شاهرخ مسکوب
مثل فرنگیس
نوشتههای مرتبط
پرلاشز کجا و آن درخت توت وسط کوچه دلبخواه کجا؛ آن کوچه باریک بالاتر از میدان راهآهن سویی به سمت امیریه و سوی دیگر بازارچه آهنی که در نهایت یکسر شکار شدند پیش مرگ!
منوچهر بدرقه
چه بیرحم است خاک پاریس! جان میگیرد، خسته میکند و سرگشته. دست آخر میکشد؛ با کوله باری اندوه و حرفهای درگوشی. پاریس برای روشنفکر و نویسنده ایرانی مرگ است و درد بیدرمان. سرنوشت هدایت، ساعدی، مسکوب و اسلام کاظمیه در پاریس اندوهبار است. پاریس جشن بیکران همینگوی، پاریس مامن پرسهزنیهای نیمهشب وودی آلن در پیری، پاریس پاتوغ الجزایریهایی که در اول قصه با مرگ مادر شروع میکنند و «بیگانه» میشوند، پاریس صدای ادیت پیاف در صفحه گرامافون، پاریس جادوی تروفو با «۴۰۰ ضربه»، پاریس «حفره» ژاک بکر، پاریس ترکیب سکوت و بارانی و اسلحه به دستان ژان پیر ملویل، پاریس نفس زدنهای گدار و ژان پل بلموندو، پاریس بندر مهآلود مارسل کارنه، پاریس سیاسی با سارکوزی کوچک، ژاک شیراک بلندقامت، پاریس مکرون و همسرش، پاریس فلوبر که «مادام بوواری» را قضاوت نکرد، پاریس دریفوس و ماجرای امیل زولا با خانواده روگن ماکار، پاریس سلین، پاریس آندره مالرو با خوی جستوجوگر خود، روی تلخ خود را به متفکر ایرانی نشان داد. نمیشود از مسکوب یاد کرد اما از مرگ رفیقش، اسلام کاظمیه و مواجهه با او ننوشت. مسکوب و کاظمیه مثل هم زیستند؛ یکی در عکاسی و دیگری پشت دستگاه فتوکپی در جایی کوچک و محقر. مسکوب پژوهشگر و شاهنامه خوان به مقتضای ذات پژوهش فاصله خود را از متن حفظ میکرد اما وقتی از کاظمیه میگوید، انگار آینهای به خود گرفته؛ انعکاسی سرد، تلخ و دردناک از سرشت و سرنوشت خود. مرگ کاظمیه را باور نمیکند. دخترش غزاله سراغ کاظمیه را میگیرد و پدر به یک جمله بسنده میکند؛ حالش خوب نیست و مغازه بسته است. «ساعت چهار بعدازظهر پیش از کلاسش غزاله آمد سری به من بزند، به قول خودش بوس بگیرد. پرسید: “پدر، آقای کاظمی چطوره؟” گفتم: “بد نیست.” غزاله گفت: “باز رفته بیمارستان؟ مغازهاش بسته است.” گفتم: “آره، حالش خوب نیست.” غزاله مشتری مغازه اسلام بود و آقای کاظمیه برایش آقای کاظمی. این آقا با رفتار سنگین و آرام، آهنگ کند، بیاعتنا به پول و گیجی. خلاصه این آقا با این خصوصیات و همان یک دست لباس و کراوات همیشگی مایه تعجب و تحسین غزاله بود.» مرگ کاظمیه برای مسکوب روی دیگر سکه است که خود را در آن میبیند؛ سکهای که بیرحمانه در هوا میچرخد تا به زمین افتد. به خاک و سنگفرشهای پاریس. خالق «کوچه دلبخواه» مرد و مسکوب تنهاتر شد. پرلاشز کجا و آن درخت توت وسط کوچه دلبخواه کجا. آن کوچه باریک بالاتر از میدان راهآهن، سویی به سمت امیریه و سوی دیگر بازارچه آهنی که در نهایت یکسر شکار شدند پیش مرگ! تلاقی مسکوب با مرگ کاظمیه، تمایز روایت از همنوعان او در رویارویی با مرگ است و صلابت نثر در گذشتن از امور کلی. متوفی و نحوه مرگش ابزاری میشود تا مسکوب شیوه روایت را کمال بخشد. مرگ رفیقش در پاریس فاقد آن حالت شرقی مبتنی بر نظریه بشر جایزالخطاست. بیشتر سوی اعتراف از نوع آگوستین قدیس و ژان ژاک روسو به خود گرفته است. تسلیم و ثبات شرقی با حق انتخاب رنگ میبازد و از حالت یگانه و نفوذناپذیرش بیرون میآید. ذات ادبیات و دگراندیشی و رسوب آن در ذهن نویسنده، او را از مهلکه سازش و تسلیم عبور میدهد اما وقتی به سیاست آغشته شد، به ناگه سیمایی تلخ و عبوس از خود به جا میگذارد. جهتگیری فکری به سایهای سنگین بر سر تفکر، هنر و ادبیات بدل میشود. امر اجتماعی و وسوسه پرداختن بدان را به جان متفکر میاندازد تا با زمانه همسو شود و از مفاهیم کلی و انتزاعی عقب نماند. مسکوب این مهم را دریافت و کنار کشید. خود را وقف ادبیات و شاهنامه کرد. با نثری گیرا و قدرتمند اما رفقایش نتوانسته و در شب تاریک و گردابی هایل پرسه زدند و بهتدریج محو شدند. مسکوب در خلوت خود از رستم و اسفندیار نوشت، از فردوسی و ناصرخسرو. به سمت عرفان نرفت و خوانش عقلگرایی ناصرخسرو برایش ارجح بود. مردی که به تاروپود شاهنامه گره خورد اما نه مثل رستم و سهراب یا افراسیاب؛ مسکوب، فرنگیس شاهنامه بود. با اقبالی تلخ و همیشه در تنهایی. ایران و پاریس برایش همچون سیاوش و فریبرز (همسران فرنگیس) به وی وفا نکردند. اضطراب فرنگیس در شاهنامه را کشف و درک کنید و تسری دهید به اضطراب متفکر ایرانی در این ملک. سرنوشت سیاوش تا حدی آشناست اما به فریبرز بنگرید؛ به مرگ و محو شدن در برف و ناامیدی فرنگیس پس از فراموش کردن زندگی قبلی. تمام!
این مطلب در همکاری با نشریه کرگدن منتشر میشود.