انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چشمان مونالیزا با لبان ژیژک: در دفاع از اسلاوی ژیژک

اسلاوی ژیژک جزو معدود متفکرانی است که در ایران امروز از او بسیار سخن می رود و نیز به همان میزان از او کتاب ترجمه می شود و عرصه مجازی به نحوی در تسخیر هواداران اوست . اما در بازار شلوغ مونتاژِ نظریات ، رسانه های مکتوب (نشریات ، ماهنامه ها ، روزنامه ها ) نه تنها او را جدی نمی گیرند بلکه حتی او را در حد یک کمدین پائین می آورند ، حقیقتی مدفون ، که از یک طرف در عرصه مجازی اینگونه طرفداران پرپاقرصی به هم زده است و از سوی دیگر مخالفانی که در رسانه های مکتوب ، این چنین او را نه تنها نادیده می گیرند بلکه حتی او را سطحی و مسخره قلمداد می کنند .
ژیژک اولین متفکری نیست که در الکلنگ زشتُ زیبا، این یا آن ، مورد هجمه و تصاویر قالبی کلیشه ای ، تحریف شده است . پیش از او فوکو ، هابرماس و حتی پیش تر پوپر و مارکس هم با چنین سرنوشتی دچار شده بودند . مُد های فکری چون نسیمی این متفکران را در گیسوان خودبزرگ بینی توام با عقده حقارت بالا می بردند و از سوی دیگر گروهی آن ها را در زیرِ باد انتقادِ سطحی و کلیشه ای به گلوله می بستند .

در این گرماگرم بازار داغ مونتاژ نظریات روزنامه ها و … با تیراژ بالا به توزیع مطالب فست فودی و نیم بند در ستون ها ی چند خطی و پاروقی ها سعی می کردند تکلیف همه این متفکرین را یک شبه یکسره کنند و مُهر باطل شد بر آن ها بزنند ، که اساسا خلقت آن ها اشتباه بوده و باید از بود خود توبه کنند . همه همه پُر از انتزاع ها و کلی بافی های توخالی و غیر انضمامی به نحوی که حتی اگر در این پرفورمنس غمگین به رسم اتهامات منتقدین فرض را بر این بگذاریم که ژیژک ، فوکو ، … دلقک های بی مزه با عمارت های توخالی هستند ، لااقل باشکوه تر و خلاقانه تر از نوشته های بی سرته و چند وجبی همین منتقدان است که با انتزاع های خُشک و واحد آجین شده اند .

رسم مرسوم مخالف خوان در مجلات امروز خوانشی از ژیژک را ترویج می کنند که به مراتب ریاکارانه تر از گروه نخست است که نظریات او را در تحلیل و تبیین مسائل روز به کار می گیرد چرا که خواندن متنی با این فرض « که پیام اصلی آن باید نادرست باشد تفسیر ریاکارانه را حتی به نحو بهتری تضمین می کند تا خواندن آن با این فرض که آن چه این متفکرین می گویند باید درست باشد . » زیرا این خیال باطل را مفروض می گیرد که انگار اصول لایتغیر و ثابتی در فلسفه و اندیشه سیاسی حضور دارند که باید متن یا متفکرِ تحت بررسی مبتنی با آن اصول و نگرش ها ارزش گذاری شود .
چنین مخالفانی به پرسش هایی که ژیژک مطرح می کند نه تنها علاقه نشان نمی دهند که حتی کمتر حاضر نیستند به قرائت متون سنگینِ فلسفی او که با چاشنی روانکاوی و ارجاعات مکرر به نظریات فرهنگی و بازخوانی فیلم سنگین تر شده است بپردازند .

انتقادات جامع الطرافی از سوی این دست از روزنامه نگاران مطرح شده است که تکرار آن نوعی مشروعیت به این ادعاهای گزاف است . دامن زدن به آن موجب تشدید بدفهمی و ترویج بی فرهنگی علمی از طریق تکرار اشتباهات مطروحه است . از این رو این یادداشت بر آن است به جای پاورقی نویسی و به ناکجاآباد بردن گفتمان های در راه مانده به نام ژیژک ، به این سوال ها بپردازد ، چرا ژیژک تا این حد مهم است که بخش وسیعی از عالم نظریه را در عرصه مجازی به خود اختصاص داده است ؟ و چه رویکرد انضمامی در نظریات او وجود دارد که سیل کثیری به ترجمه آثار او دست زده اند و میل کثیرتری در شهوت خواندن آنها ؟ این سوالات فی الجمله در عنوان چرا ژیژک خلاصه می شود . شرح اندکی از این که چرا درک و تطور آثار او مهم است ؟
از این رو بند الف : به ریشه های فکری و سهم نوآورانه ژیژک در تاریخ روشنفکری غرب می پردازد و بند ب : که پاشنه آشیل مخاطب ایرانی در درک آراء ژیژک است به روش شناسی ژیژک ، سبک و متُدی که به دلیل غیر آکادمیک بودن او برای خواننده ایرانی غیر ملموس و توام با کژفهمی است توجه می شود . و در بند ج : سه اصل مهم و کلیدی که ژیژک بر آن ها بسیار موکد است طرح می شود که قابل تامل ، جذاب و در عین حال می توان در وضعیت فعلی با آن به پیوند انضمامی رسید . اگرچه نگارند خود می داند سه گانه طرح شده همه چیز نیست و شاید در وجوه دیگر آراء او کم اهمیت تر باشد ، ولیکن از آن جا که نگارنده آن ها را در پیوند با شرایط امروز ایران انضمامی تر می بیند ، بنا به صلاح دید شخصی به طرح آن ها می پردازد .
الف : گلین دالی « ژیژک را در حکم معادلِ فلسفی نوعی طاعون یا ویروس کامپیوتری می داند که هدفش برهم زدن نمودها و ظواهر فارغ البال آن چیزی است که می توان آن را شبکه یا ماتریس سرمایه داری –لیبرال –جهانی نامید . » این ویروس و طاعون مزمن را نمی توان در هیچ دست بندی کلیشه ای از نوع آکادمیک آن قرار داد ، مثل لاکان (۱۹۰۱ -۱۹۸۱) )ژیژک هم به شدت از برچسب هایی که بر او می زنند پرهیز می کند . به همین دلیل هم هست که نه می توان او را پست مدرن به حساب آورد و هم نیاورد ، .. و بدین ترتیب او را نمی توان مارکسیت ، هگلی ، هایدگری ، دریدایی … در مفهوم قالبی آن نامید . چرا که ممکن است در یک زمان باشد و در زمانی دیگر نه . با این وجود « ایده ها و تاثیرات کلی هر یک از متفکرین که در آراء ژیژک از آن سخن می رود با یکدیگر هم پوشی پیدا می کنند ، اما به طور کلی می توان گفت فلسفه هگل نوع یا روش اندیشیدنی که ژیژک پیدا کرده است را زیر نفوذ خود دارد ، آثار مارکس انگیزه یا دلیلی برای کتاب های او فراهم می آورد و روان کاوی لاکانی چهارچوب مفهومی را برای پرداختن به موضوعات تحلیل های او. »
مایرز ( نویسنده ای که کتابی هم درباره اسلاوی ژیژک دارد) می گوید : «لاکانی که در کتاب های ژیژک می خوانید عمدتا لاکان خاص ژیژک است . » و این خاص بودگی که مایرز درباره ” لاکان” بر آن موکد است توسط منتقدین آثار ژیژک ، درباره هگل ، مارکس ، … تکرار می شود . « در واقع سهم نوآورانه ژیژک در تاریخ روشنفکری غرب در تلفیق فوق العاده ای است که او از نظریه روان کاوی لاکان ، فلسفه قاره ی (و به طور اخص قرائت ضد ماهیت باورانه اش از هگل )و نظریه سیاسی مارکسیستی ارائه کرده است . او به وضوح این اندیشه متعالی را با نمونه های برگرفته از ادبیات و فرهنگ عامه پسند ترسیم می کند که نه تنها شکسپیر ، واگنر یا کافکا را در بر می گیرد ؛ بلکه فیلم نوآر ، سریال های آبکی ، کارتون ها و لطیفه های مستهجنی را نیز شامل می شود که در حوزه ابتذال قرار دارند . » و به واسطه همین امر است که می توان فهمید چرا او تا بدین حد در میان افراد مختلفِ متکثر هواخواه دارد . به این دلیل که او در محدوده یک موضوع واحد نمی گنجد و درواقع او یک محصول فرهنگ عامه پسند است . اسب تروا ، در قالب یک کالای سرمایه داری که اتفاقا برای نابودی خود سرمایه داری وارد تروی شده است .
این روش غیر مرسوم که با آکادمی سر ناسازگار دارد و پُر از جوک ها و لطیفه ها و مثال های ساده و ملموس است ، امری اتفاقی نیست . ژیژک وام دار ژاک لاکان است « فردی که دانشگاهی و نویسنده نبود و عمیقا به دانشگاه و کلام دانشگاه بدگمان بود . » ژیژک در مصاحبه خود با اومانیته بر این امر تاکید می گذارد که از دانشجویان متنفر است و اساسا « آکادمی خود یک ساز برگ ایدئولوژیک دولت است . » در واقع به واسطه همین فضای خشک و ایدئولوژیک زده آکادمی است که او ترجیح می دهد خارج از دانشگاه در سالن تئاتر ، .. برای هوادارنش سخنرانی کند . جلساتی که شاید از برخی برنامه های تلویزونی سرگرم کننده تر و مفرح تر هم هست . ژیژک در آخرین سمیناری که در لندن به اتفاق تیلور نویسنده کتابی با عنوان ژیژک و رسانه حضور پیدا کرده بود بر این امر صحه می گذارد که وقتی نکته ای به طنز طرح می شود برای مخاطبان تاثیر گذارتر است ، چون در آن لحظه کارکرد ایدئولوژیک و کلبی مسلکی ناشی از آن به کمترین حد خود می رسد .
ب : روش شناسی اسلاوی ژیژک را می توان با تسامح در(روش شناسی انتقادی) گنجاند . او اگر چه همانگونه که خود معترف است با متفکران مکتب فرانکفورت زاویه دارد ، ولی با دیگر متفکران ای که در این سبک و روش شناسی می گنجد (مکتب پراکسیس)هم تراز است . همانگونه که حتی خود معترف است ، نخستین پیشرفت غیر منتظره اش در فلسفه زمانی آغاز شد که گروه پراکسیس اغوایش کرد .
«حدود پانزده سال داشتم که به خواندن متون استاندارد و کلاسیک مارکسیستی –دیالکتیک ، غیره را شروع کردم ، و نخستین پیشرفت غیر منتظره ام مربوط به زمانی بود که گروه پراکسیس (مجله ای نسبتا دگر اندیش که از به اصطلاح مارکسیست انسان گرایانه طرفداری می کرد ) اغوایم کرد و برای نخستین بار از ایدئولوژی رسمی فاصله گرفتم . »
در روش شناسی انتقادی سه اصل را می توان در نظر گرفت و بر پایه آن سنجید که آیا آراء ژیژک را می توان در این روش شناسی قرار داد ؟ این اصول برجسته عبارتند از :
الف: اعلام تمایز میان ظاهر و واقعیت : کژ نگریستن – نفی در نفی
ب : پراکسیس (تلازم ارتباط ذهن و عین)
ج : نقد جامعه مدرن و سرمایه داری پیشرفته
الف : وقتی پژوهشگری می پذیرد که نظم موجود طبیعی است و نظم دیگر غیر از آن قابل تصور نیست ، این بدان معناست که او در پی اصلاح وضع موجود نیست در مقابل ، نظریه انتقادی چنین فرض می کند که زندگی روزمره و عادی انسان ، بر پایه ” پندار “استوار است و مردم به این پندارها خو کرده اند» حال آن که ژیژک در منطق دیالکتیک هگلی که با اقتصاد سیاسی در هم آمیخته ، و برای تبیین آن به روانکاوی ، زبان شناسی متوسل شده است ، قصد دارد بگوید که زبان به عنوان عامل انتقال “امر واقع “به “واقعیت “ناتوان است و نمی توان همه آنچه واقعی است را به ما نشان دهد ، سایه ای از کلبی مسلکی ایدئولوژیکی وجود دارد که حتی اگر پرده ایدئولوژی را کنار بزنیم ، باز سوژه خود به خود دست به عملی می زند که خلاف آگاهی است . ژیژک این دوگانگی میان” امر واقع” و “واقعیت ” را این گونه تشریح می کند :« ((واقعیت)) واقعیت اجتماعی انسانهای ملموسی که درگیر تعامل و فرایندهای تولیدند حال آنکه ((امر واقع )) منطق موهوم ((انتزاعی )) و چاره ناپذیر سرمایه است که آنچه در واقعیت اجتماعی جریان دارد تعیین می کند . می توان این شکاف و جدایی را به شکلی آشکار هنگامی مشاهده کرد که فردی از کشوری دیدن می کند که زندگی در آن به روشنی در هم ریخته و به اصطلاح شیر تو شیر است . در چنین کشوری شاهد زوال محیط زیست و فلاکت انسانها هستیم . اما گزارش اقتصاددانان که پس از این دیدار به دست ما می رسد از این خبر می دهد که وضعیت اقتصادی آن کشور (( از نظر مالی بی عیب و نقص )) است –واقعیت اهمیت ندارد آنچه مهم است وضعیت سرمایه است …..»
این دوگانگی که ژیژک بدان معتقد است ، به عنوان اصل مهمی مطرح می شود که روش شناسی انتقادی مبتنی بر نقد روش شناسی پوزتویستی خود را از آن متمایز می سازد .
اول اینکه :« با ادراک و تجربه محض می توان صدق و کذب گزاره ها را تعیین کرد . همان پراکسیس ، یا در هم تنیدگی اقتصاد سیاسی و نقد آگاهی است » مبتنی بر این که چون “صورِ ظاهر” به تنهایی مورد تاکید نیست ، به طریق اولی هم نمی توان تنها به تجربه محض اکتفا کرد . چون روحی در جریان است که نمی توان آن را تنها به تجربه در یافت . در واقع باید برای نوعی از دیالکتیک احترام قائل شد .
دوم : «اثبات گرایی ، به ظاهر اشیاء توجه می کند و از شناخت گوهر آن ها طفره می رود ، موقعیت تاریخی را در نظر نمی گیرد و به همین دلیل انتزاعی است . جزئیات را بررسی می کند و از شناخت کلیت ناتوان است » به عبارتی همان انتقادی است که اسلاوی ژیژک دلیلش را در کاربرد روش (کژ نگریستن) و (کلیت انضمامی) مرتبط می سازد . تاکید به کلیت و نه جزء نگری و این که نگاه صرفا تجربی و مستقیم که فرایند تاریخی را در نظر نمی گیرد سطحی و بدون عمق است .
کژ نگریستن :
«مهمانی وارد خانه ییلاقی می شود و از پنجره عریض خانه به مزرعه پشت آن نگاه می کند . دختر خانواده تنها کسی است که او از هنگام ورود به خانه استقبالش می کند و به او می گوید همه دیگر اعضای خانواده به تازگی در تصادفی جان باخته اند ، کمی بعد ، وقتی مهمان دوباره از پنجره بیرون را نگاه می کند ، آنها را می بیند که آهسته در مزرعه به خانه نزدیک می شوند ، انگار که از شکار بر می گردند و بدین ترتیب چند کلمه ، چهارچوب پنجره را عوض می کند . کافی است تا پنجره معجز آسا به نوعی قالب فانتزی استحاله یابد و اعضای خانواده با جامه های گل آلودشان تغییر ماهیت دهند و به اشباحی خوفناک بدل گردند» اسلاوی ژیژک با تاسی از ژاک لاکان معتقد به همین کژنگریستن است ، کژ نگریستن : «گونه ای از میزانسن مضامین نظری است ؛ جنبه هایی را در معرض دید می آورد که در حالات دیگر هرگز بدان توجه نمی کنیم»« شیوه کژ نگریستن به لاکان کمک می کند به درک و تشخیص ویژگی هایی که معمولادر مستقیم نگاه کردن های آکادمیک از نظر دور می مانند توجه داشته باشد» در واقع ژیژک با رویکر انتقادی به نگاه راست گرایانه و پوزتویستی معتقد است که این نگاه قابلیت درک واقعی محتوا را ندارد ، امری که در زیر لایه های خیالی و صوری پنهان است . «وقتی یک موجود خیالی ، امر تصوری ، شیئی از فضای درونی وارد دنیای واقعی ما بشود ؛ زمینه واقعیت را دچار پیچ و خم و پریشانی می کند –یک نیاز از طریق ایجاد پریشانی در واقعیت خود را تثبیت می کند . »
«اگر به چیزی مستقیم نگاه کنیم ، آن را ” چنان که در واقعیت هست ” می بینیم و حال آنکه نگاه آشفته بر اثر آرزوها و اضطراب ها ی ما(کژ نگاه کردن) تصویری معوج و مبهم به دست می دهد . در تراز استعاره دوم اما ، رابطه دقیقا عکس این است : اگر به چیزی مستقیم نگاه کنیم ، یعنی بر حسب امور واقعی و عاری از احساس ، فارغ از علایق خویش یعنی به چیزها نظر افکنیم ، هیچ نمی بینیم ؛ الا لکه ای بی شکل و بی صورت ، شی تنها زمانی خصوصیاتی واضح و متمایز پیدا می کند که به آن از زوایه خاص نظر کنیم ، یعنی از منظر بسته به (علایق شخصی )که میل من آن را تقویت می کند ، بر آن سایه می اندازد و در آن دست می برد . » . لاکان برای شرح این مهم به” نقاشی ُسفرا” اثر هانس هولبایین اشاره می کرد : «در پائین تصویر ، زیر پیکر دو سفیر وقتی مستقیم نگاه می کردی یک لکه بی معنی مشاهده می کردی ، ولی وقتی در آستانه دیواری که تابلو به آن آویزان شده بود با زاویه ای کج و غیر مستقیم نگاه می کردی آن لکه ، به یک بار شکل یک جمجمه را تداعی می کرد و بدین ترتیب معنای حقیق تابلو را فاش می کند –بی اعتبار بودن متاع دنیا ، اشیاء هنری و معرفتی که مابقی تصویر را پرکرده اند »
نفی در نفی هگلی (کلیت انضمامی ) :
منطق دیالکتیکی هگلی «حرکت از یک مرحله به مرحله دیگر همان منطق حرکت از یک قطب نهایی به قطب مخالف خود ، و سپس به وحدت والاتر آن ها ، نیست . بلکه حرکت دوم صرفا همان ریشه ای کردن حرکت نخست است . »این خطا نکات بسیاری را در مورد (نفی در نفی) هگلی به ما می گوید : («نفی ) نخستین و بی واسطه الف موضع الف را نفی می کند و در همان حال درون مرزها و محدوده نمادین آن باقی می ماند ، از این رو یک نفی دیگر باید در پی این نفی نخستین رخ دهد ، نفی ای که نفس ِفضای نمادین مشترک میان الف و نفی بی واسطه الف را نفی می کند (سیطره یک دِین نخست در هیات یک بدعت کلامی سست می شود ، سرمایه داری نخست به نام «سیطره کارگران» تهدید می شود ) در این جا فاصله یا شکافی که (مرگ واقعی) نظام نفی شده را از مرگ نمادین آن جدا می سازد اهمیتی حیاتی دارد : نظام باید دوبار بمیرد . تنها باری که مارکس اصطلاح (نفی در نفی) را در کتاب سرمایه ، حین بحث در باره خلع مالکیت کنندگان در سوسیالیسم ، به کار می برد ، دقیقا چیزی نظیر همین فرایند دو مرحله ای را در نظر دارد .»
به درستی ژیژک با طرح این رویکرد روش شناسانه ،ضمن انتقاد از برداشت محافظه کارانه ، روشِ رادیکال را دنبال می کند که شاید با مدخل قرار دادن آن بتوانیم نقدی که ژیژک به محافل آکادمیک به مثابه سلطه و روش شناسی پوزیتویستی دارد را درک کنیم و اینکه موضع بی طرف بودنِ آکادمیک از نظر ژیژک به همین دلیل دروغی ریاکارانه است . به طور خلاصه از زبان گلین دالی می توان گفت : «ژیژک از کلی گرایی نوینی دفاع می کند که دستور العمل اخلاقی اصلی آن رویارویی با این واقعیت است که صورت گوناگون حیات اجتماعی ما مبتنی بر حذف و طرد در مقیاس جهانی اند .اگرچه کاملا حقیقت دارد که کلی گرایی هرگز نمی تواند کلی باشد (زیرا برای آنکه اصولا معنایی داشته باشد همواره باید در قالب یک امر خاص هژمونیک تجسم یابد )، ولی آنچه در مورد کلی گرایی ژیژک بدیع و جالب توجه است آن است که کلی گرایی او نمی کوشد تا این واقعیت را پنهان سازد یا منزلت دیگری رادر حد یک (نقص جزئی) در ساختاری تنزل دهد که از هر نظر دیگر بی عیب است» ژیژک خود می گوید نفی در نفی هگلی همان است که به کافه بروید سفارش قهوه بدون شیر بدهید و گارسون به شما بگوید قهوه بدون شیر نداریم برایتان قهوه بدن شکر می آورم !
ب : پراکسیس (تلازم ارتباط ذهن و عین)
هربرت مارکوزه «پیشینه نظریه انتقادی را به اندیشه های رادیکال دهه های ۳۰ و ۴۰ قرن نوزدهم میلادی نسبت می دهد . او این مقطع زمانی را با توجه به تعریفی که از نظریه انتقادی ارایه داده ، انتخاب کرده است . طبق این تعریف ، (نظریه ) انتقادی ، بر دو اصل فلسفه دیالکتیک و نقد اقتصاد سیاسی استوار است . »
ژیژک مثل متفکران مکتب فرانکفورت و دیگر متفکران روش شناسان انتقادی قائل به همین روایت متواتر از مارکس است که کار فلسفه، تفسیر صرف نیست بلکه تغییر آن است . ژیژک مبتنی بر همین رویه می گوید : «این تصور که بدترین متفکر باز هم بهترین کار را می کند چون می تواند نقد خوبی بر چگونگی اوضاع بنویسد . نه ، من فکر می کنم اگر قرار است به بازی سیاست وارد شوید باید به نحو عملگرایانه و سنگدلانه تا آخر خط بروید . من از این نظر هیچ مشکلی نداشتم » وی در ادامه تاکید می کند نباید این موضوع را از نظر دور داشته باشیم که تاکید زیاد بر اقتصاد گرایی ممکن است منجر به بت وارگی که خود در بردارنده نوعی جمود سیاسی است بشود ، همانگونه که« مارکسیسم گرفتار نوعی اقتصاد گرایی بت واره شده است که خود به نوعی جمود سیاسی دامن زده است »به عبارتی دیگر « اقتصاد شـأن اجتماعی استعلایی دارد ، اقتصاد ماتریسی مولد برای پدیده هایی فراهم می آورد که در نگاه اول هیچ ربطی به اقتصاد ندارد . برای مثال می توانیم از شی وارگی یا کالایی شدن سیاست و فرهنگ حرف بزنیم . اقتصاد سرمایه دارانه در سطح فرم دامنه جهان شمول دارد . بنابراین ساختار یافتن جهانی ، ساحت آنچه در سطح اقتصاد سرمایه دارانه ادامه می یابد برای من جالب است . » و به خاطر همین توجه به نقد اقتصاد سیاسی در کنار فلسفه ورزیدن است که هدف او از فلسفه ورزیدن را مایرز مارکسیستی می داند . و این روح عملگرایی صرف در نوشته ها ژیژک خلاصه نمی شود بلکه حضور او در جمع گروهی از مردم آمریکا که به جنبش اشغال (وال استریت ) معروف هستند یا شرکت او در برنامه های تلویزون های مختلف در تبیین حوادث روز در سایر نقاط جهان ، این عملگرایی را در زندگی شخصی خود او کاملا متبلور می سازد . نمونه عینی آن را می توان اینگونه معرفی کرد «او با یک موضع استراتژیک به عنوان نامزد لیبرال دمکرات ها در انتخابات ریاست جمهوری اسلوونی شرکت کرده است تا اتحاد بین محافظه کاران و کمونیست های سابق را شکست دهد . همچنین او ابایی نداشت از اینکه در ۱۹۹۱ سفیر علمی جمهوری اسلوونی شود .» لازم به ذکر است این جستار دلیل بر عمل گرایی کور نمی شود . همان گونه که مورد نقد متفکران روش شناسی انتقادی هست ، خود ژیژک معتقد است تسلیم به نفس برای عمل کردن اشتباه است :« تحلیل انتقادی وضعیت فعلی جهان –که هیچ راه حل روشنی ؛ هیچ گونه توصیه «عملی» در این باره که باید چه کرد ؛ به دست نمی دهد و هیج کورسویی هم در انتهای تونل به چشم نمی خورد و اگر هم به چشم بخورد به خوبی می دانیم که می تواند نور چراغ قطاری باشد که از روی ما خواهد گذشت –معمولا با سرزنش روبرو می شود : « آیا منظورتان آن این است که هیچ کاری نکنیم؟ فقط بنشینیم و انتظار بکشیم ؟ « این جاست که باید همه جرات مان را جمع کنیم و پاسخ دهیم : » بله ، دقیقا همین « . وضعیت هایی هست که یگانه اقدام به راستی «عملی » این است که در برابر وسوسه درگیر شدن فوری مقاومت کنیم و با تکیه بر تحلیل انتقادی صبورانه « به انتظار بنشینیم و ببینیم چه پیش می آید » درست همان کاری که لنین پس از فاجعه ۱۹۱۴ کرد . او گوشه ای تنها در سویس خزید و در آن جا با مطالعه منطق هگل « آموخت و آموخت و آموخت » اگرچه که مایرز در توصیف روح عملگرایی او می گوید :« بدین ترتیب ، او کمتر در بند توصیف آن چیزی است که توصیف اش نا ممکن است و بیشتر بر امکان وجود یک عمل ، هر چه که باشد پافشاری می کند بدین ترتیب ژیژک انرژی های خود را روی این امر متمرکز می کند ، که از طریق تبین مداوم افق زندگی ِزیر حاکمیت سرمایه داری ، در سپهر سیاسی ، جای برای عمل باز می کند .»
ج : نقد جامعه مدرن و سرمایه داری پیشرفته :
از آنجایی که یکی از ریشه های اصلی نظریات انتقادی به نظریات نئومارکسیستی وصل می شود و هدفش «تحلیل سرمایه داری پیشرفته با نام مکتب فرانکفورت است و از سوی دیگر نظریه انتقادی به صورت فرا نظریه ای درباره ماهیت علوم اجتماعی ظاهر می شود ، نظیر ماهیت نظریه پردازی ، وظایف آن ، تجربه و ارزش ارتباط علم و فلسفه . یکی از ویژگی های نظریه انتقادی ، مربوط کردن دو سطح نظری و فرآ نظریه ای و قایل شدن پیوستگی بین این دو است »
بدین ترتیب ژیژک را می توان یک متفکر نئومارکسیست نامید ، نمی توان از اشاره به این موضوع با محوریت نقد جامعه مدرن، (تکثر گرایی فرهنگی و سرمایه داری ) گذشت، . ژیژک در حکم معادل فلسفی نوعی طاعون مزمن یا شاید ، با به روز کردن استعاره ، معرف نوعی ویروس کامپیوتری است که هدفش برهم زدن نمودها و ظواهر فارغ البال آن چیزی است که می توان آن را شبکه یا ماتریس سرمایه داری –لیبرال-جهانی نامید . چیزی که ژیژک در تداوم شکل خاصی از سنت دکارتی ، ما را بدان آلوده می کند نوعی شک بنیادین درباره نفس پیش فرض های واقعیت اجتماعی ماست . اما این خود صرفا نقطه شروع یک پیوند یا درگیری ای که قادر است با سرشت روزبه روز بازدارنده تر سرمایه داری معاصر و صور (روبنایی ) متناظر با آن ، یعنی از پیروی از سیاست درست و «تکثر فرهنگی »سرشاخ شود .
ج : ژیژک به فرامتن معتقد است ، به روحی که بعد از اتمام نوشتار از بدن مُرده ِمولف بر می خیزد . این دست دلبازی او باعث می شود تا مخاطب آثارش نگاه انضمامی به پدیده ها و اتفاقاتی که در فرهنگ روزمره می افتد پیدا کنند. به نحوی که گلین دالی در مقاله ای با عنوان (قمار کردن بر سر امر محال ) بدان معترف است ، در رسای ژیژک اینگونه می گوید : « برگزیدن کتابی به قلم ژیژک به معنی مواجه با معجون سرمست کننده از عناصر گوناگون است . پیشنهاد های جسورانه ، سبک و سیاقی بدیع و درخشان و ماهرانه و شهامتی فکری که از حرکت میان قله های انتزاع مفهومی و ابعاد به ظاهریت و پرزرق برق زندگی ِ غریزی و عامیانه هیچ هراسی به دل راه نمی دهد ، مشخصه اصلی گفتار ژیژک تلاشی است مداوم و بی وقفه در جهت اثبات وجود پیوند تودرتو و ناگشودنی میان به اصطلاح دو سطح امر الهی یا ابدی و واقعیت زیست شده و بی واسطه ما . »
از این رو ژیژک با تاکید بر حضور عوامل فرامتن ، سلطه مضاعف ، و تمایز واقعه شدن میان پادشاه مدرن و پست مدرن توانسته است علاوه بر این که جایگاه ویژه ی در تاریخ روشنفکری برای خود باز کند ، طرحی بدیع و جدید را در اندازد . انتخاب این سه گزینه می توانست جای خود را به بازخوانی روانکاوی لاکانی و تشکیک سرمایه دارانه و یا ایدئولوژی و دیگری بزرگ و کلبی مسلکی و غیره دهد ، ولی از آنجایی که نمی توان در این سطور اندک به بسط این مبانی پرداخت از این رو به سلیقه دست به انتخاب زده شده است .
الف : حضور عوامل فرامتن (سینما ، رمان ، … )
دو عامل مهمی که موجب حضور فرامتن را هموار می کند روان کاوی و ایدئولوژی اندیشی در قاموس فکری ژیژک است . از این رو برای درک فرامتن باید به ارتباط روانکاوی و ایدئولوژی با فرامتن پرداخت :
الف : روانکاوی و فرامتن : «تلفیق فوق العاده ی او از نظریه روان کاوی لاکان ، فلسفه قاره ی (او به طور اخص قرائت های ضد ماهیت باورانه اش از هگل ) و نظریه سیاسی مارکسیستی که ارائه کرده است . او به وضوح این اندیشه متعالی را با نمونه برگرفته از ادبیات و فرهنگ عامه پسند ترسیم می کند که نه تنها شکسپیر ، واگنر ، یا کافکا را در بر می گیرد ، بلکه فیلم نوار ، سریال های آبکی تلویزیونی ، کارتون ها و لطیفه های مستهجنی را نیز شامل می شود . به نحوی که ژیژک خود می گوید : فقط زمانی نسبت به درک خودم از برخی مفاهیم لاکانی متقاعد می شوم که بتوانم آن مفاهیم را به نحوی مطلوب به بلاهت ذاتی فرهنگ عامه پسند ترجمه کنم . »
این تلفیق از پدیده های غیر متنی که شامل سینما و ادبیات می شود همانطور که در جستار بالا مشاهده کردیم یک امر دلبخواهی برای زیبا شدن نیست بلکه ماهیتی روانکاوانه و فلسفی دارد . ماهیتی که خود را در چیستی این سوال نشان می دهد (چه می خواهی ؟)
«مسئله ما این نیست امیال ما ارضا شده اند یا نه ! مسئله ما این است از کجا می دانیم که چه می خواهیم ؟ در امیال بشر هیچ چیز خودجوش و طبیعی وجود ندارد ، خواسته های ما ساختگی اند . خواستن باید به ما آموخته شود . سینما آخرین هنر منحرف است . سینما خواسته های شما را به شما نشان نمی دهد . بلکه به شما می گوید چگونه بخواهید » «این داستان ساختگی هستند که ساختار واقعیت ما را نشان تشکیل می دهند اگر از واقعیت مان داستان های ساختگی نمادینی که آن را سامان دهی می کنند بیرون بکشیم خود واقعیت از دست می رود . » ژیژک سینما را اساسا به همین دلیل ماشینی می داند که تماشاگران به لحاظ ایدوئولوژیک می سازد . دستگاهی که به کمک خیال پردازی سعی می کند منطق اختگی را بپذیریم و در برابر سلطه” دیگری بزرگ “از خود واکنش نشان ندهیم . عامل مهمی که ژیژک به واسطه آن خود را در برابر استفاده از عوامل فرامتنی در دل نوشتار خود توجیه می کند .
به همین دلیل است که او را می توان مستغرق در سینما دانست -« کسی که فیلم ها را نه به ساختارهای که می توانند این یا آن مدعای نظری را به ظهور برساند ، بلکه فرم های زنده ی تاثیر گذاری می داند که خود ساختار های میل و فقدان را ، که روان کاوی با زبانی نه چندان روشن بیان می کند ، به طور آشکار توضیح دهد . به نحوی که به روایت کلین مک کیب (رئیس بخش پژوهش –موسسه فیلم بریتانیا در سال ۱۹۸۹-۱۹۹۸) : هرگز کسی را نمی توان دید مانند ژیژک با چنین وضوحی دیگران را مجذوب حرکت فکر کند و چنین عزم جزمی داشته باشد برای پی گیری منطقِ هر مفهوم یا متن تا فرجام تلخ و شیرین آن ، و برای به همراه کشیدن مخاطبان خویش تا آن فرجام . »
ب : ایدئولوژی اندیشی دلیلی برای حضور فرا متن :یکی از مفاهیم مهم آثار ژیژک«اید‌ئولوژی» ‌است.او این مفهوم را از اثر اخیر آلتوسر درباره ایدئولوژی اخذ کرده است، تاکید آلتوسر بر «ماهیت» ایدئولوژی است که مظهر آن را می‌توان در نهادها و مراسم و زندگی روزمره مردم مشاهده کرد. ماهیتی که توسط ایدئولوژی به ما آموخته می شود که از میان گزینه های موجود دست به انتخاب بزنیم چرا که گزینه های میل ما ، تعیین کننده نیستند و ایدئولوژی اندیشی به ما آموخته است چه بخواهیم . مفهومی که در این عبارت از پاسکال که ژیژک در کتاب عینیت ایدئولوژی آن را اینگونه بیان می کند : (زمانی که اشخاص درصدد برمی آیند تا از طریق دعاکردن ایمان بیاورند، آنها از پیش می‌دانستند که به زانو می‌افتند؛ زیرا آنها همواره اولویت خود را به ایمان داده‌اند.)
در واقع ایدئولوژی با کارکرد فانتس یا همان خیال پردازی مانند سینما عملی می کند به نحوی که ما برای پیشگیری از مواجهه با قفلِ بی کلیدِ زندگیِ واقعی به رویا پناه می بریم، اما در رویا به چیزهایی بر می خوریم که حتی از زندگیِ واقعی هم وحشتناک ترند. پس نهایتا ذره ذره از رویا به زندگی واقعی می گریزیم. فیلم با این دیدگاه آغاز می شود که رویاها متعلق به کسانی هستندکه نمی توانند یا اینقدر قوی نیستندکه واقعیت را تحمل کنند و با این دیدگاه به پایان می رسد که واقعیت متعلق به کسانی است که اینقدر قوی نیستند که بتوانند با رویاهایشان مواجه شوند . « خیال پردازی ناشی از این واقعیت است که خیال پردازی تقابل متعارفی را که بین ذهنی (سوبژکتیو ) و عینی (ابژکتیو) برقرار است را بر می اندازد . وقتی برای مثال ، می گوئیم فلانی که در سطح شعور آگاه علاقه مند به یهودیان است در عین حال تعصبات یا پیش داوری های سامی ستیزانه ی ژرفی در دل دارد که خودش در سطح آگاه از آن بی خبر است ، آیا با این حرف ادعا نمی کنیم که تا (آنجا که این تعصبات بیانگر این نیست که یهودیان واقعا چطور هستند ، بلکه بیانگر این است که آن ها به نظر او چطور می رسند ) او خود نمی داند که یهودی ها واقعا از نظر او چگونه هستند ؟ »
ایدئولوژی با کارویژه ” وهم ” به مثابه فیلم عمل می کند . چرایی که ژیژک این گونه توضیح می دهد : « جامعه را همیشه یک شقاق خصمانه طی کرده است ، شقاقی که نمی توان آن را در آرستار نمادین تنیده و ادغام کرد . و هدف از وهمیدن اجتماعی –ایدئولوژیک ارائه خیال و انگاره جامعه است که زیستی دارد ، جامعه ای که تقسیم متخاصم آن را منشق نکرده باشد . جامعه ای که در آنجا نسبت میان اجزا نسبتی است انداموار و مکمل، و البته واضح ترین نمونه در اینجا عبارت است از خیال” همپیکرانگارانه” جامعه به مثابه کل انداموار –یعنی اعضایی هر کدام بر حسب وظیفه خود به کل خدمت می کنند .»
ب : سلطه مضاعف : «اگر دیگری بزرگ وجود نداشته باشد ، در این صورت هر کاری ممنوع خواهد شد! »
این جمله اسلاوی ژیژک قدری تامل برانگیز است ؛ زیرا بر خلاف باور عمومی ، دیگری بزرگ نماینده سلطه است و حضور او مستوجب ممنوعیات . او در انتقاد از پست مدرنیته معتقد است (مرگ دیگری های بزرگ ) یا (فراروایت ها ) نه تنها موجبات رهایی سوژه را فراهم نمی آورد بلکه موجب سلطه مضاعف در او نیز می گردد .
«آنچه به مدرنیته ویژگی می بخشد دیگر آن فیگورِ رایج از شخص مومن و باورمندی که در خفا نسبت به باورش به شک می افتد و درگیر خیال پردازی خطاکارانه می شود نیست ، برعکس امروزه ما سوژه ای داریم که خود را به صورت لذت جوی رواداری عرضه می کند که تعهدی جز رفتن در پی شادی و خوشبختی ندارد و (ناخوداگاهش پایگاه ممنوعیت هاست : آن چه به ناخوداگاه واپس رانده می شود ، نه امیال یا لذایذ غیر قانونی بلکه خود ممنوعیت هاست ) بنابرین اگر خدا وجود داشته باشد در این صورت هرکاری مجاز خواهد بود بدین ترتیب« زوال» ( اقتدار سرکوبگر ) به جای اینکه موجب آزادی گردد ، ممنوعیت های جدید و سخت تر پدید می آورد .» به واسطه همین نظر ، جهان خرده روایت ها که پست مدرن ها بر طبل نسبی بودن آن می نوازند نه تنها موجب رهایی نمی شود بلکه موجبات سلطه مضاعف را فراهم می آورد . سلطه ای که نه تنها فرمان می دهد و سوژه را مجبور به انجام آن می کند بلکه از سوژه می خواهد آن را داوطلبانه و با میل خود انجام دهد . «شاید توجه به این مثال ژیژک گویای امر باشد (پیام دو پدر به فرزندانش را در نظر بگیرید پدری سنتی و اقتدار طلب و پدری پست مدرن و مهربان ):
پدر اقتدارطلب : ( برام مهم نیست که چه احساسی داری ، فقط وظیفه ات را انجام بده ، برو خونه ی مادربزرگ ، اونجا مثل یه پسر مودب رفتار کن !)
پدرپست مدرن : ( می دونی که مامان بزرگت چقدر دوست داره ! اما در هر حال من نمی خوام مجبورت کنم به دیدن اش بری –فقط اگر واقعا دوست داری برو !)
آیا سلطه پدر پست مدرن بیشتر نیست ؟ «در پس انتخاب آزادانه ، درخواستی خوابیده به مراتب سرکوب گر تر از درخواست پدر اقتدارطلب پیش می کشد ، یعنی فرمانی تلویحی نه فقط برای دیدن مادربزرگ ، بلکه دیدن او به طور داوطلبانه ، از روی خواست و اراده ی آزادانه . چنین انتخابی (بچه را حتی از آزادی درونی اش محروم می کند ) نه تنها از او می خواهد که چه کار بکند ، بلکه همچنین می خواهد این کار را داوطلبانه انجام دهد » یا در مثالی دیگر دو زوج را تجسم کنید در حال جدا شدن از یکدیگر هستند :
«( خواهش می کنم ، من واقعا دوست دارم . اگر با هم به توافق برسیم ، خودم را تمام و کمال وقف تو خواهم کرد ! اما بدان اگر دست رد به سینه ام بزنی ، ممکن است کنترل خود را از دست بدهم و زندگی ات را به گند بکشم )
(من دوست ات دارم و هر انتخابی که بکنی خواهم پذیرفت ؛ بنابرین حتی اگر مطمئنی که امتناع تو مرا به خاک سیاه خواهد نشاند خواهش می کنم هر چیزی که واقعا می خواهی انتخاب کن و اصلا فکر نکن این انتخاب چه تاثیری روی من خواهد گذاشت )»
آیا سلطه زوج دوم به مراتب مضاعف تر از سلطه زوج اول نیست ؟: « وقتی من این همه دوست دارم ،چطوری می خوای دست رد به سینه ام بزنی . در صورتی که کسی که در صورت نه گفتن من به من صدمه بزند نمی تواند ، چنانکه ادعا می کند واقعا دوست ام داشته باشد ، خود را وقف خوشبختی من کند »
آن چیزی که ژیژک انگشت انتقاد خود را روی آن می گذارد شیوه ی جامعه پست مدرن است که به فرد اختیار و اراده انتخاب می دهد ولی گزینه انتخاب را از او می گیرد . این نوع از سلطه برای فردآنقدر قوی است که ظرفیت اندکی کرنش را در فرد نمی گذارد اما این همه انتقاد ژیژک نیست ، نقطه مضاعف بودن این سلطه نه صرفا در قدرت آن ، بلکه در فرایندی است که آن ، از سوژه به عنوان عنصری دخیل در سلطه به میل خود استفاده می کند . مثال این نوع سلطه را می توان در استالینیسم و دادگاه های نمایشی شوروی سابق جست ، مجرم ضمن این که اعتراف می کرد ، خود را مستحقق مجازات از سوی حزب کمونیست می پنداشت و خود می خواست که او را مجازات کنند .
راز اعمال این گونه سلطه را باید در فرمول لاکانی ، نه (او وجود ندارد) بلکه (خبر ندارد)بازیابی کرد : سوژه بورژوازیی را در نظر بگیرید که در یک دوره فشرده آموزشی مارکسیسم در باره بت انگاری کالا، ثبت نام کرده است : « بعد از اتمام دوره به نزد آموزگارش می رود و شکوه می کند که هنوز قربانی بت انگاری کالاست . آموزگار به او می گوید : اما تو که الان خوب می دونی اوضاع از چه قراره ،می دونی که کالا ها فقط نمودهای روابط اجتماعی هستند که هیچ چیز جادویی در آن نیست و شاگر پاسخ می دهد : اره . اما کالاهایی که من باهاشون سرکار دارم این رو نمی دونند !
از بُعد روانکاوانه می توان اینگونه دریافت که (ابر خود نه به عنوان عاملیت اخلاقی ، بلکه به عنوان شکل وقیح سرمست شدن است )
وقتی سوژه به تمامی تخیلات خود دست پیدا کند دیگر میلی به آبژه ندارد در واقع آنچه که مهم است نه (ابژه –میل)بلکه (علت –میل)است ؟ علت میل از کجا ناشی می شود ؟
«سرمستی ای که در روشن کردن غیرمسئولانه سیگار و فرو دادن آن با لذتی بی شرمانه (برخلاف نوکیسه کلینتونی که سیگار می کشند بدون آنکه دودش را فرا دهند ، یا رابطه جنسی برقرار می کنند بدون اینکه تا ته قصه بروند یا غذایی بدون چربی می خورند ) تجسم می یابد- در واقع ، به قول لاکان وقتی دیگری بزرگ نباشد ، دیگر هیچ کاری مجاز نخواهد بود ) به نحوی که باید دانست « در زندگی روزمره ، ما( تظاهر می کنیم ) به چیزهایی مایل ایم که در واقع میلی به آنها نداریم . به نحوی که ، در نهایت امر ، بدترین اتفاقی که ممکن است برای ما رخ دهد این است که چیزی را که (رسما) طلب می کنیم به دست آوریم ، بنابرین ، خوشبختی ذاتا ریاکارانه است : این خوشبختی ناشی از رویا بافی در مورد چیزهایی است که در واقع آن ها را نمی خواهیم .»
«نکته این است که سوژه هیچ گاه در موضع انتخاب کردن قرار نمی گیرد : با او همیشه به گونه ای رفتار می شود که انگار پیشاپیش انتخاب کرده است . به علاوه ، و برخلاف این تصور اولیه که این گونه انتخاب های اجباری دامی است که قدرت تمامیت خواه بدان وسیله سوژه را گیر می اندازد ، باید تاکید کرد که در این جا هیچ نکته تمامیت خواهانه ای نیست .کسی فکر می کند می تواند از این وضعیت اجتناب ورزد و حقیقتا انتخاب آزادانه ای داشته باشد در واقع یک سوژه روان پریش است ، سوژه ای که به نوعی با آرستار نمادین فاصله دارد ، یعنی اصولا هنوز در شبکه ” دلالتی ” گرفتار نیامده است . آنکه به این موضع روان پریشانه نزدیک تر می باشد سوژه تمامیت خواه است : و برهان این نکته شأن(دشمن) است در نطاق تمامیت خواه (یهودی در فاشیسم ، خائن در استالنیسم ) –دقیقا همان سوژه ای که ، بنا به فرض ، مختار بوده و آزادانه گزینه غلط را انتخاب کرده است . »
ج : پادشاه مدرن و پست مدرن : علاقه ژیژک در کنار هم قرار دادن مباحث فلسفی با هنری مانند سینما است . ضمن این که مباحث را برای ما ساده و ملموس می کند ، به ترغیب مخاطب برای کشف ها و شهودات اینچنینی حتی من در آوردی می انجامد . از این می توان این بحث رو با مثالی که ژیژک از دو فیلم زندگی زیباست ، و فیلم جشن می آورد آغاز کرد : فیلم زندگی زیبا داستان یک مرد یهودی است که به همراه پسر و همسرش به آشویتس رانده می شوند . پدر در تمامی مدت سعی می کند برای کودک اینگونه القا کند ، اینجا مکانی است که همه در آن بازی می کنند ، و هر کس بیشتر از همه امتیاز بگیرد یک تانک جایزه می گیرد و همه افراد در این مکان به میل خود در اینجا حضور دارند تا برنده تانک شوند . بنینی را می توان نماد پدر مهربان و دلسوزی دانست که نمی خواهد فرزندش با دهشت امر واقعی روبرو شود و برای همین با دروغ سعی می کند برای پسرش حاله ای درست کند تا او را از صدمه باز دارد . صحنه تراژیک فیلم جایی است که بنینی را به سمت جوخه اعدام می برند و او با چشمکی به پسرش طوری وانمود می کند که همه چیز بازی است و برای اینکه او را بخنداند شروع می کند مثل اردک ها راه رفتن . ژیژک اما برداشتی کاملا متفاوت دارد ، او همه پدر ها را یکسان می داند و هیچ فرقی میان پدر فیلم جشن که پدر متجاوز کثیف است نمی بیند . وی حتی به گونه ای این قضاوتش را مطرح می کند که مخاطب گمان می برد شاید خشونت پدر فیلم زندگی زیباست بیشتر هم باشد . نکته ای که می توان با استناد به آن فهمید چرا ژیژک خشونت گاندی بودن را از هیتلر بودن بیشتر می داند .
ژیژک می گوید این تصور کاذب را باید از بین برد که « پدر “محافظ بنینی” و پدر” کثیف وینتربرگ “در راستای محور ظاهر ، نقطه مقابل واقعیت قلمداد کنیم ، گویی این تقابل تقابل ظاهر ناب (پدر مادر وار محافظ ) با امر واقع تجاوز گر خشنی است که به محض اینکه این ظاهر کاذب را ویران می کنیم ، آشکار می شود . فیلم جشن نکات بسیاری را در این باره می گوید :که چگونه با سندرم خاطره کاذب(تعدی یکی از والدین)چهره موهوم نیاکان فرویدی احیاء می شود ، چهره ای که به لحاظ جنسی همه اطرافیانش را تصاحب می کند . آنچه فیلم جشن می گوید تا حد زیادی متکی بر ویژگی تصنعی آن است . یعنی نگاهی حساس و ساده به فیلم جشن به ما می گوید که چیزی نادرست و قلابی درباره همه این مایه و جوهره فرویدی ( ابهام زدایی از اقتدار پدرانه بورژوازی ) و نمایش وجوه کثیف و وقحیح آن وجود دارد . در اینجا درباره تقابل میان ظاهر (پدر متجاوز حیوان صفت ) بحث نمی کنیم ، که تقابل هنگامی آشکار می شود که ما این ظاهر را توضیح دهیم ، برعکس ، این همان راز هراس انگیز یک پدر خشن در پشت نقاب رعایت آداب است که فی نفسه ساختاری خیال پردازانه است . معمولا ما خیال پردازی می کنیم تا نوعی سپر محافظ در برابر ضایعه تحمل ناپذیر دوروبر خودمان بکشیم ؛ در اینجا از تجربه وحشتناک ، یعنی تجربه یهود کشی ، همچون سپری محافظ خیال پردازی می شود –سپر محافظ در برابر چه ؟ چنین جلوه های ترسناکی در (رجعت به امر واقع)اقتدار نمادین شکست خورده اند : وارونه زوال اقتدار پدرانه و زوال پدردر مقام تجلی قانون نمادین عبارت از ظهور پدر کامجویی تجاوزگر سندرم خاطره کاذب . این چهره پدر متجاوز کثیف ، جدا از امر واقع که زیر ظاهر محترمانه ، خود یک صورت بندی خیالی است و سپری محافظ –در برابر چه ؟ آیا پدر متجاوز سندرم خاطر کاذب علی رغم مشخصه های هراس انگیزش ، تضمینی غایی نیست بر اینکه در جایی لذت جویی و کامجویی نامحدود و کامل وجود دارد ؟ و در نتیجه چه می شود اگر هراس و وحشت حقیقی خود فقدان لذت و کامجویی باشد ؟ نکته مشترک میان این دو پدر ( پدر در فیلم بنینی و وینتربرگ ) این است که هر دو عاملیت قانون/ممنوعیت نمادین را به تعلیق در می آورند ، یعنی عاملیت پدرانه ای که کارکردش ورود کودک به جهان واقعیت اجتماعی با تبعات سخت و دشوار آن است ، جهانی که کودک بدون هیچ سپر محافظ مادرانه ای به آن وارد می شود : پدر بنینی سپر خیالی را در برابر مواجهه وحشتناک با واقعیت اجتماعی می سازد در حالی که پدر متجاوز وینتربرگ نیز پدری خارج از قید و بندهای قانون ( نمادین)است و از اینکه به حداکثر کامیابی دست یابد لذت می برد . بنابرین این دو پدر ما به ازای تقابلی لاکانی میان امر خیالی و امر واقعی هستند : پدر بنینی همچون محافظ یک امنیت خیالی ، در برابر پدر وینتربرگ همچون تعریف سبعیت و بی رحمی امر واقع خشونت فاقد قانون . در اینجا حلقه مفقوده ، پدری حامل اقتدار نمادین ، نام پدر ، و عامل ( اخته کردن)بازدارنده ای است که به سوژه این امکان را می دهد تا وارد نظم نمادین و در نتیجه قلمرو میل شود . هر دو پدر ، پدر خیالی و واقعی آن چیزی هستند که به محض اینکه اقتدار نمادین پدرانه متلاشی شود ، بر جا می ماند . آنچه حاصل می شود ، سوژه هایی هستند که به طرز عجیبی واقعیت زدایی یا کمابیش روان شناختی زدایی شده اند ، انگار با عروسک های ماشین وار سرکار درایم . که از سازکاری کور عجیب پیروی می کنند چیزی مثل سریال های آبکی .»
همانطور که ژیژک توضیح داد پدر فیلم زندگی زیباست کودک را از مادر جدا می کند و سوپر اگو صرفا عامل منع نیست بلکه این استیلا به نحوی است که سوپر اگو خودش مرتب شعار می دهد لذت ببر ، لاکان هم چنین باوری دارد او می گوید : «پدر عقده ادیب است ، که در رابطه دو جانبه مادر و کودک مداخله می کند و آن را می گسلد و بدین گونه از دسترسی کودک به میل مادر مضایقه می کند . این پدری است که قانون را به کودک منتقل می کند –قانون منع زنا با محارم –و میل کودک را تابع قانون قرار می دهد .گرچه باید در نظر بگیرم این پدر خود تابع قانون است . پدر نخستین توتم وو تابوست کع خارج از قانون دانسته می شود . در اسطوره پیش فروید ، پدر نخستین تمثال قدرت مطلق است ؛ پدری که زنان و ثروت قبیله نخستین را با راندن پسران و رقیبانش دور خود جمع می کند . این است که خود تابع قانون نیست –قانونی که پسرش را از دسترسی به زنان قبیله منع می کند . پس ، این پدر دیگر ، ظالم و زنباره – آن روی دیگر قانون است . هر دو پدر از لحاظ روانی در سطح سوپراگو عمل می کنند . همانند سازی خویش با پدر نخستین متضمن ِفرایند مبهم است که به موجب آن سوژه همزمان خود را با مرجعیت ، قانون و در عین حال ، با امیال نامشروعی همانند سازی می کند که از قانون تخطی می کنند و آن را متزلزل می کنند . پدر نیز مانند مورد سوپر اگو به طرز غیر عادی و متناقض نما عمل می کند . او همزمان عامل مرجعیت و تمثالی خارج از قانون است که فعالانه از قانون سرپیچی می کند که خود بر دیگران اعمال می کند . در واقع اگر فردی بخواهد تدابیر بیشتری برای منع چیزی به کار بندد ، به همان نسبت نیز باید میل قوی به ارتکاب جرم داشته باشد . » یادمان باشد « اطاعت از قانون نه تسلیم شدن به فشار خارجی ، یا به اصطلاح ( زور عریان)غیر عقیدتی است بلکه اطاعت از امر است از آن حیث که مافوق فهم و درک است ، از آن حیث که دارای (خصلت ترومایی )و (غیر عقلانی)است : این خصلت ترومایی و هضم نشدنی قانون نه تنها آمریت کامل آن را مخفی نمی کند بلکه شرط بداشتگر آن است ؛ ژیژک به نحوی از انحاء تنها اطاعت واقعی را یک اطاعت بیرونی می داند . اطاعت ناشی از اقناع اطاعت واقعی نیست ، زیرا که در این صورت تابع ذهنیت ما می شود یعنی ما واقعا از آمریت آن اطاعت نمی کنیم بلکه صرفا پیرو داوریِ خود هستیم که به ما می گوید فلان امر شایسته اطاعت است زیرا که نیک است ، خردمندانه است ، یا مفید است … این وارونگی ، حتی بیش از آنکه در رابطه با آمریت بیرونی اجتماع مصداق داشته باشد در مورد اطاعت ما از آمریت درونی ایمان صادق است »
جستار بالا نمایانگر این بود که اقناع و استدلال بیرونی نمی تواند برانگیزنده اطاعت باشد ، اطاعت باید امر بیرونی باشد زیرا در غیر اینصورت فرد با درونی کردن مسئله مورد نظر خود در مقام داور و ارباب بر می آید ، پس در نتیجه پدر در ذهن هر کس حضور دارد و اطاعت سوژه امری اقناعی نیست . بلکه باید اطاعت بیرونی باشد چرا که اگر درونی باشد ارباب درون سوژه مقدم بر ارباب بیرونی است . پس در منطق فکری ما چیزی به نام اطاعت درونی وجود ندارد و اطاعت امری بیرونی است . مثالی دیگر از خود ژیژک شاید گره از این مسئله بر می دارد : «ابراهیم به واسطه ی آمادگی پسر دلبندش اطاعت بی قید شرط خود را از اقتدار خداوند را به اثبات می رساند ؛ اگر درباره ی محتوای خواسته خداوند ؛ اگر درباره ی محتوای خواسته ی خداوند داوری می کرد ؟(او چطور می تواند چنین کار سنگدلانه ای بکند ؟ )اقتدار خداوند به داوری او سپرده می شد و بدین ترتیب قدرت خود را از دست می داد . به عبارت دیگر ، اقتدار واقعی خداوند تنها در تعلیق دینی امر اخلاقی تجربه می شود : اگر خداوند فقط قدرتی بود که اقتدار یا صلاحیت مکملی به فرایض اخلاقی می کند ، اقتدار واقعی خود را از دست می داد و به مثابه ی مکملی زیباشناختی برای اخلاقیات عمل می کرد ، یعنی نوعی موجود خیالی در خدمت مردم عادی ، بندگان تخیل ، بندگان اطاعت از امر نهی های اخلاق انتزاعی . » ژیژک تمایزی که میان دو پدر می گذارد به نحوی مترداف است با پدر سنتی و مدرن یا مدرن و پس مدرن او معتقد است : «امروزه ما به جای پدر سنتی –تضمین کننده ی قانون ، یعنی پدری که قدرت خود را در مقام کسی که اساسا غایب است اعمال می کند ، کسی که ویژگی بنیادین او نه نمایش عریان قدرت ، بلکه تهدید به اعمال قدرت بالقوه است ،با پدری سرکار داریم که مازادین است وبه همین دلیل ، نمی تواند به حامل یک نقش نمادین تقلیل یابد »بر طبق استدلال شخص نگارنده ژیژک می خواهد بگوید در دنیای پست مدرن با مرگ دیگری بزرگ یا آنگونه که نیچه فریاد می زند خدا مرده است ، سلطه بیشتر شده است چون درآن موقع انسان با تمسک به دیگری بزرگی مثل خدا همه ترس خود را به او معطوف ساخته ولی امروزه خود را بی آویز می بیند و رهایش ترس آور است . ژیژک در این باره از لاکان فاکت می آورد : « سوژه مدرن ، به واسطه این فاصله ی به خود منعکس شده از محتوای جوهری ، خود را از قید و بندهای تقدیر رها می کند ؛ او برخلاف فرد سنتی که به کل در سیطره ی چرخه کور تقدیر است ، پُر از پیش ” مسلم انگاری ضمنی ای “که بدون اطلاع سوژه خطوط اصلی زندگیش را ترسیم می کند (تامل می کند )آن ها را به روشنایی روز می آورد –درون مایه ای که همه حامیان مدرنیته تا هابر ماس به شکل مختلفی به آن پرداخته اند اما این بداهت به شدت گمراه کننده است : آنچه لاکان آشکار ساخت عبارت است از آن چشم پوشی ریشه ای ، مضاعف شده ، و خود مرجعی که بعد سوبژکتویته به واسطه آن به ظهور می رسد .» در ادامه ژیژک در تایید حرفش می گوید : «این استعاره ی پدری ، نام پدر ، است که جایی سوژه را در شبکه نمادین تعیین می کند ؛ در نتیجه ، ابتدایی ترین شکل خیانت به پدر است : وفا نکردن به پیمان نمادین ، به آن بنیانی ترین اتحادی که ما را به نام پدر پیوند می زند .سوژه ی روانکاوی ، چنان که لاکان می گوید ، همان سوژه دکارتی است . لاکان در سمینار هشتم versagung ی را که از سوژه-پسر سر می زند حادثه ی ساختاری ظهور پدر وقیح –داننده تلقی می کند . »
خلاصه آن که ژیژک می خواهد بگوید خشونت پست مدرنیست بیشتر از مدرنیست است . نمونه آن را می توان در ارباب کلاسیک با ارباب توتالیتر مشاهده کرد . «در ارباب کلاسیک ، چنین پنداشته می شد که شاه ، در پس بدن عادی خویش ، بدنی متعالی ، و اثیر و اسرار آمیز دارد ، بدنی که به دولت تشخص می بخشد . ما سوژه ها را در برابر ارباب کلاسیک تصور می کنیم ، رفتارمان با شاه در مقام شاهی اش به واسطه این است که او در ذات خود شاه است ، اما واقعیت امر این است که شاه بودن او به این خاطر است که ما همچون یک شاه با او رفتار می کنیم . ما در مقام سوژه ، قربانی این توهم هستیم که شاه پیش از این در ذات خود شاه است لذا ارباب کلاسیک ناگزیر است تا فرمانروایی هایی اش را به یک اتوریته غیر اجتماعی و بیرونی (از قبیل خدا ، طبیعت یا یک رخداد اسطوره ای پیش و غیره .. ) ارجاع دهد و به خود ، در مقام یک ارباب مشروعیت بخشد ، اما در باره رهبر توتالیتر مشکل این است که او برای مشروعیت بخشیدن به سلطه اش نیازی به تمسک به قدرت بیرونی ندارد . او به سوژه هایش نمی گوید : من رهبر شما هستم ، پس باید از من اطاعت کنید ، بلکه کاملا برعکس ، او می گوید : من به ذات خود هیچ نیستم .من فقط تجلی اراده شما و مجری آن هستم . دوام من دوام شماست ، به طور خلاصه رهبر توتالیتر قدرت خود را مشروعیت می بخشد و از این راه راز ارباب کلاسیک خود افشا می کند . اساسا او به سوژه هایش می گوید : من ارباب شما هستم ، چون شما با من همچون اربابتان رفتار می کنید . این شما هستید که با رفتارتان مرا ارباب خود می سازید » فریب بنیادین این در این نکته است که نقطه ارجاع رهبر توتالیتر ، یعنی آنچه او برای مشروعیت بخشیدن به فرمان روایی اش بدان ارجاع می دهد (مردم ، طبقه و ملت ) وجود ندارد یا ، به بیان دقیق تر این نقطه ارجاع می دهم ، طبقه و … تنها از طریق خود حزب و نماینده بت واره اش ، یعنی رهبر حزب ، تعیین می شود و اساسا در اینجا مردم به خودی خود وجود ندارند . برعکس ارباب کلاسیک تا جایی ارباب است که سوژه ها با او هم چون ارباب رفتار می کنند ، اما در توتالیتاریسم ، مردم «مردم واقعی » اند تا آنجا که از طریق حزب یا نماینده اش رهبر تجسم می یابند » و به همین دلیل « عضو واقعی مردم کسی است که از قانون حزب حمایت می کند ؛ کسانی که علیه قانون حزب عمل کنند خود به خود از میان مردم کنار گذاشته می شوند و دشمن مردم تلقی می شوند »
این یادداشت در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ و نشریه «فلسفه نو»انتشار می یابد.
کیانوش دل زنده کار شناس ارشد علوم سیاسی دانشگاه تربیت معلم ( خوارزمی تهران)
kianooshdelzendeh@yahoo.com