انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چند شعر از بودلر

زیبایی

چون رویایی سنگی۱؛

و سینه‌ام که همگان تک‌تک بر آن سر کوفته‌اند

آن گونه‌ است که در شاعران عشقی برمی‌انگیزد

به ابدیت و سکوت این سنگ.

 

بر آسمان جلوس کرده‌ام،

چون ابوالهول۲ مرمور؛

قلبی برفی دارم و نیز سپیدی قوها را؛

خوش نمی‌دارم حرکت را، که خطوط را به هم می‌ریزد؛

و هرگز نه می‌گریم و نه میظخندم.

 

در برابر حالت‌های مغرورانه‌ام،

که گویی از باشکوه‌ترین یادمان‌ها برگرفته‌ام،

شاعران روزها را با مشق‌های سخت سپری می‌کنند؛

 

آخر، برای افسون کردن این عاشقان رام،

آینه‌هایی زلال دارم که همه چیز را زیباتر می‌سازند:

چشم‌هایم، چشم‌های درشتم که نوری ابدی دارند!

 

[سروده‌ی پیش از ۱۸۴۴؟ چاپ ۱۸۵۷ و سپس در گل‌های شر (۱۸۵۷)]

زیبایی در هیئت پیکره‌ای فلزی یا سنگی، سرد و دست‌نیافتنی، یکی از تصویرهایی است که بودلر در شعرهایش زیاد به کار برده است. یکی پیکره ساکت و صامت و بی‌حرکت است و حالت مغرورانه یا بی‌اعتنای خود را تا ابد حفظ می‌کند و از تغییرات زمان تاثیر نمی‌پذیرد، و به این ترتیب، مظهر کمال و جاودانگی است. د قطعه‌ی «دلقک و ونوس» این نکته آشکارتر است.
ابوالهول یا اِسفینکس در اساطیر سونانی موجودی بود به چهره‌ی زن، بدن، و بال‌های پرنده، که در خارج شهر تبس، روی دیوار یا صخره‌ای جلوس می‌کرد و از رهگذران معمایی می‌پرسید، و هر کس را که جواب معما را نمی‌دانست می‌بلعید. سرانجام ایدیپوس (اُدیپ) جواب درست داد.

دلقک و ونوس

چه روز دل‌انگیزی! باغ بزرگ زیر نگاه سوزان خورشید وارفته است، مانند جوانی زیر سیطره‌ی عشق.

این خلسه‌ی فراگیر بی‌صدای بی‌صداست. آب‌ها نیز انگار خفته‌اند. برخلاف جشن‌های آدمیان، این عیش و نوشی است خاموش.

انگار نوری هر دم افسون‌تر همه چیز را به درخششی هر دم بیشتر می‌فکند. انگار گل‌های برانگیخته در این آرزو می‌سوزند که به نیروی رنگ‌های خود با لاجورد آسمان هماورد شوند. انگار گرما عطرها را رویت‌پذیر کرده و آنها را مانند بخارهایی به سوی خورشید شناور می‌سازد.

اما در میان این خوشی فراگیر موجودی را می‌بینم که غمگین است.

پایین پاهای ونوس غول‌آسا، یکی از آن دیوانه‌نمایان نشسته است، یکی از آن دلقک‌های نقش‌باز که کارشان خنداندن شاهان است هنگامی که آنان اسیر ندامت یا ملال می‌شوند. با جامه‌ای پرزرق و برق و مضحک، با کلاه قیفی زنگوله‌دار، بر پایه‌ی پیکره‌ زانو زده و چشم‌های اشکآلود خود را به الهه‌ی جاودان دوخته است.

چشم‌هایش می‌گویند: «من پست‌تر و تنهاتر از همه‌ی آدمیانم، محروم از عشق و دوستی، و از این رو بسی پایین‌تر از ناقص‌ترین جانوران. با این حال، حتی من هم می‌توانم زیبایی جاودان را دریابم و احساس کنم! آه، این الهه! بر اندوه و پریشانی‌ام دل بسوزان!»

اما ونوس سنگدل با چشم‌های مرمرینش به دوردست‌ها خیره شده است، به چیزی نامعلوم.

[انتشار ۱۸۶۲]

 

عروج

بر فراز برکه‌ها، بر فراز دره‌ها،

بر فراز کوه‌ها، جنگل‌ها، ابرها، دریاها،

در ورای خورشید، در ورای افلاک،

در ورای آسمانِ اختران،

چابک می‌روی، ای روح من

و چون شناگری چیره‌دست،

که بر امواج از خود بی‌خود می‌شود،

پهنه‌ی بی‌انتها را شادمانه درمی‌نوردی

با شوری وصف‌ناپذیر و مردانه.

 

دور از این گنداب‌ها پرواز کن،

برو در اوج‌ها پاک شو،

و بنوش، چون شرابی ناب و آسمانی،

آتش تابان را که فضای زلال را آکنده است.

 

در ورای ملال‌ها و غم‌های بزرگ،

که بر هستی مه‌آلود ما سنگینی می‌کنند،

خوشا آن کس که بال نیرومندش

او ار به وادی نور و آرامش بر می‌کشد!

 

خوشا آن کس که اندیشه‌هایش،

مانند چکاوکان،

آزادانه به آسمان صبح پر می‌کشد،

آن کس که بر فراز زندگی بال می‌گشاید

و به آسانی در می‌یابد

زبان گل‌ها و صامت‌ها را!

[انتشار در گل‌های شر، ۱۸۵۷]

 

این مطلب در چارچوب همکاری رسمی انسان شناسی و فرهنگ و مجله «سینما و ادبیات» منتشر می شود

صفحه «سینما و ادبیات» در انسان شناسی و فرهنگ
http://www.anthropology.ir/cooperation/935