روز ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳، دولت ایالات متحده زیر فشار شرکت های بزرگ چند ملیتی به ویژه شرکت «یونایتد فروت کمپانی» و تحت هدایت نظری اقتصاددانان مکتب شیکاگو به ویژه میلتون فریدمن، و البته با بهانه رایج در این دهه، یعنی جلوگیری از خطر کمونیسم در قاره آمریکا، دولت دموکراتیک سالوادور آلنده را در شیلی با یک کودتای نظامی سرنگون کرد و پینوشه، یک ژنرال بی رحم را به جای او بر سرکار گذارد که زمام اقتصاد کشور را به دست اقتصاددان تربیت شده در مکتب شیکاگو، شاگردان فریدمن و آرنولد هاربرگر، یعنی خوزه پینه را و هرمان بوچی داد تا به تصور خود کشور را به شکوفایی اقتصادی برسانند. در طول هفده سال حکومت نظامی پینوشه، ۲۲۷۹ نفر کشته یا ناپدید شدند، صد هزار نفر به زندان های سیاسی افتادند، صد ها هزار نفر پناهنده سیاسی از کشور گریختند و وحشیانه ترین شکنجه ها علیه زندانیان اعمال شد و این حرکت، آغازی بود بر گروه جدیدی از کودتاهای نظامی و فساد سیاسی که قرنها در آمریکای لاتین از جمله به وسیله همان کمپانی رایج بود ( به صورتی که حتی نویسندگان ادبی و شاعرانی نظیر مارکز، آستوریاس و نرودا آن شرکت را در کارهایشان افشا کرده بودند). نتیجه مورد انتظار رونق و رشد اقتصادی بود، و نتیجه به دست آمده گسترش فساد و ورشکستگی اقتصادی به گونه ای که از آغاز دهه ۱۹۸۰ شیلی به ناچار به سوی دموکراسی بازگشت و ژنرال ها را روانه سربازخانه هایشان کرد.
روز ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱(تقریبا سی سال پس از ماجرای نخست) چند گروه تروریستی همزمان چندین هواپیمای آمریکایی را در واشنگتن ربودند و با آنها دست به حمله انتحاری علیه برج های سازمان تجارت جهانی، پنتاگون، و چندین مرکز دیگر زدند. در این حملات، برج ها فرو ریختند و ۲۹۷۳ نفر کشته، صدها نفر زخمی و میلیاردها دلار خسارت به اقتصاد آمریکا و اقتصاد های جهان وارد شد. پس از این ماجرا، نام گروهی بر سرزبان ها افتاد که برای سردمداران آمریکا از لااقل ۱۰ تا ۱۵ سال پیش از آن، آشنا بود، زیرا خود به صورت غیر مستقیم از طریق عربستان و پاکستان باز هم در سال های ابتدای دهه ۱۹۸۰ و برای مبارزه با خطر کمونیسم در منطقه خاور میانه آن را تاسیس کرده بودند و به تدریج و به خصوص پس از فروپاشی شوروی کنترل آن را از دست داده و این گروه نیز بدل به شبکه ای مرکب از هسته های کوچک و مجزا و غیر قابل دسترس شده بود. یازده سپتامبر که شاید اسرار آن روزی کاملا کشف شود، با حوادث عجیب و سوداگری های مالی غریب و ندانم کاری های امنیتی شگفت انگیزی، پیش و پس از خود همراه بود که به تشکیل یک کمیسیون ویژه تحقیق در آمریکا شد(و ما در اینجا وارد آنها نمی شویم) ولی مهم ترین نتیجه آن دادن بهانه لازم به دولت آمریکا برای پیش گرفتن سیاستی تهاجمی در منطقه خاور میانه بود که ابتدا با افعانستان آغاز ، سپس با عراق ادامه یافت و در نهایت به ایران رسید. هدف ادعایی آمریکا گسترش دموکراسی در این منطقه و هدف اصلی اش که از ابتدا بسیاری از روشنفکران خود این کشور و سایر کشورهای غربی ( به نحو باز هم عجیبی در تضاد با «روشنفکران» وطنی ما) بر آن تاکید کرده بودند و سرانجام آشکار شد، تامین منابع استراتژیک انرژی این کشور به مثابه ضامنی برای سلطه اقتصادی- نظامی آن و تقویت تصور خام ابرقدرت واحد جهانی شدن بود که با کنترل مطلق منابع انرژی فسیلی قاعدتا باید به دست می آمد. اما نتیجه واقعی به دست آمده درگیر شدن آمریکا در یک تله نظامی و اقتصادی – اجتماعی بود که از دولت بوش منفور ترین دولت کل تاریخ ایالات متحده را ساخت و چنان قدرتی به محالفان او در حزب دموکرات داد که برای نخستین بار واقعه ای غیر قابل تصور یعنی به قدرت رسیدن یک سیاهپوست را در راس این کشور که فکر آن کمتر از ده سال پیش هر کسی را به خنده می انداخت، به واقعیتی بسیار محتمل تبدیل کرد.
نوشتههای مرتبط
دو واقعه با سی سال فاصله، اما دو واقعه که چرخه ای حقیقی از خشونت را نشان می دهند: «باد کاشتن و طوفان درو کردن». با این وصف، ساده انگارانه است که امروز نسبت به موقعیت شکننده آمریکا و تاثیر مثبت آن بر موقعیت جهان چندان خوشبین بود. «فروپاشی ایالات متحده»( و در واقع فروپاشی سلطه بین المللی این کشور) اگر هم اتفاق بیافتد، به معنای ضربه ای شدید بر اقتصاد جهانی خواهد بود زیرا این کشور یکی از مقروض ترین کشورهای جهان( آن هم به پول ملی خود یعنی دلار) است و این قرض ها را از بسیاری از کشورهای جهان گرفته است. افزون بر این، جنون ابر قدرت خواهی که آمریکا که آن را عملا با جنگ سرد از سال های دهه ۱۹۵۰ آغاز کرد(و البته شوروی پیشین نیز با تصور خامی که از جهانی شدن داشت از آ« استقبال و درونش درگیر شد) و بسیار سریع آن را با سیاست های نولیبرالی بانک جهانی و صندوق بین المللی پول در جهان دنبال کرد، از ابتدای دهه ۱۹۷۰ و با کودتاهای آمریکای لاتین وارد مرحله عملی و نقطه عطفی سخت شد و در نهایت چاره ای جز آن باقی نگذاشت که اقتصاد های سوداگرانه مالی نسبت به اقتصاد های تولیدی اولویت یافته و از یک سو با نظام جهانی اقتصاد های مافیایی (سیستم های درآمد زایی جنایت بار و پول شویی) و از سوی دیگر با گسترش شبکه های نظامی غول آسا و پرهزینه (ناوگان آمریکا که عملا جهان را اشعال نظامی کرده است) به یکدیگر پیوند خورده و راهی جز گسترش تروریسم کورکورانه که جنگ «نامتقارن» (حمله به اهداف غیر نظامی در ضعیف ترین نقاط دشمنی تا به بن دندان مسلح و غیر قابل شکست) نماند. بگذریم که همین جنون را باید تا اندازه ای ریشه باززایی تمایلات نظامی گرای خطرناک به ابرقدرت شدن در سایر کشورهای بزرگ نظیر روسیه و چین و هند نیز دانست.
و در این میان ظاهرا باید در یک خلاء فکری و بهتر است بگوئیم یک تهی مغزی کامل همچون اقتصاددانان تازه به دوران رسیده برخی از کشورهای توسعه نایافته و «روشنفکران» خود ساخته همین کشورها بود که چاره کار چنین جهانی را در متون لیبرالی قرن نوزدهمی و بیستمی و در تلاش برای باز سازی نظریه های تمدنی هزاره ای دانست، تا بتوان «خود گفت و خود خندید»، تا بتوان چشم را بر تجربه های بی شمار سی سال گذشته در عرصه های اقتصادی و سیاسی و فناورانه بست و خود را محور جهان پنداشت و تصور کرد که جهانیان هیچ مشکل دیگری جز آنکه به «مسئله» ما (که خود از عوامل اصلی و آگاه ایجادش بوده اند) بپردازند، ندارند، باید بسیار و واقعا بسیار ساده پندار بود یا دیگران را ساده پندار پنداشت تا بتوان تصور کرد که کار بسیار مهمی انجام می دهیم اگر پیچیدگی کنونی جهان را در فرمول های پیش پا افتاده دهه های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰، یعنی دوران جنگ سرد خلاصه کرده و تصور کنیم نزاع بر سر دعواهای دو جناح و سه جناح و غیره یا بر سر استراتژی های «دخالت» یا «عدم دخالت» دولت در اقتصاد های ملی ( که در بسیاری از کشورهایشان درآمدهای سالانه شان، به زحمت به حجم مبادلات مالی چند روزه یک یا دو بورس بزرگ دنیا می رسد)، یا بازی های دیپلماتیکی است که بیشتر به نمایش های مضحک شبیه سازی شده کنفرانس های قرن نوزدهمی درباره جنگ و صلح ها شباهت دارند تا حتی به سایه ای از واقعیت روابط پیچیده مبتنی بر اقتصادهای درهم تنیده مافیایی، دولتی و چند ملیتی.
یازده سپتامبر اما، نشان داد که اگر جنون پول و قدرت می تواند تا حد غیر قابل تصوری در پوچی ِ گنداب باور نکردنی ای که جهان امروز درونش دست و پا می زند، پیش رود، جنون انتقام جویی و جبران حقارت های تاریخی یا روزمره نیز قادر است تمام مرزهای تصور پذیر را در هم شکسته و آینده ای بسیار تیره تر را به همه جهانیان وعده دهد و به ویژه نشان دهد که در جهانی که بر آن نه عقل و شرف و عدالت انسان گرایانه بلکه صرفا اولویت های سودجویانه الگو برداری شده از اقتصاددانانی از جنس فریدمن حاکم است، دیگر هیچکس، در هیچ کجا در امنیت به سر نمی برد. البته هیچکس، به جز شاید نومحافظه کارانی که آگاهانه یا ناخود آگاهانه از تمایلی ناگزیر به گول زدن دیگران، برای آرامش بخشیدن به خویش، تبعیت می کنند.
این مقاله نخستین بار در ویژه نامه یازدهم سپتامبر روزنامه کارگزاران در شهریور ۱۳۸۷ منتشر شده است.