آیا می توان بین یافته های یک علم و کنشی که از خلال آن ها، افراد در جامعه به اجرا در می آورند ارتباطی پیدا کرد…؟ ما می دانیم زبان ابزاری است که بازنمودهای زندگی اجتماعی انسان را ساختارمند می کند. یک دانشمند نمی تواند بدون زبان یافته های بی طرفانه ی خویش را ارائه دهد. همان طور که می دانیم قبل از رنسانس روش شناخت انسان چه از پدیده های طبیعی و چه از انسان بیشتر بر اساس رویکردهای متافیزیکی بود. اما شکل گیری روش علم یک دفعه شکل نگرفت یعنی انسان توانست کم کم از روش های گذشته دور شود، و همان طور که عالمان از روش های گذشته ی شناخت دور می شوند مطمئنا” دارای شکل گیری مفاهیم متفاوتی هم برای ارائه ی یافته هایشان می شوند.
می توان در اینجا به نگرش فوکو اشاره کرد: “غالبا” این پرسش مطرح شده که گیاه شناسان و زیست شناسان قرن ۱۹ چگونه توانسته اند از دیدن این حقیقت غافل بمانند که آن چه مندل می گفت درست بود. ولی دلیلش این است که مندل از اشیایی سخن می گفت، روش هایی را به کار می بست، و در چنان افقی از لحاظ نظری قرار داشت که همه برای زیست شناسی دوران او بیگانه بودند.”[۱] بالاخره هر دانشمندی در هر دوره ایی که زندگی می کند دارای مفاهیمی در ذهن است که ساختارهای شناختی او را شکل می دهند. و مطمئنا” ساختارهای شناخت زاویه ی دید عالم را هنگام بررسی علمی پدیده های واقعی تحت تاثیر قرار می دهد. وگرنه می بایست هر فردی، در هر جامعه ایی بعد از اینکه تصمیم می گرفت با رویکرد علم پدیده ها را بررسی کند، به هدفش برسد. در نتیجه شکل گیری علم در جوامعی است که توانسته اند رویکرد شناختی خود را در حوزه های دیگر هم تغییر بدهند. شاید بتوان گفت ما نمی توانیم به یافته های صدرصد علمی برسیم. مطمئنا” عالم حداقل هنگام ارائه یافته هایش تحت تاثیر مفاهیم ذهنی که در محیط زیستی – فرهنگی خاصی شکل گرفته اند، است. علوم متعددی برای شناخت ابعاد انسان شکل گرفته اند؛ از جمله علم ژنتیک که می خواهد رفتار انسان را بر اساس ژن ها بررسی کند. در همین راستا ما می بینیم بر خی رفتارهای اجتماعی بشر مثل دگردوستی به ژن ها ارتباط داده می شود. همان طور که این ادعا را نمی توان به راحتی رد کرد به راحتی هم نمی توان پذیرفت. نظریه ویلسون را در سال ۱۹۷۵ به نوعی بازگشت به بررسی رفتار از رهگذر ژن ها می دانند. اما ویلسون عامل محیط را در شکل گیری رفتار از نظر دور ندانست.
نوشتههای مرتبط
هنگام بررسی نظریات ویلسون ما به مفاهیمی برخورد می کنیم که شاید بتوان گفت مفاهیم علمی با مفاهیم ایدئولوژیکی اش در هم پیچیده شده اند: “اگر آشکار شود که ژنی مایه پیروزی و کامیابی و حرکت رو به بالا در وضعیت اجتماعی است بی درنگ می توان آن را در بالاترین طبقه های اجتماعی – اقتصادی یکجا گرد آورد.”[۲] یا ” پرسش کلیدی در زیست شناسی انسانی این است که آیا برای اینکه کسی جزو طبقه ای شود و نقش ویژه ای را بازی کند دارای زمینه و آمادگی ژنتیکی است؟ وضع و حال، ما را به این باور می رساند که چنین تفاوت های ژنتیکی شاید وجود داشته باشد.”[۳] آیا حق با ویلسون است که از دبزانسکی خرده می گیرد که گفته بود: “فرهنگ از راه ژن ها به ارث نمی رسد، فرهنگ با آموختن از دیگران به دست می آید… به یک معنا، ژن های بشری نیرو و برتری خود را در تکامل انسان به یک سازه سراسر نوین، نازیستمان یا فراتر از اندام های جانداران، یعنی فرهنگ واگذار کرده اند.”[۴] شاید به راحتی نتوان بین دبزانسکی و ویلسون حق را به یکی داد. اما چیزی که هنگام نوشتن این مطلب مهم انگاشته شده، این است که کنش انسان ها چگونه خواهد بود هنگامی آن ها مطمئن باشند رفتارهای اجتماعیشان از رهگذر پدیده هایی شکل می گیرد که در تسلط آن ها نیست…؟ آیا اجتماع می تواند انسان ها را به خاطر رفتارهایشان سرزنش یا تشویق کند هنگامی رفتارهای بشر وابسته به ژن ها تبیین می شود…؟ اما من فکر می کنم انسان به راحتی نمی تواند خودش را از سیطره ی مفاهیم به ارث رسیده از محیط زیستی – فرهنگی گذشته اش بیرون کشد. به نظر می رسد انسان تا دیروز برای داشتن زندگی اجتماعی مجبور بود از خلال ذهن و زبان؛ فردیت، کالبد خود را به خاطر انتزاعی به نام “خدا” نادیده بگیرد و امروز این مفهوم انتزاع را به مفهومی دیگر مثلا” «ژن» و …داده است. انسان نمی تواند یکدفعه خودش را، چه از مفاهیم گذشته و چه از ساختارهای شناخت شکل گرفته در زندگی گذشته اش، جدا کند تا به راحتی بتواند به رویکردی عینی گرا برسد. در نتیجه انسان باید به ضعف های شناختی خویش آگاه باشد، تا هنگام گفتن ایدئولوژی های خود آن ها را به نام علم ارائه ندهد.
«”پرفسور ژاکار” استاد بزرگ ژنتیک معتقد است…: بشریت تنها مسئول تغییرات اخلاقی یا روحی خود ومسئول حرکت به سوی یک تمدن بهتر نیست، او همچنین مسئول آینده ی زیستی خود نیز هست… ویژگی انسان تغییر شکلی است که به اطراف خود می دهد، طبیعت انسانی با زندگی مصنوعی عجین است. به نفع خود در محیط زیست دست می برد، انواع گیاهان را تغییر می دهد و در هیئت حیواناتی که برای او مفیدند دستکاری می کند (به راستی شخصیت این انسان چگونه است؟) و چرا عملکردش، که بر شناختی دقیق از مکانیسم های دنیای بی جان و جاندار استوار است – بیش از همه موثر واقع می شود؟ چرا این قدرت و توانایی جدید انسان نباید برای رسیدن به یک عینیت خیره کننده ای در مورد وی به کار رود؟ یعنی؛ در واقع برای اصلاح خود انسان.» [۵] مثلا” در این گفته از واژه ایی به نام “اصلاح” حرف زده شد. بالطبع ما می دانیم هر فرد یا هر جامعه ایی ممکن است از این واژه مفهومی در ذهن داشته باشد. دانشمند علم ژنتیک در ابتدا در ذهن خود یک نظریه دارد که بر اساس آن یافته های علمی خود را شکل می دهد. سئوال من در این جاست این عالم، مفاهیمش را از کجا وام می گیرد…؟ آیا این محقق می تواند ادعا کند او بر اساس هیچ ایدئولوژی خاصی مفاهیم ذهنیش را شکل نداده است…؟ آیا محققی که از نظر موقعیت قدرتمندتر است مثلا” نمی تواند مفهوم خودش را از اصلاح به دیگر محققان تحمیل کند…؟ رویکرد علمی تا چندی پیش راحت انسان ها را بر اساس جدایی جغرافیایشان، مشخصات ظاهریشان؛ رنگ پوست، نوع مو، و اندام ها به طبقات نژادی تقسیم می کرد. اما از یک طرف امروزه ارتباطات گسترده و از طرف دیگر پیشرفت علم ژنتیک این رویکرد را تعدیل کرد.
در پایان شاید بتوان این گونه نتیجه گرفت؛ اگر انسان تا امروز برای تشکیل جامعه، می بایست با در نظر گرفتن مفهومی انتزاعی (خدا یا جامعه)، فردیت خود را نادیده بگیرد، بهتر باشد دیگر انسان بدون فراموشی این هدف مفاهیم شناخت و کنش خود را برای نزدیک شدن به روش علم همراه بررسی های علمی به نقد کشاند. در غیر این صورت بشر نمی تواند بین مفاهیم ذهنی و ایدئولوژی خواهانه اش با یافته های علمی خط بکشد. امروزه ما نمی توانیم بدون همکاری همه ی رشته های انسانی چه به زندگی بهتر و چه به شناخت علمی تری برسیم. مثلا” زیست شناسان اجتماعی دیگر به راحتی نمی توانند رفتار بشر را به ژن ها نسبت دهند و بگویند در مفاهیم ذهنی هدف ما برای تبیین رفتار انسان، نمی شود اهداف درونی شده ی جامعه را ردیابی کرد. در هیمن راستا یک زیست شناس ممکن است بررسی چگونه عمل کردن ژن ها را در تخصص خودش بداند اما او نمی تواند مفاهیمی که از یافته های علمیش به عنوان نتیجه ارائه می دهد را در تخصص خود بداند. چون مطمئنا” مفاهیم نتایجش ریشه در چارچوب ذهنیش که بر اساس آن چارچوب شناختی خود را شکل داده است نه تنها دارد، بلکه با نتایجش کنش انسان ها را شدیدا” تحت تاثیر قرار می دهد.
۱- نظم گفتار، میشل فوکو، ۱۳۸۴
۲- فمنیسم و مردم شناسی، ایولین رید، ۱۳۸۴
۳- همان
۴- مقدمه بر انسان شناسی زیستی، دکتر اصغر عسکری خانقاه – محمد شریف کمالی
۵- همان
منابع:
نظم گفتار، میشل فوکو، ترجمه باقر پرهام، تهران، آگه ۱۳۸۴.
نظریه های انسان شناسی، دکتر ناصر فکوهی، تهران، نشر نی، ۱۳۸۳.
فمنیسم و مردم شناسی، ایولین رید، ترجمه افشنگ مقصودی، تهران، نشر گل آذین، ۱۳۸۴.
مقدمه بر انسان شناسی زیستی، دکتر اصغر عسکری خانقاه ، محمد شریف کمالی،تهران، نشر توس.