اگر فرض را بر این بگذاریم که ایران جامعهای در حال گذار از جامعهی سنتی به جامعهی مدرن است، احتمالا می توان به این نتیجه هم رسید که به دلیل همین درحال گذار بودن بسیار پویا و متحرک است. بسیاری از این تحرکات گوناگون اجتماعی، جامعه را در روند گذار به پیش میبرند، اما هستند تحرکاتی که یا به عنوان پاسداری از هنجارهای سنتی و یا همچون انحرافی از هنجارهای جامعهی متجدد در روند گذار اخلال ایجاد میکنند. برای مثال، در سال ۱۳۸۵ مسیرحرکت سیاسی، اجتماعی مردم در انتخابات شوراها و نیز انتخاب شدن بسیاری از زنان کاندیدا در شهرستانها را احتمالا می توان همچون تحرکی در جهت پیشبرد هنجارهای نوین بهشمار آورد. همچنان که مطرح شدن طرح تفکیک جنسیتی داوطلبان ورود به دانشگاهها به عنوان رویکردی در دفاع از هنجارهای جامعهی سنتی مطرح است. به نظر شما کدام رفتارها یا عملکردها در ایران امروز(سال ۱۳۸۵)، چه از سوی شهروندان و چه از سوی حکومت، برای گذار سریع تر از یک جامعه سنتی به یک جامعه مدرن، پیش برنده است و کدام یک بازدارنده ؟ چرا؟
یک پرسش نادرست همواره می تواند پاسخ های نادرست تری را به همراه داشته باشد و یک پیش فرض نادرست، بی شک ما را به نتایجی بازهم نادرست تر می رساند. به گمان ما، همانگونه که بارها این مساله را به صورت های مختلف مطرح کرده ایم ، نه کشور ما و نه هیچ یک از کشورهای موسوم به «در حال توسعه» به معنای واقعی، تجربه یک گذار را بر روی الگوی شناختی که ما از مفهوم «گذار سنت به مدرنیته» در جوامع اروپایی داشته ایم را از سر نمی گذرانند. این صرفا یک توهم است که ناشی از باقی ماندن و تداوم اندیشه تطوری فراتر از قرون نوزده و بیستم و از خلال یک گفتمان غالب( عمدتا سیاسی) اروپایی و غربی است. تعمیم این گفتمان برخلاف تمام شواهدی که در طول دو قرن بر خلاف آن گرد آمده اند؛ به خودی خود گویای موثر بودن آن است: موثر بودن از اینکه ما انسان ها را از یک بن بست فکری خارج کند ،اینکه حاضر باشیم بپذیریم که: اصولا نمی توان به جوامع انسانی به صورت تمامیت هایی یک دست و یک پارچه و خالص از لحاظ فرهنگی و اجتماعی نگاه کرد تا سپس آنها را بر روی خط یا خطوط تطوری(تکاملی) قرار داد و سرانجام نیز این خطوط را تاریخی یا زمانی یا جبری فرض گرفت و به این گذار جنبه های ارزشی داد و در نهایت دست به سلسله مراتبی کردن جوامع بر اساس نقطه قرار گرفتن هر کدام از آنها بر خط مفروضی که ما در خیال خود و از آنجا در گفتمان و شیوه های اندیشیدن و رفتارهای خود، از «توسعه یافتگی» به «نیافتگی» ، از «پیشرفته نبودن» به «پیشرفته بودن» و غیره می کشیم بزنیم. و این در حالی که همگی این مقولات صرفا برگرفته از یک الگوی شناختی مبتنی بر قالب مشخصی از توزیع قدرت در جهان کنونی است که می توانسته است امروز به شکل دیگری وجود داشته باشد و می تواند در آینده شکل دیگری به خود بگیرد.
جوامع انسانی ، جوامعی به مراتب پیچیده تر از آن هستند که بتوان آنها را به نوعی یکپارچگی فرهنگی بر اساس الگویی تصنعی به عنوان «دولت ملی» تقلیل داد. البته این بدان معنا نیست که این دولت ها وجود ندارند و یا تلاش نمی کنند با به وجود آوردن مقولات باز تولید خود از جمله «ملت» ، «هویت ملی» ، «فرهنگ عمومی» و غیره این بازتولید را ضمانت نکنند، اما باید توجه داشت که این برساخته ها اولا تا اندازه زیادی خیالین و ذهنی هستند و ثانیا( که این نکته اساسی مهم است) تنها با ضمانت قدرت قابل تداوم هستند.
در نتیجه «گذار از سنت به مدرنیته» مفهومی است که می توان آن را به مثابه نوعی برساخته ذهنی در نظر گرفت و طبعا هر کس می تواند برای خود در آن معانی ای را که می خواهد بگذارد: فرض بگیریم که ما سنت را به معنی گذشته و مدرنیته را به معنی حال بگیریم و یا به روش جامعه شناسی قرن نوزده، مقولاتی چون گذار از جماعت به جامعه یا از جماعت به سوژه(فرد) را برای خود به مثابه مولفه های اصلی ای در نظر بیاوریم که می توانند سنت و مدرنیته را تعریف کنند، و یا، به شیوه فن سالاران، سنت را در فناوری های گذشته و مدرنیته را در فناوری های جدید ( اتوماسیون، رایانه، اینترنت…) ببینیم، و یا به شیوه فیلسوفان سنت را در عدم اندیشه و جزم اندیشی و مدرنیته را در عدم قطعیت در اندیشه و نسبی اندیشی در نظر بگیریم و… در همه این موارد ما در واقع با شکل گیری ها و باز شکل گیری هایی روبرو هستیم که درون میدان های اندیشه و یا لایه های شناخت شناسانه ای شکل می گیرند که اصل و اساس آنها بر تعریف و الزاماتی است که قدرت از آنها ارائه می دهد و بنابراین به سهولت می توانند از یک دستگاه شناختی به دستگاه شناختی دیگر گذار کرده و از این هم بیشتر به سادگی می توانند دستگاه های شاختی را تا بی نهایت با یکدیگر ترکیب کرده و اشکال جدیدی ایجاد کنند که هر کدام از آنها نیز مدعی آن خواهد بود که شکل اصیلی را ارائه می دهد که راه حل اصلی و کلیدی را برای این گذار یافته است.
با این وصف ما به مثابه انسان شناسانی که دائما با فرهنگ ها، مردمان انسان هایی با دنیاهای ذهنی مجموعه های رفتاری – کالبدی متفاوت ، متضاد، و یا برعکس یکسان و هماهنگ روبرو هستیم، باید اذعان کنیم که چه گذشته و چه آینده هر دو مفاهیمی شناختی و برساخته هایی ذهنی هستند که انسان آنها را بر اساس قابلیت های ذهنی خود و از طریق دستگاه قدرتمند نمادساز خویش، یعنی زبان می سازد در حالی که همین انسان تنها موجودیتی را که می تواند تجربه کند موجودیتی آنی و لحظه ای خویش در چارچوب یک دستگاه حسی است که وجود او را در جامعه تعریف می کند.
نوشتههای مرتبط
با توجه به آنچه گفته شد به نظر می رسد که پرسش( یا پرسش های ) مطرح شده صرفا از یک زاویه دید به موضوع می نگرند و در پی آن هستند که با در نظر گرفتن و تعیین گروهی از مولفه های تقلیل دهنده که به مثابه «نشانه های معنا دار» تعریف می شوند درباره حرکت موجودیتی زنده به عنوان جامعه بیاندیشند و به راه حل هایی ساده برسند. بنابراین به ناچار باید گفت که نمی توان در چارچوب تفکر پیچیده که خود حاصل باور آوردن به پیچیدگی موقعیت کنونی جهان و حاصل زیست هزاران سال تجربه زیستی انسانها و تعامل برابر آنها با طبیعیتی که احاطه شان کرده است، در ابتدای هزاره سوم است، هیچ یک از این مولفه ها را به مثابه مولفه هایی مطمئن و قابل اتکا برای ابراز یک تحلیل اجتماعی به کار برد. چند مثال شاید موضوع را روشن تر کند.
اگر ما در جامعه خود مجموعه های شناختی ای همچون دین و دانش بومی ( فرزانگی و خرد جمعی نیاکانی) را به عنوان منابعی بگیریم که کمابیش از طرق مختلف و البته با دشواری های زیاد اما متفاوت در دسترس ما قرار دارند و می توانند و باید در کنار منابع دیگری همچون ادیان و دانش های بومی سایر تمدن ها و مردمان و تداوم آنها در نظام های جدید اندیشه و رفتار، به کار گرفته شوند تا بتوانیم موقعیت کنونی خود را با آنچه واقعا قصد بودنش را داریم نزدیک کنیم در این صورت باید اذعان کنیم که نه فقط از این منابع خودی ( صرف نظر از منابع بیرونی) استفاده چندانی نکرده ایم بلکه به سهولت، یک گفتمان قرن نوزدهمی را پذیرفته ایم که هر اندازه از گذشته فاصله بگیریم به صورت خودکار درون آینده پرتاب خواهیم شد.
آنچه در پرسش شما درباره زنان گفته می شود دقیقا مصداقی از این امر است: فرض به اینکه زنان در جوامع سنتی فاقد حضور و قدرت بوده اند و در جامعه مدرن دارای این حضور و قدرت به صورتی کاملا متقابل و در تضادی روشن هستند که برای مثال خود را در دو حوزه کار و تحصیل نشان بدهد، یک فرض پدرسالارانه است . در واقع ایجاد موقعیت هایی کاملا قابل کنترل در چارچوب پدرسالاری سبب می شود که زنان این گفتمان را درونی کرده و نه تنها به تداوم جامعه پدر سالار کمک کنند و نقش خود را در حوزه های جنسیتی و کارکردهای خویشاوندی به همان صورت پیشین ادامه دهند، بلکه این امر را بدون ایجاد خللی در بازتولید سلطه اجتماعی نظام های مزدبرانه که به کار زنان نیاز داشته و به ایجاد رابطه ای خاص میان میدان دریافت دانش ( دانشگاه، مدرسه) و میدان عرضه دانش ( مشاغل) وابسته است را نیز درونی کنند. بنابراین به نظر می رسد که حضور زنانه در دانشگاه ها ( برای مثال در کشور ما) و یا افزایش حضور آنها در بازار کار ( در سطح جهان) به خودی خود به معنی نوعی «پیشرفت» و خروج از تولید و بازتولید سلطه مردانه در عرصه روزمرگی است. در حالی که تنها نگاهی سطحی به مسائل کنونی در سطح جهان نشان می دهد که سلطه مردانه هرگز به چنین قدرتی نبوده است: بردگی جنسیتی که امروز قربانی اصلی آن زنان و کودکان هستند ابعادی حتی بزرگتر از بردگی نژادی قرون شانزده تا هجده در جهان یافته است و این تنها یکی از نشانه هایی است که گویای نه فقط حفظ سلطه مردانه بلکه تقویت آن، از طریق ایجاد انحراف در اندیشه زنان نسبت به خود است.
بنابراین بهتر است که به جای این پرسش که آیا جنبش های اجتماعی ( از جمله جنبش زنان و جنبش جوانان) راه حل هایی برای گذار از سنت به مدرنیته هستند و به این ترتیب باور آوردن به آنکه مشکل امروز ما در تداوم یافتن سنت و نرسیدن به در باغ مدرنیته است، بهتر است در جستجوی مشکل اصلی باشیم: مشکلی که خود را بیشتر در عدم توانایی در درک چه سنت و چه مدرنیته نشان می دهد و توهم زایی هایی که در حد بیماری زایی های عقلانی قرار می گیرند. مشکل ما دیگر حتی همچون قرون گذشته باور آوردن به اتوپی ها ( که گاه بسیار لازم هستند) نیز نیست، بلکه در فرو رفتن تدریجی اما مطمئن در مقولات ذهنی سطحی اندیشانه ای است که این تصور می کنند هر اندازه اهداف بزرگتری را نشانه بروند شانس پیروزی شان و شکست دادن ساختارهای اجتماعی افزایش می یابد. و در عین حال در ینکه همزمان با این تصورت به صورتی کاملا واقعی از طریق تبعیت از رفتارهای دنباله روانه و سودجویانه کل سلطه را بازتولید می کنیم.
بدین ترتیب جامعه نه صرفا در ساختارهای کلان خود، بلکه بیشتر در اجزاء کوچک خود بازتولید می شود ( همچون هر موجود زنده ای) جامعه در ذهن ما، در کالبد ما ، در روزمرگی های ما و در ساده ترین رفتارهای ما خود را بازتولید می کند و نه صرفا در ساختارهای کلانی همچون قوانین، حکومت ها و نهادهای بزرگ و کوچک اجتماعی که حاصل جمع اراده ها، توانایی ها، ذعنیت ها و تمایلات اجزاء هستند. راه تغییر نیز در همان اجزاء نهفته است. اما مشکل در آن است که توان تغییر در جزئیات نسبتی معکوس با کوچک شدن و بالفصل شدن آنها دارد : هر اندازه هدف را بزرگتر بگیریم می توانیم به ذهنیت خود دامنه بیشتری داده و پیروزی را به صورت ملموس تری در «ذهن» خود لمس کنیم و برعکس هر اندازه به سراغ «خود» در معنای واقعی کلمه برویم، کار مشکل تری در برابر ما است: تغییر کالبد و عدم تبعیت از جریان های دنباله روانه اجتماعی که جامعه را درکل آن بازتولید می کنند، هزینه هایی بلافصل و ناگزیر دارند که اغلب در شعارهای بزرگ نمی بینیم.
این البته بدان معنا نیست که خواسته باشیم ارزش عمل سیاسی، شعارهای سیاسی، داشتن چشم اندازهای بلند مدت سیاسی و … را نفی کنیم، اما همه این موارد نیاز به نوعی درک از موقعیت کنونی ، داشتن دیدی روشن نسبت به آنچه از درونش بیرون آمده ایم و آنچه ظاهرا قصد درونش رفتن را داریم، دارد که کمتر می توان شاهد آن بود. زمانی نیز که این گونه اندیشه ها به وجود می آیند باز هم تمایل به آن دارند که مستقیم به سراغ «نظریه های بزرگ» تاریخی بروند و مجموعه های ناهمگن فرهنگی، مردمی، سرزمینی، قومی، رفتاری و غیره را تا به حدی تقلیل دهند که بتوانند منطق عقلانیت امروزی خود را بر آنها تحمیل کنند و از آنها به مثابه مواد خام و منفعلی برای ساختن برساخته های ذهنی( و اغلب بسیار قدیمی و تکراری همچون نظریه استبداد شرقی یا ناتوانی ذاتی در اندیشه نقادانه) استفاده کنند که تقریبا هیچ مبنای عملی در سطح روزمرگی ندارد.
بنابراین به عنوان نتیجه گیری و پاسخی نسبی به این پرسش که کدام رفتار در شرایط کنونی ما نقش بازدارنده برای رسیدنمان به وضعیت مطلوب دارد باید گفت همین رفتار توهم آمیز که ضرورتا وضعیت مطلوب را در «موقعیتی دیگر» تعریف می کند که باید «از راه برسد» و گمان می برد که «رسیدن» به این موقعیت مطلوب( همچون رسیدن به نقطه ای معلوم در مسیری یک خط آهن) موضوعی ارادی است( کافی است که قطار درست را انتخاب کنید و زمان پیاده شدن در مقصد یا همان «موقعیت تاریخی» معروف را که اتفاقا همیشه «از دست می رود» را از دست ندهیم). اما واقعیت چیز «اتفاقا» دیگری است : وضعیت مطلوب بنا بر تکثری که در میان انسان ها وجود دارد متفاوت است و مساله بر سر رسیدن به نوعی همگرایی و تناسب اجتماعی در نوعی زیست بنابرتعریف «غیر طبیعی» یا «اجتماعی» است که بتواند ، تنش ها را به طور نسبی کاهش بدهد. آنچه به مثابه شکست یا پیروزی عنوان می شود عمدتا برساخته های ذهنی است از نشانه هایی که جامعه گاه و بی گاه در حوزه ای از حوزه های بی نهایت خود بروز می دهد . این بدان معنا نیست که این نشانه ها بی معنایند بلکه بدان معنی است که این نشانه ها بسیار فراتر از ظرفیت های واقعی خود به گونه ای که افراد مختلف با حرکت از دستگاه های شناختی خود تمایل بدان دارند، تفسیر می شوند و بنابراین آنها را وامیدارند که به گونه ای که می خواهند آینده را ترسیم کنند: آینده ای که همواره با آنچه ما می اندیشیم متفاوت بوده و متاسفانه گمان می بریم که در «آینده» نیز چنین خواهد بود.