انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

قاهره: خیال تا واقعیت (۲)

تصویر قلعه ایوبیان و مسجد محمد علی پاشا

اگر در مصر به دنبال هر کار و امور شخصی و خصوصی باشید بالاخره باید زمان دیدن شهر قاهره را در برنامه خود بگنجانید. به نظرم در سفر مصر دیدن شهر قاهره به هر امر دیگری اولویت دارد. در نوشته پیشین با همین عنوان، یاد کردم که سفر من در دسامبر و ژانویه ۹۴- ۹۵ میلادی بود. با این احوال، مطالعه تاریخ مصر (که ترجمه و اقتباس فشرده آن را با عنوان “مصر: از اسلام تا مبارک” نوشته عفاف لطفی \ در پایگاه “انسان شناسی و فرهنگ”) مورد توجه قرار دادم و آن نوشته از آن جهت بود تا تصویری کلی از تاریخ مصر را بازگو کرده باشم. در مصر، هرجایگاه جغرافیایی از تاریخی و فرهنگی سخن می گویند. در قاهره، با دیدن خیابان ها و مردمان، گاه چنان در تاریخ و گذشته آنان فرو می رفتم که حس می کردم می خواهم همه چیز را از نگاهی تاریخی مشاهده کنم. می خواستم یادها و خیال های دوران کودکی که از مصر و قاهره داشتم همه را یکجا ببینم. انگار به یکباره از همان رؤیاهای کودکی به ساحل نیل و اهرام و موسیقی عبدالوهاب و ام کلثوم و فرید و اسمهان سفر کرده بودم. از گذشته مصر، از دوران طولونی ها، اخشیدی ها، فاطمیان تا روی کار آمدن صلاح الدین ایوبی و به آتش کشیدن عمدی شهر فسطاط (۱۱۶۰ م) برای آن که به دست صلیبیون نیفتد و تا زماان مبارک که من در بعضی از خیابان های قاهره درهرپنجاه متری سرباز مسلحی را می دیدم و چنان بود که لایه لایه زمان ها در یک لحظه جلو چشمانم مرور می شدند. با ولع، در حالتی سکر آور، با دیدن مردمان، به هرجای جغرافیا و تاریخ سر می کشیدم. روزی که برای دیدن قلعه صلاح الدین و مسجد محمدعلی به سیتادل رفتم، در اطراف آنجا پیاده شدم. راه ورودی آن را پیدا نکردم. با این حال، از پشت قلعه که حالتی نیمه تپه ای و خاکی داشت بالا رفتم و در تزدیک دیوار، روی خاک ها نشستم و درسایه آن دورنمای شهر را تماشا کردم و با خودم می گفتم که چه حوادث خونباری که در شهر اتفاق نیفتاده است. نسیم خنکی می وزید، چنان احساسی داشتم که گوئی خاکریزه های کنار قلعه از گذشتگان با من سخن می گفتند و برای من هم به قول حافظ: “فسالوا حالها عن الاطلال” بود.

شب داستان را به مصطفا گفتم. من از تاریخ ایوبیان می گفتم و او از قلعه صلاح الدین و مسجد محمد علی. من از زمان سخن می گفتم و او از مکان. برای من شب ها صحبت کردن با کارکنان فروتن هتل همان اندازه آموزنده بود که روزها از لا به لای مردمان و گذرگاه ها درس ها می آموختم. من نام صلاح الدین را از کودکی در دبستان می دانستم. این نام را از روی جلد کتابی در پشت ویترین کتاب فروشی شهر دیده بودم و البته جسته و گریخته می دانستم که صلاح الدین از قبایل کرد بوده و تصور می کردم که کردها همین مردمان کرمانشاه یا آنهایی هستند که کمی بالاتر از جغرافیای آنجا زندگی می کنند. او از کردهای سوریه بود که در جنگ های صلیبی (۴۸۸ – ۶۹۰) رشادت ها نشان داد و در برابر یورش ممتد دنیای مسیحیت ایستادگی کرد.
قاهره شهر مصطفا بود و او اطلاعات خوبی از مکان های دیدنی داشت وعلت اصلی آن هم یکی این بود که او در هتل کار می کرد و همیشه با گردشگران سر و کار داشت. هفته ها گذشت تا باز هم ذوق زده شدم تا بار دیگر قلعه صلاح الدین و مسجد محمدعلی را ببینم و البته این بارمی خواستم آن را از درون تماشا کنم. توضیحاتی که مصطفا داد، گفت باید به ناحیه “سیده زینب” بروی. گفتم اتفاقاً چند وقت پیش از هتل تا میدان سیده زینب را پیاده رفتم و مسافت چندانی نبود. گفت این سیتادل و مسجد محمدعلی در منتهی الیه ضلع شرقی ناحیه سیده زینب در کنار ارتفاعات “مقطم” (moqattam) است که خیابان صلاح الدین هم همانجاست. فردا با تاکسی به آن میدان رفتم. یک ضلع خیابان که از میدان مشتق می شود به نام صلاح الدین است و ضلع دیگر آن محمدعلی نام دارد. میدان سیده زینب هم – که در نوشته پیش از آن سخن گفته بودم که آن زن مرغ فروش را دیده بودم که با یک دست سر مرغ را می گرفت با دست دیگر سر آن را می برید – در جنوب شرقی میدان تحریر است که من پیشتر تا آنجا را پیاده رفته بودم.
بهرصورت، بعد از سقوط فاطمیان مصر، این قلعه در سال های۱۱۸۰ میلادی در مقابل جنگ های صلیبی تاسیس گردید. قلعه ای است همانند قلعه های قرون وسطایی و البته سنگ های آن را از هرم کوچک از جیزه آورده بودند. صلاح الدین دستور داد تا در درون قلعه، که در ارتفاعات است، چاهی به عمق ۸۵حفر کنند تا نیاز ساکنان آن را برطرف سازد. محمد علی پاشا نیز در سال های ۱۸۳۰، در این سیتادل، مسجدی بنا نهاد که به نام وی معروف گردیده و این از مسجدهای رفیع است که با مسجد استانبول پهلو می زند. پیشتر مدرسه و مسجد قلاوون و سلیمان پاشا در آنجا ساخته شده. مدیریت سیاسی کشور مصر در زمان محمدعلی (۱۸۰۵ – ۱۸۴۸) در همین قلعه اداره می شد و اکنون گور وی در همین قلعه است.

در درون سیتادل، حرمسرای سلاطین دیده می شود و البته اکنون موزه نظامی در آن جای دارد. کلاه خود، خنجر، شمشیر، طپانچه، هفت تیر، مسلسل، توپ، مدال ها، نشان های نظامی، دست خط ها، سکه ها و اسکناس های تاریخی را در معرض نمایش گذاشته اند. جشن های موسیقایی “مهرجان”، که غالباً در ماه مرداد تا شهریور درسالن موزه برگزار می شود، از مصر و تونس و مراکش و سراسر کشور های عربی در آن شرکت می کنند. می دانیم که لفظ “مهرجان” فارسی است و به معنی “فستیوال موسیقی” است و این همان جشن “مهرگان” ایرانیان است که یادگار آن از دوره زریاب نوازنده برجسته ایرانی در زمان عبدالرحمن دوم خلیفه اموی در اندلس باقی مانده است (سال های ۲۰۶ هجری). دیوارهای قلعه ضمخت و ستبرند. صلاح الدین درهمان زمان دستور داد بارویی گرداگرد شهر قاهره و فسطاط (شهر قدیمی تر از قاهره) و منطقه عسکر و قطاعی بسازند تا شهر از حمله صلیبیون در امان باشد. آثار باقی مانده این دیوار هنوز در جنوب شهر از بالای مسجد عمرو عاص، به جانب “الخلیفه” و با چرخشی به سوی شمال به جانب گورستان مملوک (که در نوشته پیش توضیحی درباره آن آمد) و با یک بریدگی، حصار قلعه صلاح الدین را محصور می کند و سپس پاره های دیگری از آن که برجای مانده از ناحیه “درب الاحمر” و شمالی تر از آن، بازار “خان خلیلی” را در ضلع شرقی پوشش می دهد. مسجد عمرو عاص که در جنوب این ناحیه جای دارد، قاهره قدیم است که فسطاط را دربر می گرفته.

پژوهشی نداشته ام تا بدانم چرا و چگونه تعدادی از دیلمیان و خراسانیان بعد از اسلام به مصر و شهر فسطاط مهاجرت کرده اند، اما آنچه تا اندازه ای روشن است این است که با سیستم برده فروشی سامانیان و بعد از شحنگی طاهر ذولیمینین از بغداد و استقلال آنان، ایرانیانی از بغداد به شمال آفریقا مهاجرت نموده اند. شاید هم تعدادی از آنان ازنیروی های جنگجوی خراسانی بوده اند که بعد از جنگ زاب (در سال ۱۳۲ هجری ) که بین ایرانیان در کمک به عباسیان با دولت اموی درگرفت، وارد شام و بغداد شده بودند، می باشد. و یا حتی کسانی از دوران حکومت دیلمیان. از همین زمان ها است که ایرانیان وارد سرزمین های شمال آّفریقا می شوند. ناصرخسرو هم اشاراتی به ایرانیان ساکن قاهره دارد. او می گوید که می خواسته بارگاه سلطان مصر را ببیند و می نویسد: “و من اگرچه بسیارشنیده بودم، هوس بود که به رای العین ببینم. با یکی از دبیران سلطان که مرا با او صحبتی اتفاق افتاده بود و دوستی پدید آمده، گفتم من بارگاه ملوک و سلاطین عجم دیده ام چون سلطان محمود غزنوی و پسرش مسعود. ایشان پادشاهان بودند با نعمت و تجمل بسیار. اکنون می خواهم که مجلس امیرالمومنین را ببینم. او با پرده دار که صاحب السِتر بود می گویند بگفت… چون از در سرای به در شدم عمارت ها و صفه ها و ایوان دیدم که اگر وصف آن کنم کتاب به تطویل انجامد”. همو می گوید: “و فرزندان شاهان گرجی و ملک زادگان دیلمیان و پسران خاقان ترکستان و دیگر طبقات اصناف مردم چون فضلا وادبا و شعرا و فقها بسیار آن جا حاضر بودند” \ و در جای دیگر در دیدار مصر هم می گوید: “جماعتی از خراسان که به پارسی گنگ و لال می گویند در آن کشتی نشانده باشند”. من وقتی شب ها سفرنامه ناصرخسرو را به عربی می خواندم، همه رؤیاهایم با سفرهای آن دیلمیان و خراسانیان – که درخیال خودم تصور می کردم – در زمانه های دور گره می خورد و می دانستم زمانه هم روزگار مرا کهنه خواهد کرد. با خودم برای آتش سوزی شهر فسطاط گفتم: “بادها – آن شب چگونه آتش به جانت زدند – در برآمدن ماه \ فریاد زنان و مردان دیلمی را به یاد می آوری؟ – سخنی بگوی فسطاط ! کدامین غرور به آتش خودسوزیت نشاند”.

این جنگ های دویست ساله صلیبی (۴۸۸ – ۶۹۰ هجری) که از آن سخن گفتیم دنباله کینه توزی و انتقام جنگ ملازگرد است که بین الب ارسلان سلجوقی و رومانوس دیوجانوس امپراتور روم شرق در سال ۴۶۳ اتفاق افتاد. با شکست روم شرقی به دست الب ارسلان و تاسیس سلجوقیان روم، آتش انتقام جهان مسیحیت زبانه کشید و جنگ هایی به مدت دویست سال سرزمین شام و بیت المقدس و مصر را فرا گرفت. این سرزمین ها به لا انقطاع جولانگاه منازعات دینی و نبردهای سیاسی شد. هشت سال پیش که به دمشق رفته بودم، نزدیکی “سوق حمیدیه” مجسمه ای از یکی از سرداران خوارزمشاهی سوار بر اسب را نصب کرده بودند که کسی لگام اسب او را در دست گرفته و چنان جاندار و زنده و پرهیبت بود که برای من عینیت تاریخی را نمایان می ساخت. بعد از همین روزگار خوارزمشاهی است که ایلخانیان به دمشق می روند و در پی آن است که تیمور آن سرزمین را می گیرد و قصد حمله به مصر را دارد که ابن خلدون که درآن زمان همراه ناصرالدین فرج سلطان مصر به دمشق آمده بود (۸۰۳ هجری) گویا با تیمورملاقات می کند و او را از گسیل به مصر باز می دارد. اکنون نام یکی از خیابان های قاهره به نام ابن خلدون است. او جامعه شناس برجسته و قاضی القضاه مصر بود.

من از نام گذاری خیابان های قاهر خیلی خوشم می آمد. بیشتر نام خیابان ها نام های افراد تاریخی، هنرمدان، سیاست مداران و شهرها و سرزمین های جغرافیایی است. در بعضی موارد که نام خیابانی را تغییر داده اند، نام پیشین خیابان را همچنان روی دیوار خیابان نگاه داشته اند. بعضی از نام خیابان ها چنین اند: پاندیت جواهر لعل “نهرو”، محمد “مصدق”، “سعد زغلول” (رهبر حزب وفد و قانون اساسی گرا)، “جابر ابن حیان” (شیمی دان برجسته ایرانی در قرن دوم و سوم هجری، زاده خراسان)، “امام علی”، “عمر ابن خطاب”، “عثمان ابن عفان”، “هارون الرشید”، “امام حسین”، “عبدالسلام عارف” (کسی که در سال ۱۹۶۳ علیه عبدالکریم قاسم درعراق کودتا کرد)، “ابوبکر صدیق”، “جمال عبدالناصر”، “کلئوپاترا”، “ابراهیم ناجی” (شاعر برجسته مصری، سراینده شعر اطلال که ام کلثوم آنرا خوانده است)، “مدینه”، “ایران”، “عراق”، “بصره”، “لبنان” “بیروت”، “یمن”، “ریاض”، “سوریه”،”مصر و سودان” و”بوستان”.

با افرادی که صحبت می کردم و یا گاه در مغازه هایشان غذا یا آب میوه می خوردم و یا در کنار هتل، به علت رفت و آمد ممتد، با آنها سخن می گفتم، گفتار قریب به اتفاقشان حاکی از تعصب خشک دینی بود. گاه من با احتیاط می ترسیدم که بحثی یا سخنی از موضوع دینی را مطرح سازم. در کنار یکی از خیابان های هتل دو نفر دکاندار بودند که می دانستند من ایرانی هستم و آنان همیشه مرا با نام سیاستمداران کشورم صدا می زدند و من هم خیلی خون سرد و با احوال پرسی ساده و محترمانه ای از کنار آنان می گذشتم. کس دیگر بود که دکان او خالی و همیشه جلو دکان می ایستاد و “جار می زد: بُخور بُخور”. او گاهی اوقات مرا به دکان کوچک و خالی اش دعوت می کرد و همیشه موضوع ازدواج شاه ایران با فوزیه را به کرات برایم تعریف می کرد.

قاهره شهری است که بسیار مسجدی های قدیمی در آن ساخته شده است. تعصب دینی در روابط آنها آشکار بود و همین که در بالا هم یاد کردم که بعضی از خیابان ها حالت حکومت نظامی داشت، مربوط به همین تعصب دینی آنان می شد که بازتاب خود را با روی کارآمدن محمد مرسی، رئیس جمهور و نماینده اخوان المسلمین در سال ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۳ نشان داد و در پی آن نیز کودتای خونین عبدالفتاح سیسی عکس العمل خشنی علیه همین افراطیون مذهبی بود. من در نوشته پیشین هم نوشته بودم که مآمورین فرودگاه هنگام ورودم با من برخورد خوبی نداشتند و گمانم این بود که چون میدانستند ایرانی هستم، پس شیعه هستم و هم به خاطر ایرانی بودن و هم به تصور به خاطر شیعی بودنم، نیمساعتی مرا نگران کردند. به هرجهت، آن تعصب خشکی که من دیده بودم، بازتاب تاریخی خود را با آن کودتای خونریز نشان داد. بعضی غروب ها که از شارع بوستان به میدان کوچکی که یک کبابی آنجا بود می رفتم در آنجا دکان آب میوه گیری بود که گاهی آب میوه ای می زدم. در کنار دکان آب میوه گیری، قصابی بود که یک دو بار با من صحبت کرد وقتی وارد دکان آب میوه ای شدم، صاحب دکان به من گفت دفعه دیگر با این قصاب صحبت نکن، او بسیار متعصب و خطرناک است. من احتیاط را رعایت کردم و دیگر از کنار دکان او رد نشدم و غربت است ندانم کاری.

در لا به لای روزها و هر زمانی که فرصت پیدا می کردم به تماشای مکان ها و موزه ها و مسجدها و قلعه ها و اهرام و خیابان ها و بازارها و کتابخانه ها و رودخانه نیل و سایر دیدنی ها می رفتم. البته پیش از رفتن به هرجایی، شب ها درباره این مکان ها با مصطفا، که امور هتل را می چرخانید، صحبت ها می کردم و از او هم اطلاعات و راهنمایی های خوبی به دست می آوردم. با مصطفا دوست صمیمی شده بودم. او معلم بود که روزانه تدریس می کرد و چند شیفت در هفته، شب ها به عنوان (receptionist) در هتل کار می کرد. او به من گفت که حقوق ماهیانه معلمی اش معادل هفتاد دلار است و من وقتی هنگام خدا حافظی با او که می خواستم به آمریکا برگردم، معادل نیمی از حقوقش را به او هدیه دادم که هردوتایمان خیلی احساس خوشحالی کردیم. شب هایی که او کار می کرد گاه لحظاتی من کنارمیزش می ایستادم و شعری به عربی روی کاغذ می نوشتم که موجب می شد بحث ما از همین جاها شروع شود. بیشتر اوقات هم یک ملودی از ترانه های عبدالوهاب یا ام کلثوم و ریاض سنباطی یا کسان دیگر را زمزمه می کردم و شعر آن را می خواندم و البته در بیشتر مواقع از او می خواستم که معنی آنها را برایم توضیح دهد. مدت های زیادی مصطفا با من مکاتبه داشت و من هم با خوشحالی جواب نامه های او را می نوشتم.

میدانیم که جایگاه ام کلثوم وعبدالوهاب و فرید در موسیقی مصر به حدی گسترده است که بسیاری از اقشار و لایه های اجتماعی عمیقاً با کارهای آنها آشنا هستند و البته رادیو و تلوزیون هم در این امر نقش کارساز ایفا کرده اند. این سه نفر از زمره موسیقی کاران مصر را همه جهان عرب می شناخت و البته ام کلثوم در میان آنان برجسته تر بود. آوازها و اشعاری که ام کلثوم می خواند، نقشی در ارتقاء آموزش هنر و ادب و شعر و موسیقی جهان عرب ایفا کرد. عرب زبان ها، اشعار و ملودی های آنان را به خاطر می سپردند و آنها را زمزمه می کردند و از آنها الهام و نیرو می گرفتند. یادم می آید یک شب بر روی قطعه ” ح اسیبک للزمن”، آواز ام کلثوم، کلمات محمد عبدالوهاب، الحان ریاض السنباطی (مقام: راحه الارواح \ ۱۹۶۲) با مصطفا گفتگو می کردم، بیشتر متوجه شدم که زبان عربی مصری تا چه اندازه از واژه های بومی، حتی درادبیات موسیقایی از آنان استفاده می کند. متوجه شدم که این حرف “ح” که در اول واژگان می آید نقش فعل آینده (will) را ایفا می کند و چیزی شبیه “خواهم” می باشد. “اسیب” هم در اینجا به معنی “واگذار کردن” یا “سپردن” است. “ح اسیبک للزمن” یعنی “ترا به دست زمانه خواهم سپرد”. واژگانی مانند “شوف” (ببین \ فعل امر دیدن) و “مُش” پیشوند نفی، مانند “مُش ممکن” (ممکن نیست)، “انا مُش قادر” (نمی توانم) و “انا مش عاوز” (نمی خواهم) هم از این دسته می باشند.

وقتی از جزئیات و رخدادهای هنر موسیقی مصر با آنان صحبت می کردم، می دیدم که آنان به سر ذوق و شوق می آیند و خوشحال می شدند که یک نفر غیر عرب تا آن اندازه به فرهنگ موسیقی شان علاقه نشان داده است. همیشه ایرادات مرا با خوشرویی تصحیح می کردند. بسیار نکته ها از آنها آموختم و البته این نشان می داد که موسیقی، مخصوصاً موسیقی ام کلثوم تا چه اندازه در درون این فرهنگ ریشه دوانده و تا چه اندازه سطح آگاهی هنری آنها را بالا برده است. برای اکثر ما ایرانیان، وقتی خواننده های کلاسیکمان آوازی می خوانند، توده عوام نمی دانند که آن آواز در چه دستگاهی است، درحالی که کسانی مانند همین کارکنان هتل به سادگی نام “مدها” را حفظ بودند و هرگاه من یک ملودی را زمزمه می کردم، آنان به سرعت و توانایی آنرا بازخوانی می کردند. آن زمان که من در قاهره بودم، هنوز هم کانال های تلوزیونی قاهره اجراهای فرید در کافه ها را پخش می کرد و این نشان می داد که هنوز مردم تا چه اندازه دلبسته آنها هستند.

با چند مغازه ی ساز فروشی آشنا و دوست شده بودم. روزی وقتی در یکی از آن مغازه ها ساز عودی را برای آزمایش برداشتم و ملودی کرشمه (دستگاهی ایرانی) را نواختم، تبسمی بر روی چهره مغازه دار دیدم. او با خوشحالی به من گفت: “ادامه بده !”. پاره ای از ملودی “نهرالخالد” را نواختم و تکه ای از “معزوفه الحبی”. او می دید من عرب زبان نیستم و این ملودی ها را به زبان و لهجه دیگری اجرا می کنم، مرا تشویق می کرد و همین ها باعث دوستی من و او شد تا ساز عود و قانونی از او خریداری کردم و آنها را با خودم به آمریکا بردم. بارها به مغازه او می رفتم. یکبار از او خواستم تا یک ساز “نی” برایم تهیه کند تا آنرا بخرم. او گفت یک عدد ساز نی را به تنهایی نمی فروشند و مجموعه ا ی از چند ساز نی که با همدیگرند و کوک های متفاوتی دارند را یکجا می فروشند. من بعدا دو عدد سرنا از مغازه دیگری خریداری کردم.

با مسافرانی که در هتل بودند کمتر گفتگو می کردم چون این دسته از مسافران بیش از چند روزی در هتل اقامت نمی کردند و می رفتند. خانواده سه نفره ای با فرزندشان (که حدود ده سالی داشت) در هتل ما بودند که گاه گاهی آنها را می دیدم و تنها این را می دانستم که آنها انگلیسی صحبت می کنند. روزی که می خواستم به دنبال تهیه کتاب میخائیل مشاقه بروم، صبح ساعت های نه و نیم پسر آنها را دیدم که به تنهایی در لابی نشسته است و تلوزیون تماشا می کند. ساعت یک و نیم یا دو بعد از ظهر که به هتل بازگشتم، دیدم که همین پسر به حال خسته و زار در لابی نشسته و سرش روی گردنش خم شده و دیگر نای تماشا کردن تلوزیون را هم ندارد. احساس کردم گرسنه است. جلو رفتم و به او گفتم هرغذایی می خواهی سفارش بده تا به مصطفا بگویم برایت بیاورد. ابتدا امتناع کرد، اما با اصرار من پذیرفت و سفارش ساندویچ با نوشابه داد و من هزینه آن را به مصطفا پرداختم و به اطاقم رفتم و بعد از ظهر هم دنبال کارهای دیگری شدم. شب تقریبن ساعت نه بود که در لابی نشسته بودم و فیلم تماشا می کردم، پدر آن پسر بچه در لابی به سوی من آمد و بخاطر این که برای پسرش نهار ظهر را تهیه کرده ام بسیار قدردانی کرد و گفت امروز صبح او و همسرش برای گرفتن ویزا به سفارتخانه اردن رفته اند و ندانسته اند که تا ساعت چهار بعد ازظهر آنها را معطل می کنند و از ظهر به بعد هم تمامن دل نگران تنهایی و گرسنگی فرزندشان در هتل بوده اند. گفت: وقتی آمدیم و پسرم داستان را به ما گفت که شما برای او نهار تهیه کرده اید، از کار شما بسیار خوشحال شدیم و قدردان آنیم و اکنون آمده ام که شما را به یک آبجو مهمان کنم. گفتم من آبجو نمی خورم. گفت خواهش می کنم یک قهوه مهمان من شوید؛ گفتم دیر وقت است، قهوه خوابم را بهم می زند و با اصرار یک فنجان چای مهمان او شدم. او گفت: “ما از کانادا آمده ایم و می خواهیم به اردن برویم” و من هم خودم را به عنوان یک ایرانی به او معرفی کردم و مقداری صحبت کردیم و شب بخیرگفتیم و او با خدا حافظی به اطاقش رفت.

نیل در سمت غربی میدان تحریر است که با یک پل در جنوب و یک پل در شمال به ناحیه زملک که جزیره ای در درون نیل است متصل می شود. من از پلی که در جنوب میدان تحریر است به این جزیره (گزیره) رفتم تا به بالای برج قاهره بروم. این برج از سال ۱۹۵۶ تا ۶۱ ساخته شده و ارتفاع آن هم ۱۸۷ متر است. آن روز که من رفتم؛ جمعیت چندانی در صف نبود که به دو نوبت تقسیم شدیم و من در صف اول ایستادم. به درگاه برای خرید بلیط شدم. مردی کنترل جمعیت آسانسور را به عهده داشت. آسانسور که در حال پرشدن بود، آن مرد مرا به کنار خودش کشاند و نزدیک خود نگاه داشت. دست مرا گرفت و کف دستم را فشار داد. من هیچ از منظور او سر در نیاوردم. این بنده خدا تا بالای برج کف دست مرا فشار می داد و من همچنان بی خبر. ما به بالای برج رسیدیم و من به دقت رودخانه و شهر و اطراف را از پنجره ها تماشا کردم. کمی با خودم اندیشیدم که راستی این مرد چرا کف دست مرا فشار می داد. با یک لحظه تامل و فکرکردن متوجه شدم که او چه می خواست. با این که دیر نشده بود، اما من از دیرفهمی خودم شرمنده شدم. مقداری “گینه” کف دستم گذاشتم و در پائین آمدن در آسانسور کنار او ایستادم و آنها را به او دادم.

از ضلع غربی “گزیره” که به ناحیه “مهندسین” و “دوکی” متصل می شود، راه افتادم و جانب خیابان “مصدق” (شارع مصداق) و “ایران” (شارع ایران) که به موازات هم قرار دارند، قدم زدم. می گویند “شارع طهران” و “شارع الخلیج الفارسی” هم آنجا هستند که من آنها را ندیدم. عرض خیابان مصدق گسترده تر از خیابان “ایران” است. هردو خیابان بسیار تمیز و زیبا بودند. چند فروشگاه لوکس را آنجا دیدم. این دو خیابان آرامش خاصی داشتند و در مقایسه با خیابان های شرقی تر میدان تحریر و به طور کلی قاهره قدیم متفاوتند. هوای آنروز هم دلنشین بود و من مسافتی از دو خیابان را پیمودم و هنگام گام زدن با خودم از مردمان مصر که در ورود مصدق به قاهره احترام و خوش آمدی تاریخی روا داشتند از صمیم دلم تشکر کردم. مصدق در سال ۱۳۳۰ از راه بازگشت از آمریکا، به دعوت نحاس پاشا، نخست وزیر آن زمان در مصر (۲۸ آبان ۱۳۳۰) به قاهره دعوت شد و مورد استقبال محترمانه او و ملت مصر قرار گرفت. دکترمتین دفتری و دکتر فاطمی در این سفر او را همراهی می کردند. احترام مصریان به مصدق به خاطر مبارزه او با انگلستان بر سر ملی کردن نفت بود و این همان زمان است که مصریان هم رفته رفته در صدد ملی کردن کانال سوئز برآمده بودند. از نیمه اول قرن بیستم که در ایران و مصر تحرکات مشابهی علیه دولت انگلستان صورت می گرفت، مبارزات و خواسته های این دو ملت سمت و سویی مشابه را پیش می گرفتند. بالاخره ایرانیان نفت را ملی کردند و مصریان کانال سوئز را. درمصر، سعد زغلول، مبارز ملی و ضد بریتانیایی و قانون اساسی گرا چشم انداز مبارزات مصر را هموار ساخت. او بعداً به جزیره مالتا تبعید شد و مصدق به ده احمد آباد رهسپار گردید. من در اینجا به تشابهات حوادث تاریخی این دوران در ایران و مصر اشاره نمی کنم؛ این مطلب را در مقاله جداگانه ای با عنوان “سه زن: صفیه آیلا، ام کلثوم و قمرالملوک وزیری” توضیح داده ام. در آن مقاله از حوادثی که موجب پیدایش این سه زن هنرمند در این سه جامعه و فرهنگ شده به بحث پرداخته ام (پایگاه انسان شناسی و فرهنگ).

آن زمان که من در قاهره بودم، مصر را کشوری فقیر دیدم، البته نه به خاطر اینکه از آمریکا به آنجا رفته بودم، بلکه از این جهت که کار و زندگی و اتوبوس های شهری و وفور گدایان را می دیدم که همه به فقر مردم دلالت می کرد. گداها درخیابان ها در کنار دیوارها می نشستند و البته مردم هم از روی لطف به آنها کمک می کردند. بیست و پنج سال از مرگ ناصر می گذشت و چهارده سال از ترور انور السادات سپری شده بود، اقتصاد و سیاست این کشور هنوز بین دنیای چپ و راست در نوسان بود. سادات کوشش کرد تا راه “راست” را برگزیند، اما جانش را بر روی آن گذاشت.

بهداشت عمومی هم در جای جای شهر مطلوب نبود. من یکبار از ضلع غربی نیل به آرامی قدم می زدم، وقتی به کناره رودخانه به دقت تماشا کردم، آنجایی که خشک بود، تعداد زیادی گربه را بر روی زباله ها در کنار رودخانه دیدم، از آنجا فیلم گرفتم. این را هم بگویم که در آن زمان که من در این شهر بودم، تعداد گربه های شهر زیاد بود و در همه جا در خیابان ها دیده می شدند. یک سیرابی و کله پاچه فروشی در انتهای خیابان بوستان بود. من یک غروب به آنجا رفتم. دوتا نیمکت مانند نیمکت های دبستانی داشت با میزی در وسط این دو نیمکت بود که چیزی پهن تر از نیمکت ها بود. من وارد شدم و روی یکی از نیمکت ها، پشت به دیوا و رو به خیابان نشستم و از فروشنده خواستم مقداری غذا برایم بیاورد. دکان کوچکی بود. من خیابان را نگاه می کردم، درهمین لحظه دیدم سه چهار گربه رو به روی من نشسته اند که پاهایشان روی نیمکت و دست هایشان روی میز است و خیره مرا نگاه می کنند. دکاندار هم چیزی به آنها نمی گفت. راستش من می ترسیدم که یکباره به من حمله نکنند. چند لقمه ای خوردم و از ترس از مغازه بیرون آمدم. اینجا همان جایی بود که آبمیوه می خوردم و همان قصاب متعصب آنجا دکان داشت که در بالا از او سخن گفتم. همان شب کارت پستالی برای خانم دکتر هرندن، استاد راهنمایم به دانشگاه مریلند پست کردم و نوشتم که در قاهره گربه ها به وفور در خیابان ها و کوچه ها و حتی در کنار مغازه ها ولو هستند. متوجه شدم که گربه ها در دکان سیرابی فروشی ها هم آزادانه در داخل دکان روی نیمکت می نشینند واگر چه خلاف بهداشت تلقی می شود اما ندانستم که از نظر دینی برای حضورشان در روی میزغذای مشتری هم ممانعتی در کار نیست.

نکته ای راجع به بهداشت در بعضی از توالت های سرویس بهداشتی مصر بگویم. به طور کلی در قاهر سه نوع “توالت” دیده می شد: توالت سنتی و دو نوع توالت هایی که ما به آن “فرنگی” می گوئیم. در ایران، در کنار این توالت های فرنگی، لوله شلنگی متصل به شیر آب می گذارند تا فرد برای طهارت و شستن از آن استفاده کند. در بعضی از توالت های فرهنگی در قاهره، چنین نبود. در این حالت، وقتی فرد روی “سینک” توالت می نشیند، درست در زیر “نشستگاه” او لوله فلزی برای شستشو به طورعمودی در وسط “سینک” بالا آمده قرار داده اند و شیر کنترل آن در بیرون در سمت دست چپ است. فرد اگر بخواهد “طهارت” بگیرد شیر آب را باز می کند و آب از زیر که به فاصله ای در زیر نشستگاه تعبیه شده به بالا فوران می کند که شخص باید با آن آب طهارت بگیرد. واضح است که روی دهنه لوله را “فضولات” پر کرده و با باز کردن شیر آب، آن فضولات یا فضولات پیشین که از کسی به جای مانده را به بالا به سمت نشستگاه پرتاب می کند و طهارت را به نجاست محض و “غیربهداشتی” بسیار خطرناک با امراض مسری مبدل می سازد. هیچ معلوم نیست پیشنهاد دهنده اولیه این “تکنولوژی” در مصر چه کسی بوده، ولی هرکس که می خواهد باشد، دست کم به موضوع “واژه طهارت” هم توجه نداشته. گمانم نیاز به توضیح اضافی نیست و این خود چیزی شبیه بدبختی است و من وقتی این داستان را برای دوستانی در آمریکا تعریف می کردم، کسانی از آن جمع که ماه ها به اجبار در محله های پائین شهر مسکو زندگی کرده بودند، شرح دیگری از “توالت” سرویس بهداشتی عمومی در مسکو را بازگو کردند. توضیح آنها از “توالت” سرویس بهداشتی عمومی در مکان های پائین شهر مسکو این بود که در داخل اطاقی یا سالنی گودالی به طول [شاید] شش هفت متر و به عمق دو متر می کنند که عرض آن حدود [سی سانت بیشتر یا کمتر است] که فرد بتواند دو پایش را به راحتی برای “رفع حاجت” در دو طرف آن بگذارد و بنشیند. نفرات بعد که می آیند، پشت سر یا جلو فرد اول برای “رفع حاجت” می نشینند. و به همین ترتیب تعداد زیادی می توانند پشت سر هم در آن واحد در یک صف بر روی آن گودال در جلو چشمان هم دیگر “رفع حاجت” کنند. این هم بخشی از فرهنگ است که به گمانم جای توضیحات اجتماعی آن در کتاب “انسان شناسی و سرویس بهداشتی” خالی است. موضوع “سرویس بهداشتی” درشرق هنوز مسئله ای ریشه ای است. سی و نه سال پیش (۱۳۵۹) در بمبئی (در هند) که پیاده به سمت فرودگاه می رفتم، دسته دسته مردمان را می دیدم که درغروب آفتاب کنارهم دیگر برای “رفع حاجت” روی زمین نشسته بودند و این کار را هم در سال ۱۳۴۶ وقتی معلم سپاهی در روستاهای مهاباد بودم، به چشم می دیدم و در کودکی هم می دیدم که کودکان – به علت نبود سرویس بهداشتی – در کوچه ها و پشت بام ها “رفع حاجت” می کردند. این موضوعی است که من خودم راحت نیستم راجع به آن مطلب بنویسم انگار موضوعی “نجس” است و اگر چه سعدی دورادور اشاره می کند که: “ابریق رفیق برداشت که به طهارت می رود”، اما هنوز تحقیقی در تاریخ “توالت سرویس” در ایران نداریم.

از یادهای قاهره دور شدیم. بسیار اوقات در خیابان ها و کوچه های قدیمی و کهنه شهر قدم می زدم و به آرامی ساختمان ها و مردم و لباس ها و رفتار آنها را نگاه می کردم و دزدانه به گفتگوی آنها گوش می دادم و آنها را به خاطر می سپردم. بازار “خان خلیلی”، که بازاری مسقف است و بزازان وعطاران و مینا کاران و قهوه سازان و سازفروشان و غیره در آنجا هستند (که در جای خود به آن خواهم پرداخت) مرا به آنجا می کشاند تا در درون تاریخ گام بردارم. این خان خلیلی بازاری است کم و بیش شبیه بازارهای اصفهان و به همان قدمت که مقداری از آن به مرور زمان از بین رفته است. آنچه گفته می شود کاروانسراهای برده فروشی هم در اطراف آن بوده که البته امروز خبری از آنان نیست و اگر شما بخواهید نمونه هایی از آنها را ببینید توصیه می کنم چند نقاشی از “ژان ژروم” نقاش برجسته “اوریتالیست” (Orientalist) که تصویر دختران برده را در این گونه بازارها نقاشی کرده است را در گوگل جستجو کنید تا صحنه ای از تاریخ برده فروشی زنان شرقی جلو دیدگانتان زنده شود.

روزی در کوچه ای قدیمی قدم می زدم. رفت و آمد از هر سو جریان داشت. فراورده ها را روی بار الاغ فریاد می زدند و می فروختند. من در سمت راست کوچه قدم می زدم؛ در سمت چپ یک دکان قصابی دیدم که کارکنان آن همه زن بودند. لحظه ای ایستادم تا آنها و کار آنها را از فاصله عرض کوچه نگاه کنم. از جمله ی کارگران، دختری سبزه گون و زیبا و بالا بلند درمیان آنها بود که باعث شد من لحظات بیشتری به درون دکان توجه کنم. من رو به روی دکان ایستاده بودم، او با تیزهوشی متوجه شد و چند بار مرا نگاه کرد، من از کار خودم خوشم نیامد و با اینکه تصویر زیبای او را به خاطر سپردم، در ذرات گرد و غبار کوچه که با اصوات مردمان و طنین صدای الله و اکبر اذان ظهر آمیخته بود، از آنجا فاصله گرفتم درحالی که ترانه “جمیل جمال، مالوش مثال” (“زیبای زیبا رو، که مانند توکسی نیست”) از فرید الاطرش پی در پی در گوشم تکرار می شد. چند دکان دار، آن طرف تر، درون دکان هایشان نماز می خواندند و من هم مثل دیگران در پی جایی بودم که نهاری از آنجا بخورم.

مدتی که در قاهره بودم کتاب های زیادی خریدم که آنچه از آنها را به یاد دارم، چهارجلد کتاب قصائد آوانگاری شده آوازهای ام کلثوم بود و یک جلد کتاب عود نوازی صفرعلی و چهارجلد کتاب “تمارین العود” آوانگاری های جرج فرح از معهد الموسیقی … و قطعات آؤانگاری شده آوازهای قصائد محمد عبدالواهاب و فرید و کتاب موسیقی کبیر فارابی و رساله ابن المنجم که با توضیحات آن از محمد الحفنی و غطاس الخشبه به هزار و دویست صفحه می رسید و بسیار کتاب های دیگر که یک کارتون بزرگ و مقداری هم از چمدانم را پر کرده بودند.

پرواز برگشتنم نیمه شب بود که می بایست به سوی آمستردام برگردم. حمل وسایلم و سازهای عود و قانون و کارتون کتاب ها به فرودگاه برایم مشکل بود. کارگر هتل مقداری از آنها را به میدان تحریر که در کنار هتل بود، برایم آورد و در همان لحظه هم با کمک راننده ای خسته با یک تاکسی اوراق و کهنه وسایلم را در تاکسی جا دادم. من قاهره را آنگونه که در آن لحظه از شب می دیدم، پیشتر ندیده بودم. بیشتر شب ها در هتل بودم و اگر هم زمانی بیرون از هتل بودم تا ساعت ده به هتل برمی گشتم. روزهای قاهره پر از جمعیت و اتوبوس مسافری و گدا و گربه بود. اما در این ساعت از شب که از نیمه گذشته بود، میدان تحریر خالی بود و چهره ماه در لا به لای گرد و غبار پراکنده در آسمان سرخ بود و چنان شعف و شادمانی درونی مرا بر انگیخت که سر از پا نمی دانستم. آرام در زیر چراغ های نه چندان روشن شهر به سوی فرودگاه می رفتم و این احساس که اکنون قاهره و اسکندریه را دیده ام و بالاتر از آن احساس زنده بودنم بعد از آن همه مرارت و سرسختی مرا سرخوش و شادمان نگه داشته بود. پیش از آن، من، بسیار از شب ها که تا دم صبح در بالتیمور تاکسی می راندم، شب های مهتابی، ماه را در خیابان های خلوت می دیدم و مانند افراد “لونتیک” (lonetic) با او سخن می گفتم و امشب هم که در قاهره ماه نیمه شب را می دیدم به یاد شب های سخت کار افتادم که اکنون با معجزه سرنوشت از پنجه آن خلاصی پیدا کرده ام. گوئی بازهم حالتی “لونتیک” به من دست داده بود و باز هم با ماه سخن می گفتم.

تاکسی در کناره جایگاه پیاده شدن مسافران ایستاد. کرایه او را با انعام پرداخت کردم و بارهایم را از تاکسی خالی نمودم. حالا مشکلم این بود که این بارها که به دو نفر نیرو نیاز دارد را چگونه به درون فرودگاه برسانم. خود ساز قانون و عود هرکدام می بایست با دو دست جداگانه برداشته شوند و کارتون کتاب ها و چمدانم هم با دو دست دیگر. ازحمل آنها ناتوان بودم، هرکدام را حدود ده پانزده متر به جلو می بردم و برمی گشتم تا بقیه را نزدیکترکننم. پیگیرانه این کار را انجام می دادم. در این لحظه مردی از پشت مقداری از بارم را برداشت و حدود پنجاه متر تا نزدیک در به جلو برد و به من گفت که نگران مباش و منهم تشکر کردم. محیط اطرافم خیلی خلوت بود. با آرامش و حوصله بارها را جا به جا می کردم. با هر زحمتی بود بارهایم را به کنار تسمه ارائه بار رساندم و تیکتم را نشان دادم و بارها را تحویل و از دست آنها خلاص شدم. البته بماند که در ورودم به واشنگتن هم همین درد سر را داشتم. من گاهی تصور می کنم اینها همه زحمات بی نتیجه ای بوده که بخودم تحمیل کردم و گاهی اوقات که این کارها را بیاد می آورم با خنده این بیت مولانا را با خودم زمزمه می کنم که می گوید : “عاشق رنج است نادان تا ابد”. واقعیت امر هم همین است. حال ببینید چه بر سر ره آورد این سفرها و مطالعات و درس و مشق من آمد. ساز قانون بعد از مدتی در انبار یکی از دوستان نابود شد و ساز عود را، یک روز که آقای حسین علیزاده با دو سه تن از دوستان به منزل من آمدند، برای کسی در لس انجلس گرفتند که آن هنرآموز بعداً سیصد دلار پول آنرا برای من فرستادند. از سرناها هم که روی قفسه کتاب ها بود، دو عدد از آنها، یکی غیطای مراکشی و یکی سرنای مصری همراه یک کتاب آوانگاری موسیقی کلاسیک غرب را به آقای علیزاده هدیه دادم. سرنوشت کتاب ها هم اسفبارتر بود. کتاب هایی که از مصر و مراکش و جاهای دیگر تهیه کرده بودم بیش از شش کارتون شدند که آنها را نزد آقای علی فراست (که با استاد محمد رضا لطفی تنبک می نواخت) به امانت واگذار نمودم و همسر ایشان به علت مشاجره ای که با او داشت کتاب های مرا برای “بازیافت در پیاده رو کنار ساختمان گذاشت و همه آنها را خمیر کردند”. مقدار دیگری از کتاب ها، همراه اسناد و مدارک و فیلم و نامه های تاریخی که دیگران برایم نوشته بودند و تقریباً یک چمدان می شدند را نزد کسی امانت گذاشتم تا برایم به ایران بیاورد. یکی از هنرجویان آواز که نزد استاد لطفی درس آوازمی گرفت آنها را به لطایف الحیل از آن کس می گیرد و جز سه چهار کتاب، چیزی دیگری از آنها بمن نداد. کتاب ها و نامه ها و اسنادها و پاسپورت های قدیمی ام و فیلم و غیره را برداشت و برد. الباقی کتاب ها را، که در روزنامه “ایرانیان واشنگتن” آگهی زده بودم، فروختم تا هزینه جراحی بیمارستان را بپردازم و از آن کامپیوتری خریداری کنم تا با خودم به ایران بیااوم. بماند حاصل درس خواندن.

درس خواندن در این رشته اتنو در آمریکا برای من، گذشته از این که مرا از سرنوشت تاکسی رانی و مطالعه چند بعدی در تاریخ و شعر و ادب فارسی و فلسفه نجات داد و سفرمراکش و مصر را به عنوان تجربه ای گرانبها به من هدیه کرد، اما اکنون بعد از سال ها که گذشته خود را در ایران مرور می کنم با خودم می گویم شاید “گردش روزگار” مطالعه این رشته را به من تحمیل کرد وگرنه این آن چیزی نبود که من می خواستم. من کجا و اتنو کجا. من پیش از ورود به دانشگاه (در سال ۱۹۹۲) پیگیرانه به مطالعه تاریخ و فلسفه و شعر و عرفان و ادب فارسی می پرداختم و کتابخانه خوبی تهیه کرده بودم. هر روز که از کار برمی گشتم ساعت ها به دقت مطالعه می کردم و یادداشت ها برمی داشتم و آنها را حین کار مرور می نمودم. اشعار را حین کار به حافظه می سپردم و آنها هم مدد کار من در التیام سختی های کارم بودند. نتیجه مطالعاتم بود که دانشگاه به خوبی مرا پذیرفت و من هم از پتانسیل آنها بهره بردم اما اکنون همه آنها ناکارآمد به گوشه ای پرتاب شده اند. در سرزمینی که ما زندگی می کنیم، سعدی پیشتر در آنجا گفته است: “فرو ماند آواز چنگ از دهل”. البته بیشتر ازهرچیز سرنوشت حقارت بار این رشته در ایران است که مرا آزرده می سازد و این است که بسیار دلنگران سرنوشت آنم. اگر باز هم از زبان سعدی بگویم که می گوید: “هرگز ازگردش ایام ننالیده بودم” مگر این که امروز می بینم سرنوشتم با رشته خفت بار اتنوموزیکولوژی در ایران گره خورده و اکنون به صراحت به خودم می گویم رانندگی تاکسی درغربت را هزار مرتبه به تلف کردن عمر در کنار اتنو در ایران ترجیح می دهم و بقول عارف قزوینی: “عمامه به آن ننگینی و شیخ بودن با آن بد نامی هزارمرتبه شریفتر و آبرومندتر است از کلاه درباری”. من به دانش احترام می گذارم؛ من به اتنوموزیکولوژی احترام می گذارم اما نه به نمونه و اوضاع احوال جاهلانه آن که در ایران پراکنده شده و نه به اینکه با ناندانی عده ای موجبات گمراهی فرزندان هنرمند این سرزمین را فراهم آورده و دستمایه بازی های دیگران شده اند. نزدیک یکسال و نیم در دانشگاه تهران مدرس قراردادی بودم. روزهایی که از در دانشگاه به دپارتمان می رفتم بیاد می آوردم که چه اساتیدی از این در این دانشگاه عبور کرده اند و از شرم به گوشه ای در درون خودم پناه می بردم و خودم را نمی بخشیدم.

بگذریم، شبی که با آن تاکسی فرسوده از میدان تحریر به فرودگاه قاهره می رفتم همه سالهای تاکسی رانی خودم جلو چشمانم مجسم شد، شب های خستگی و گرسنگی خودم را در چهره آن راننده خسته می دیدم. گذشت زمان برای من التیام بود اما نمی توانستم از اوضاع دردناک و در به دری این راننده مصری که درهر شب و درهر خیابان و میدانی به دنبال نان است را نادیده بگیرم. من خودم بارهای ناشمردنی در شب های چهارفصل، مسافران را به فرودگاه های بالتیمور، واشنگتن و فیلادلفیا برده ام وهمین است که با پوشیدن رخت اتنوموزیکولوژی در شهر قاهره با این راننده کهن سال مصری همدردی داشتم. هنگامی به آن راننده، “تیپ” دادم، آنگاه به درستی فهمیدم چرا مسافران در آمریکا به رانندگان تاکسی، “تیپ” می دهند. دو سال پیش از آن (۱۹۹۴) هنگامی که با تاکسی در کازابلانکا از هتل به ایستگاه راه آهن می رفتم، صبح دلنشینی بود و میدان راه آهن در خلوت پوشیده از درختان پالم برای من خیال انگیز بود. کرایه تاکسی هفت دینار شد. چمدانم را برداشتم، پیاده شدم و ده دینار به راننده دادم. راننده باقیمانده را پس نداد و با چنان سرعتی حرکت کرد که خیال کردم دو چرخ جلو ماشینش مانند جت هواپیما در لحظه “تیک آّف” از زمین بلند شدند. با شادی چنان قهقهه سر دادم که شاید کمتر لحظه ای در زندگی چنان شادماانی را بیاد داشته باشم.
دیدن قاهره و اسکندریه و طنجه و رباط و فز(فاس) و مکناس و تطوان که از پرتو مطالعه اتنو دستگیرم شد، غنیمتی بادآور بود. قاهره، که از کودکی و حتی در جوانی به دنبال آن بودم، در دنیایی واقعی دستگیرم شد. ذرات کریستالی خاطرات سفرها، گاهی چنان جلو دیدگانم پراکنده می شوند که ناباورانه خیال می کنم درهمان زمان و همان مکان ایستاده ام و با مردمان آنجا صحبت می کنم. شعری در قصیده الجندول ساخته محمود طه با آواز محمد عبدالوهاب در مقام فرح فزا (۱۹۳۹) هست که می گوید: “انا من ضیع فی الاوهام عمره – نسی تاریخ او انسی ذکره (من آن کسم که عمرش در پندارها تباه گردید – گذشت روزگار و یادهای آن فراموش شدند). این را هم در پایان بگویم که وقتی درخیابان های مکناس و تطوان و رانگون در میانمار (برمه) و ریکیاویک (در ایسلند) و قاهره قدم می زدم، بعضی از دکانداران چهره مرا می شناختند و با من دوست شده بودند و احوالپرسی می کردند. لبخندهای آنها را به یاد می آورم. چه باید کرد عمر با شتاب می گذرد و روزهای سفر زودتر از آن. وقتی به سفرهای گذشته فکر می کنم می بینم همه چیز در رؤیاها پیچیده شده و مانند کودکی می شوم که می خواهد ماه را با دست هایش درآغوش بگیرد. همه چیز در دور دست ها می ایستند؛ می دانم که آنها عمر من بودند. تیره ای از هندوان می گویند “زندگی خبط بصر است” اما ما به واقع باشیدن زندگی را با کار و رنج و دانش اندوزی و سفر و سرمستی تجربه می کنیم.

پایان