مقدمه
نوروز آئینی از نو شدن، تغییر و انقلاب درونی انسانی، در رازورزی میان خورشیدِ سوزان فلات و سرمای کوه بوده است. آنچه در گذشتۀ این سرزمین فلسفۀ نوروز را میساخت، آئینیشدن در پیرامون مجموعهای از قصهها بود که مردم هر منطقه آن را با دید زدن و دنبالکردن طلوع خورشید و آمدن بهار باز میشناختهاند. قصههایی که در سفرهها و رسمهای نوروز نمادین شده و این جشن را معنادار میکرد. مناسکهای محلی، به همراه دید و بازدید از همراهان و همسایگان، به دنبال یافتن زمانی جدید برای تغییر در فضای زندگی بودند. مردم هم زمان و هم مکان را پاکیزه میکردند؛ خاطرات را از سردیهای کینه و خانه را از ردپای پوشالهای مانده از زمستان تمیز کرده و با همۀ قهرها و دوستها دیدار تازه میکردند. به این معنا، نوروز بازسازی زمان، فضا و جماعت بود، به نوعی که میتوان گفت در این روزها، زندگی جماعتهای ایرانی به همراه طبیعت، دوباره زنده میشد.
نوشتههای مرتبط
امروز به موازات گذار اجتماعی عظیم جماعتها از سنتهای طبیعیشان به نظم پلاستیکی امروزین، نوروز هم دستخوش تحول شده و به جای محتوای معرفت شناختیاش، تنها پوستینی نمادین را بازنمایی میکند. انگارۀ امروزی از نوروز، بیش از آن که به آئین سابق پاکسازی زمان و مکان و بازسازی همدلانۀ جماعت باشد، به فرصت مهمانی یا گردشگری تبدیل شده است. نوروز امروزی بیشتر شبیه تعطیلات آخر هفته و مرخصی طولانی از یک سال کار صعب و دلهرهآور شده و فنرهایی که بهزور در روزمرگی نگه داشته شده، ناگهان آزاد میشوند. تعطیلات نوروزی برای کسانی که در بند زمان و مکان بوده و درگیر اضطراب ساعت و تکراریشدن عصبی آدرسهایند، فرصت به دست آوردن تجربۀ رهایی از فشارهای روزمره و افکندهشدن در بیزمانی و بیمکانی است.
روزمرّگی
این قضیه تا حدی قابل فهم و اثبات است، چرا که انسان امروزی، انسانی جماعتزدایی شده، بسته به زنجیر ساعت و آدرس بوده و در دل اقتصاد پولی شهر، روزمره و تنها شده است. فرد امروزی، اگرچه فامیل و خویشاوند هم دارد، دوست و انجمن صنفی هم دارد، اما تنها است. این تنهایی نه ناشی از فردگرایی یا انزوا، که ناشی از گذاری است که در شهرهای ما رخ داده است. فرد امروزی به واقع بیمکان است، اگرچه با هزار زور و زحمت آشیانهای دارد، آدرسی دارد و میتوان او را در کنجی از مثلثات شهر پیدا کرد، اما بیمکان است. اگرچه او خود را در دل قرار ملاقاتهای متعدد و سالگردها و ماهگردها یافته و هر روز به مسیر ثابتی رفته و باز میگردد، اما نه در نوروز، که او در روزمرگی خود احساسی کویری داشته و نه آزاد که گم شده در درجاتی از زمان و فضا است.
همانطور که زمستان برای جماعات افکنده در زیست طبیعی و پیشامدرن به صورت طولانی و (به خصوص در جاهای کوهستانی نظیر شهر نگارنده) از آغاز پاییز تا پایان اسفند تجربه میشد، در ملغمات دورۀ مدرن دچار زمستان شده است. زمستان همانند دوره طبیعت نمیگذارد که او زمان خود را با آفتاب تنظیم کند، شب و روز برای او فرقی ندارد، تابستان و زمستان تفاوتی ندارد. روزمرّگی نمیگذارد که او به بالای کوه رفته و جغرافیای خود را تشخیص بدهد، سفر کند تا در بازگشتی مجدد خانۀ خود را کشف کرده و احساس مکانمندی کند. او ساعت و آدرس دارد و فصل سرما نمیتواند جلوی فهم زمان و مکان را از او بگیرد. با ابزارهای تردد در سختترین شرایط با بازگشایی ریزش سنگ و بهمن به کمک راهداری و ایرانایر میخزد و میپرد تا در کوتاهترین زمان به هر جایی که دلش خواست سفر کند. اما چنین فردی اسیر روزمرگی و پرتابشدن در ورطۀ بیزمانی و بیمکانی، اما در روزمرّگی زمان و فضا است، کویری بزرگ از نشانها و اعدادِ تکراری و دلهرهآور! زمستان قفس آهنینی از اعدادی است که او را در روزهای متعدد سال خفه میکند و تنها در روزهای طولانی تعطیلی نوروز میتوان از آن فرار کرد؛ از قرارهای متعددی همچون: ساعت ۱۳، پلاک ۸۹، کوچه دهم، خیابان فرضی!
پیش از بیخانمانی امروزین، چنین فردی هیچ یک از امکانات امروزی را نداشت، اما در دل جماعت زیست و زندگی میکرد و این جماعت بود که به او رنگ و معنا میداد، او را آئینی کرده، از زندان تنهایی در امان میداشت. روستائیان و شهریهای کهن در زمستانهای طولانی در بافتهای متراکمی به نام روستا و شهر، قشلاق و سیاچادر گرد هم آمده و به بوی هم میزیستند. زندگی جماعتوارۀ کهن روستایی و شهری، فاقد نشان، درجه و روزمرگی امروزی بود. روال زندگی پیشامدرن زندگی حماسی و تراژیکی تجربه میکرد که محصور در زمانی دوری و نمادِ مرکزیِ مکان بود. آنها بارها همین زندگی را تکرار کرده، هر بار با بازگشت به ابتدای آئین، اجرای آن را از صفر شروع میکردند. حافظۀ جمعی مانند زندگی امروزی شلوغ، قانونمند و کتابی نبود، بلکه زیست طبیعی مولود حماسه بود و قصه میراث آن!
پلاستیکیشدن
پیشینیان در دل محلات و جماعتهای محلی چه در شهر و روستا و چه در دل ایلهای مسافر، کنار هم جمع میشدند تا با آمدن بهار و شکفتن خورشید به کوهها، مزرعهها و کاروانسراها رو کنند. در آغاز قصلی نو، رازورزی طبیعت را دریافته و همچون قهرمانی بر دل آن حملهور میشدند تا تمتع قوم و قبیلۀ خود را بر چینند. اینک از پیکر ایرانی جماعتزدایی شده و احاطه بر زمان و فضا از دست آدمی در رفته است. فرد امروزی، از دل جماعت آئینی در آمده و در ازدحام تنهایی میان جماعتی بزرگ گم شده و تنها است، در عصر شهرک و آدرس بیخویشاوند، در زمانۀ مهارتهای شخصی بیصنف و در دورۀ آپارتماننشینی بیدوست شده، زیرا اسیر جماعتزدایی است. او دیگر زندگی آئینی ندارد و بلکه تجربۀ زندگی هم همچون هنر مدرن (در برابر صنایع دستی)، امری مکانیکی، انبوه و بدون قصه بوده، جای قوم، طایفه و قبیله را قفسهای آهنیت سازمان، قشر و طبقه گرفته است.
در زمانهای که زمستانهای سرد دل و جان ما را میآزُرد، ایل، روستا و شهر ما، بافت کالبدیای ساخته بود که ما به آن تعلق داشتیم، بافت کالبدی که آن را با محلات و انسانهای آشنا درک میکردیم. «محله»، فضای ادراکی ما از جهان بود، چیزی که امروز از آن تهی هستیم. محلات دیرین بیشتر با جماعت خویشاوند و تیره و تبار آدمی همزاد بودند و حتی بسیاری از محلات، به جای اینکه اسم مکان داشته باشند، متکی بر نشان تبارشناختی بودند. یعنی فضای انسان، تاریخ و موجودیت ازلی جماعت ما را نشان داده و از ما در برابر زمستانها محافظت میکرد. ما با همین اسم مکان و دیرینۀ خود، در دل جماعت و حول نمادهای مرکزی مکان احساس سکون و آرامش میکردیم. اما با گذاری که ما را از جا کنده و از جماعات خویشی و قومی رها کرده، در دل شهرکهای انبوه به مثلثات آدرس پرتاب کرده و امکان بازسازی جماعت در محلات جدید شهری را نمیدهد (اگر بتوان این شهرکها را با فرم و شکل محله تجسم کرد). اینک ما گم و گسسته از جماعت شده و در تنهایی خود سیر میکنیم.
محدودشدن به خانواده، کار و آن چیزی که اخیرا محسوس شده: فراغت از موالید، از ما انسانی رها از تعلقات جماعت ساخته است. ما دیگر نه در محله و به همراه نزدیکان بلکه در جامعه شهری زندگی میکنیم، که به آئینی کردنمان در دل محلات مدرن بیتفاوت بوده و با روند جدیدی که از شهرکسازی در پیش گرفته، در شکلهای اردوگاهی از زندگی شهری محدود شدهایم. مفهوم همسایه، محله و همگنی اجتماعی از دست ما رفته و هر روز از آشیانۀ و نه خانۀ خود، بیرون جهیده و در سریعترین زمان به محل کار یا دور تازهای از سیزیف گونگی خود پیوسته، در دالانی باریک از دل ازدحام خودروها به آن باز میخزیم. به همین سبب است که وقتی مفهوم همگنی در جماعتهای محلّه برای ما از بین رفته و با اجتماع همسایه بازسازی نمیشویم، روابطی چون صنف، انجمن و دوست هم به شکل کذایی و پلاستیکی درآمده را از این تنهایی نجاتمان نمیدهد.
در حسرت جماعت
محله سلول اصلی زندگی شهری است و تنها با بازسازی آن میتوانیم یادگار دیرینی چون نوروز را بازآفرینی کنیم. در همین زمان است که میتوانیم گرد هم آئیم، آن را همچون مکانهای سنتیمان، پاک کنیم، نظافت کنیم، با همسایگان آن را آرایش دهیم و به زیباییاش بپردازیم. بازیهای جمعی به راه اندازیم، فرزندانمان را با جماعت محلی آشنا کرده و از هر فرصتی برای گفتوگو با همسایه و اهالی محله استفاده کنیم. اما سبک آفرینش شهری، آن را برهوتی از آپارتمانهای انزوا کرده که ما را در دل آسانسور و پارکینگ محو کرده و از جماعت بیگانه میکند تا ندانیم همسایه و آئین جمعی چیست. بدینگونه از دل ساعت و آدرس به انتهای زمان و مکان پرت میشویم تا در تیرگی روزمرّگی زندگی مکانیکیمان گم شویم.
برگرداندن جماعت به جامعه، نه تنها ضرورت است، بلکه برای داشتن آئینهایی چون نوروز و استفاده از عناصر انسانی آن، اهمیت ویژهای هم دارد. نوروز بیجماعت، دیگر نوروز نبوده و بلکه مصرف انبوه مکانهای تجاریای است که برای گشت و گذار عمومی خلق شده است. بدون داشتن جماعت، نوروز تنها گردشگری، آن هم نوع خاصی از گردشگری است که میزان همدلی انسانی در آن بسیار کم است. نوروز برای دیدن انسانها و تمسک آنها به مهر و شستن کینها است. در حالی که با دهها سال نوروز، همچنان جامعۀ ما درگیر تضاد و تعارض میان سازمان، قشر و طبقه است. جامعهای که دچار جماعتزدایی شده و افراد را به صورت یکه و تنها در انبوهی از جمع رها و تنها گذاشته است. مگر میتوان نوروز داشت و به جای پاککردن خانهها از غبار و دلها از کینه صرفاً به ملاقات موزه و ویترین پرداخت؟! مگر میتوان نوروز داشت و به جای دیدار آشنایان، به استقبال پیشخدمت هتل رفت؟!
– این مطلب برای نخستین بار در ویژهنامۀ نوروز ۱۴۰۲، در بخش بهاریه منتشر شده است.