انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چه چیزی یک جامعه‌شناس را به مطالعه مرگ ترغیب می‌کند؟ (۳)

تونی والتر برگردان هاجر قربانی

موضوعاتِ حالِ حاضر

در حالِ حاضر موضوعاتی را در اینجا مطرح می‌کنم که از دهه‌ی ۱۹۸۰ تا به امروز مورد مطالعه قرار گرفته‌اند. موضوعاتی که دیدگاه‌های جامعه‌شناختی را درموردِ نحوه‌ی ارتباطِ جوامع مدرن با مردمِ در حالِ مرگ، عزاداران و مردگان نشان می‌دهد.

مرگِ اجتماعی Social Death

انسان‌ها در وهله‌ی اول به‌صورت موجوداتِ طبیعی متولد می‌شوند و پس از آن است که با گذرِ زمان بواسطه‌ی فرهنگ شکل می‌گیرند. مرگ پدیده‌ای برعکسِ این فرآیند است چرا که با مردنِ یک فرد، او، از شبکه‌ی فرهنگ به چرخه‌ی طبیعت بازمی‌گردد (سیل، ۱۹۹۸). یکی از دوستانم چند هفته قبل از مرگش، زمانی که سرحال بود، اما در سنین پیری گذرانِ عمر می‌کرد، به من گفت: « بیشترِ زمان‌ها احساس می‌کنم که تنها یک جسم برای خوردن، آب نوشیدن و دفع‌کردن هستم». برای کسانی که در دورانِ پیری به‌عنوانِ بیمارانِ بخش‌های بیمارستانی بستری می‌شوند، غذا خوردن، آب نوشیدن و دفع‌کردن به‌صورت خودکار و توسطِ لوله و پمپ انجام می‌شود و دیگر هیچگاه روزهایشان بواسطه‌ی منسکِ اجتماعی، کنشِ اجتماعی و زمانِ صرفِ غذا تفکیک نمی‌شود.

برهمین اساس این امکان وجود دارد که پایانِ زندگیِ اجتماعیِ فرد و هویتِ اجتماعی‌اش پیش از پایانِ زندگیِ شخصی و کالبدی‌اش رخ بدهد: جامعه‌شناسان برای این نوع از رویداد واژه و ترمِ «مرگ اجتماعی» را برگزیدند (مالکی، ارنست ۱۹۹۱). فردِ در کًما یا جنونِ پیشرفته دیگر به‌عنوان فردی با کنش [اجتماعی] (فعالیت اجتماعی، عامل، حاضر در جامعه یا اجتماع) شناخته نمی‌شود؛ برهمین اساس این احتمال وجود دارد که بستگان او را فردی بدانند که آماده‌ی رفتن (مردن) است. در غرب، «بد مرگی» ناشی از مرگ زود هنگام اجتماعی، سرنوشتِ بسیاری از افرادِ سالخورده یا حاضر در آسایشگاه‌ها است؛ یا مرگِ طبیعی بسیار زود، سرنوشتِ آن دسته از افراد جوانی است که، به‌صورت تراژیکی در حالیکه در تعهدِ اجتماعی یا سنینِ متوسطِ جوانی بسر می‌برند، می‌میرند. «به‌مرگی» زمانی است که مرگِ اجتماعی و طبیعی با یکدیگر همراه می‌شود. اوتانازی و مراقبتِ درمانی، هرچند مخالفِ نظر نظامِ ایدئولوژیک است، هرکدام تلاش می‌کند تا موجباتِ یک به‌مرگی را فراهم کند؛ اما مخالف این توضیحاتی که دادیم و از نگاه مخالفان معنای اوتانازی امری است که به شخص این جسارت را می‌دهد تا در زمانِ مرگش دخالت کرده و آن را به جلو بیاندازد و مراقبت درمانی به شخص این توانایی را می‌دهد که به‌عنوان یک موجودِ اجتماعیِ کامل تا زمانی که بدنش به تحلیل رفته و از بین برود زندگی کند. در خیلی دوران‌های سرکوبگرایانه و وحشیگرایانه، همچون دوران بردگی، حتی این امکان وجود داشته است که هویتِ اجتماعیِ فرد قبل از مرگش مورد تجاوز قراربگیرد (پترسون ۱۹۸۲)؛ در نسل‌کٌشی، متوقف‌کردن فردی از هویتِ اجتماعی‌اش، برای مثال از طریقِ تجاوز به عنف، عمدتاً مقدمه‌ای غیرانسانی برای کشتارِ طبیعی بود (کارد، ۲۰۰۷).

مفهومِ مرگِ اجتماعی این مساله را که چه اتفاقی بعد و یا حتی قبل از آن می‌افتد را روشن می‌کند. این امکان وجود دارد که هویتِ اجتماعیِ افراد و حتی کنش‌هایشان، بعد از مدتِ زیادی از مرگِ طبیعی‌شان نیز ادامه پیدا کند. برهمین اساس، نگاهی به مرگ پرنس دایانا بیاندازیم، حضور اجتماعیِ او در زندگی و بواسطه‌ی رسانه‌های متعدد حتی بعداز گذرِ سال‌ها ازمرگِ نابهنگامش در سال ۱۹۹۷به‌اندازه‌ی حضور واقعی‌اش در رسانه‌ها بود. در رابطه با سوگواری شخصیِ بیشتر، تئوری وابستگیِ متداوم [۳] نشان می‌دهد که چگونه عزاداران با مرده‌های دوست‌داشتنی‌شان ارتباط دارند (کِلَس، سیلرمن و نیکمن: ۱۹۹۶) این در حالی است که آنرو (۱۹۸۳) استراتژی‌هایی را که آمریکایی‌ها برای حفظِ هویتِ اطرافِ قبر می‌کنند را از یکدیگر تمیز کرده است. مناسکِ نیاکان در جوامع و قبایلِ شرقِ دور مناسکی را برگزار می‌کند که موجب برساخته‌شدن کنش‌های پس از مرگ می‌شود.
مرگِ اجتماعی، یعنی انقراض و پایانِ هویتِ اجتماعی، نشان می‌دهد که مرگ و مردن تنها یک امرِ جسمانی و فیزیکی نیستند، و این نوع از دست‌دادن تنها روانشناختی نیست؛ بلکه هر دو ذاتاً اجتماعی هستند.

 

ماتم Grief
مطالعه‌ی سوگواری (Breavment) چه در اروپا و چه آمریکا عمدتاً با رویکرد روان‌پزشکی و روان‌شناسی بوده است، اما درحالِ حاضر دیده شده که علم جامعه‌شناسی هم دیدگاه‌های مفیدی را ارائه می‌دهد. در دهه‌ی ۱۹۳۰ جامعه‌شناسی آمریکا بر روی تخصیصِ مجددِ نقشِ خانواده‌ها پژوهش کرد، مساله این بود که خانواده‌ها پس از مرگِ یکی از اعضا چگونه خود را مجدداً سرپا نگه می‌دارند (اووِن و همکاران، ۱۹۹۴، ص: ۸۸)؛ اخیرتر، نادو (۱۹۹۸) نشان داده است که چگونه معنادارکردن در سوگواری یک امرِ خانوادگی و همچنین یک فرآیندِ فردی است. جامعه‌شناسی عواطف نیز بینش‌ها و نگرش‌هایی را ارائه داده است. پژوهشِ آرلی هوکسچالد با مسئولینِ پرواز (۱۹۸۳) مفاهیمِ «قوانینِ عاطفی» و «کارِ عاطفی» را بهبود بخشید: هر گروهی دارای هنجارهایی هستند که به شکلی مناسب چگونگیِ بروزِ عواطف و احساس را نشان می‌دهند یعنی اینکه این عواطف و احساس توسطِ چه کسانی و در چه موقعیتی نمایش داده می‌شود؛ برخی مشاغل (معمولا مشاغلِ زنانه و کم‌درآمد) مدیریتِ بروزِ عواطف و احساس مردم را انجام می‌دهند. برهمین اساس و برای مثال یک آسایشگاه ممکن است که قوانینِ عاطفی و احساسیِ متفاوتی از بیمارستانِ عمومی داشته باشد. کِن دوکا قوانینِ عواطف و احساس را بواسطه‌ی مفهوم «محروم‌شده از ماتم» (دوکا، ۲۰۰۲) بررسی کرد. طرحِ کلیِ او از موقعیت که درآن ماتمِ‌ِ فرد به‌لحاظِ اجتماعی قابلِ قبول نیست در جنبشِ مرگ آگاهیِ آمریکایی تاثیرگذار بوده است. کارِ این محقق فهمِ اجتماعیِ بیشتری از ماتم را [در علمِ جامعه‌شناسی بویژه جامعه‌شناسی مرگ] به ارمغان آورد، اما تا زمانی که فهمِ جامعه‌شناختی عمیقی از مفهومِ «محرومیت» دلالت بر این امر نکند که همه‌ی ماتم‌ها باید از رنج رهاشدن باشند، نشان نمی‌دهد که این مساله یک امر اجتماعیِ مدیریت شده است. با این وجود در تاریخ هیچ جامعه‌ای وجود ندارد که در آن مساله‌ی غم و ماتم به‌صورت اجتماعی و غیررسمی مدیریت نشده باشد، و سوالاتی که در اینجا از منظر جامعه‌شناختی مطرح می‌شود اینها هستند که چه کسی یا کسانی قواعد را می‌سازند؟ برای چه کسی یا چه کسانی؟ آیا این قوانین منطقی هستند؟ یا آیا آنها آزادانه و یا سرکوبگرایانه هستند؟ (فولکز، ۱۹۹۰ و والتر، ۱۹۹۹).

 

انکارکردن، طردشدن، علنی‌کردن
اینکه مرگ در جامعه‌ی مدرن انکار می‌شود یا یک امر تابویی است هنوز هم به مثابه‌ی یک صحبتِ کلیشه‌ای از سوی روزنامه‎نگاران و زبانِ روزمره‌ی مردم شنیده می‌شود؛ همچنین به زعمِ لوفلند این موضوع یک شیوه‌ی بلاغی است که حتی توسط جنبشِ مرگ‌آگاهی نیز استفاده می‌شود و تلاش می‌کند که موجب شود جامعه درباره‌ی مرگ صحبت کند (لوفلند، ۱۹۷۸). این تفکر که مرگ به‌مثابه‌ی یک امر تابویی جایگزین سکس شده است به تحقیقاتِ گورر در قرن بیستم باز می‌گردد (۱۹۹۵)؛ آریس این ایده را مطرح کرده که در اندیشه‌ی قرن بیستم مرگ در بهترین حالت پنهان و در بدترین حالت ممنوع شده بود (۱۹۷۴)؛ و ایده انکارمرگ ریشه در روانکاوی‌ای که محققانی همچون الیزابت کوبلرراس (۱۹۷۰) و بکر (۱۹۷۳) آن را عمومی کرد دارد. این مفاهیم و ایده‌ها توسطِ جامعه‌شناسان بازنگری شد تا به مفاهیمِ ساختاریِ بیشتری در جایگاهِ نظامِ اجتماعیِ مرگ، مردن و سوگواری دست یابند. تالکوت پارسونز مشاهده کرد که تقسیمِ اجتماعیِ کار در تمامِ کشورهای مدرن مشاغلِ ویژه‌ای را ایجاد کرده است و این ادعا را دارد که بر مدیریت مرگ سلطه‌س عقلانی دارد، به‌طور خاص، سویه‌گیری‌های آمریکایی به مرگ بواسطه‌ی سیاستِ کار و عملِ حقیقی بیش از انکار و حذفِ آن مشخص شده است (پارسونز و لیدز، ۱۹۶۳).

بعضی دیگر هم به‌طور خاص به مساله‌ی پزشکی‌شدن مرگ اشاره می‌کنند، که مسلماً این امر شاملِ بخشی از فرآیند سکولارشدن می‌شود به این معنا که چهارچوب مذهبی‌ای را که پیش از این مرگ در حصارِ آن دیده می‌شد را تاحدی تخریب، جایگزین و ضمیمه کرده است. الیاس (۱۹۸۲)، در طیِ مطالعاتش، فرارِ انسان از مردن و بدنِ مرده را در فرآیندی تاریخی و قابل مشاهده را در طیِ چندین قرن نشان می‌دهد که چگونه در آن بدن‌ها و احساساتِ غربی به‌شکلی فزاینده کنترل و متمدن شده‌اند.

[۳] continuing bonds