مارتین سلیگمن برگردان نازنین اردوبازارچی
اشاره: مارتین سلیگمن، روانشناس آمریکایی، استاد دانشگاه پنسیلوانیا است. یکی از تئوری های عمده او که شهرت جهانی نیز دارد نظریه “عجز آموخته شده” است که بر طبق آن فرد بدلیل تجارب تلخ گذشته از کوشش برای پیشرفت سر باز می زند و خود را همواره شکست خورده می داند. سلیگمن در کتاب “کارخانه شادکامی”، که مقاله حاضر نیز از این کتاب انتخاب شده ، به سازوکار شادکامی پرداخته و از منظرهای مختلف بدان پرداخته است. سلیگمن در این مقاله به بررسی عوامل مؤثر در شادکامی پرداخته و متدی نیز برای اندازه گیری شادکامی ارائه داده که همین یکی از ویژگی های بارز این مقاله است.
نوشتههای مرتبط
دلیل عطش ما برای شادکامی چیست؟چرا خود را شاد می دانیم؟ چرا چنین احساسی داریم؟ چرا وقتی در زندگی پیشرفت می کنیم احساسی چنان شدید و سلطه جویانه به ما دست میدهد و حاضریم تمام زندگی مان را صرف بدست آوردن آن کنیم؟
پیشرفت و احساسات مثبت
در جهانی که روان شناسی حرف اول را در آن میزند اگر احساس مثبتی به شخص یا چیزی داشته باشیم به سمت او کشیده می شویم در صورتیکه احساسات منفی ما را از آن دور می کند. بوی دلنشین شیرینی ما را به سمت فر می کشاند و بوی زننده استفراغ ما را وادار به تغییر مسیر می کند. آمیب ها و کرم ها نیز بدون دخالت احساسات و به مدد قابلیت های حسی و رانشی خود به سمت چیزهایی که بدان ها احتیاج دارند کشیده می شوند و از تله ها دوری می جویند.
موجودات پیچیده تر در طی مراحل رشد خود زندگی پر احساسی را تجربه می کنند. دلیل این امر چیست؟ مقایسه احساسات مثبت و منفی نخستین شاخصه ای است که به ما امکان حل این مسئله پیچیده را می دهد.
احساسات منفی مانند ترس، اندوه و عصبانیت خط مقدم مبارزه ما در برابر تهدیدات بیرونی هستند. ترس نشانه یک خطر پنهان است، اندوه نشان از دست دادن و خشم ناشی از رفتار نامناسب دیگری است. خطر، فقدان و توهین تهدیداتی هستند که در طول رشد می توانند بر بقای انسان اثرگذار باشند. این تهدیدات بیرونی گونه ای بازی برد و باخت هستند که در آن بردن یک شخص برابر با باختن دیگری است. بازی تنیس نیز از این نوع است چرا که با هر امتیازی که بازیکن بدست می آورد حریف اشیک امتیاز از دست می دهد. جدال یک زوج بر سر یک تکه شکلات نیز از همین نوع است. احساسات منفی نقشی اساسی در این گونه بازی های برد و باخت دارد و در آنهانتیجه از اهمیت بالایی برخوردار است. تنازع بقا یکی از اصلی ترین گونه های بازی برد و باخت در طی رشد است که در اشکال حاد آن مجموعه ای از احساسات منفی در انسان برانگیخته می شوند. انتخاب طبیعت نیز گسترش احساسات منفی را تسهیل کرده است. اجداد ما بسیار دچار اندوه بوده اند چرا که زندگی بازی ای بوده که یا در آن شکست خورده اند و یا در صورت امکان از آن گریخته اند و ژن های معتبری را به آیندگان انتقال داده اند.
چهار جزء تشکیل دهنده احساست ما
تمامی احساسات ما از چهار جزء ادراکی، حسی،فاهمه و کنشی تشکیل شده اند. جزء ادراکی تمام احساسات منفی از نفرت- بیزاری، ترس، انزجار و کینه- تشکیل شده است. این ادراک درست مثل چیزهایی که می بینیم و بوها و عطرها به خودآگاه تحمیل می شود و جای همه چیز را می گیرد. ادراکات منفی- که به مثابه زنگ خطری حسی عمل می کنند- نزدیک بودن یک بازی برد و باخت را هشدار می دهند و تمامی ارگان ها را بسیج می کنند چرا که دریافته اند مسئله ای پیش آمده و خطر نزدیک است. این احساسات ناگزیر تفکری هدفمند و محدود را در ما می انگیزانند و توجه ما را به سلاح مهاجم جلب می کنند و نه آرایش آن.همه اینها به یک کنش سریع و قاطع می انجامد: مبارزه، فرار و یا فرو رفتن در حالت دفاعی.
محققین در این مورد اتفاق نظر دارند( شاید فقط در بخش حسی) و همین امر از زمان داروین تفکراتی انقلابی در باب احساسات منفی بوجود آورده است. به همین سبب عجیب است که توافقی در باب احساسات مثبت بدست نیامده است.
محققین پدیدارها و پی پدیدارها را از هم جدا می دانند. اگر پایتان را بر پدال گاز فشار دهید این پدیدار یک سری اتفاقات را سبب می شود که به سرعت گرفتن ماشین می انجامد.پی پدیدار نوعی شمارشگر و یا سنجه است که هیچ بازده علّی ای ندارد- بعنوان مثال، سرعت شمار ماشین سبب سرعت گرفتن آن نمی شود و فقط سرعت ماشین را به راننده نشان می دهد. رفتارشناسانی مانند اسکینر در طول نیم قرن ثابت کرده اند که تمامی حیات ذهنی انسان چیزی بجز پی پدیدار نیست، چیزی درست مثل کف خامه ای است روی کاچوپینوی رفتار. این نظریه هنگامی صادق است که مثلاً شما در حال فرار از دست یک خرس هستید و ترس شما بازتاب عمل فرار شماست، حالتی ذهنی که پس از کنش هماره بجای می ماند. مختصر اینکه ترس محرک فرار نیست، فقط نشانگر سرعت است.
من حتی به رغم کار کردن در یک آزمایشگاه رفتارشناسی تیز خیلی زود ضد رفتارشناسی شدم. پدیدار عجز آموخته شده که من در حال مطالعه اش بودم مرا متقاعد کرد که برنامه رفتارشناسی کاملاً به راه غلطی رفته است. حیوانات و خاصه انسان ها قادرند روابط پیچیده ای میان پدیدارها برقرار کنند( بعنوان مثال بگویند: ” من به درد هیچ کاری نمی خورم” ) و آنها را تعمیم دهند( “دیروز نتوانستم کاری انجام دهم و حتی اگر امروز نیز شرایط تغییر کنند باز هم مؤفق نخواهم شد” ) روند داوری با بررسی این احتمالات پیچیده شکل می گیرد و روند انتظار نیز نتیجه تعمیم دادن آن احتمالات است. اگر شخص ناتوانی هایش را جدی قلمداد کند دیگر نمی توان این روندها را نوعی پی پدیدار دانست چرا که رفتارهای ناشی از ترک شدگی را تشدید می کنند. کار بر روی مسئله ناتوانی یکی از نوآوری هایی بود که رفتارگرایی را زیر سؤال برد و در سال ۱۹۷۰ به تجلیل از روان شناسی شناختی رسید که خود زیر سایه روانشناسی جهانی بود.
زمانی معتقد بودم احساسات منفی از دسته پی پدیدارها نیستند. تفسیر تکاملی برایم قانع کننده تر بود. افسردگی و غمگین بودن نه تنها نشانه از دست دادن هستند بلکه رفتارهایی مانند خودکشی و یا گسست عاطفی و احساس ترک شدگی را نیز سبب می شوند. ترس و اضطراب علامت وجود خطر هستند و باعث امتناع و فرار از منازعه و دفاع می شوند. خشم علامت توهین و ایجاد مزاحمت برای عدالت است.
اما عجیب است که این منطق رادر مورد احساسات مثبت ، چه در حرف و چه در عمل، قبول ندارم. احساساتی مانند خوشبختی، خوش خلقی، اشتیاق، اعتماد به نفس و شادی برای من واضح نیستند. من شک دارم این احساسات بتوانند سبب بوجود آمدن چیزی بشوند و اگر شانس این را نداشتید که با حجم زیادی از این احساسات مثبت به دنیا بیایید شک دارم که باز هم قادر به تقویت آنها خواهید شد.من در کتاب” کودک خوش بین” گفته ام که اعتماد به نفس بطور خاص و شادکامی بطور عام اثرات ثانویه درست عمل کردن در جهان هستی هستند. حتی اگر حد اعلای اعتماد به نفس نیز قابل دسترسی باشد اما تلاش برای رسیدن به آن پیش از دستیابی به ارتباطی صحیح با جهان هستی باعث بی نظمی در رابطه هدف و وسیله خواهد شد. و این حداقل چیزی است که می توان تصور کرد.
اینکه در زندگی شخصی خود می بینم این احساسات خوشآیند بسیار کم به سراغ من می آیند و چندان پایدار نیز نیستند باعث ناامیدی من می شود. من این را به غیرطبیعی بودن خودم تعبییر می کنم اما فقط تا وقتی که مطلبی در باب احساسات منفی و مثبتنخوانده باشم. طبق تحقیقات دانشگاه مینه سوتا، ویژگی های شخصیتی، خوش خلقی و عاطفه کاملاً ارثی هستند. اگر هر یک از دوقلوهای همسان که دارای ژنهای مشابهی هستند خندان و یا عبوس باشد بسیار محتمل است که دیگری نیز همانگونه باشد اما در دوقلوهای غیر همسان که ژن های مشابه کمتری دارند احتمال هم عاطفه بودن کمتری وجود دارد.
آیا شما از دید خود کم عاطفه هستید و یا کاملاً عاطفی؟ و این عاطفه شامل احساسات و خلق و خو نیز می شود. در ادامه به الگوی پاناس خواهیم پرداخت که توسط دیوید واتسون، لی آنا کلارک و اوک تله گان طراحی شده و می تواند میزان این عواطف را به خوبی بسنجد. این نوعی تکنیک ترسناک نیست بلکه یک تست ساده و ثابت شده است.
تست عواطف بر پایه الگوی پاناس
این الگو از تعدادی لغات خاص تشکیل شده است که احساسات مختلف را توصیف می کنند. پس از خواندن هر بخش، پاسخ صحیح را در کنار کلمات قرار دهید. تعیین کنید که در حال حاضر برای هر موقعیتی چه احساسی دارید. می توانید از این الگو برای پاسخ هایتان استفاده کنید.
۱= بسیار اندک
۲= کمی
۳= تقریباً
۴= کاملاً
۵= بسیار زیاد
ام= احساسات مثبت
ان= احساسات منفی
علاقمند( ام)
مضطرب( ان)
هیجان زده ( ام)
آزرده( ان)
قوی( ام)
توانا( ام)
ترسیده( ان)
دشمن( ان)
امیدوار( ام)
مفتخر( ام)
تحریک پذیر( ان)
هوشیار( ام)
شرمگین( ان)
تحت تأثیر( ام)
نگران( ان)
مصمم( ام)
دقیق( ام)
عصبی( ان)
کوشا( ام)
وحشت زده( ان)
در انتها به طور جداگانه امتیازات احساسات مثبت و منفی را جمع بزنید. هر دو امتیاز شما باید بین ۱۰ تا ۵۰ باشد.
برخی افراد در طول زندگی شان احساسات مثبت فراوانی دارند، اغلب اوقات در حالت خوبی هستند و چیزهای خوب به آنها شادی و لذت می دهد. در مقابل افراد زیادی از این احساسات مثبت بی نصیب هستند، اغلب اوقات حال خوبی ندارند و در نهایت، حالشان زیاد بد نیست. رسیدن به موفقیت این افراد را غرق شادی نمی کند.بخش عمده ای از انسان ها جایی میان این دو دسته قرار می گیرند. به نظر من علم روانشناسی باید به این گروه بپردازد. تفاوت های بنیادین مربوط به عصبانیت و افسردگی پیشترها مشخص شده اند. چرا حالا به احساسات مثبت نپردازیم؟
نتیجه این بحث نظریه ای استکه دوره های حیات احساسی ما را شرح می دهدو می توان آن را راهنمائی ژنتیکی فرض کرد. اگر تمامی مراحل این بحث آشکار و روشن نباشند، نظریه حاصل از آن نیز خواهد گفت که برای احساس شادکامی نمی توان کار زیادی انجام داد. در این شرایط تنها می توان در این سرزمین یخ زده احساسات محبوس شد و در جهانی زیست که برای کسانی که دارای احساسات مثبت هستند تمامی آن شادکامی ها و خوشی ها را به ارمغان می آورد.
دوستی دارم که به مراتب کمتر از من به احساسات مثبت عقیده دارد. او بر اساس معیارهای معمول جامعه انسانی موفق محسوب می شود، چه در کار و چه در تفریح. او در مقام مدیرعامل یک شرکت بزرگ درآمد میلیونی دارد و در دوره های زیادی قهرمان بازی بریج بوده است. و همه اینها را ظرف بیست یا سی سال بدست آورده است. او فردی جذاب، منطقی، باهوش و مجردی خوش شانس است. اما با اینحال فکر می کند که در زندگی عاطفی به طور کامل شکست خورده است. همانطور که گفتم او به طور عملی مخالف با وجود احساسات مثبت است. من شاهد قهرمانی او در یک دوره بازی بریج بودم. او فقط لبخندی ماسیده بر لب داشت و خیلی زود برای تماشای بازی فوتبال در تنهایی خود از آنجا گریخت. اینها بدان معنا نیست که او فاقد احساس است. او کاملاً از احساسات و خواسته های دیگران آگاه است و به آنها پاسخ نیز می دهد، همه او را فردی مهربان می دانند، اما خود او احساس شادی ندارد.
این دوست من پنج سال نزد روانپزشکی نیویورکی می رفت. او عقیده داشت که یک جای کار او لنگ است. دکترش به شیوه ای دست زد تا بتواند ریشه های این عدم احساس شادکامی را در زخم های دوران کودکی او بیابد. اما او هیچ زخمی نداشت.
در حقیقت، شاید هیچ جای کار او لنگ نبود. او فقط بطور بنیادین به اشباع بیرونی احساسات مثبت رسیده بود. تغییرات به گونه ای رخ داده اند که انسان های افسرده بسیاری را به جا گذاشته اند و انتخاب های طبیعی به گونه ای رخ داده اند که احساسات مثبت و منفی در کنار هم حضور پیدا کنند. زندگی احساسی سرد این دوست من را شاید بتوان از یک دید نوعی موهبت تلقی کرد. برای قهرمان شدن، مدیرعامل و ثروتمند شدن خون سردی زیادی لازم است اما در همان حال آتش از هر جهت زبانه می کشد. سال هاست که او نظر مرا در این مورد مطالبه می کند و من همواره به او گفته ام که به اروپا سفر کند چرا که در آنجا شور و اشتیاق اهمیت چندانی ندارد. او حالا همسری اروپایی دارد و بسیار خوشبخت است. اما نتیجه اخلاقی بحث: یک فرد می تواند شادکام باشد حتی اگر احساسات مثبت نداشته باشد.
می توان زندگی را تغییر داد و مرزها را فراتر برد!
من هم مثل آن دوستم احساسات مثبت را اندک می دانستم و این مرا شگفت زده می کرد. بعد از گردش عصرگاهی در پارکی به همراهی یکی از همکارانم تقریباً قانع شده بودم که نظرم اشتباه است اما بعد که با باربارا فردریکسون، که استاد دانشگاه میشیگان بود، ملاقات کردم او بالاخره توانست به من بقبولاند که احساسات مثبت بسیار عمیق هستند و چیزی ورای سرخوشی هایی هستند که تجربه می کنیم. جایزه روانشناسی احساسات مثبت با عنوان تمپلتون به محققی اعطا شد که کمتر از چهل سال داشت. این جایزه بزرگترین جایزه روانشناسی است که در آن برای نفر اول جایزه ای صد هزار دلاری در نظر گرفته شده است. من نیز افتخار ریاست هیئت داوران را داشتم. در سال ۲۰۰۰ ( نخستین دوره) بود که باربارا فردریکسون برای تئوری سازوکار احساسات مثبت جایزه اول آنرا به خود اختصاص داد. بعد از اینکه مقاله ها را برای اولین بار خواندم در حالیکه در راهرو می دویدم با هیجان به مندی گفتم که این مقاله می تواند زندگی را، دست کم برای آدم بد خلقی مثل من، تغییر دهد. فردریکسون عقیده داشت که احساسات مثبت نقش مهمی در رشد دارند.
احساسات مثبت توانائی های فیزیکی، اجتماعی و تفکر را در فرد بالا می برند. توانائی هایی که می توانیم به گاه نیاز از آنها بهره برداری کنیم. وقتی خلق خوشی داریم نزد دیگران نیز محبوب تر هستیم و دوستی و عشق و سایر روابط نیز شانس بیشتری خواهند یافت. در مقابل، به سبب مرزهایی که احساسات منفی برای ما ایجاد می کنند افق ذهنی ما وسیع، گشوده و واضح تر می شود. در این حالت آماده پذیرش هر ایده نوین و تجربه ای هستیم.
چند مثال ساده اما منطقی هستند که نظریه تکان دهنده فردریکسون را تأیید می کنند. بعنوان مثال، فرض کنید جعبه ای پونز، یک شمع و جعبه ای کبریت در اختیار دارید و وظیفه دارید شمع را طوری روی دیوار بچسبانید که شمع مذاب روی زمین نریزد. این کار نیازمند راه حلی خلاقانه است. شما باید ابتدا جعبه را خالی کنید و سپس آنرا بعنوان جاشمعی به دیوار بچسبانید. فرد آزمایشگر قبل از انجام آزمایش شما را در شرایطی قرار می دهد که احساسات مثبتی در شما ایجاد شود. مثلاً بسته ای شکلات به شما میدهد یا داستانی فکاهی برای شما می خواند یا به شما می گوید بلند بخندید. هر کدام از این موقعیت ها احساساتی مثبت در شما ایجاد می کند که باعث می شود در آزمایش خلاقیت به خرج ندهید. یک آزمایش دیگر: شما باید به سرعت تشخیص دهید که کدامیک از اسامی، مثلاً وسایل نقلیه، در یک گروه قرار نمی گیرد. شما اسم ماشین و هواپیما را می شنوید و به سرعت می گوئید که صحیح است. کلمه بعدی آسانسور است که وسیله نقلیه محسوب نمی شود و بیشتر افراد بعد از مدتی این را متوجه می شوند. اما اگر فرد آزمایش شونده پیشتر در معرض احساسات مثبت قرار گرفته باشد سریعتر عمل می کند.
این آزمایش در مورد کودکان نیز انجام شد. محققین از دو گروه از کودکان چهار ساله خواستند به مدت سی ثانیه به چیزی فکر کنند که بیشتر از همه چیز آنها را خوشحال و شادمان می کند و با عث می شود یا از خوشی بالا و پائین بپرند و یا فقط لبخندی بر لبانشان بیاید ( این دو موقعیت نشانگر درجه بالا و پائین انرژی هستند). بچه های گروهی که این توضیحات به آنها داده شده بود نتایج بهتری از گروه دیگر کسب کردند.
آزمایش دیگری بر روی گروه بسیار متفاوت دیگری انجام شد. تعداد ۴۴ نفر انترن پزشکی به صورت تصادفی در سه گروه قرار گرفتند. به بعضی از آنها یک بسته شکلات داده شد، نظرات اومانیستی در باب علم پزشکی نیز برای برخی دیگر با صدای بلند خوانده شد و گروه دیگر کنترل کننده بودند. در ادامه از آنها خواسته شد به بررسی نوع حادی از بیماری کبد بپردازند و در همان حال نظریاتشان را با صدای بلند اعلام کنند. پزشکانی که شکلات دریافت کرده بودند عملکرد بهتری داشتند و بیماری را سریعتر و بهتر تشخیص دادند. آنها به راه اشتباه نرفتند و دچار گونه های تصنعی تعقل و منطق نشدند.
احمق های خوشبخت
علی رغم تمام این حقایق همواره تمایلی برای کودن پنداشتن انسان های خوشبخت وجود داشته است. شوخی هایی که پیرامون افراد بلوند وجود دارد تلویحاً این نکته را بیان می کنند که افراد سبزه، علی رغم داشتن طرفدارهای کمتر، باهوش تر هستند. من وقتی دبیرستانی بودم از اینکه میدیدم بسیاری از دوستان مرفه من چیز زیادی از زندگی دستگیرشان نمی شود احساس رضایت می کردم.
مفهوم “احمق خوشبخت” ریشه جالب توجهی دارد. سی اس پییرس، بنیانگذار پراگماتیسم، در سال ۱۸۷۸ می نویسد که کارکرد تفکر غلبه بر شک است؛ ما نمی اندیشیم و خودآگاه نیستیم تا اینکه مشکلی پیش بیاید.
مادامی که با مانعی مواجه نشده باشیم به آسانی مسیر زندگی را طی می کنیم و وقتی خاری به پایمان می رود آنگاه است که تحلیل خودآگاهمان به کار می افتد. صد سال بعد، این نظریه پییرس توسط لوران الوی و لین آبرامسون( که از بهترین شاگردان من بودند) به طریقی تجربی ثابت شد. آنها از دانش آموزان خواستندکه یک چراغ سبز بسازند. بعضی از آنها خیلی خوب از عهده کار برآمدند؛ چراغ هر بار که دکمه ای را فشار می دادند بطور اتومات روشن و خاموش می شد. چراغ گروه دیگر وقتی دکمه را فشار می دادند روشن و خاموش می شد. سپس از هر دو گروه خواسته شد میزان کنترل خود را بسنجند. پاسخ دانش آموزان افسرده صحیح تر بود. نتایج گروه غیرافسرده شگفت آور بود. آنها وقتی کنترل اوضاع را در دست داشتند پاسخ های صحیحی ارائه می دادند اما وقتی ضعیف بودند نیز تقریباً کنترلی ۳۵ درصدی داشتند.
افراد افسرده ناشادتر اما دقیق تر از افراد غیر افسرده هستند.
شاهد دیگری بر نظریه ” رئالیزم افسرده” بزودی از راه رسید. افراد افسرده درک درست تری از قابلیت های خود داشتند در حالیکه افراد شادکام خود را بهتر از آنچه بودند می پنداشتند. هشتاد درصد آمریکائی ها فکر می کنند در دسته مرفه اجتماع قرار دارند. بخش اعظمی از کارگران عملکرد حرفه ایشان را بالاتر از حد متوسط می دانند. اکثر رانندگان- حتی آنهایی که در تصادفات مقصر هستند- رانندگی خود را بهتر از دیگران می دانند.
افراد شاد خاطراتشان را بهتر و مثبت تر از آنچه در حقیقت بوده به یاد می آورند و به آسانی اتفاقات بد را از یاد می برند. در مقابل، افراد افسرده هر دو جنبه را به تمامی و دقیق به یاد دارند. افراد غیر افسرده تلقی منطقی از شکست ها و موفقیت ها ندارند. آنها خود را عامل موفقیت هایشان و آنرا همیشگی می دانند و می پندارند در تمام مسائل اینچنینی ماهر هستند. در مورد شکست ها نیز سایر عوامل را مقصر می دانند و آنرا چیزی زودگذر و بی اهمیت می پندارند. در مقابل، افراد افسرده در رابطه با تحلیل شکست ها و موفقیت ها بی طرف باقی می مانند.
به نظر می رسد نداشتن مغز به خوشبختی ختم می شود. اما حقیقت تمامی این نتایج تحقیقات بر روی رئالیزم افسرده امروزه بدلیل نقیضه های فراوان به چالش کشیده می شوند. اما لیزا اسپینوال، استاد دانشگاه یوتا و برنده جایزه تمپلتن در سال ۲۰۰۰، دلایل قابل قبولی مبنی بر این ارائه می دهد که افراد خوشحال به هنگام تصمیمات مهم می توانند درک بهتری از افراد افسرده داشته باشند. او به سوژه هایش اطلاعات پزشکی ترس آوری می دهد مثل رابطه کافئین و سرطان سینه به افرادی که قهوه زیاد می نوشند و یا رابطه بین برنزه کردن پوست و سرطان پوست به کسانی که علاقه زیادی به آفتاب گرفتن دارند. آنها به دو گروه افسرده و شادکام تقسیم می شوند. یک هفته بعد از آنها پرسیده می شود که چه چیزی از اطلاعات پزشکی ای که به آنها داده شده بود به یاد دارند. افراد شاد اطلاعات منفی را از یاد نبرده بودند و بیشتر از افراد افسرده آنرا معقول می دانستند.
منازعه بر سر اینکه کدام دسته از افراد درک و تشخیص دقیقتری دارند می تواند اینگونه خاتمه پیدا کند: افراد خوشحال در روند عادی جریانات بیشتر به تجربیات درونی مثبت و واقعی خود اعتماد می کنند در حالیکه انسان های ناشاد مشکوک ترند. حتی اگر چیزی از کنترل خارج شود انسان های شاد با تکیه بر تجربیات پیشین شان می دانند که همه چیز در انتها به خوبی به پایان خواهد رسید و بالاخره کنترل همه چیز را در دست خواهند گرفت. در مقابل، افراد شاد در برابر تهدیداتی مثل سرطان سینه به راحتی شیوه شان را تغییر می دهند و شیوه ای تحلیلی تر و محافظه کارانه تر پیش می گیرند.
فرضیه جالبی وجود دارد که تمام این نتایج در آن به یکپارچگی می رسند. این فرضیه می گوید که حالات مثبت به گونه متفاوت تری از حالات منفی تفکر ما را درگیر می کنند. ما پس از یک دوره سیزده ساله جلسات دانشکده روانشناسی به ناگهان دریافتیم که تعداد ما تقریباً نزدیک به صفر است و همین امر وجهه نقادانه ای به جمع ما می بخشید. وقتی به مرحله انتخاب از میان کاندیداهایی رسیدیم که تجارب بسیار خوبی نیز داشتند و می بایست بعنوان استاد برگزیده می شدند به دلیل پرداختن زیاد به ضعف های آنها نتوانستیم از میان آنها فردی را انتخاب کنیم. ما در طی این سیزده سال از پذیرفتن جوان هایی سرباز زده بودیم که حالا تبدیل به اساتید نوآور و رده بالای روانشناسی شده بودند و در عالم روانشناسی صاحب نظر بودند.
محیط و اتمسفر منفی و سرد گونه ای تفکر مبارزه جویانه را سبب می شود و تمامی نظام ها در این محیط به سمت اعمال حذف گرایانه کشیده می شوند. در مقابل، یک اتمسفر مثبت افراد را در حالتی خلاق، گشوده، سازنده، بخشنده و غیردفاعی نگاه می دارد. این شیوه تفکر بیشتر به موفقیت ها تکیه دارد تا شکست ها و ناکامی ها و به دنبال یافتن مقصر نیست بلکه مزیت های موفقیت ها را دنبال می کند. این حالات ممکن است در بخش متفاوتی از مغز شکل بگیرند و حالاتی که در یک فضای منفی شکل می گیرند در بخش دیگر مغز جرقه زده شوند.
محل مناسبی انتخاب کنید و حالتی متناسب با وظایفی که نام خواهم برد را اختیار کنید. موقعیتی را در نظر بگیرید که نیازمند تفکر نقادانه است، مثل امتحانات دانشگاه، پر کردن فرم های مالیاتی، انتخاب کارمند جدید، سامان دادن به اشتباهات عاطفی، آماده شدن برای یک مصاحبه، تصمیم گیری های حیاتی برای یک تیم فوتبال و یا انتخاب یک دانشگاه مناسب برای تحصیل. این تصمیمات را در یک روز بارانی بگیرید، پشت یک میز و صندلی در سکوت و در فضایی که به شیوه کلاسیک دکور شده است. غمگین بودن و ناراحت بودن شما را محدود نخواهد کرد و ممکن است باعث شود تصمیمات بهتری بگیرید.
در مقابل، احساس مسئولیت شدید به تفکر و تصمیماتی خلاقانه، گشوده و بخشنده می انجامد مثل ایجاد یک کمپین، یافتن راه هایی برای وارد کردن عشق بیشتر درون زندگی، تصمیمات کاری سودآور، تصمیم برای ازدواج، ادامه دادن ورزش های مورد علاقه و یا آفریدن یک شاهکار ادبی. همین کار را در حالتی انجام دهید که راحت تر و شادتر باشد مثلاً در یک روز آفتابی روی کاناپه دراز بکشید و به یک موزیک شاد گوش کنید. در صورت امکان در کنار کسانی باشید که از آن تصمیم شما نفع و یا ضرری نمی برند.
احساسات مثبت به سازگاری فیزیکی کمک می کنند.
احساسات بسیار مثبت مانند شادمانی انسان های شاد می سازند و شادی به بالا رفتن سازگاری فیزیکی می انجامد. سنجاب های جوان با سرعت زیادی با هم بازی می کنند، میان درختان می دوند و خیلی سریع تغییر مسیر می دهند. میمون های جوان خود را روی سطوحی می اندازند که به اندازه کافی برای آنها نرم باشد تا بتوانند سریع تر تغییر مسیر دهند. میمون ها و سنجاب های بالغ از این روش ها برای فرار از چنگ درندگان استفاده می کنند. بازی وسیله ای برای شکلگیری ماهیچه ها و انطباق دادن قلب با شرایط محیطی و فعالیتی است که نحوه گریختن از چنگ درندگان را ارتقا می دهد و همچنین تمرینی است برای مبارزه و شکار.
سلامتی و طول عمر نشانه های خوبی از قابلیت های فیزیکی هستند. مدارک محکمی دال بر تأثیر مستقیم احساسات مثبت بر سلامتی و طول عمر وجود دارد. سال ها پیش آزمایش های عاطفی و دموگرافیکی بر روی ۲۲۸۲ مکزیکی-آمریکایی جنوبغربی آمریکا انجام شد که در سنین شصت و پنج سال به بالا قرار داشتند و این آزمایش به مدت دو سال به طول انجامید. احساسات مثبت حتی در افراد معلول نیز در طول عمر آنها تأثیر بسزایی دارد. محققین پس از بررسی سن، میزان درآمد، سطح آموزش، وزن، وضعیت جسمانی، مصرف الکل و دخانیات در آنها در یافتند که احتمال مرگ و یا معلول شدن در مورد افراد شاد بسیار کمتر است. احساسات مثبت همچنین از فرد در مقابل آثار مخرب پیری نیز محافظت می کنند. افرادی که در جوانی دفترچه خاطراتشان پر از خاطرات و اتفاقات شاد بوده به نسبت کسانی که خاطرات شاد کمتری داشته اند از عمر بیشتری بهره می برند. افراد خوشبین نیز به نسبت افراد بدبین طول عمر بیشتری دارند. حتی افراد شاد از سلامت بیشتری نسبت به افراد افسرده برخوردارند و همچنین سیستم دفاعی و عصبی بدن آنها عملکرد بهتری دارد. وقتی تمام این مسائل را با نتایج تحقیقات آسپینوال جمع می کنیم که می گفت انسان های خوشبخت بیشتر به دنبال دانستن مطالب علمی در مورد سلامتی شان هستند می توان به تصویر قاطعی دست یافت که در آن شادکامی نقش اصلی را در سلامت و طول عمر انسان ها بازی می کند.
شادکامی نتایج و بهره وری بهتری را در زندگی سبب می شود.
مهمترین مشخصه پیش رفت انسان ها را شاید بتوان میزان بهره وری شغلی آنها در نظر گرفت. اگرچه بسیار سخت است که بتوان دریافت آیا رضایتمندی شغلی به شادکامی می انجامد و یا شادکامی باعث پیشرفت و رضایتمندی شغلی می شود اما نباید از این تعجب کرد که انسان های شادکام و ناشاد به یک اندازه از رضایتمندی شغلی برخوردارند. محققین عقیده دارند که شادکامی به بهره وری بیشتر و در نتیجه دستمزد بیشتری می انجامد. تحقیقاتی بر روی میزان احساسات مثبت ۲۷۲ کارمند انجام و عملکرد شغلی آنها طی هجده ماه زیر نظر گرفته شده است. افراد شادکام از نظر رئیس هایشان کارمندان بهتری ارزیابی شدند و درآمد بیشتری نیز کسب کرده اند. طی تحقیقات وسیعی که بر روی نوجوانان پانزده ساله استرالیایی انجام شده مشخص شد که شادکامی احتمال یافتن شغل بهتر و درآمد بیشتر را افزایش می دهد. در تحقیقاتی که برای تعیین تقدم و تأخر شادکامی و بهره وری انجام شده است، افراد با حالت های خوب و شاد موارد بهتری را انتخاب کرده اند و نتایج بهتری داشته اند و توانسته اند کارهای بیشتری را به انجام برسانند.
شادکامان خطرات و دردهای زندگی را بهتر تاب می آورند و مراقب بیشتری از خود انجام می دهند.
یکی دیگر از اعمال سازگارانه ای که افراد شاد برای بهبود و ارتقای سلامت جسمانی خود اتخاذ می کنند همان شیوه برخوردشان با ناکامی ها و ناملایمات زندگی است. چقدر می توانید دست هایتان را در آب یخ نگاه دارید؟ میانگین زمان پیش از رسیدن به احساس درد شدید چیزی بین شصت نا نود ثانیه است. ریک اسنایدر، استاد دانشگاه کانزاس و یکی از بنیانگذاران روانشناسی مثبت، این آزمایش را در یک برنامه تلویزیونی آمریکایی انجام داده است تا تأثیر احساسات مثبت را بر میزان سازگاری در شرایط سخت بسنجد. او در ابتدا تست احساسات مثبت را بر روی افراد حاضر در صحنه فیلمبرداری انجام داد. شارل گیبسون مجری توانست تمامی همکارانش را پشت سر بگذارد. سپس تمام افراد گروه در جلوی دوربین دست هایشان را در آب یخ قرار دادند. همه بجز گیبسون پیش از نود ثانیه دست هایشان را از آب یخ بیرون کشیدند. گیبسون در حالی که لبخند بر لب داشت و هیچ آثاری از درد بر چهره اش دیده نمی شد دست هایش همچنان در آب یخ بود تا اینکه آگهی های بازرگانی برنامه را قطع کردند.
افراد شاد نه تنها مقاومت بیشتری در برابر درد و اندوه دارند و در مورد سلامتی و امنیت شان محتاط تر عمل می کنند بلکه احساسات مثبت می توانند احساسات منفی را خنثی کنند. باربارا فردریکسون صحنه هایی از فیلمی با نام “کتیبه” را به شاگردانش نشان می دهد که در آن مردی از یک آسمانخراش بالا می رود. در یک لحظه او تعادلش را از دست می دهد و بر فراز خیابانی پر از اتومبیل معلق می ماند. ضربان قلب شاگردان فردریکسون در این لحظه به طور قابل توجهی بالا می رود. صحنه های دیگر فیلم که حاوی لحظات سرگرم کننده و یا فاقد احساسات است ضربان قلب آنها را پائین آورده و صحنه های مملو از اندوه باعث بالا رفتن ضربان قلب می شود.
منبع:
“LaFabrique du Bonheur”, Seligman, Martin, Interedition, 2013, P.45-65