میشل تاوسیگ ترجمه حمیرا بنایی فر
“محققانی را میشناسم که تجاربی در زمینه ی هنرسرگرمی (Art of Diversion) که در واقع یک بازگشت به خشنودی اخلاقی است، داشته اند و همچنین دست به ابداعاتی در موسسات علمی زده اند. آنها بدون هیچ سودی، و اغلب با شکست و از دست دادن، چیزی از محدوده ی علم و دانایی بر می گزینند تا “اثری هنری” خلق کنند و وامداری همیشگی خود را مانند تصویر یک گرافیتی حک نمایند. برای برخورد با تاکتیکهای روزمره اینچنینی باید هنر “عادی بودن” را تمرین کرد، مثلا خود را در یک موقعیت بسیارعادی بگذاریم تا بتوانیم به “نوشتن” بپردازیم.”
نوشتههای مرتبط
میشل دو سرتو/ تمرین زندگی روزمره
من روی “سیستم عصبی” کار می کنم که در واقع کاری بسیار مشکل است. اما برخی اوقات فکر می کنم که این سیستم بیشتر روی من کار می کند تا من روی آن! از آنجاییکه این روزها، فرآیند فهم اثر یا همان هرمنوتیک وهمچنین انعکاس، جزئی از سیستم عصبی و نه به صورت جداگانه، شناخته می شوند، کار بر روی سیستم عصبی ، می تواند ابعاد تازه ای از آنها را به ما نشان دهد.ابعاد نادری که شاید باعث فاصله گرفتن ما از خودمان شده اند. خدا را شکر که این فقط یک افسانه است! و اما سیستم عصبی! این تمام چیزی ست که می خواهم بگویم و با خط خرچنگ قورباغه وارم هنگامی که سوار یک لنج مسافربری، روی آب های سبزرنگ سیدنی میلغزیدم و به سمت شهر می رفتم، نوشته ام. آن هنگام، مشغول خواندن درباره ترورهای مربوط به سلسله وقایع موسوم به Rubber boom (جنگ های مهم سیاسی و اجتماعی در تاریخ کشورهای آمریکای لاتین) که اوایل قرن بیستم، در قسمت جنوب غرب کلمبیا و نزدیک رودخانه ی Putumayo اتفاق افتاده بود، بودم. اوایل دهه ۱۹۸۰ بود. با نگاهی به خیابان،موجی از آدم های بیکار، مو بنفش ها و یک نوع آشفتگی از مد افتاده را میدیدیم. مثل نشانه های شوم آخرالزمان. زمانی برای کارهای زیرزمینی! و خیلی آنطرف تر در سرزمینی بسیار دور، کلمبیا در حالت محاصره بود. شکنجه توسط آمریکا به صورت امری طبیعی درآمده بود و نیروهای شبه نظامی در تلاش بودند. هرگاه که از پشت میزم بلند میشدم که کمی جابجا شوم تا نورخورشید چشمم را اذیت نکند، انگار بین دنیایی دیگر و دنیای جنگل های پوتومایان شناور بودم. جاییکه سیستم عصبی با همان خط خرچنگ قورباغه وار، با نگاهی مبهم و رازآلود به من خیره شده بود. این یک نشانه ی بد بود؟ انگار صدایی از ناکجاآباد سعی داشت تا با زور هم که شده، حواسم را پرت کند. از آنجاییکه نمی خواهم از فجایعی که درباره ی آنجا خواندم برایتان حرف بزنم و البته کلام هم قدرت بیان آن را ندارد، به سوی دیگری تغییر جهت میدهم. به سویی که هم به تمام آن باور دارم و هم به هیچ چیز آن باور ندارم! درواقع قبول کردم تا این قوانین همیشگی حاکم بر سیستم عصبی دوارگونه را نقض کنم! اول قسمت عصبی و بعد سیستم. یا اول سیستم و بعد قسمت عصبی، دراین صورت مرکز اعصاب و کنترل تا بالاترین حد خود تشدید شده و ما ممکن است بگوییم به همان اندازه که روح انسان عمیق است، خود ِ فرد هم عمیق است.
قسمت مغز قدامی یا جلویی، به صورت یک توده برجسته است که دورنمایی شبیه به یک ابرِ قارچ مانند دارد. مغز میانی نسبتا ساده تر است و مربوط به حس بویایی، حافظه و سیستم عصبی خودکار میشود که به طور ذاتی در مرکز قرار گرفته و اولیه تر است. سپس کمی پایین تر، چیزی شبیه به قلعه های شنی که بچه ها می سازند قرار دارد و بعد از آن ستون فقرات با تمام انشعاباتش، سیناپس ها و گانگلیون ها قرار دارند. در واقع تصویری به شدت پیچیده است و حتی بافت آن نیز غیرقابل تعویض و سلول هایش غیرقابل احیا هستند.
درحالیکه وجود سیستم عصبی در انسان، به وجود فیزیکی و دنیایی ما اطمینان میبخشد، (حداقل وجود این سیستم در انسان که واقعی است!) و همچنین با وجود کنترل، ترتیب و هوش، ولی باز هم چیزی در میان این سیستم وجود دارد که بسیار ظریف، بسیار مصمم و بسیار عصبی است و هرگاه من سعی میکنم تا با انجام یک سری کارها و دانش اندکی که دارم، بر ناآرامی های خودم غلبه کنم، می فهمم که دارم سیستم عصبی خود را ناآرام تر می کنم! افتخار این سیستم این است که می تواند درحالیکه بسیار ناآرام هستیم، ما را به سمت یک هارمونی ساختگی آرام هدایت کند، به این ترتیب آیا احساس امنیت، عصبی بودن را تشدید می کند؟
ادموند بروک، در سال ۱۷۵۷ در بخش فرازش یافته(sublime) رساله ی خود اینطور می نویسد: “هیچ غریزه ای همچون ” ترس” نمی تواند به طور موثر ذهن را درگیر خودش کند و قدرت آن را زایل کند.” وی همچنین اشاره می کند: “برای اینکه هرچیزی را تبدیل به امری ترسناک کنیم، مبهم و تیره نشان دادن آن چیز، ضروری به نظر می رسد.” و از آنجاییکه در نظر وی اینها کافی نبوده است، او به سراغ مشاهدات مطلق می رود و می گوید: ” در واقع، صراحت و شفافیت کمک کننده است ولی کمی جلوتر، غریزه {ترس} بالاخره اثر خود را می گذارد، زیرا غریزه دشمنی برای اشتیاق آدمی ست.”
اما یک چیز واضح است. چه اتفاقی برای “ترس و وحشت” می افتد هنگامی که دهان به دهان میان ملت ها می چرخد و صفحه به صفحه، از تصور تا تجسم در حرکت است؟ دلایل به اندازه کافی وجود دارد و اینجا نیز من با دلایل خودم می خواهم برایتان بگویم. برای همین یک بار دیگر به سیستم عصبی بازمیگردیم. حالا این سیستم معنی پیدا میکند. بله! یک سیستم، مثل صفحه ای که برخی اوقات فرمان دهنده و برخی دیگر بسیار حساس و ظریف است. اما “سیستمی” وجود نداشت. فقط یک سیستم عصبی، به مراتب خطرناک است و “توهم ِ منجمد شدن از ترس” را دارد(نمونه به روز شده ی شعری که برشت در سال ۱۹۳۰ نوشت). تنها این سیستم است که از اختلالات، پریشان می شود و استثناها و قوانینی دارد. “حتی اگر جزئی از یک آداب و رسوم باشد، حتی اگر یک قانون باشد، توضیح و فهم آن مشکل است” : چرا سیستم عصبی؟
قوانین مربوط به “ترس” نه تنها افراد، بلکه خود کسانی که این قوانین را وضع کرده اند، دربرمیگیرد. به همین جهت، این حکمتی که مثلا! قضیه روی آن استوار است (sardonic wisdom) ، در چرخش ناتمام سیستم عصبی، احتیاج به بازنگری و ترمیم دارد. همان چیزی که اگر زمان داشت، می توانست توقف بدهد. چگونه می توان انکار کرد که خود سیستم عصبی گاهی اوقات جاخالی داده است؟ چگونه میتوان میان اقتدار چیزی وارد شد که بروک از آن به عنوان “ابهامی عاقلانه” (judicious obscurity) یاد می کند که خودش مرجع تمام اتفاقات و وقایع است؟
تکانه هایی که سیستم عصبی می فرستد، سعی در مداخله دارند. مقالات زیادی برای مخاطبان گوناگون و در زمان های متفاوت، از دهه ۱۹۷۰ تا ۱۹۹۰ نوشته شده است. دو کتاب نیز در این باره وجود دارد. اولی در اوایل دهه ۱۹۷۰ نوشته شده و درباره ی شیطان، به عنوان راهی برای نمایش رویارویی تاریخی آنچه که مارسل موس آن را “هدیه” و کارل مارکس آن را “بت وارگی کالایی” خوانده، می باشد. نوشته دوم در اواسط دهه ۱۹۸۰، درباره وحشت و جادوگری است و این گونه رویارویی تاریخی قدرت های دنیا را توجیه می کند. با نگاهی به این مقالات، من متعجب بودم که آنها چگونه می توانند انقدر از یک خط مستقیم فاصله بگیرند و این گواهی ست بر ویژگی متغیر بودن سیستم عصبی که مطمئنا از کودکی در اعماق وجود من ریشه کرده و به این ترتیب آگاهی من نیز متغیر است، همانگونه که از مفهوم پرقدرت مارکس به نام بت وارگی کالایی گذر کردم، مفهومی که از صافیِ مردم عادی هنگام کار و مبادله در مزارع کلمبیا گذر کرده بود و بعد از آن نیز، از مفاهیم جادوپزشکی و وحشت و ترور ، بالاخص ترور دولتی و نیروهای شبه نظامی گذر نمودم.
در کلام، که من آن را ارزشمند و به همان میزان فریبنده می دانم، موضوعی که من بیش از همه به آن حساس بودم، مربوط به روزهای سال ۱۹۶۹ ، در کلمبیای غربی است، جایی که کشاورزان فقیر در محله های کثیف می لولیدند و کاهش زمین های کشاورزی، نشانه ی بارزی درباره “شاعرانه های کالایی” بود. همانگونه که والتر بنیامین، در یکی از بخش های کتاب ناتمام خود به نام ” Passagenwerk/ گذرهای طاق دار” ، به شرح درباره کالا در زندگی اجتماعی قرن نوزدهم در پاریس می پردازد. همانگونه که در بسیاری از مشاغل آوانگارد و پیشرو،تفاسیر نگران کننده ای از کالاهای فریبنده وجود دارد. کالاهایی که غرق در “شکوفایی کالایی” شده اند و اندی وارهول، در در مدرسه ی کوبیستی خود با نگاهی چند بعدی آن ها را به صورت “تولید انبوه” ترسیم کرده است. چه بسیار کالاها، سوپ ها و چیزهای دیگری که وارهول به آن ها جسمیت بخشید. (توضیح مترجم: اثر معروف وارهول، ترسیم انبوه قوطی های سوپ مارک کمپبل است) اما اینها چه وصله های ناجور و ناهمگونی هستند؟ چه دنیای دیوانه ای داریم؟ از پاریس ای که بنیامین ترسیم می کند تا سواحل گرمسیری و غرق در کثافت رودخانه ی پالو (Palo) در شهر پوئرتو تجادای کلمبیا ! تازه بعد از همه اینها در ۱۹۸۰، مزارع مورد تهاجم و تصاحب افراد گرسنه و بی خانمانی قرار میگیرد که خواهان مجاورت در نزدیکی شهر بوده اند که این قضیه باعث شد بعدها آنجا “ارتفاعات پاریس” نامیده شود.
این شکلی از دوگانه ی مارکس درباره کالا بود که من ترسیم کردم، در واقع نگاهی بسیار سریع به آنچه که شیئی شدن و حالت طیف گونه، از اشتراکات آن است و گئورک لوکاچ آن را “عینیت خیالی” در فرهنگ سرمایه داری می نامد. آن گونه ای از آگاهی که مارکس در مفاهیم خود، به آن بسیار اهمیت می دهد. ممنون از بازار و انقلاب که نیروی کار را به صورت یک پارچه و همگون درآوردند و اینگونه اشیاء، ویژگی های انسانی پیدا کردند و افراد نیز به صورت اشیاء درآمدند. از این رو، وی مفاهیم خود در باب چیستی ِ “ارزش” را برپایه قیاس بین برده داران پرتغالی و مفهومی که آگوست کنت درباره شئی باوری آفریقایی ها گفته بود، بنا کرد. این قیاس از یک طرف اینگونه باور دارد: برای فهم قیاس باید به مناطق مه گرفته و رازآلود ِ دنیای مذهبی ها (شئی پرست ها) رجوع کنیم. در آن مناطق، تولیدات بشر به صورت محصولاتی وابسته هستند که صرفا وقف زندگی شدند و اینگونه وارد روابط میان انسان ها می شوند. بنابراین آن هم در دنیای کالاها و مصنوعات ساخت بشر قرار دارند. این همان چیزی است که آن را شئی پرستی/شئی باوری می نامم، چیزی که خودش را به تولیداتِ کار ضمیمه کرده است و از آنجایی که به عنوان “کالا” تولیده شده اند، به سرعت عضوی جداناپذیر در تولید کالاها می شوند.
پایان بخش اول – ادامه دارد