انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

کافه‌ای که نبود، خیابانی که بود.

اینکه کسی بیست سال از بهترین سال‌های جوانی‌اش را در پاریس گذرانده باشد، آن هم از نیمهٔ ۱۹۷۰ و «سال‌های ژیسکار» تا نیمهٔ ۱۹۸۰ و «سال‌های میتران»؛ اینکه کسی در طول چهل سال هرگز از رفت‌وآمد به پاریس بازنمانده باشد و کوچه و خیابان‌های جوانی و سال‌های پختگی‌اش در این شهر گذشته باشد و احساس مادی درونی‌کردن صحنه‌های پرشور هوگوی ابدی را، از نتردام تا بلوارهای بزرگ پاریسی، پیوسته در گوشت و پوست خود احساس کرده باشد؛ اینکه چنین شخصی در پایتخت جهانی «کافه» و «کافه‌نشینی» کافه‌نشین نشده باشد؛ به‌خودی خود، امر نامتعارفی است. اما اینکه خواسته باشم در اینجا به شرح و تفسیر این داستان بپردازم (کاری که شاید روزی در جایی انجام بدهم) فضایی برایش نمی‌بینم.

کافه و خیابان در پاریس همواره رابطه‌ای تنگاتنگ با یکدیگر داشته‌اند و حکایت‌هایی بی‌پایان: از فضای درونی کافه‌ها از پیشخوان‌های ارزان قیمت کافه‌های مردمی تا نشستن روی صندلی‌های چرمی بزرگ در کافه‌های بورژوازی. گذشتن و بی‌توجهی به کافه‌های پول‌دارها برای رسیدن هرچه زودتر به کافه‌ای که به توان مالی‌ات بخورد و قهوه نوشیدن‌های بی‌پایان، زیرا ارزان‌ترین نوشیدنی و آن نماد مرسومی است که می‌توان در کافه یافت. نشستن‌ها در روزهای تابستانی در فضای بیرونی (تراس) و تماشای رهگذران و گارسون‌هایی که با پیراهن و شلوارهای سیاه و سفید و پیش‌بندهایشان، با شیوهٔ خاص سخن‌گفتن و راه‌رفتنشان که به کلاغ شباهت داشت، جلویت رژه می‌روند؛ یا پناه‌بردن از باران‌های تیز و سرد پاریس به کافه‌ها و غرزدن گارسون‌ها که دوست ندارند صرفاً از چتر آن‌ها برای فرار از باران استفاده کرد.
به‌هرسو ممکن نیست در پاریس بود و کافه را نشناخت؛ قراری در کافه نگذاشت؛ بحث و جدلی آشفته و تلخ، لحظاتی شیرین و گفت‌وگوهایی دوستانه و سرشار از زیبایی را به‌یاد نیاورد؛ هرچند می‌توان در پاریس بود و کافه‌نشین نشد.

اکنون که خاطرات آن سال‌ها را مرور می‌کنم و هر بار که به پاریس، به محلهٔ کارتیه‌لاتن، بازمی‌گردم، آن جایگاه ابدی دانشجویان، دانشگاه‌ها، روشنفکران، کتابخانه‌ها و جهانگردان حیران و پریشان که با حیرت به در و دیوارها می‌نگرند و به‌دنبال جایی روی نقشه‌های بزرگشان هستند که هرگز نمی یابند، هر بار روایت زیبا و موشکافانهٔ پیر سانسو در کتابش بوطیقای شهر، که در حال ترجمه‌اش هستیم، برایم زنده می‌شود: «اینجا جایی است که می‌توان پرسه زد، می‌توان شهر را با راه‌رفتن در خیابان‌هایش فهمید و آموخت، و به قول اولف هانرتز “در اعماق لایه‌های نمادینش درک کرد”.»

خیابان‌هایی که در آن سال‌های دوردست هفتاد «پونیاتوفسکی»، وزیر کشور راست و افراطی، را به‌یاد می‌آورد که بدترین سرکوب علیه دانشجویان و تظاهرات آن‌ها را اعمال می‌کرد، اما بسیار بیشتر یادآور دوستی‌ها و همبستگی میان ما دانشجویان جوان است: آن سال‌ها، سال‌های دیکتاتوری‌های بی‌پایان جهان بود. ما دانشجویان ایرانی «شاه دیکتاتور» خودمان را داشتیم، یونانی‌ها «سرهنگ»‌های خودشان را، اسپانیایی‌ها «فرانکو»ی عقب‌مانده را، آمریکای لاتینی‌ها «دیکتاتورهای نظامی» شان را، فلسطینی‌ها «اسرائیل» را و پرتغالی‌ها «سالازاری» را که رفته بود و «انقلاب میخک»ها را که آمده بود، هر دو دیکتاتورهایی بازمانده از فاشیسم جنگ جهانی دوم و بی‌رحمی‌هایش. و البته دوستان فرانسوی ما هم «ژیسکار» اشراف‌زادهٔ قلابی و «پونیای» فاشیست خودشان را. اما همهٔ ما حداقل یک بار در هفته در «موبر موتالیته» و کافه‌های اطرافش جمع می‌شدیم، یا در میتینگ‌های سیاسی همبستگی، که هربار برای یکی از این کشورها برگزار می‌شد، شرکت می‌کردیم. «گالا»ها یا برنامه‌های هنری برای کمک مالی به پناهجویان برگزار می‌کردیم و قرار می‌گذاشتیم تا برای تقاضای آزادی این و آن گروه زندانی، این و آن گروه محکوم به اعدام، این و آن آزادی پایمال شده، به خیابان‌ها بیاییم و خود را به بیان درآوریم: و آنگاه بود که بازی موش و گربه برای اکثر قریب به اتفاق دانشجویان، که بین هجده تا بیست‌ویکی دو سال داشتند، با پلیس و نیروهای ث.ار.اس (CRS) شروع می‌شد. باتوم‌ها بر دست و پاها فرود می‌آمد و کامیون‌های موسوم به جعبهٔ سالاد (panier à salade) پر می‌شد. رقص دیوانه‌واری که همیشه با تعقیب و گریز روی سنگفرش‌های پاریس همراه بود، در حالی‌که پلیس‌ها به دنبالت می‌دویدند و این‌گونه عینی بینوایان و هوگوی قدرتمند را در ذهنمان زنده نگه می‌داشت. ما نیز «انقلاب فرانسه» خودمان را در ذهن‌های جوانمان تجربه می‌کردیم. در این زمان‌ها بود که کافه‌های ناسیون، باستیی، رپوبلیک و سن‌میشل، که مکان‌های آرمانی پناه‌گرفتن از خشونت پلیسی بودند، فروششان بسیار بالا می رفت و گارسون‌ها و صاحب‌هاشان، که هرگز و یا بسیار به‌ندرت ممکن بود تظاهرکنندگان به آن‌ها یورش ببرند یا شیسه‌های کافه‌شان شکسته شود، شادمان بودند و دست‌هایشان را از خوشحالی به‌هم می‌مالیدند.

کافه جایی بود که روزهای عادی و آفتابی می‌توانستی روی تراس آن بحث کنی و روزنامه بخوانی؛ روزهای سرد زمستانی درونش گرم شوی و گاه به موسیقی گوش بدهی؛ در تظاهرات و انقلاب‌هایی که در ذهن‌هایمان «واقعی» جلوه می‌کرد، برای آماده‌سازی‌ و مقر فرماندهی از آن استفاده کنی و پس از تظاهرات به کار پناهگاه اضطراری می‌آمد.
هر چند برای من، که در هجده‌سالگی و تازه در اواخر این بازی شادمان، از راه رسیده بودم و برای بسیاری از جوان‌های دیگر دانشجو، کافه این ماهیتش را خیلی زود از ابتدای دهه هشتاد از دست داد. ژیسکار کنار رفت و جای خودش را به میتران داد؛ پونیا منفورترین شخصیت تاریخ معاصر فرانسه شد؛ دیکتاتوری‌ها فروپاشید؛ شاه رفت؛ سرهنگ‌های یونان، فرانکو، سالازار و نظامیان آمریکای لاتین نیز یک‌به‌یک نابود شدند؛ و از آن همه، تنها قدرت فاشیستی اسرائیل پابرجا ماند. جهان لزوماً جای بهتری نشد، اما به‌هرسو، کافه دیگر آن شور و هیجان ماجراجویانه و دموکراتیک را نداشت. جنبهٔ روشنفکرانه، تفریحی و بازیگوشانهٔ کافه و از آن بدتر، جنبهٔ توریستی‌اش بر جنبه‌های مبارزه‌جویانه‌اش غالب شد. خیابان‌هایی که می‌توانستی آزادانه، در روزهای اول ماه مه، در جشن‌ها و در تظاهرات سرخوشانه در آن پرسه‌بزنی و تقاضاهایت را بیان کنی، باز آکنده از ماشین‌هایی شد که به بدترین شکل گویای بازگشت روزمرگی نظام غالب بود. رستوران‌ها بیشتر و بیشتر شد؛ مک‌دونالدها و فست‌فودها و بانک‌ها دیگر از همه‌جا سربلند کرد؛ توریست بیشتر شد و بیشتر و بیشتر. پاریس سال‌های دوردست را آخرین بار، زمانی که قصد بازگشت به ایران داشتم، در اواخر دورهٔ میتران دیدم. سال‌های میتران تقریباً همهٔ خیال‌های ما جوانان آن دوره به سیاست را از میان برد و از آن پس دیگر چیزی نبود جز فرانسه‌ای که فرهنگ در آن سقوط می‌کرد؛ فرانسه‌ای که دائم با شخصیت‌هایی نازل‌تر اداره می‌شد تا به شرایط بحرانی امروز خود برسد: شیراک آمد که خود یک فاجعه بود، اما با سارکوزی کابوسی شروع شد که با اولاند و فرانسهٔ امروز به اوج خود رسیده است. میتران در جایی گفته بود: «پس از من، فرانسه هرگز رئیس‌جمهوری بزرگی به‌خود نخواهد دید.» شاید این جملهٔ او را بتوان با الگویی دیگر به این شکل درآورد: «دیگر شاید هرگز پاریس و فرانسه روی ِ کافه‌های آن سال‌های پرشور و آزادی‌خواهانهٔ دههٔ هفتاد را به خود نبیند.»

این یادداشت نخستین بار در مجله آنگاه شماره یک آذر ۱۳۹۵ منتشر شد