انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

چرا که ما در جایی هستیم که نیستیم

شرح تصویر: دروازه ی دوسالانه ی معماری ونیز ۲۰۱۲ ، اثر نورمن فاستر

شرح متن: این نوشته، اقتباسی است از فصلِ نهمِ کتابِ “بوطیقای فضا” با نام “دیالکتیک برون و درون” نوشته ی “گاستون باشلار”

The Poetics of Space / Gaston Bachelard / Season 9: The Dialectics of Outside and Inside

در فلسفه، دو مفهوم برون و درون گاها در تقابل هندسی-مکانی با هم تعریف می شوند. این طرحِ افکندنِ تمایزِ قطعی میان برون و درون، صرفا کلیشه ای زبانی-انتزاعی است؛ که ما را از درک واقعیت زیست شده غافل می سازد. مادامی که از این نگاهِ متقابل عبور شود، دیده خواهد شد که هر مکان برونی در حال تبدیل به مکان درونی است و بالعکس. که نه تنها در تعارض نیستند، بلکه در هم تنیده اند. این آمیزش، محور زایش طیفی از تخیل تا تفکر در ذهن است. در یک رابطه ی رفت و برگشتی، وجود این طیف، خود بر یکپارچه و هندسی نبودن مکان و عدم وجود تمایز قطعی میان مکان بیرونی و درونی تاکید دارد. این نوشته بر آن است تا با حذف قدرت های تعین بخشِ مکانیِ این سو و آن سو ، اینجا و آنجا ، به سطحی فراتر از تحدید قلمرو تخیل و تفکر رسیده و با عبور از همه ی موقعیت ها، موقعیتِ همه ی موقعیت ها را عرضه دارد.

مایلم نحوه ی بروز تخیل و تفکر را روی طیف پیوسته ی برون تا درون در بافت زبان و کلمات بررسی کنم: در جمله ی “در آنجا بود” با توجه به اینکه تاکید اصلی در کجاست، این تمایز مشخص می شود. آیا تاکید اصلی بر وجود است یا بر آنجا؟ آیا من ابتدا باید وجودم را در آنجا جستجو کنم؟ یا باید ابتدا و فراتر از هم

ه، در وجودم یقین ثبوت داشتن در جایی را بیابم؟ در هر صورت، ارتباطِ آنجا (برون) و وجود (درون) است که ذهن را به کار می اندازد؛ اگر آنجا چنان با قدرت بیان شود که وجوهِ وجودیِ مسائلِ مورد نظر کمرنگ شود، ذهن وارد حوزه ی تفکر شده است و اگر تعریف وجود پر رنگ تر باشد، اندیشه در حوزه ی تخیل در باب آنجا قدم گذارده است.

کنش ذهن در دو حوزه ی تخیل و تفکر به ترتیب این گونه تعریف می شود: ۱)تجربه ی ما از وجودِ وابسته به مکان. ۲)تجربه ی مکان به واسطه ی حضور وجود در آن. در قلمرو تخیل (حوزه ی اول) در چنگال وجود اسیریم، همواره از آن به در آمده و به آن باز می گردیم؛ بنابراین هر امری پیچاپیچ، دوار و مکرر است. در قلمرو تخیل، به ندرت بیانی طرح می شود که پیش از آن وجود دیگری –و یا حتی همان وجود- در رابطه با همان مکان، بیان کرده باشد. به همین دلیل، ذهن در حوزه تخیل پویاست و مرز مشخصی ندارد. در مقابل، قلمرو تفکر (حوزه ی دوم) که تجربه ی مکان در آن به واسطه ی بینایی صورت می گیرد و وجود کمتر به خود می نگرد، حوزه ای با ثبات تر است. وجود برای برقراری سازگاریش با محیط، در برون می ایستد و بیان های هندسی جای بیان های وجودی را می گیرند. بواقع، وجود برجسته و مشخص نیست و حدود و اشکال مکان، چارچوب و مرزهای تفکر را تعیین می کنند.

باید اشاره کرد که تفکر و تخیل متقارن هم نیستند. تقابل بین امر محدود و امر گسترده، تقابلی حقیقی نیست و با کوچکترین تماس نامتقارن بودن آن آشکار می شود. می توان مرز بین تخیل و تفکر را ارجاعات هندسی وار دانست. در مثالی که ذکر شد، با حذف ارجاعات هندسی وار از تجربه ی بودن در جایی، به بیانی از وجود دست می یابیم که به واسطه ی بی شمار اختلاف های جزئی متنوع، تکثر می یابد. این امر تجربه ی حاصل را به حوزه ی تخیل می کشاند. می توان این بیان ظریف و بدیع (خیال) را با اتخاذ پارامترهای عینی تر و به لحاظ پدیدار شناختی دقیق تر، به مرز ورود به حوزه ی تفکر کشاند. با بخشیدن قدرت بسط، تعمیم و تفصیل به تجربیات وجودی از طریق ارجاعات هندسی، می توانیم مطمئن باشیم که به یقینی معقول دست یافته ایم که می توان نام تفکر – ِحاصل از آن تجربه- بر آن نهاد. به میزانی که وجود آنجا بودنش را از دست دهد، با خیال قدرتمندتری در ذهن مواجه ایم؛ و هرچه امکان استقرار یابد، به سمت تفکر مطلق حرکت کرده ایم.

در اینجا کابوسی در باب عدم یقینی بودنِ شناخت هایِ درون بروز می کند: مادامی که درون نگری و شناخت از وجود در حوزه ی تخیل باشد، چگونه می توان به درکی منطقی از خویش رسید؟ برای یافتن جایگاه وجودیِ خویش، چگونه می توان از حوزه ی تفکرِ ذهن استفاده کرد؟ وقتی که وجود از طریق خیال تجربه می شود، پس باید تفکر و منطق، هنگام درون نگری ارزش و معنایش را از دست بدهد! اگر بگوییم که این کابوس حاصل شکی آنی در باب یقینی بودن درون و تمایز آن با برون است، این تجربه را عقلانی کرده ایم.

پدیدار شناسی خیال، وظیفه ی تثبیت این وجود بی دوام را دارد. این سطح از خیال بر همه ی تلقی ها از مکان مندی های بیرونی ایراد وارد کرده و با ادغام مکان مجازی با مکان حقیقی، یکپارچگی مکان را بر ذهن تحمیل می کند. بنابراین لزومی به مکان یابی برای وقایع عاطفی نیست. این گونه محصول پدیدار شناسی، تفکری می شود که با خیالی مبالغه آمیز در تضاد است. پدیدار شناسی، بررسیِ وجودِ روانیِ خیال را زمانی صورت می دهد که هیچ فروکاهشی از موجودیت، از بودن در مکان بیرونی رخ نداده است؛ یعنی در برابریِ میانِ وجود و آنجا. در اینجا دیالکتیک برون و درون در بالاترین سطح خود قرار دارد و اصل و اساس پدیدار شناسی را شکل می دهد.

هیجانات و احساسات انسانی بسته به نحوه ی دیالکتیک برون و درون، در هر دو سطح خودآگاه (در اینجا تفکر) و ناخودآگاه (در اینجا تخیل) رخ می دهند. زمانی که خالصا خیال را تجربه می کنیم، در پی تبدیل شدن به وجودی هستیم که از زخم درون وجود خود آگاه نیست. در اینجا وجود آنچنان حساس است که با یک تلنگر اندوهگین/شاد/هراسان/و… می شود. بدین سان مکان درونی ابهامش را به مکان بیرون بخشیده و مبالغه ی خیال چنان طبیعی رخ می دهد که هر قدر هم وجود تحت کنترل باشد، بواسطه ی نیروی این هیجانات، باید انتظار رفتاری –در سطح ناخودآگاه و -غیر قابل پیش بینی از او داشت. به میزانی که از ابهام مکان برون کاسته شود، ذهن قادر می شود تا ابزاری بیابد که واقعا برای تحلیل عواطف انسانی موثر است. با این وجود، همان قدر که حضور احساسات و عواطف در سطح ناخودآگاه –و در قلمرو تخیل- خطرناک است؛ در بیان حال خویشتن به سراغ ریشه ها رفتن –از طریق تحلیل عواطف و بهره جستن از تفکر- نیز خطرناک است. در مواجهه با این خطر، پدیدار شناسیِ خیال به ما اجازه می دهد که وجود انسان را در مقام وجود یک پوسته کشف کنیم. در پوسته ی وجود، در قلمرویی که وجود می خواهد هم مشهود باشد و هم پنهان، جریان های درون و برون چنان بی شمارند و آنچنان با هم جابه جا می شوند، که در قلمرو تامل و تردید قرار می گیرند؛ در اینجا می توانیم به این تعریف برسیم: “انسان، وجودی نیمه گشوده است.”

منشاء فرضیه ی “هندسی نبودنِ مکان و عدم وجود تمایز قطعی میان برون و درون” –که در ابتدای نوشته ذکر شد- همین عالم نیمه گشودگی است. با وجود تمام این استدلالات و دسته بندی هایی که تاکنون ذکر شد، باز هم نمی توان مرزهای طیف تخیل تا تفکر در ذهن را مشخصا تعیین کرد. مایلم این درهم تنیدگی برون و درون را –که عامل درهم تنیدگی تخیل و تفکر است- در بافت کلمات بررسی کنم: وقتی کسی می گوید “خانه ی دوران گذشته در درونش همچنان پابرجاست”، من این گونه تفسیر می کنم که صرفا می خواهد بگوید که یک خاطره ی کهن در ذهنش حفظ شده است نه خانه. وجود این خاطره -یا بهتر بگویم احساس به جا مانده از آن خاطره- به خیال او مکان می بخشد و کالبد های خیالینی می آفریند و باز می آفریند. در این جاست که اندیشه باژگونی مواضع برون و درون را واقعا تجربه می کند و مجموعه ای در هم تنیده از تخیلات و تفکراتِ بهره مند از حقیقت به وجود می آید. با دو رویکرد می توان با این احساس برخورد کرد: ۱) برای بهره بردن از رویا پردازی چنین صورت خیالی، در وهله ی اول باید در وجود خود فرو رفت، سپس اجازه داد تا حس و حال خانه به سوی ما جریان پیدا کند. در اینجاست که امور درونی خانه، امور درونی ما شده و همزمان همه ی حس و حال خانه در ما مکان مند و متمرکز می شود. دیگر خانه را نمی بینیم. خانه دیگر ما را محدود نمی کند. زیرا که ما در اعماق غایی خیال آن قرار گرفته ایم. همه ی خانه های پیشین ما حاضر می آیند و با این خانه یکی می شوند. ۲) در رویکرد ذهن عقلانی، برای پذیرش این حس و حال، ابتدا اجزاء و صدا ها –هر آنچه می بینیم و هر آنچه می شنویم- تجربه می شود. زیرا واقعیت این است که اینها عامل بروز احساسات در وجود فرد شده اند. احساساتی که عالم برونی از طریق عناصر سمعی بصری مکان، در کنه وجود ما ترسیم می کند.

در این نوشته از وجود تداومی بلا انقطاع میان درون و برون گفته شد، مکان درون و برون بنیادها و تضادهای هندسی خود را از دست دادند و عامل بروز طیفی در ذهن انسان شدند که از تخیل تا تفکر در جریان است. دو رویکردی که در پایان بیان شد، به ترتیب می تواند آغازگر بحث و تحقیق در باب نحوه ی ظهور سوررئالیسم و رئالیسم باشد.