که چگونه همان شب بهعلت اینکه سر میز شام بشقاب دمدست نبود، من و کیوان در یک بشقاب غذا خوردیم…» پوری سلطانی رابطهی اولیهی خود با کیوان را «رابطهی دو دوست» میداند و میگوید: «دو رفیق در نهایت نجابت و صفا و پاکی. من هرگز باورم نمیشد که ممکن است روزی با او زندگی مشترکی را شروع کنم. مطلقاً به این مسئله نیندیشیده بودم. دانشکده میرفتم و یادم است در مورد ویس و رامین تحقیقی میکردم و آن شبِ آشنایی در این مورد با مرتضی صحبت کرده بودم. صبح روز بعد او به دانشکدهی ادبیات آمد و در این مورد مطلبی از صادق هدایت برایم آورد؛ و دوستی ما از همانجا سرگرفت.» آن دو خیلی زود رفقای صمیمی یکدیگر شدند و بهواسطهی همفکریها، همراهیها و روحیهی کنجکاو کیوان، بهسرعت، رفاقتهای دیگرشان را نیز با یکدیگر تقسیم کردند. پوری سلطانی میگوید: «آنوقتها او [مرتضی] بیشتر با سایه و سیاوش و نادرپور و شاملو و محجوب و ناصر مجد و پاکسرشت محشور بود و برای من هیچ لذتی بالاتر از این نبود که در جمع این دوستان باشم. ما تقریباً تمام اوقاتمان را باهم میگذراندیم. بهخصوص با چهار نفر اول، بسیار دوستان دیگر را جداگانه میدیدیم مثل شاهرخ مسکوب، سروش، نیما، فریدون، فریده و دهها دوست دیگر.» جالب آنکه، هر چند پوری و مرتضی هر دو در حزب توده فعال بودند، اما چه پیش و چه پس از ازدواج، هرگز در ارتباط مستقیم تشکیلاتی قرار نگرفتند. پوری در اینباره مینویسد: «من و کیوان هرگز در حزب باهم کار و تماسی نداشتیم و هرگز هم از کار یکدیگر در حزب سؤالی نمیکردیم. کما اینکه در مورد سایر دوستانمان نیز همینگونه بود. حزب در شرایط مخفی بهسر میبُرد و ما موظف بودیم که تمام جوانب کار را رعایت کنیم و از کنجکاویهای بیجا بپرهیزیم. بین ما، کیوان، از همه گرفتارتر بود. این تنها چیزی بود که از کار حزبیاش میدانستیم.» پوری که یار صمیمی و همحزبی کیوان بود، سر از کارِ آن روزهای او درنمیآورد، دوستان دیگر نیز به طریق اولی بیخبر بودند. محمدعلی اسلامی نُدوشن در اینباره مینویسد: «دلیلی نداشت که او از همکاریای که با حزب توده داشت با ما حرف بزند. بهطور کلی فردی رازدار و متین بود و تظاهر و سبکسری در ابراز اندیشهاش نداشت. به من اعتماد کامل داشت، ولی ضرورتی نمیدید که از چیزهایی که وجوبی برای گفتنشان نبود حرف بزند. هرگز در صدد تبلیغ من برنیامد، شاید برای آنکه چنین آمادگیای را در من نمیدید.» اما حقیقت آن بود که مرتضی کیوان محجوب و بذلهگوی جمعهای روشنفکری کادرِ وظیفهشناس حزب توده بود. نهفقط به سبک رفیقبازیهای روشنفکرانهاش در حمایت از رفقای حزبی از جان و مالش دریغ نداشت، در سختترین روزهای دوران مخفیکاری حزب توده، سادهترین اما در عین حال خطرناکترین کارها مثل رساندنِ «نامهی مردم» به خانههای رفقا را ترک نکرد. وقتی ازدواج کردند، فعالیت حزبی پوری بهسود فعالیتهای کیوان تعطیل شد. چون کیوان چند ماهی پس از ۳۰ تیر ۱۳۳۰ به اصطلاح تودهایها «کوپل» شده بود و مأمور صیانت از سه تن از افسرانی که غیابی در بیدادگاه شاه محکوم به اعدام شده بودند را برعهده داشت؛ سروان مختاری، محقق و مهدی اکتشافی. پوری سلطانی میگوید: «ما ۲۷ خرداد ۱۳۳۳ عروسی کردیم. خانهی ما مخفی بود و من ناچار میبایست جای دیگری را به خانوادهام نشانی میدادم. پسردایی مرتضی ما را پذیرا شد. من ۱۵ روز اول زندگیام را به ظاهر در آنجا گذراندم تا دیدوبازدیدها فروکش کرد… در این خانه بهعلت شرایط جدید کارهای حزبی من بهکلی تعطیل شد. مرتضی شدیداً فعال بود و من به او غبطه میخوردم. روزی به مرتضی گفتم چرا من نباید مثل سابق کار کنم؟ گفت در اینباره با حزب صحبت خواهد کرد و دلداریام داد که “کاری که میکنی خود بسیار ارزشمند است.” من و مرتضی شادترین روزهای زندگی خود را میگذراندیم. او عشق را با تمام تجلیات شاعرانه و انسانیاش میشناخت و میپرستید.» مرتضی کیوان، همسرش را از صمیم قلب دوست داشت و معتقد بود عشقِ او به پوری، چیزی فراتر از علاقهی میان دو همسر است. او در یادداشتی به تاریخ ۱۲ اردیبهشت ۱۳۳۳، مینویسد: «من پوری را خیلی بیشتر از یک همسر، به چشم یک رفیق والای خودم نگاه میکنم. از همین جهت است که نسبت به او عجیب احترام و ستایشی در خودم حس میکنم. پیش هیچ رفیقی، هیچ زنی، هیچ کسی اینقدر فروتن و اینقدر پُرآزرم نبودهام که پیش پوری هستم. من پوری را جواهر عشق خودم میبینم یعنی اینکه از عشق زن و مردی بالاتر، از رفاقت و دوستی بسیطتر، از مونس و همدلی عمیقتر… بهقدر ایمان خودمان و متناسب با هدف عالی زندگیمان او را میخواهم.»
پردهی هفتم: کیوان ستاره شد
سوم شهریور ۱۳۳۳، برای مرتضی کیوان و پوری سلطانی آغازِ یک پایان بود. آن روز، در غیاب مرتضی، مادرش که خانه را برای خرید روزمره ترک کرده بود، دقایقی بعد سراسیمه بازگشت و به پوری خبر داد که همسایهها روی بام سربازها را نشانش دادهاند. ظاهراً مأمورها به اشارهی یکی از افسران تودهای که هنوز شناختهنشده بود به خانهی همسایه ریخته بودند تا خانوادهی کیوان را متوجه قضیه کنند. پوری سلطانی که از نزدیکی خطر باخبر میشود، دو تن از افسران را همراه خود میبرد و در خیابان سوار تاکسی میکند و تا برگردد افسر سوم خانه را ترک کرده است. پوری سالها بعد در توضیح وقایع آن روز مینویسد: «تا مرتضی بیاید من اتاق خودمان را از روزنامه و اسناد و مدارک پاک کردم و همه را بردم ریختم توی یک پستویی که مقداری دیگر نیز اسناد و مدارک در آن بود و درش را قفل کردم. مرتضی رسید، ماجرا را برایش گفتم. گفت کارتهای حزبیمان؟ خواستم از او بگیرم نگذاشت. گفت میدهم به مادرم قایمش کند. در همین گیرودار در زدند. من رفتم در را باز کنم، هنوز لای در را باز نکرده، عدهای با لباس نظامی و یک نفر غیرنظامی ریختند تو و گفتند باید خانه را بگردند. سه ساعت یا بیشتر در خانه ما بودند. میشود دربارهی این سه ساعت صدها صفحه نوشت. وقتی بالاخره کارتها بهدستشان افتاد، در آن پستو شکسته شد و بسیاری چیزها بر آنها مسلم شد، رفتارشان وحشیانهتر شد. کلمات رکیکی که از دهانشان خارج میشد ناگفتنی است.» شب نشده، معلوم شد جز مرتضی، خواهرش فاطی و همسرش پوری، بسیاری دیگر، از جمله سه افسر فراری بازداشت شدهاند. پوری سلطانی میگوید: «من و فاطی به زندان قصر تحویل داده شدیم و او [مرتضی] به قزلقلعه، هریک در سلولی جداگانه. دیگر بیش از این یارای گفتن ندارم. چگونه شد که او رفت؟ آیا او رفته است؟ آیا او بازنخواهد گشت؟ کیوان ستاره شد؟ در زندان مثل سنگ خارا ایستاد و حلاجوار همهی شکنجهها را تحمل کرد. هر جا دستش رسید، روی دیوار حمام معروف قزلقلعه که شکنجهگاه زندان بود، روی لیوان مِسی زندان و ته بشقابهای فلزی با ناخن یا هر وسیلهای که به دستش میافتاد حک میکرد: درد و آزار شکنجه چند روزی بیش نیست/رازدارِ خلق اگر باشی همیشه زندهای» مرتضی کیوان در زندان لام تا کام حرفی نزد. نه نام کسی را برد، نه علیه خود کلامی اعتراف کرد؛ اما او با این سکوت نه بتی را میپرستید و نه در دفاع از ایدئولوژی جان میسپرد. او عزت نفس، عشقی و رفاقتی مقدس را جستوجو میکرد که عمری به پایش صرف کرده بود و در پریشانی پس از کودتا خدشهدار شده بود. او رفیق بود، عاشق بود، هر چند نارفیقی دیده بود و دروغها شنیده بود. او چند روز پیش از بازداشتش، خطاب به دوستی نوشت: «دروغهای بزرگی ما را احاطه کرده که آدم میخواهد خودش را سوراخسوراخ کند تا این دروغها در وجودش رسوب نکند و تهنشین نشود… نمیدانی آدمی که خودش را وسط دوستان و اطرافیان و رفقا و اهل بیتش غریب حس کند، تنها ببیند، چقدر وحشت میکند، چقدر هولناک میشود، چقدر خشن میشود و من حالا همینطور شدهام… در ته وجودمان زهری میجوشد که هیچ محبتی قادر نیست داروی آن باشد و آن را علاج کند و این بزرگترین درد قلب ماست.» مرتضی اما میخواست به خودش، به رفقایش، به همسر و همراهش ثابت کند که «عمو تیغ تیغیِ تو راه را تا به آخر طی کرد» و حتی یک لحظه نخواست از راهی که برگزیده بود عقب بنشیند. سحرگاه آن روز پاییزی، مرتضی کیوان را همراه نُه تن از یاران افسرش از خواب بیدار میکنند تا وصیتنامهشان را بنویسند. کیوان متن واپسین مکتوبش را چنین آغاز میکند: «مادر عزیزم، یار و همسر عزیزم، خواهر عزیزم، بهدنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود میروم.» و از آنان پوزش میطلبد که «عزیز و مهربان بودید و چقدر به من محبت کردهاید، اما من نتوانستم، نتوانستهام، جبران کنم.» او در واپسین لحظات زندگی، از ثمرهی عمر کوتاهش ابراز رضایت قلبی میکند و مینویسد: «اکنون که پاک و شریف میمیرم، دلم خندان است که برای شما پسر، دوست و شوهر و برادر نجیبی بودم، همین کافی است. دوستانم زندگی ما را ادامه میدهند و رنگین میسازند… همه را دوست دارم زیرا زندگی پاک و نجیبانه و شرافتمندانه را میپرستیدهام.» کیوان، ارباب بیادعای حلقههای روشنفکری دههی بیست و سی، سحرگاه ۲۷ مهر ۱۳۳۳ چنانکه میگویند با انگشتانی شکسته، سرفراز، در برابر جوخهی اعدام ایستاد و بهسوی سرنوشت خویش رهسپار شد، اما همانگونه که در وصیتش نوشت، دوستانش زندگی او را در آثارشان، در گفتهها و نوشتههایشان ادامه دادند و رنگین ساختند. احمد شاملو، شاعر مشهور معاصر، سالها بعد گفت «من هیچوقت نتوانستم دردش را فراموش کنم، هیچ وقت… هر دردی برای آدمیزاد کهنه میشود، مرگ مادر، مرگ پدر، ولی هیچوقت غم او برایم کهنه نشده است. همیشه مثل این است که حادثه همین امروز اتفاق افتاده است.» کیوانِ حلقهی اتصال نسلی از روشنفکران، میز کافهای بود که جز به نام و یاد او، کسی بر صندلیهایش نمینشیند. دوستانش، از هر مرام و مسلک، او را نه به نویسندگی، نه شاعری، نه مُنقدی، نه کارمندی دولت و نه حتی «ویراستاری» که میگویند اولین نفر در ایران بود. کیوان را بهمثابه کیوان، بهمثابه نخ تسبیحِ رفاقت مینگریستند. او وجودش را برای رفقایش پاتوق کرده بود. جایی که عقیدهات را پشت در بگذاری و بیهراس از قضاوت دیگران داخل شوی و سفرهی دل بگشایی. کیوان از این گونه بود. همانکه نادرپور سالها بعد در شعری به یادگار نوشت؛ میتوانستی با کیوان همفکر نباشی، اما دوستنداشتنش کاری بود ناممکن و فراموشیاش بس دشوار:
کیوان! تو آن رفیقِ ز کف رفتهی منی
آوخ که دستِ مرگ تو را درربود و برد
هرچند با تو یار موافق نبودهام
یاد تو را چگونه توانم ز دل سِتُرد؟
این مطلب در همکاری میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله آنگاه منتشر می شود