انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پلاسکو فرو ریخت، ما ماندیم و حتی سلفی گرفتیم!

دقیقأ سه سال پیش در همین روزها بود که آن «یکشنبه‌ی غم انگیز» رقم خورد و شاهد مرگ دلخراش آدمهایی بودیم که دچار ضعف و کمبودهای ساختاری جامعه ا‌ی شدند که ما هم عضوی از آن بودیم و هستیم (اشاره به آتش‌سوزی یک ساختمان ۵ طبقه در خیابان جمهوری تهران که حوالی ساعت ۱۱ صبح روز ۲۹ دی ۱۳۹۲ در یک کارگاه تولید پوشاک رخ داد و در حالی که مأموران سازمان آتش‌نشانی در حال امدادرسانی بودند، ۲ نفر از کارگران زن کارگاه که برای نجات جانشان از پنجره‌ها آویزان شده‌بودند، از ارتفاع سقوط کردند و جان باختند). پیش از این همیشه فکر می‌کردم که سقوط یک هواپیما فاجعه آمیزترین نوع یک مرگ می‌تواند باشد، اما پس از این اتفاق فهمیدم که مرگ دردناک در «جامعه کلنگی» را پایانی نیست. همیشه یک جای کار می‌لنگد. از باز نشدن نردبان هیدرولیکی آتش نشانی در آن «یکشنبه غم انگیز» و نداشتن هلیکوپترهایی که مجهز به واترگان باشند در ماجرای «پلاسکو» تا دیررسیدن و هرگز نرسیدن‌ها. امروز در فضای واقعی، جنبش روشن کردن شمع در جلوی آتش نشانی‌ها و در فضای مجازی یکی کردن عکس پروفایل تلگرام به احترام آتش نشان‌ها راه افتاده است اما کدامیک از این حرکات نمادین مشکل جامعه ما را حل می‌کند و درد عمیق نبودن کسانی را التیام می‌بخشد که وجودشان برای آدمهای زندگی‌شان سرشار از معنا بوده است. آنقدر درگیر بازیهای نمادین شده‌ایم که زندگی کردن در جهان واقعی را فراموش کرده‌ایم. به قول یک نفر که نوشته بود: “قبلأ وقتی جایی آتیش می‌گرفت مردم سطل آب میاوردند و خاموشش می‌کردند حالا وقتی یه جا آتیش می‌گیره مردم میان نمیذارن آتیش خاموش شه!” سخن گفتن از مردم و نقشی که در این داستان داشتند کار راحتی نیست هرچند که بسیار راحت است!.

این که بعد از چند گذشت چند روز هنوز این داستان خاتمه پیدا نکرده و جستجو برای افراد زیر آوار ادامه دارد اما بنیاد مستضعفان از اهداف بلند مدت سخن می‌گوید که تا دو سال دیگر «پلاسکو» ساخته می‌شود. مشکل به این سادگی‌ها نیست و زیربنایی تر و کلان تر از یکی دو نهاد است.

در این چند روز و درباره‌ی این اتفاق حرفهای زیادی زده شده که تاکنون هم ادامه دارد، گلایه‌ها از امکانات سخت افزاری و راه افتادن کمپین درخواست برای استعفای شهردار تا گریبانگیر بودن ما با مشکلات نرم افزاری و فرهنگی که به نوعی تأخر فرهنگی ما را نشانه گرفتند. البته از آن طرف هم بودند کسانی که نیمه پر لیوان را دیدند و اشاره به مردمی داشتند که برای اهدای خون صف کشیدند. اما روی سخن این نوشتار با مسأله و رویکرد فرهنگی ماست.

تأخر فرهنگی به معنی همزمان و همراستا نبودن فرهنگ مادی با فرهنگ غیرمادی است. ما سابقه‌ی کشداری از تأخر فرهنگی داشته‌ایم چراکه سابقه‌ای طولانی در واردات و ورود تکنولوژی به کشور داشته‌ایم. تکنولوژی‌هایی که ما نساختیم تا کم کم با آن خو بگیریم بلکه پول نفت دادیم و خریدیم و به ناگهان واردشان کردیم. و این اول داستان فاصله داشتن ما با وسایلی بود که بر اثر پیشرفت جهانی سال به سال و ماه به ماه و حتی لحظه به لحظه نو شدند و ما فقط واردشان کردیم. قبل از این که به این مرحله برسیم که قدرت انتقال عکس و فیلم در لحظه را داشته باشیم، به فراخور سطح و پیشرفت تکنولوژی همواره در ایران با مشکلات این چنینی درگیر بوده‌ایم. قبل از تولد و ورود گوشی‌های هوشمند و در همان زمانی که تازه در ایران از مرحله‌ای که داشتن خط تلفن همراه از کالایی لوکس گذر کرده بود، مشکلات شروع شد. آن زمان سیمکارت‌های ایرانسل ثبت نامی نبود و این شروع داستان شکایات متعدد و مردم آزاری‌های تلفنی بود. آدمهایی که گاه از سر شوخی و خنده، گاه از سر کینه و خصومت و گاه از سر بیکاری مزاحم دیگران می‌شدند و مشکلات عدیده‌ای را برای مردم و جامعه ایجاد می‌کردند. آن روزها گذشتند و به این روزها رسیدیم. روزهایی که سلفی گرفتن مد شده است. سلفی گرفتن امروز البته مدی جهانی است که به لطف پیشرفت تکنولوژی به سرعت این «دهکده جهانی» را به هم پیوند زده است. اما سوال اینجاست که شدت آسیب زایی این مد چرا یکسان نیست و در جوامعی بیشتر و در جوامعی کمتر است. چرا همراه شدن ما با مدهای جهانی شکل متفاوتی دارد؟ می‌گویند ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻭﻝ ﺍﺗﺮﯾﺶ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻓﻘﺮ ﮔﺮﺳﻨﮕﯽ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ در این مملکت ﺑﯿﺪﺍﺩ می‌کرﺩ. ﺩﻭﻟﺖ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺑﻪ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﺗﺮﯾﺶ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﻬﺮﻫﺎ و ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ‌ها را ﺑﺴﺎﺯﻧﺪ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭼﺮﺥ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻗﺘصادی ﺩﺭ ﺍﺗﺮﯾﺶ ﻭﯾﺮﺍﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﮕﺮﺩﺵ ﺩﺭآﯾﺪ. ﺍﺗﺮﯾﺶ اما ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺳﺎﻟﻦ ﺍﭘﺮﺍ ﻭ ﮐﻨﺴﺮﺕ و ﺳﺎﻟﻦ ﻫﺎﯼ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺳﺎﺧﺖ ﻭﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ ﻫﺎﺭﺍ ﺗﺮﻣﯿﻢ ﮐﺮﺩ. ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻭﻟﺖ ﺍﻣﺮﯾﮑﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻧﺴﺎﺧﺘﯿﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﺎ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﮐﺸﻮﺭﯼ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﺸﻮﺩ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ویران می‌مانند. در این داستان کوتاه که تاریخ حقیقی اعتلای انسانیت است درسهای بسیاری نهفته است. درسی که نشان از قدرت و توان فرهنگ دارد. فرهنگی که پله‌ی اول بنای بشریت است. متأسفانه فرهنگ را نمی‌توان مانند تکنولوژی خرید، باید آن را ساخت و ساختنش هم نه آسان است و نه خود به خود رخ می‌دهد. هزینه، برنامه ریزی و زمان می‌خواهد و مهمتر از همه‌ی اینها جامعه‌ای را می‌خواهد که به قدرت و توانش ایمان داشته باشد.

نمی‌توان منکر اشتباهات مردمی شد اما همواره هم نمی‌توان به مردم خرده گرفت. بله ما می‌توانیم به راحتی مردمی را که در این داستان جمع شدند، خندیدند، طبق معمول جوک ساختند، راه را بند آوردند و مانع امدادرسانی درست و به موقع به آسیب دیدگان این حادثه شدند، فیلم و حتی سلفی گرفتند! را محکوم و نقد کنیم اما جامعه‌ای که این مردم را ساخته است را کجای داستان قرار می‌دهیم؟ در این که مردم ما دچار اشتباه شده‌اند، مسیر را به اشتباه می‌روند، کارهایشان توجیهی ندارد و بعضأ سر شرمساری ما را در عرصه‌ی بین المللی فرود می‌آورد (اقداماتی نظیر جمع شدن در ساعت ۳ و ۴ بامداد برای تماشا کردن اعدام، حمله به صفحه‌ی شخصی فوتبالیست و داور و هنرپیشه‌ها و چهره‌های داخلی و بین المللی و حتاکی کردن‌ها و…) هیچ گونه بحثی وجود ندارد.

اما ساختار اجتماعی به عنوان شاکله و تعیین کننده «روح جمعی» چه کرده است؟ ساختار اجتماعی با و برای فرهنگ این جامعه چه قدمهایی برداشته است؟ آیا ما را به سمت رسیدن به فرهنگی والا هدایت کرده یا از آن باز داشته است؟ ما کجا به مردم آموزش داده‌ایم که در هنگام تصادفات شدید و حتی معمولی چگونه باید راه را خالی کنند و شرایط را برای رسیدن نیروهای ویژه و امدادرسانان فراهم کنند؟ ما کجا به درستی آموزش داده‌ایم که رفتار و عکس العمل‌های ما به عنوان یک شهروند بعد از وقوع یک فاجعه‌ی انسانی و طبیعی تا چه حد می‌تواند اثری تعیین کننده در عمق و ابعاد آن فاجعه داشته باشد؟ چگونه می‌توانیم انتظار رفتاری که آموزش نداده‌ایم را داشته باشیم؟ بخش قابل توجهی از نوشتارهایی که به فاجعه «پلاسکو» پرداختند، از خلال آن مکررأ عواقب و مصائب زلزله تهران را هدف قرار دادند، اما جامعه و ساختار کلان چه واکنشی به این حجم از دغدغه و نگرانی نشان داده و می‌دهد؟ هنوز که هنوز است از سطح پایه (در دبستان و دبیرستان) و تا سطوح بالاتر (سازمانی و نهادی) مانورهایی فرمالیته برگذار می‌کنیم که نه چیزی را یاد می‌دهیم و نه انتظار یادگیری داریم. چیزهایی را می‌توانیم از مردم انتظار داشته باشیم که زمانی را صرف آموزش صحیح آن کرده باشیم.
داستان «پلاسکو» اولین داستان از این دست نبود و با توجه به شرایط نابسامان زیربنایی و روبنایی ایران و تهران قطعأ آخرین هم نخواهد بود. اما چند داستان دیگر لازم است تا بلوغ «آگاهی اجتماعی» برای ما و جامعه‌مان اتفاق بیفتاد و از گذر آن علاج واقعه پیش از وقوع کنیم. به رخوتی دچار شده‌ایم که انگار تمام فجایع را به آزمونی از بی تفاوتی بدل کرده‌ایم. برای همه‌ی اتفاقات راه حلی پیش پاافتاده و بعضأ بیربط می‌تراشیم و از کنار آنها گذر می‌کنیم و از این راستا به جامعه‌ای بدل شده‌ایم که ضعفهای ساختاری همه دنیا را خوب می‌شناسد و حتی راهکارهایی هم برای آن دارد (انتقاداتی که روشنفکران ما به آمریکایی پس از روی کار آمدن ترامپ داشتند، مثالی اخیر در این باب است) اما زمانی که نوبت به کنکاش در خودش می‌رسد ترجیح می‌دهد چیزی نگوید و بگذارد که بگذرد.

بار دیگر نگاه کردن به این داستان با رویکرد تفکر انتقادی نسبت به شرایط ساختاری، می‌تواند یک سری از مسائل را برای ما روشن کند. ساختار به عنوان ظرفی کلان که همه‌ی این اتفاقات می‌تواند در آن شکل بگیرد یا نگیرد. اگرچه که جامعه، جمع تک تک افراد است اما در این جمع بودن خاصیتی وجود دارد که قابل تجزیه نیست و نیازمند بررسی و واکاوی خاص خودش است. این که چقدر قائل به اهمیت و توان این ساختار باشیم و به آن بپردازیم تفاوت یک جامعه پیشرفته و جامعه‌ای است که از اشتباهات تاریخی خود درس می‌گیرد و به آن پایان می‌دهد. جامعه‌ای که صرفأ فرد را به روانشناس ارجاع می‌دهد و مبنا را بر این می‌گذارد که با سلامت تک تک افرادش به سلامت جمع خواهد رسید نه تنها سخت در اشتباه است بلکه می‌خواهد اهمال در وظایف کلان خود را به واحدهای خرد تقلیل دهد. هرچقدر هم که تک تک افراد یک جامعه سالم باشند جبران ضعف در آموزشهای جمعی و کلان را نمی‌کند. یک سری از وقایع، حوادث، رویدادها و اتفاقات جمعی است و باید پذیرفت که «روح جمعی» چیزی فراتر از جمع تک تک افراد است و نیاز به آموزشی تخصصی و جدا دارد. مادامی که فکری به حال فرهنگ سازی و اصلاح اجتماعی ساختارهایمان نکنیم نه می‌شود و نه می‌توانیم که به بهبود و خروج از این وضعیتی که به آن دچاریم امیدی داشته باشیم.