انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پَرچیم: اسطوره شناسی فقر در اردبیل

مقدمه

فقر وجود ندارد، همه ی آن اسارت در زیر زبانی است که ما را به فقر و فرودستی عادت داده است. فقر ما، ناشی از تجربه ای تاریخی است که در پس بنیاد بی هویت و بی قهرمان در آورده است. شاید سیاست های زبانی یکی از مقصرهای فقر باشند، اما آن چه مظلوم حقیقی این مطالبه های زبانی است، خود آن است. مردم نیاز به آواها و نواهایی دارند که در پس نوشته و آوا، قهرمان های زندگی، حقیقت و کار نهفته باشد. در غیر این صورت، خود زبان هم اسارت است و می بینیم که سالیان سال به زبانی مأنوس چه اسارتی را درونی کرده ایم. اما آیا رهایی از فقر اسطوره ممکن است؟ همه ی جوامع از همه ی تنگناها با اسطوره ها و قهرمان های خودشان گذر کرده اند، اما وقتی در جامعه ای اسطوره ها به فراموشی و گمنامی سپرده شده و مدم تحت اسارت اسطوره های بازاری قرار گیرند، چه می شود کرد؟

ارثیه ی پدری

فقر از پدر به ارث میرسد. فقر همچون کالاهای زینتی و جواهرآلات هند از پدر به ارث می رسد و تبدیل به کل وجود و حیات زیسته ی فرد می شود. فقر از مادر به ارث می رسد، مادری که سالهای سال میراث اصلی پدر بوده و هیچ سهمی در مال او نداشته جز نکبتی که بر زندگی اش سایه انداخته است. فقر، نه از کم بودن مال پدر و نه به درد نخور بودن سخن رمال بر می خیزد، بلکه فقر از جایی بر می خیزد که پدر را وجود و جاودانگی می بخشد. بعد از مرگ پدر هم فقر در گور او متجلی می شود. فقرا به دیدن پدری می روند که حتی سنگ قبری برای یاد آوری نام خود ندارد، سنگ قبر حرفه ای اشراف مأبانه است. نگاه به سنگ قبرهای امروزی نکنید که چشم چرانی ها موجب توده ای شدن آن شده است. هر یک از ما باید بدانیم که پدربزرگ های ما که دهقانان اجاره ای و کتک خور خوانین و آدم های ارباب ها بوده اند، چندین سال زیر قبری که نام و نشانی نداشته، زیسته اند. آن ها وجودی برای خود نداشته و برده یا نوکری بیش نبوده اند. حتی امروز هم میراث آن ها در تذکره های تشریفاتی ما به جای مانده است که مدام در پیش روی هم ایستاده و می گوییم نوکریتم، مخلصتم و …. بنگرید به قدرت نفرت انگیزی که در این روایت ثبت شده:

خان به خانه ای می رود و به صاحب خانه می گوید گاوهایت را به من بده، می گوید ای خان! تنها دو گاو دارم که اگر آن را بگیری می میرم. خان می گوید پس به یک شرط یکی از آن ها را می گیرم که خودت بمیری. آن گاه خان ضربه ای بر او می زند و او را می اندازد. یکی از گاوها را می برد و به فرزندان او می گوید که اگر آن گاو دیگر را خر مرگ پدرتان نکنید، آن را هم می گیرم.

آری، ارثیه ی پدری اغلب ما همان میهمانی هایی است که در ازای مرگ ها و عروسی ها می گیریم. کل روزگار ما کاری است که درآمد اصلی آن نصیب اربابان و به قول امروزی ها بازاریان و شرکت ها می شود و مابقی آن هم چون دیگر امروز عادی شده است، صرف سنگ قبرمان. فقرای امروزی، در واقع آن پدرها و مرگ هایی را میراث خود کرده اند که تنها بازمانده ی تاریخ چندین هزار ساله ای است که از دوران شهریری و چارتاق جمعه مسجد به جای مانده است. کدام قهرمانان در اردبیل و روستاهای آن می زیسته اند که امروز نشانی از آن نیست؟

قهرمانان اصلی این سرزمین، همان هایی بودند که در ازای نوکری شاهان مرکزی مردم را به بردگی می کشاندند. روزی برای هارون الرشید و روزی برای لوطیان قجری که اجازه نمی دادند زبان در دهان مردم بجوشد. مردم اردبیل دچار فقر اسطوره شناختی هستند، اسطوره ای که می تواند در دوران پرورش آوایی کودکان شکل بگیرد، زمانی در “ایستیکان نئلبکی: سیماور آلتی؛ دؤرد بش: قاپئنی اورت” و … نقل می شد که با نداهای فرودستانه و جملات امری خاتمه می یافت تا فرزندان جدیدی که به دنیا می آیند را با ضمیردرونی نوکری بار بیاورند. مادرانی که اسیر زندگی با دهقان بی چیز می شدند، اسطوره و قهرمانی نداشتند که به فرزندان خود زندگی نامه ی آنان را بگویند و آن ها را برای اکتشاف نعمت و حقیقت در آن سوی جهان آماده کنند. اغلب بچه ها با ترسی درونی بزرگ می شدند و اجازه ی بازی در پیش چشمان ارباب، خان و نوّابی که برای گرفتن مالیات به روستاها سر می زد هم نداشتند. حتی پدران اجازه نداشتند فرزندان خود را در آغوش بگیرند و گاهی که او احساس پناه جستن و بازی پنهان شدن در آوش والدین را می جوید، از پدربزرگ ها و قلدرها خجالت کشیده و فرزندان خود را از نیاز به “پناه” محروم کنند. هر قهرمانی با آواها و نواهای قهرمانی بزرگ می شود و در پس آن آواها، موسیقی “خروش” (قدرت) را یاد می گیرد. اما کودکان این دیار از “آوا” و موسیقی قهرمانانه محروم بودند و در گوش آن ها ترس و نوکری (ضعف و وابستگی) سر داده می شد، همان ترس هایی که هنوز هم در زبان مردم وجود دارد: “سیاست پدر و مادر ندارد”؛ ” اگر شریک خوب بود خدا شریک داشت ” و ” پرنده ای که زیاد می داند از منقارش آویزان می شود”. ترس هایی که فقرا را در پس تو نگه دارد و اجازه ندهد در سپهر سیاست کوچک قومی و دوستی صنعتی با هر شخص دیگر مشارکت کند. به این صورت مردم عادی از این توصیه های ترس آلود، فقر اراده، فقر دوستی و فقر دانایی را می آموختند؛ ترس هایی که امروز هم در زندگی شهری ما، زیربنای فقر وجودی شده اند. مردم فقیر امروزی را نکوهش نکنید، آن ها سال ها اجازه ی اظهار وجود و بیان کردن نداشتند، آن ها میراث سالها اوتیسم اند که امروز در شهری که ارتباط و گفت و گو اساس شکل گیری سرمایه ی اجتماعی و سرمایه ی فکری است، از مهارت ابراز وجود و بیان محروم هستند. همه ی ما مجبوریم این همه میراث فقر اقتصادی و فرهنگی را با حقوق دان هایی در میان بگذاریم که در سالها به یکی از رشته های پردرآمد تبدیل شده است.

مردم اردبیل، اسطوره ندارند و تنها بازمانده ی همه ی اسطوره های مورد نیاز آن ها از هزاران سال تمدن این مرز و بوم، قبر پدر بزرگ هایی است که در فقر مرده اند و اینک برای همه ی آن ها اجبار شده که عروسی بگیرند و عزا بگیرند و کل زندگی خود را در راه رسم و رسوماتی بگذارند که به جای خان و بیگ های قدیمی، بازارهای امروزی را سامان دهد. آن ها مجبور هستند در این مجلس ها پُرس های غذای پُری را بخورند که به آنان خوردن غذای استانداردی را بدهد که امروز به غذای استاندارد مورد نیاز برای تولید چاقی شده است. در روایات مربوط به صد اسلام، شراب، چون غذای رفاه و بدمستی بود، به دستور خدا حرام اعلام شد، چرا که این آب آتشین، برای لذت عاشقانه نیازمند رهایی از واقعیت خشنی بود که در شرایط عادی انباشته از شلاق زدن به نوکرها و باج گیری از آن ها تولید می شد. حال آن که بیچارگان، رفاه و غذای پری ندارند که بخورند و بدمستی کنند، آن ها تنها می توانند با تُک زدن به واقعیت، دانایی و همبستگی زیاد از آن رها شوند. دستآوردی که در انقلاب ۵۷ هم مردم با آن آشنا شدند، همبستگی و تقسیم خوراک و پشتیبانی از انقلابیون بود. اما اینک، باز هم اشرافیت بازاری جدیدی شکل گرفته و برای مردم زندگی به سبک طبقه ی مرفه را با پروتئین های قلابی و شیرهای (آب+)وایتکس بسته شده هدیه می دهند. ویترین هایی که به خاطر ترس مردم از نوک زدن به واقعیت، آن ها را فریب می دهد تا در این وانفسای بی اسطورگی و بی-آوایی اسیر آن شوند. بخورند، بیاشامند و در این مراسم های اجباری راه خوردن و سیر شدن را یاد بگیرند. امروز دیگر چند میهمانی های خورشتی که در اول انقلاب اسلامی به شدت نکوهش می شد، به یک رسم رایج در تالارهای غذاخوری تبدیل شده است.

فقر منطقی شده

منطق پیشین، منطق غریزه بود. انسان ها در ورای زندگی شیرین برده وارشان، اسیر دست کسانی بودند که پدر به پسر قدرت آن ها را در دست داشتند. غریزه ی خودشیفته واری که سالها ان را به اقوام و طوائف یاد داده اند. ان که برای من هست، با من هست و آن که برای من نیست، دشمن من است. دعوای آب روستایی ها را یاد تان می آید؟ آن ها در ازای اختلافات بر سر آب با فلان به روستای همسایه حمله می کردند. مردم روستا به سگ های کسانی که با آن ها دعوا می کردند، سم می خوراندند. این هوو به سر بچه ی آن دیگر هوو، سوزن فرو می کرد که به صورت تدریجی بمیرد. چندی پیش یکی از کارمندان بخش اداری می گفت به فلانی خیلی خوبی کرده ام و حتی موجبات رسمیت بخشیده شدن کار او من بودم. اما اگر چنان چه خدای نکرده هر اتفاقی بیفتد و او از حق کوچکی محروم شود، با من به دشنام و نکوهش بر می خیزد که چرا مرا از این حق محروم کردی؟ او غافل از پیشامدهای اداری و فهم ضوابط، می خواهد که در همه ی تقسیم منابع سهیم باشد. منطق پیش روی او این است که اگر چیزی برای او تخصیص یابد، حق او است و اگر نیابد، فارغ از علت شناسی و …، حقی از وی دریغ شده است، و این میراثی است که غریزه پیش روی ما گذاشته است. اگر چیزی برای تو هست، حق تو بوده و اگر چیزی از تو دریغ شده، مالت را خورده اند. نه تشکری برای حق دارند و نه دنبال فهمیدن این هستند که چه بیانی در پس این تقسیم حقوق بوده است، آن ها فقط میخواهند.

خان های دوران قاجار هم مسئول بودند از مردم بگیرند. ان ها هم میراث دار سالیان بسیار دوری بودند که زن و بچه ی مردم به راحتی و با اجباری فرهنگی زن حرمسرای شاهان و خوانین می شدند تا یک آشتی در میان قبایل صورت گیرد. مردم اسیر غریزه های شاهانه و والامرتبه ها بودند و از خود به عنوان وجودی محق هیچ نداشتند. حال، این منطق غریزه در دوران شهری شدن و خالی شدن جای خان ها به مردم بدون اسطوره به ارث رسیده است. مردمی که اسطوره و آوا ندارند، اما غریزه در میان آن ها توزیع می شود. مردمی که از شرکت در برنامه های موسیقی، شعر، تئاتر و خواندن کتابها محرومند ولی می توانند بهترین لوازم آرایشی، شیرینی و خوراک را بخورند.
انقلاب اسلامی، حماسه ای صدرایی برای گشودن قفل های زندان غریزه ی پدر پسری بود. اگرچه شاه خدمت بسیاری می کرد و برنامه های توسعه نوشته شده بود، اما زندان غریزی پدر –پسری موجب می شد که منطق غریزه تقویت شود. رضاخان گول خورده بود و به ای جمهوری، مردم را اسیر مجسمه های خود کرده بود. حال مردم مانده بودند و مجسمه هایی که یادآور منطق غریزه ی سالیان سال شاهنشاهی بود. مجسمه ها فرو ریختند و مردم با نام کسانی به میدان آمدند که به آن ها زبان خروش یاد دادند. این رازی است که امروز میدان شریعتی از خود نشان می دهد. گذار از منطق وابستگی به غریزه ی دیگری به منطق حق داشتن عموم مردم، یک تولد بزرگ است، اما این تولد بزرگ، به این راحتی به دست نمی آید. انقلاب بر اساس منطق زبان شکل گرفت و زبانی در آن به دنیا آمد که دارای لغات بسیاری برای زندگی و تجربه بود. اما منطق غریزه، اکتساب اموال دیگران (و حتی زندگی و کار آن ها) برای خود برتر (شاه، خان و … ) و غلبه ی همیشگی بر آن ها، باز هم امکان ظهور دارد، چرا که بعد از نامیدن شریعتی برای میدان، مردم سالها آن را مجسمه می نامیدند.

اما دوران مدرنیسم، به دنیا آمدن منطق ابزاری است. ابزار در همه ی جهان، وجود داشته و ما هم در باستان شناسی قدیم می بینیم که یکی از سرچشمه های تمدنی جهان، بین النهرین بوده است. اما اقوام مختلف با ابزارهای ساده و تک بعدی کشت و زرع زندگی می کردند و در این ماجرا اسیر منطق غریزه بودند. اما در مدرنیسم منطق ابزار به دنبال تکثر است. یعنی در جامعه همه ی مشاغل برای ماهران خود قدرت فرصت بیان خلق می کند. البته در جامعه ی ما فقر ماهران صنایع مهندسی و پزشکی زبان بیان و قدرت مشروع دارند و سایر صنایع اسیر منطق غریزی صاحبان این صنایع می شوند. سلطه، موجب شگل گرفتن تضاد می شود. امروز هم مردم اغلب زیر منطق ابزار گم می شوند و فروشندگان ماهر با عنوان ” زنی با روابط عمومی بالا” اسیر منافع صاحبان بنگاه ها می شوند. آن ها در پس کار ابزاری بر روی وجودشان، که کاری عاطفی و احساسی برای فروشندگی است، چه چیزی به دست می آورند؟

منطق ابزاری، می تواند به همه ی مردم فرصت بروز و ظهور و کارهای خلاقانه بدهد، اما سلطه غریزه موجب می شود که طبقات فرودست، باز هم به زیر پای غریزه ی خوانین جدیدی بیفتند که از پس منطق ابزاری ظهور می کنند. چندی پیش با یکی از پزشکان مصاحبه می کردم و وقتی خارج از برنامه برای آن ها داده بودیم تا در مورد فیلمی که به ظاهر به نقش آنان خدشه می انداخت صحبت کند. در حاشیه ی بحث مان که حقوق خود را با بازاری ها مقایسه می کرد، گفتم ما برای شما دو ساعت وقت گذاشتیم برای یک مزد بسیار ناچیز خبرنگاری، با کمال تشبثات گفتند: کار شما، مشغولیت است، کار نیست. فقر امروزی، اگرچه بعد از اوتیسمی بزرگ می آید، اما زیر دست و پای غریزه ای است که ما را با ابزار به زیر لجام خود می کشد. در پس این زندگی ابزاری، که زندگی شهرنشینی شلوغی برای شهروندان درست کرده و آنان را از صبح تا شب اسیر کار سخت معیشتی و جادوهای تلویزیونی کرده، آیا می توان وقتی برای گریستن روی قبرهای پدران برچسب خورده پیدا کرد؟ مرده های قهرمانها، سرشار از داستان های توأم با خروش و قدرت بود. اما آیا این پدرانی که مرده اند و هر کسی ازلیتش و هویتش را در کمر پدربزرگ فقیرش می بیند، آیا این قدرت را دارند که ما را از زیر جبن و ترس رهایی از رسم های خوردنی بیرون بیاورند تا برویم کتاب بخوانیم؟
امروز هر که ببیند دست تان کتاب است، می گوید “زیاد کتاب بخوانی مشکل پیدا می کنی”. آری زمانی در دوران قاجار می گفتند کسی که زیاد کتاب بخواند کافر می شود و اجازه نمی دادند مردم راز زندگی قهرمانان را بیابند. امروز هم اگر مردم بخواهند کتاب و مجله بخوانند با رسم و رسومی که بازار پیش پای ما می گذارد مشکل پیدا خواهند کرد.

راستۀ بالا، حجرۀ سوم

مرسوم است که می گویند پسران اگر در بازار زیر دست پدر خود کار کنند، شاید مهر و محبت پدر موجب شود که بر او سخت نگیر و او تنبل شود. به همین خاطر بازاریان پیشین معتقد بودند باید فرزندان خود را زیر دست شخص دیگری بگذارند تا دروس اولیه ی بازاری بودن را یاد بگیرد. پدران ما چنین فقرایی بودند. ما را از اول رها می کردند تا در حجره ی فلانی یادبگیریم که چگونه می توان کار کرد و سختی کشید. کار، واقعا امر سختی است و در ذیل خود، قدرتی خردمندانه می آموزد. اما کاری که توسط صنف های مهارتی یاد گرفته می شود، دست رسی بر تولید را یاد می دهد. بازاریان اردبیل، آمدند و تولید را شستند. روزگاری بود که مسگرها و فرش باف ها در بازار حجره داشند و امروز کل بازار اردبیل تبدیل شده است به فروشگاه هایی که ما را اسیر منطق ابزاری کشورهای چین و ایتالیا از مجمر بازارهای عمده فروشی دوبی و وان کرده است.
امروز، استادکار اغلب فرزندان ما، به آن ها فروشندگی یاد می دهند. فروشندگی هایی که مزد ندارند. دختران بسیاری امروز در بازارها کار می کنند که مزدی ویست هزارتومانی می گیرند. آن ها، پرچم افتاده ی سرزمین ما هستند. آن ها ماشاالله از زیر اوتیسم بی زبانی و صورت های سیلی زده در آمده و به زبان چرب و صورت رنگین مهیا شده اند تا زیر منطق ابزاری تولید لباسها و چربی های خارج از این کشور کار کنند. کمر ابزار در جامعه ی ما شکسته و ما را اسیر ابزارها و غریزه هایی کرده که در ازای به کار کشیدن فروشنده های ضعیفه و خریداران چاق و بیمار، همه را اسیر دکوراسیون های قلابی و کذایی می کند. امروز افتخار پولداران ما این است که به جای قطعات کالای تولید داخلی قطعات برقی چینی را مانند سربازان هخامنشی در روی دیوارهای آشپزخانه شان بچینند. آی سربازهای خفته، آواهای دروغین پر از ترس و جبن امروزی، مردم اردبیل را به ضعف و وابستگی در پیش ابزارهای تولیدی کشورهای متفرقه ی خارجی در آورده است. فقر ما، ناشی از فقر تولیدگری و اسارتی است که بازاریان و داروخانه ها (و صنایع متفرقه ی دیگر)، ما را از دریچه های سلامتی، بیماری و … مقروض و وابسته به ارتشداران سرمایه داری جهانی در آورده است.

اما آن چه که می توان از آن علت و راز پی این ضعف و جبن نام گذاشت، نداشتن اسطوره، نداشتن آوا و نداشتن وقتی برای خواندن کتاب، از بس که ویترین ها، آهنگها، رسم ها و … بر زندگی ما سیطره یافته اند. امروز شهر اردبیل کُلُّهُم به بازاری مصرفی تبدیل شده تا در ازای آن، چند بازاری برجسته وارد کننده ی موفق ایجاد شده و مابقی مردم به صورت سلسله مراتبی به فقر بیفتند. مردم روز به روز به داستان های رسم های خانه های اغنیا و خوردنی های مرسوم و آئین های قهرمانی تجاری خو می کنند. آن ها از کسانی که لباس های شیک می پوشند و (هیچ هم نمی پرسند به چه قیمتی) سالی یک روز ( در تلویزیون یا میهمانی) جلوی چشم آن ها حضور می یابند، رسم یاد می گیرند. تاجران و پولداران و هنرپیشه ها و مدل های دست نشانده ی آن ها، به قهرمانان زندگی شهرنشینی تبدیل شده و مردم را در پس مدها و رنگ ها به منطق ابزاری شده ی غریزه های آن ها در می آورد.

مردم در پس جادوی این دجُال اغوا شده اند و به اسارتی جاودانه در آمده اند. فقر آن ها عارضی از اسارت شان است. اما تنها چیزیکه مردم را می تواند از این حالت رها کند، داستان هایی است که بر زبان آهنگ های آشنا و مأنوس می تواند نامی از اسطوره هایی به میان آورد که در گهواره و با زبان مادران به آن ها زبان، تولید و آزادگی یاد جهت بدهد. مردم باید از این وضعیت توی منگنه ی غریزه و ابزار که بخشی از جامعه را سازنده ی و تقویت کننده ی عرف های بیمارگون عادی ساز مصرف و وابستگی است، در بیایند. اما برای آن نیازمند اکتشاف و بازآموزی داستان زندگی قهرمانانی هستند که جای آن ها را پدربزرگان مستعضف و فقیرشان گرفته اند.