مقدمه
محمدجواد خاوری یکی از نویسندگان موفق و سرشناس افغانستان است که در سال ۱۳۴۶ شمسی در قریه تخت ولایت بامیان متولدشده و در کودکی همراه خانوادهی خود به ایران مهاجرت کرده است. او تحصیلات خود را در ایران گذرانده است و در حین تحصیلات حوزوی به ادبیات روی آورده است. محمدجواد خاوری در داستانهای خود بسیار متأثر از قصهها و افسانههای فولکلوریک دری و عناصر محلی هزارگی است که فضایی منحصربهفرد به داستانهایش داده است. در یک نگاه کلی میتوان آثار او را به دودسته تقسیم کرد؛ آثار داستانی که شامل کتابهایی چون گل سرخ دلافگار، طلسمات و مرگ مفاجات است و نیز بخش دیگر آثار او شامل نتیجهی سالها تحقیق در مناطق مختلف هزارهجات در افغانستان و گردآوری قصهها، امثال الحکم و دوبیتیهای ادبیات فولکلوریک هزارگی است. آثار او گنجینهای ارزشمند برای محققان و علاقهمندان به ادبیات فولکلور دری محسوب میشود.
زندگینامه
محمدجواد خاوری در سال ۱۳۴۶ خورشیدی در بامیان افغانستان به دنیا آمد. در کودکی همراه والدینش به ایران مهاجرت کرد و در مشهد سکنی گزید. همزمان با تحصیل در علوم حوزوی به داستاننویسی روی آورد و چندین داستان کوتاه نوشت. در اوایل دهه ۷۰ به فرهنگ عامیانه مردم هزاره (یکی از اقوام افغانستان) علاقمند شد و به پژوهش پیرامون ادبیات شفاهی مردم هزاره و گردآوری آنها پرداخت. در سال ۱۳۷۵ عضو مرکزفرهنگی نویسندگان افغانستان، که در شهر قم ایران فعالیت می کرد، شد. در سال ۱۳۷۶ با اتفاق برخی از چهره های فرهنگی ادبی افغانستانی در ایران از جمله محمدکاظم کاظمی، جواد خاوری، علی پیام، حمزه واعظی، سید نادر احمدی و محمدشریف سعیدی فصلنامه ادبی و فرهنگی «دُرِدَری» را راه اندازی کرده و تا پایان انتشار آن فصلنامه یکی از اعضای هیات تحریریه آن بود. (این فصلنامه از سوی مرکز فرهنگی نویسندگان افغانستان منتشر می شد.) در سال ۱۳۸۱ در انتشار فصلنامه ادبی فرهنگی خط سوم سهم گرفته و به حیث مدیر مسئون آن فصلنامه تا سیزدهمین شماره در آن فعالیت کرد. (این فصلنامه از سوی موسسه فرهنگی دردری منتشر می شد.) در سال ۱۳۹۰ به اروپا مهاجرت کرد و اکنون در کشور نروژ زندگی میکند.
کتابهای منتشر شده:
پشت کوه قاف (مجموعه ای قصه های عامیانه ی هزارستان) مرکز فرهنگی نویسندگان افغانستان، قم، ۱۳۷۶
امثال و حکم مرم هزاره؛ انتشارات عرفان،تهرا، ۱۳۸۰
دوبیتی های عامیانه هزارگی؛ انتشارات عرفان، تهران، ۱۳۸۲
گل سرخ دل افگار (مجموعه داستان) انتشارات عرفان، تهران، ۱۳۸۷
قصه های هزاره های افغانستان، نشر چشمه، تهران، ۱۳۸۷
مرگ مفاجات (مجموعه داستان) نشر تاک، کابل، ۱۳۹۷
طلسمات (رمان) انتشارات تاک، کابل، ۱۳۹۵
شگفتی های بامیان، واقعیت و افسانه (معرفی آثار باستانی و طبیعی ولایت بامیان و باورهای مردم بامیان در مورد آن آثار)، انتشارات عرفان، تهران ۱۳۹۷
منبع:
- خاوری، محمدجواد. دوبیتیهای عامیانهی هزارگی، انتشارات عرفان، تهران: ۱۳۸۲
آنقدر که می دانم چیزی هست و من گم کرده ام
نگاهی به مجموعه داستانی از محمد جواد خاوری
سید ابوطالب مظفری
مشخصات کتاب مورد نقد:
گزیده ی ادبیات معاصر، مجموعه داستان (۴۲)
نویسنده: محمد جواد خاوری
انتشارات: نیستان
چاپ اول، تهران، ۱۳۸۱
۱
محمد جواد خاوری، رفیق شقیق من است رقیق شفیق بودن در این زمانه سراپا حسن و شیرینی است مگر در کار نقد کتاب و نظر در احوالات فکری و باقی صفات ثبوتیه و سلبیه رفیق به که تلخ تر از نخل حنظل است. مقصودم از تلخی نیز در اینجا، از آن نوع نیست که در نقد های ایام ماضیه با کام جان آزموده و چوبش را خورده ام ، بل از آن نوع است که گاه آفت رفاقت است و به اصطلاح أهل بازار، به منظور گرفته می شود و گاه گل گفتن و گل شنفتن است و نامش نقد و بسیار پچ پچه ها از این است که هر چند در «این شحنه در ولایت ما (من و خاوری) هیچ کاره نیست.» اما خوب، چه می شود کرد؟ خدا در این جهانف رنگ رنگ، آفریده دارد. این حرف ها هم سرانجام آبریزگاهش را پیدا می کند و در نفوس تعدادی از بندگان حضرت حق، کارگر می افتد و به قول حضرت مولانا، خاطر دلان را پی می کند. اما منورم از تلخی نقد کتاب دوست در اینجا، گوش شیطان کر، بیان یک دیدگاه به اصطلاح نیمه مدرن است و آن انیکه: «اطلاعات فرامتنی، خواننده را از دست یافتن به شناخت درست متن، بازمیدارد.» می گویند در خوانش یک متن ادبی باید تدبیری سنجید که خود متن نطقش باز شود. نباید با اطلاعات ما قبلی و بیرونی از زندگی خصوصی اجتماع و روزگار نویسنده برای شناختن معنی اثرش مدد گرفت. لبّ کلامشان، می شود این گزین سخن اجداد خودمان که: مشک ان است که خود ببوید، نه انکه عطار بگوید.» انصافا حرف پرتی هم نیست و در جای خودش قابل تأمل است، اما فعلا برای من عملی نیست. من نمی توانم رفاقت و شناخت چندین و چند ساله ام را با خاوری مثل پوستینی از تنم بکنم، کنار بگذارم که مثلا دارم نقد مدرن می نویسمو این است که این نوشته احتمالا کلاسیک از کار در خواهد امدو بخشش باشد.
۲
به گمان من گزینه ی فرامتنی وجود دارد که در گشایش قفلهای متن موجود مددمان می کند. تا آنکه درستی و درک نشود.قواعد داستان نویسی افرادی چون محمد جواد خاوری شناخته نخواهد شد. آن گزینه عبارت است از شناخت نسلی که خاوری متعلق به آن است. نام این نسل فعلا می گذارم “جویندگان هویت”.
حکایت
مردی با عیالش به دلایلی از خانواده پدری وده و دیارش دل می کند و راهی ولایت غربت می شود تا در آنجا، دور از هیاهوی گذشته خودش ، روزگار بگذراند و سعی بلیغ می ورزد تا در محیط خانواده اش از خاطرات و خطرات زندگی گذشته کمتر حرف و حدیث به میان آید. او بعد از چندی صاحب فرزند می شود. از آنجا که دوست دارد فرزندش فارغ از رنجها و آسیب های خودش بار بیاید، از روزگار رفته با او حکایت نمی کند. این است که پور جوان از خانه پدری و اصل و نصبش چیزی به یاد نمی آورد. اما سهراب جوان داستان ما کم کم کاسه صبرش لبریز می شود. او دیگر به بلوغ فکری رسیده و بنا به طبیعت بشری اش لزوما دنبال رگ وریشه اش می گردد. و سرانجام یک روزی :
بر مادر آمد پرسید از اوی
بدو گفت گستاخ: «با من بگوی
ز تخم کیم و ز کدامین گهر
چگویم چو پرسد کسی از پدر؟
اما مادر سهراب قصه ی ما مجاز نیست که آشکارا و با افتخار بگوید؛
تو پور گوپیلتن رستمی
ز دستان سامی و از نیرمی
پس حاصل جستجوی جوان جویای هویت ما از قبل معلوم است. او از آنجا که تلقیات و تلقینات روشن و مثبتی از در و دیار و نام و نشانش ندارد، محتمل است به یکی از این دو راه بگرود راه اول این که حس خویشتن شناسی دست از سرش بر ندارد و او هر روز تشنه تر از روز قبل به دنبال گمشده اش کوه و دشت را زیر پا بگذارد؛ اما از آنجا که به واقعیت دسترسی ندارد، با تحقیقات و خیالات ، برج و باروهای مدینه فاضله اش را استوار نماید. دوم این که جوان جویای نام و نشان ما در اثر فشار عوامل بیرونی چنان از هویت قبلی زده شود که راه نجاتش را نه در رجعت به آن که در فراموشی جست و جو کند و دنیایی برای خودش بنانماید که هیچ نسبتی با دنیای اصلی اش ندارد. در وضعیت اول ، فرجام کار پیوند به گذشته و رسیدن به آرامش در دنیای شبیه سازی شده است . در این دنیا عناصری از مدل اصلی وجود دارد، ولی وجودی فانتزی ، بازیافت شده و برآمده از کاوشهای باستان شناسانه. اما در وضعیت دوم ، فرار از گذشته و رسیدن به آرامش در دامن دنیای تازه و خودساخته اصل است. بنیان شهر اولی بر رجعت و مشابهت گذشته استوار است و بنیان دومی بر گریز و فراموشی گذشته.
حال اگر این جوان ، نویسنده یا شاعر از کار در آید، به اصطلاح منتقدین مکتب روان شناسی یونگ ، مواد و مصالح شهر آرمانی اش را به صورت نمونه های ازلی (ارکیتایپ ) از یادگارهای وطن اصلی در اثر هنری خویش بروز و ظهور خواهد داد. کار ناقد در چنین مواقعی ، گشودن و تفسیر رازهاست.
باقی حکایت را می گذاریم و می رویم سر حکایت خودمان
ما در کشور خود، خرما در میان مردمی که محمد جواد خاوری نیز از آنهاست ، از این گونه جوانان کم نداشته و نداریم . مدتهاست که قصه پر غصه جنگ و کشتار و کوچ های اجباری در میانشان حدیث رایج بوده و هست. به گفته تقی خاوری این «هزارگان پریشان به هر جایی از عالم که رفته اند، به نامی خوانده شده اند عراقی ، خاوری ، بربری ، کرینه ای و… که این همه هستند و هیچ کدام از اینها نیستند. پای صحبت هر کدام از این نسل ، در گوشه و کنار جهان که بنشینی ، هزاران خیال سرکوفته و سودای آشفته در سر دارند و یکی شان هم ، رفیق شفیق من ، محمد جواد خاوری است. بهتر است ابتدا از زبان خودش داستان – جلای وطنش را بشنویم تا بعد: « تاریخ تولد مرا پدرم هیچ جایی ثبت نکرده است. من نمی دانم چه روزی به این جهان پا گذاشته ام. خوب ، حتما مهم نبوده … از زادگاهم تخت ، آن قدر بخت نداشتم که چیزی به خاطر سپرده باشم . هنوز بیشتر از سه سال از عمرم نگذشته بود که پدر و عموهایم به شوق زیارت و اگر شد مجاورت حرم امام رضا و کربلای معلا راه ایران و عراق را در پیش گرفتند. رنج و محنت سفر، با زیارت عتبات عالیات ، حلاوت و عنوان کربلایی ، افتخار تمام اعضای خانوار از کوچک و بزرگ گردید. در بازگشت از عراق ، زائران در ارض مقدسه مشهد مایل به ماندگاری شدند. گفتند ملک امام است و امام هم عرب و عجم و افغانی و ایرانی نمی شناسد. پس همان جا ماندند تا اگر در زندگی به جایی نرسیدند، حداقل مرگ راحتی داشته باشند؛ زیرا ارض توس از اراضی مقدسه است.»
خاوری از دو راه فرضی ما، راه اول را پیموده است و چنان که هستند تعدادی از جوانان که به راه دوم گرایش دارند و عموما نسل دوم داستان نویسان مهاجر را تشکیل می دهند. خاوری گذشته از داستانهایش که در سطور بعد به آنها خواهیم پرداخت ، محقق فرهنگ بومی مردمش نیز هست. این گرایش به تحقیق در افسانه ها، فرهنگ شفاهی و ادبیات عامیانه مردم هزاره ، که در قالب کتابهای «پشت کوه قاف» و «امثال و حکم مردم هزاره» و «دوبیتی های مردم هزاره» تجلی یافته از سر تصادف نبوده است . اینها برای من علایمی است که در این نقد به کارم خواهد آمد. پس از دغدغه های فکری نویسنده شروع می کنم که ربطی هم داده باشم با مقدمه فاضلانه ام . از داستان های موجود در این کتاب ، بر می آید که در جهان خودساخته خاوری دو چیز اصل است و باقی فرع . این دو اصل که تم اصلی تمام داستانهای این مجموعه را شامل می شود، عبارت است از سنت و -البته با کمی تساهل در معنی کار برد سنت- و مرگ.
سنت
سنت گرایی خاوری را من فعلا در قفل شدگی که بر روی موضوعات بر آمده از جهان گذشته و بریدگی از ماجراهای جهان امروز تفسیر می کنم ، می توان به آن نام بومی گرایی نیز داد. او در اکثر داستانهایش از جمله در «صلصال»، « ندیم مردگان»، «راز زمان »، «تابوت» ، «مرگ مفاجات» ، «ملک بهشت»، «هرچه قسمت باشد» و «عاشق» به نوعی با باورها، ذهنیت ها، تاریخ و سنن گذشته مردمش در گیر است. (نه این که فکر کنید چون مسؤول بخش فرهنگ بومی فصلنامه در دری بوده ، این حرفها را می زنم ، نه. این را متن داستانهایش می گوید و دلیل هم خواهم آورد. البته این درگیر بودنش گاه با دید گرایشی است و گاه انتقادی ، اما در هر دو صورت در اصل قضیه خدشه نمی افکند. این گرایش ایشان را به صورت ریز تر در این زیر مجوعه ها می توان دنبال کرد:
یک. غیت از زمان حال . خاوری جزء نویسندگان نسل اول مهاجرت در ایران است ، نسلی که خواب و بیداری شان را واژه هایی مثل جنگ ، انقلاب و مهاجرت پر کرده بود و حضور در صحنه سیاسی زمانشان را از نان خوردن هم واجب تر می شمردند، به عبارت داستانی تر، این موضوعات تمام تم ادبیات داستانی این نسل است. اما در این میان خاوری دغدغه هایی متفاوت باهم نسلان خودش را دنبال کرده و سیر و سلوک روحی خاص خودش را داشته و از این جهت با بقیه کاملا متفاوت است. خاوری در داستانهایش به نوع بسیار عجیبی از زمان حال غایب است و از جریانهای روز جامعه بریده می نماید. از دوازده داستان چاپ شده در این کتاب ، که حاصل یک دهه ذوق آزمایی خاوری در بحرانی ترین دوره تاریخی کشورش به حساب می آید، فقط یک داستان (جاده رو به مه ) به پدیده مهاجرت نظر دارد و باقی همه در حول و حوش دنیای خیالی خاوری طواف می کند او در این داستانها چنان بی خیال از کنار حوادث زمانه اش گذشته است که گویی یا او در این جهان پر آشوب نبوده ، یا این جهان ، پرآشوب نبوده است . خلاصه این که غیبت از زمان حال و سیر در گذشته مطلوب درجه یک ایشان است ، صلصال ، سفر به اعماق تاریخ است و بهت و حیرتی از آن همه شکوه اساطیری. «مرد احساس کرد قرن ها به عقب برگشته ، بس آرام نشست و به هیات یک راهب به نیایش پرداخت. یک دفعه رواقها بر از راهبانی شدند که دستها و پاها را در هم گره کرده به نیایش مشغول بودند.» راز زمان ، مستقیما به گم شدگی و فراموشی زمان می پردازد و داستان های دیگر که در هر کدام به نوعی این موضوع تبارز یافته است. دو فرار از وضع موجود و گم شدن و فراموش شدن در گذشته یا در هر جایی که اینجا نیست ، یکی دیگر از نمادهای سنت گرایی ایشان به شمار می رود. در مرگ مفاجات مردی زادگاهش را به قصد مردن در سرزمین دیگر که قبرستان وسیع تری دارد ٹرک می کند در «اندوه» مردی هفت سال است که زنش را رها کرده و همراه بچه اش در ولایت غربت سر می کند.
سه. دلبستگی به نمادهایی از جهان گذشته نیز بخش دیگری از منظومه فکری ایشان را شامل می شود. «ندیم مردگان» حکایت میراث بردن گورستان نشینی پسری ، از پدر است . در «هرچه قسمت باشد» مردی نظامی پیش طالع بین آمده تا از آینده خودش سر در بیاورد اما بیشتر در گیر گذشته اش می گردد. و بالاخره عاشق ، که نمونه کامل این موضوع در کار ایشان است . «عاشق» در واقع سرگذشت خود جواد خاوری است و جوانی که تا پا در عالم شناخت خودش ، گذاشته ، عطشی شدید در شناخت این فرهنگ و ترسی عمیق از نابودی و فراموشی آن در جانش شعله ور شده و تمام همتش را وقف کار و تحقیق در این فرهنگ کرده تا تکه هایی از آن را در قالب پژوهش ، داستان و … تکثیر کرده و مجانی به تمام خانه های شهر پست نماید. در داستان عاشق، شخصیت داستان ، دلبستگی یک کاست است از عاشق نامی. از بیم این که مبادا این کاست از بین برود، تمام کارش می شود تکثیر و پخش آن : «اصلا برایم قابل باور نبود که دیگر صدای عاشق و دمبوره اش را نشنوم.»
مرگ
موضوع مرکزی دیگر کارهای خاوری ، حدیث مرگ است. مرگ در چهار داستان کتاب سوژه اصلی است یعنی داستانهای صلصال، ندیم مردگان ، مرگ مفاجات و ملک بهشت و در پنج داستان تابوت، آدم برفی، عاشق، هر چه قسمت باشد و زخم ناسور به طور نمادین و ضمنی تم حاکم به شمار می آید. باقی داستانها نیز هر کدام به نوعی با مرگ گره گشایی می شوند. نمونه کامل این بخش را البته از لحاظ فرم می توان در داستان آدم برفی دید داستانی نمادین از حکایت فنا شدن آدمی با قابلیت برداشت های متنوع.
در نتیجه این که ما از منظر درونمایه و موضوع داستانی ، جواد خاوری را نویسنده ای می یابیم که عمیق و اصیل، می اندیشد و این اصالت و عمق را صادقانه و در داستانهایش طرح می کند. عمیق به آن جهت که درونمایه داستانهایش را از دیده ها و شنیده های امروزی و آنی اش نمی گیرد و وامدار صفحه حوادث ، روزنامه ها نیست. موضوع داستانهایش در قهر و آشتی های معمول و روزانه با معشوقه هایش شکل نمی گیرد، بلکه از دل تاریخ پر آشوب قومش سر می کشد. اصیل به این معنی که او رنجهای بشری را در صورتهای نازلش به بررسی نمی گیرد و مثلا از رفتار تند یک پلیس با یک مهاجر در فلان خیابان حرف نمی زند نمی گوید در اردوگاه چه اتفاق افتاد و در خیابان مردم به آن آواره به چه چشمی نگریستند. گویی اصلا برای او این دردها مطرح نبوده است. او از اصل و علت آوارگی می گوید، از چرایی آوارگی، می گوید. اگر از جنگ حرف می زند و در پس منظر سیاه آن دیو مرگ را می بیند که دهان گشوده و چندین قرن است که شده سرنوشت محتوم تاریخی این ملت ، سرانجام او در بیان ، صادقانه رفتار می کند، زیرا در بنده دلش است، به دنبال هیاهو و شعارهای روز و خلق پسند و قوم پسند و صدها پسند و ناپسند دیگر راه نمی رود. شعار حزبی و ایدئولوژیک که باب زمانه است نمی دهد. چیزی را حکایت می کند که در جهان ذهنی خودش شبانه روز با آن مشغول است. او پا از آستانه منزلش در گلشهر شریف بیرون نگذاشته و در داستانهایش ارتش سرخ را تکه پاره نمی کند تا در هیاهوی انقلاب ، نویسنده ای متعهد جلوه کند و اینها البته حرف کمی نیست . این است که این داستانها از لحاظ مضمون و محتوا هیچ گاه کهنه نمی شود. درد آدمی است و تا آدمی هست ، این داستانها خواننده دارد… و خلاصه ، کوتاه سخن این بخش این است که در روساخت و زیر ساخت این مجموعه داستان می توان دلهره ها و رنج های آن خانواده کوچک حکایت ما را که اینک به نسلی بزرگ تبدیل شده است به عینه مشاهده کرد. این مجموعه با نمادها و شاه کلیدهای مفهومی اش مانند تابوت ، مرگ و مرگ مفاجات و قسمث ترس ، مهاجرت ، اندوه ، و … در ضمن این که دارد تاریخ رنج قومی را حکایت می کند تلاش های نسلی در جست و جوی هویت نیز هست.
۳
تا چوب خط این نبشته پر نشده ، بهتر است از صورت کار ایشان هم ذکری به میان آید. در این حوزه کار رفیق شفیق من حرف و حدیث های بسیاری دارد که خیلی کوتاه به برخی از آنها اشاره می کنم. خاوری در نثرنویسی ید طولایی دارد. نثر خاوری روان ، پخته و محکم است ، اما به همان اندازه نیز کهنه و غیر داستانی و گاه سخت کلیشه ای . او در نثر نویسی مانند جوان تنبلی است که از پدر ارث بسیاری برده و بدون عاقبت اندیشی با دست و دل بازی بسیار خرج می کند، بدون این که خودش نیز در آمدی داشت باشد. به قول عامه ، انگار سر گنج نشسته است. این شیوه نگارش در ایران نیز سابقه دارد و یادگار دوره اول داستان نویسی ایران است، افرادی چون محمد على جمال زاده و صادق هدایت در دو داستان بلند علویه خانم و حاجی آقا از این شیوه به کمال استفاده کرده اند. در این روش ، مدام بر سر و گوش خلایق ضرب المثل و تکیه کلام ها و اشارات و کنایات رایج در زبان عامه مثل نقل و نبات پاشیده می شود. این جماعت خلاقیتشان در خلق زبان تازه نیست، از آن نوعی که مثلا جلال آل احمد و با خود صادق هدایت در بوف کور مورد استفاده قرار داده اند، بلکه استعداد در نزد اینها در خوب تقلید کردن و به کار گرفتن زبان مردم است. روایتهایی از این دست دو اشکال عمده دارد یکی این که این افراد تنها به میراثیری زبان اکتفا کرده اند و از این که زبان یک پدیده زنده و در حال شدن است و بیش از این که نیاز به مراقبت داشته باشد و نیاز به نو شدن و تکامل دارد و تکامل زبان فقط در ادبیات داستانی و شعر امکان پذیر است غافل مانده اند. دوم این که این گونه نگارش ممکن است خوانندگان کلاسیک داستان را اقناع کند، اما خواننده امروزی را راضی نمی کند. در داستانهای امروزی به زبان هر داستان ، با توجه به درونمایه آن شکل می گیرد و زبان داستان باید با حادثه داستانی همراه باشد. چنان که درونمایه هر داستان با داستان دیگر متفاوت است ، زبان نیز باید این کش و قوس ها را برود و خودش را با آن هماهنگ سازد. خلاصه این که با زبان روایت هزار و یک شب ، نمی توان درونمایه های داستانی جهان پیچیده امروز را تشریح کرد. ناگفته نگذارم که کلیشه خاوری علاوه بر این که در قسمت گرایش به شیوه گفتار عامه تمایل دارد، از شیوه معمول نثر نویسی ادبی نیز متأثر است. با خواندن ثر ایشان ، خواننده احساس می کند این نوشته ها را بسیار خوانده است و با یک متن جدید طرف نیست. این حالت را می توان در روایت داستانی ایشان و اطلاعات دهی اش نیز مشاهده کرد. به عنوان
مثال در صلصال ، راوی از چیزهایی حرف می زند که جزو اطلاعات عمومی مردم است و این خواننده فرهیخته را اذیت می کند. احساس دست کم گرفته شدن، احساس دانش آموزی که با پیامهای آموزشی صرف طرف است نه یک متن هنری ، خواننده را دلسرد می کند.
مشخصه دیگر خاوری این است که داستانهایش را با روایتی کلاسیک و کاملا واقعگرایانه (رئال ) آغاز می کند ولی در ادامه و خصوصا در پایان، به یکباره از فضاهای سوریئال سر در می آورد. این شیوه در دو داستان هر چه قسمت باشد، و مرگ مفاجات ، آشکارتر از دیگر داستانهای اوست. این خصیصه داستانهایش را دچار تناقض ساختاری می کند، مثل دو تکه سیاه و سفید که باهم وصله کنیم.
خاوری در کشف سوژه و نیز پرورش طرح داستانهایش ، رنجی هنری را تحمل نمی کند. این است که ما به ندرت در کارهای ایشان به داستانی که دارای سوژه ای بکر و طرح درخشان و بدیع باشد و کشف هنری در آن مشهود باشد، بر می خوریم . اما توانایی ایشان در پرداخت و به کمک روایت ابهام زا و سمبولیکش از سوژه های عادی و طرحهای معمولی یک داستان خوب و قابل قبول می سازد. او از عادی ترین اتفاقات سوژه می سازد و از عادی ترین سوژه ها داستان خوب. در طرح داستانهای ایشان می توان اما و اگرهای بسیاری را مطرح کرد که در آنها روابط علت و معلول جدی گرفته نشده است. به عنوان نمونه می شود داستان تابوت را مثال زد:« چند مسافر در انتظار موتر هستند و سرانجام موتر می آید و آنها را سوار می کنند و تمام . حال آن که در طول داستان ، بیان چند پهلوی خاوری انتظارات زیادی را ایجاد کرده است. این حالت در دیگر داستانها نیز مشهود است. او مانند دونده ای است که در پرش طول ، دور صدمتری بر می دارد، برای پرش یک متری خاوری تمام داستانهایش را با خاطرجمعی یک رمان نویی آغاز می کند، با روایتهای کال و توصیفات دقیق ، اما بعد یادش می آید که دارد داستان کوتاه می نویسد. لذا با دست پاچگی سر و ته قضیه را به هم می آورد را به هم می آورد. در خوانش داستانهای خاوری نباید دنبال چه خواهد شد و برای چه و چرا چنین شد داستان بگردیم و باید در هر جای داستان که از بیان نمادین و روایت چند پهلوی نویسنده استفاده ببریم.
خاوری از آن دسته نویسندگان است که راویانشان با خودشان مشابهت دارد و این مشابهت گاه با فضای داستان جور در نمی آید. راوی در کار ایشان همیشه یک روشنفکر است که از بیرون به درون اجتماع نظر می کند، ولی مردم داستان از لایه های پایین اجتماع هستند از این روست که هرجا راوی به حدیث نفس خودش می پردازد، موفق است، مانند راز زمان و آدم برفی اما هر جا که می خواهد به میان اجتماع برود، نمی تواند به وحدت برسد، لذا همواره از مردم داستان ، چند متر دورتر می ایستد و ماجرای آنها را نقل می کند، این حالت در داستانهایی مثل صلصال مشکل ساز می شود. در این داستان در آغاز، مرد مسافر یک روشنفکر توریست جلوه می کند ولی در آخر داستان تبدیل به آدم بسیار عادی می شود که به خاطر یک هوس بچه گانه خودش را به کشتن می دهد، شبح یک روشنفکر سرگردان را در اکثر داستانهای این کتاب می شود مشاهده کرد. خلاصه کلام این که خاوری به صورت کارش بی توجه است، استعدادش را دست کم می گیرد و در یک کلام ، داستان را دست کم می گیرد. او مدتهاست داستان ننوشته و در گیر کارهای تحقیقاتی و عملی خودش است. اما باید گفت که ما خاوری را در هیأت یک نویسنده و هنرمند بیشتر دوست داریم تا…
منبع:
مظفری، سید ابوطالب. همین قدر می دانم که چیزی هست و من گم کرده ام، دو فصلنامه ی خط سوم، شماره ی ۲، صص۷۳-۷۷
دنیای راز آلود داستان های محمد جواد خاوری
مجیب مهرداد
پیش از آن که به متن کتاب بپردازم لازم میدانم نکاتی را که فکر میکنم جای ذکر کردن دارند، مطرح کنم. در افغانستان ستم تاریخی را حتا به عنوان یک پروژه نمیتوان به هیچ وجه انکار کرد. بعضیها هنوز هم به ناکامی این پروژهها و تساوی حقوق باشندگان این سرزمین باور ندارند. ما جنگهای قومی را پشت سر گذاشتهایم؛ اقلیتهایی که با تفاوتهای خواستشان درصدد تثبیت حق یا انحصار قدرت بودند، همه با پرداختن هزینههای سنگین و بینتیجه از این میادین برگشتند. جنگ قومی جنگی بینتیجه بود. جنگی که تیوری انحصار قدرت بر مبناهای قومی و نژادی و زبانی را برای ابد منتفی کرد. با آنهم هستند کسانی که هنوز رویاسالاریشان را به بهای هر قیمتی از دست نمیدهند. هستند کسانی که هنوز هم از ملت واحد، و کشور واحد حرف میزنند؛ از «برادر بزرگ» و تحمیل یک هویت بر سایر هویتها آن هم به عنوان پایان بحران افغانستان. در حالی که چیزی که ما را به هم پیوند داده است خاکی است که از ما در مناطق مختلفش ویزا نمیخواهند ولی امکان ادغام اجتماعی و همزیستیمان عملا منتفی است. و حکومتی که حیثیت یک شرکت سهامی را پیدا کرده و در دست تکهداران قومی به اسارت گرفته شده است، میباشد. من هم با جواد خاوری همعقیده هستم که به جای خاک انداختن روی این واقعیتها برای رسیدن به یک سرنوشت روشنتر باید این حقایق با همه تلخیهایشان فاش شوند. چیزیکه در این کتاب حرمت مرا بر انگیخته است نوعی شجاعت مدنی است برای ابراز بیپرده حقایق تلخ از زبان کسی که خود مزه این تلخیها را هنوز در دهان وخونش حس میکند. به گفته خودش:
گل سرخ دلافگار-چنان که گفتهاند- قصد تفرقهاندازی ندارد، بلکه در پی برملا کردن تفرقه است. تفرقه و تبعیض بوده که باعث نوشتن گل سرخ دلافگار شده است. در داستان «عشق بازی» پسرهزاره عاشق دختر افغان میشود. اما سنت قومی، به آنها اجازه عاشقشدن را نمیدهد. طبق سنت قومی پسرهزارهای که جسارت کند و عاشق دختر افغان شود، سزاوار قتل است. بین این دو قوم فقط دشمنی میزیبد نه عشق.» جواد خاوری حق دارد در برابر این همه بیداد ایستاده شود. ما چرا توقع داشته باشیم که حتا جنایتهای «سمسور افغانی» را به بهانه حفظ چرندیاتی به نام حفظ وحدت ملی که افسانه است، محکوم نکنیم. من بر عکس طرفدار این هستم که همه باید از جنایاتی که برسرشان رفته است، سخن بگویند. تمام کسانی که مظلوم واقع شدهاند چه هزاره چه پشتون و چه تاجیک و ازبک و…
و اما گل سرخ دلافگار
محمد جواد خاوری نویسنده توانای کشور در نخستین تجربههای داستاننویسیاش نشان داده است که در جستجوی راه و روش تازهای برای زندگی هنریاش میباشد.
راهی که شباهتی به هیچ داستاننویس کشورش نداشته باشد. این کار او مفت به دست نیامده است. همانگونه که در اول ذکر شد دریافت راه و روش تازه محصول سالها تحقیق و بررسی پاکبازانه او در راه جمعآوری عناصر فرهنگ عامه میباشد که بدون شک و جدا از ارزش کارهای هنریش، کاری است درخور و شایان تقدیر و میتواند به عنوان الگو برای سایر فعالین فرهنگی به حساب آید. افغانستان کشوری است با تنوع زبانی و فرهنگی و با جغرافیایی پارچهپارچه به لحاظ اراضی. این وضعیت باعث به میان آمدن وِیژگیهای خاص فرهنگی در میان حتا گویندگان یک زبان واحد شده است. از سوی دیگر به دلیل تسلط جو جنگ و تشنج و وضعیت بد اقتصادی، مردم ما مجال کار روی فرهنگ عامه را نیافتهاند و از این حیث جغرافیایی است دست نخورده و من تعجب میکنم که چرا هیچکس ارزش و اهمیت کار روی فرهنگ عامه را نمیداند. در این راستا بیش از همه مسوولیت دولت و وزارت اطلاعات و فرهنگ است تا از چنین پروژهایی حمایت مالی کند و خودش در برنامهریزی و طرح برنامههایی این چنینی پیشگام باشد. ادبیات و فرهنگ شفاهی بزرگترین منبع فرهنگی یک سرزمین در کنار سایر منابع مکتوب و ثبت شده میباشد و میتواند به روند فعالیتهای ادبی و هنری ممد تمام شود و مواد کار عرصههای گوناگون هنر را فراهم نماید، چنانکه امروز برخی از هنرمندان به بازخوانی آهنگهای محلی پرداختهاند و با بازخوانی این آهنگها در قالبهای نو و با ابزار موسیقی برقی آثار ارجمندی را خلق کردهاند. خلاصه اهمیت فرهنگ عامه را به عنوان یکی از پشتوانههای بزرگ کارهای فرهنگی-هنری نمیتوان نادیده گرفت.
گل سرخ دلافگار برای همین مساله است که کتابی است باارزش. جواد خاوری در این کتاب بر عناصر قصه و افسانه سنتی تکیه دارد. این در حالی است که امروز داستاننویسان دیگر بیشتر به کاربرد تکنیک اهتمام دارند. و جایگاه قصه در داستانهایشان در درجه دوم اهمیت قرار گرفته است. باری استاد رهنورد زریاب گفته بود که داستاننویسی اگر خلق جهانی نو با تمام خصوصیات منحصر به فردش در یک داستان نباشد کاری است عبث. به راستی امروز بسیاری نویسندگان ما این جهان داستانی را که تفاوتی اساسی و ماهوی با عینیت دارد، به باد فراموشی سپردهاند. و سادهترین رویدادهای ژورنالیستی و مسایل روزمره را محور کار قرار میدهند و با تغییر زاویه دید، نحوه روایت و به هم زدن توالی طبیعی سیر داستان، گویا به آفریدههای برتر رسیدهاند. من کاربرد تکنیک را که در کارهای برخی از داستاننویسان قابل ستایش است، رد نمیکنم ولی از این میترسم که تکنیک چنان بر جو داستاننویسی ما غلبه کند که دیگر از تجربه جهانهای زنده و متنوع در درون داستانها و قصههای شگفت برای سالهای زیادی محروم باشیم. کما اینکه برخیها چماق «نوگرایی» را در جو ادبی ما به حرکت در آوردهاند و خواهان یکسان سازیاند به جای تنوع.
کارهای خاوری را در چنین شرایطی است که من میپسندم. خاوری بیشتر مجذوب حرفهایی است که باید در داستانهایش به صورت احسن پرداخته شوند تا اینکه مثلا در پی ابداع طرحی پیش پرداخته و پسامدرن برای داستانهایش باشد. تکنیکهای او با بستر داستانیش کاملا همخوانی دارند. به گونه نمونه در داستان «عشق بازی» که طرحی بسیار ساده دارد و قصه نامتعارفی هم نیست، طرحی از همان محل و منطقه انتخاب میکند. به جای بازی با روایت و زاویه دید از یکی از بازیهای محلی برای پرداختن قصه سادهاش استفاده میکند. با این شیوه هم فضای بومی داستانهایش را نگاه میکند و هم ما را با فرهنگ و بازیهایی که در محلات توسط نوجوانان پرداخته میشوند، آشنا میکند و هم داستان را که داستان عشق اسماعیل هزاره با یک دختر افغان یا کوچی است و به صورت طبیعی محتوم به ناکامی، به داستانی شاد و نشاطآور مبدل میکند. در واقع با این شیوه میخواهد اذعان بکند که اگر دختر اوغان با پسر هزاره ازدواج کند نه تنها نباید کشته شود که هیچ اتفاق خاصی خلاف تابوهای ذهنی ما اتفاق نمیافتد. کار او از این حیث اصالت دارد. یعنی نمیخواهد که داستانهایش را از چارچوب هزارجات و قصهها و افسانههایش به هیچ دلیل تخنیکی و غیرتخنیکی خارج کند. یا داستانش را با یک بازی محلی میآمیزد یا با یک افسانه. خاوری با تسلطی که بر افسانهها و فرهنگ زادگاهش دارد توانسته است از عناصر افسانه و محلی به عنوان بستر و عناصر اصلی داستاننویسیاش استفاده کند، مانند تلفیق زیبایی که در داستان «گل سرخ دلافگار» و افسانه، زده است تا ازلیت محکومیت و مظلومیت زنان را تثبیت کند. یعنی این گل سرخ دلافگار نیست که در میان گرگ و اژدها باید پارهپاره شود بلکه در زمانهای پیش هم این زن شوربخت میان گرگ و اژدهایی که حالا به هیات دو قومندان درآمدهاند، از ستم به خاک و خون نشسته است. استفاده نامهای قومندان گرگ و قومندان اژدها همانگونه که گفتم هم خشونت داستان را با بازگویی بیکم و کاست بخشی از تاریخ معاصر ما مضاعف کردهاند و هم ساختار داستان را که میخواهد میان افسانه و واقعیت پیوند ایجاد کند، استوار نگه داشته است. از همه مهمتر سرنوشت این زن است که قربانی خواست دو قومندان و ترس مردم محل از جنگ میشود. باید پدرش او را پیش از آنکه نزاعی خونین در محل برای تصاحب او درگیرد، از پا در آورد.
یا داستان شیون که خودش را به شیوههای ریالیسم جادویی بسیار نزدیک کرده است. من فکر میکنم جادارد تا روی این داستان بزرگ به صورت جداگانه پرداخته شود. داستانی نمادین و عمیق که برخیها از کنارش به سادگی گذشتهاند. مثلا دوستی در نقدش گفته است که در این داستان قهرمان داستان سرنوشت مغشوش دارد. من منظور این دوست و اذعانش را برای حضور یک ضد قهرمان که همان موجود فراطبیعی باشد، نمیدانم. لابد میخواهد امیر ارسلانی وجود داشته باشد تا قصه صددرصد وارد حیطه افسانه شود و حالا آن که در این داستان مردمان تمام قریه که نماد مردمان این سرزمیناند همه در برابر یک بلا قرار میگیرند و همه به میزان مساوی در برابر آن تحت خطراند. دیگر چه جایی برای یک شخصیت مرکزی میماند که مثلا این شخصیت مرکزی چه نسبتی با وضعیت این داستان میتواند داشته باشد و منطق حضوری آن چیست؟
این داستان یک داستان بزرگ است. جانداری که ناگهان در یک صبحگاه زمستانی برلب چشمهای پیدا میشود و هیچکس نمیداند که چیست، یکی آن را شتر اوغان میگوید و یکی هم بلای آسمانی، موجودی که دو نفر از مردم عادی محل را میبلعد و دوباره زنده استفراغ میکند. آنها پس از آن حادثه صاحب قدرت خواندن میشوند و قرآن میخوانند. موجودی که نه دلیل آمدنش معلوم هست و نه دلیل ناپدید شدن دراماتیک و رمزآلودش. این داستان نمادین میتواند تاویلهای زیادی را بربتابد. به تعبیر من این جاندار میتواند، کودتاهایی باشد که به یکباره اتفاق میافتادند و محصولشان چیزی نبود جز کمی آگاهی یا میتواند حضور گروههای سیاسی محصول این جنگها باشد یا هرچیز دیگر یا تحول فرهنگی باشد، میتواند رسانه باشد یا هرچیز دیگر غیرمترقبهای که تنها آگاهی ما را بالا میبرد.
این داستانها هرکدام فکر عمیقی را یا واقعیت تلخی را بازگو میکنند مثل همان عبدل که خواب پادشاهی میبیند و به طرف شهر حرکت میکند، از بسکه محروم است. او فکر میکند که اگر پادشاه باشد حاجت به لابه و زاری برای به دست آوردن معشوقهاش ندارد، بلکه پدرش او را با دو دست ادب تقدیم حضور جبروتی او میکند.
یا داستان «شبی که نیکه را سایه گرفت» که یکی از داستانهای درخشان دیگر این مجموعه است. در این داستان نیکه که یک خان هزاره است و بارها با اوغانها جنگیده است، در سرپیری و پس از یک دوره مریضی و نقاهت دچار نوعی پارانویا میشود و تمام اهالی در چشمش اوغان معلوم میشوند تا اینکه با این توهم جان میدهد. هرچه مولوی یعقوب موعظه میکند که اوغان و هزاره و تاجیک ندارد، همه برادریم ولی نیکه به خنده میافتد و تسلیم این موعظهها نمیشود.
چیز دیگری که در این مجموعه مهم است این است که این داستانها عناصری دارند که به همدیگر گره میخورند مثل «کوه میخ» که محور تمام این داستانهاست. کوه رازآلودی که هیچکس نمیداند روی آن کیست و چیست و تنها سربازی هم که موفق به کشف قله آن میشود، پس از بازگشت زبانش را از دست میدهد و مردم حمل بر جسارت او میکنند و جزای خداوندیاش میپندارند. چیز دیگریکه در این داستانها تکرار میشود مردماند. مثلا ما در چندین داستان سروکله نعیم سوسوک و مولوی یعقوب و خلیفه ضامن و دیگران را میبینیم. در واقع این داستانها قصههای قریههای دور وبر کوه میخاند.
چیز دیگری که بسیار مهم است، زبان در این کتاب است. من در این کتاب بازبانی سرخوردم که نویسنده در کاربرد هیچ کلمهای دقت و نظارتش را از دست نمیدهد. زبانی روان، جذاب و ویژه خود جواد خاوری؛ زبانی داستانی و سرشار از ظرفیتهای بیمانند عناصر محلی. مثلا استفاده از سوتها به جای جملهها و کلمههای روزمره، استفاده از اقوال و ضربالمثلهای هنری و حسی و شگفت به جای کلمات ساده و روان که جذابیت این داستانها را دوچندان کردهاند. چیز مهم دیگر حضور عناصر افسانه است. مثل به سخن آمدن گاوها یا سگها و سخن گفتنشان در مورد سرنوشت و مظلومیتهایشان. مثلا بزها زمانی که زیر تیغ نذر و قربانی میآیند، سخن میگشایند. که این داستانها را به داستانهای ریالیزم جادویی شبیه میکند بدون اینکه حکم وابسته بودن به این دبستان را در مورد این داستانها صادر کنیم.
من شخصا تکتک این داستانها را میستایم و از پشتکار و تلاش بیشایبه جواد خاوری قدردانی میکنم. بدون شک همانگونه که خاوری در مصاحبهای گفته بود، میتواند برای ادبیات ما کارهای درخشانی انجام دهد. به امید پیروزیهای روزافزون این نویسنده توانا.
منبع:
https://www.hazarapeople.com/fa/?p=1440
غریقی به نام گل سرخ دل افگار
یکی از کتابهایی که در ولایت نیمروز به دستور وزرات اطلاعات و فرهنگ افغانستان و توسط مقامات محلی، به جرم اشاعه اختلاف قومی در آب افکنده شد «گل سرخ دل افگار»، نوشته محمدجواد خاوری است. نویسندۀ این کتاب واکنش خود را در برابر این عمل چنین نگاشته است.
گل سرخ دل افگار، دختر ماه صورتی بود که یک بار در افسانه ها طعمه گرگها شد و فقط سه قطره خونش به زمین چکید و از جای شان سه شاخه گل سرخ رویید. بار دیگر در نزاغ دو قوماندانی که عاشقش شده بودند کشته شد تا قبیله اش از آتش جنگ در امان ماند. و بار سوم در دریای هیرمند غرق شد تا وحدت ملی پا برجا بماند.
گل سرخ دل افگار، قصه سنگ و سکوت است. قصه آه های فروخورده. قصه آرزوهای به زبان نیامده. قصه حقیقت های تلخ. گل سرخ دل افگار، قصه روستایی در گوشه ای از هزاره جات است، جایی که اگر بگوییم دوزخ است، باید قبول کنیم که مردمش آن را به بهای بهشت خریده اند. دل شان به چشمه ای خوش است که از آسمان می تراود و پشت شان به کوهی گرم است که ناف دنیاست. گل سرخ دل افگار، قصه همان ماجرای شومی است که نگفتنش سزاوارتر است و اگر زبان درازی از سر بی پروایی بازگویش کند، باید پیش از آن که شومیش دامنگیر خلق شود، زبانش را برید و قصه اش را به دریا انداخت. گل سرخ دل افگار قصه آدم است و شیطان. قصه دیو است و پری. قصه خداست و ملایک. نه نه نه، قصه هیکدام نیست؛ فقط قصه آدمی است. قصه هزاره وافغان است. دو برادری که اعضای یک خانواده اند و خواه ناخواه با یکدیگر جگرجنگی دارند و چون یکی ناتوان تر است، لتی هم می خورد و حقی ازش ضایع می گردد، ولی هیچ عیبی ندارد، تا بوده همین بوده، یک روز دست به جاغه و یک روز دست به کاسه. اگر گوشت هم دیگر را خورده اند استخوان یک دیگر را باقی گذاشته اند.
گل سرخ دل افگار قصه تبعیض نژادی و تعارض قومی است. حقیقتی که سایه اش را چون تاریکی مطلق بر همه گسترده و اینک لازمه زندگی همه شده است. آن قدر بدیهی است که شکی در باره اش به ذهن نمی آید، آن قدر به جاست که سوال از آن بیهوده است و آن قدر رواست که سخن از آن را گناه است.
سالها ما دور هم نشست ایم و قصه پادشاهان روزگاران گذشته و سرزمین های دور را برای هم نقل کرده ایم و خوش بوده ایم که خوبی و بدی شان به ما نمی رسد. حالا از عجایب روزگار، قصه گویی آمده پس از قصه شاه و ملکه، قصه خود ما را گفته است. قصۀ نیکه و دنگر، قصۀ توپیکی و قمر، قصۀ افغان و هزاره. آه که قصه ما چقدر تلخ است! چنان تلخ که چهره ها را دژم می کند؛ چنان تکان دهنده که خوابها را می پراند؛ چنان هول انگیز که زهره ها را می ترکاند. عجبا از قصۀ ما! چقدر گفتنش شرم آور است! برای همین است که اوقات همه تلخ شده است. حیف آن آرامش و امنیت نیست که به هم بخورد! حیف آن خواب و خیال نیست که آشفته شود! حیف آن عیش مدام نیست که ضایع گردد! پس لعنت به این قصه گو! سزاست که زارش بکشند وقصه اش را به دریا افکنند.
گل سرخ دل افگار بازتاب دهنده واقعیت اجتماعی ماست. برملا کننده دردها و نشتری بر زخم کهن. آیا با کتمان درد و پوشاندن زخم می توان از گزندش در امان بود؟ تبعیض نژادی زخم کوچکی بر انگشت ششم ما نیست که پنهان شود، دمل چرکینی بر پیشانی ماست. سالیان سال است که می بینیم و درد می کشیم، ولی نادیده می انگاریم. گاهی هم به تعارفات رویش را می پوشانیم و وانمود می کنیم که بهبود یافته، اما خودمان خوب می دانیم که پنهانش می کنیم، نه درمان. به راستی کتمان همیشگی این حقیقت، چشم حقیقت نگر و قضاوت گر ما را بسته است. حالا اگر یکی بیاید آیینه ای در برابر ما بگیرد و ما خود را آن گونه که هستیم بنگریم، به یقین از چهره کریه خود هراس می کنیم. ما باید پی این هراس را به تن بمالیم. پیامد این هراس آگاهی است. آن وقت است که اگر اهل صلاح باشیم در رفع نواقص مان خواهیم کوشید.
گل سرخ دل افگار- چنان که گفته اند- قصد تفرقه اندازی ندارد، بلکه در پی برملا کردن تفرقه است. تفرقه و تبعیض بوده که باعث نوشتن گل سرخ دل افگار شده است. در داستان «عشق بازی» پسرهزاره عاشق دختر افغان می شود. اما سنت قومی، به آنها اجازه عاشق شدن را نمی دهد. طبق سنت قومی پسرهزاره ای که جسارت کند و عاشق دختر افغان شود، سزاوار قتل است. بین این دو قوم فقط دشمنی می زیبد نه عشق. اما در داستان این پسر و دختر بر خلاف سنت قبیله ای خود حرکت می کنند و از جان و دل عاشق هم می شوند. حالا تقرقه در این داستان است یا در واقعیت عینی ما؟ در داستان چهار «طرف قبله است» نجف عاشق مار است. چیزی که دیگران از آن می گریزند و دشمنش می دانند. نجف تنها مار را دوست ندارد، بلکه افغان و تاجیک و ازبک و ترکمن و بلوچ را هم دوست دارد. همیشه در زیستگاه های آنها می رود و شب در خانه ها شان می خوابد و نان شان را می خورد. او خود هزاره است و هم نژادان خود را به دوستی به دیگر قبایل دعوت می کند، اما هیچ هزاره ای به حرف او اعتماد نمی کنند و از خود و دعوتش متنفرند. هزاره هایی که حرف او را باور نمی کنند و نمی توانند با او همراه باشند، نمایندگان واقعیت عینی و بیرونی اند. اما نجف که به افغان اطمینان می کند و آسوده در غژدی او می خوابد و دیگران را به دوستی با او می خواند، فقط یک شخصیت داستانی است. حالا تفرقه کجاست؟
در داستان «شبی که نیکه را سایه گرفت» نیکه که خان یکی از قبایل هزاره است، از شدت نفرت و هراسی که از افغانها دارد، در واپسین لحظات عمر دچار جنون می شود و اطرافیان خود را به شکل افغان می بیند. او که تا توان داشته با افغانها دشمنی کرده و جنگیده، در آخر عمر که ناتوان می شود، مشاعرش را از دست می دهد و خود را بی کس و یاور بین انبوهی از دشمنان حس می کند. عاقبت ملایعقوب با تلقین زیاد به او می باوراند که کسانی را که او افغان می بیند، افغان نیستند، بلکه اقوام و آشنایانش هستند. و او پس از باور این تلقین به آرامش می رسد. این داستان با تصویر کردن واقعیت اجتماعی، در فضای داستانی به نیکه خشمگین تلقین می کند که کسانی را که او دشمن می پندارد، دوستانش هستند. این که ما یکدیگر به چشم اوغان و هزاره می نگریم، فقط توهم است و گر نه ما در واقع با هم قوم و خویشیم.
مواردی را که متولیان امر باعث تفرقه دیده اند، باید در همین سه داستان باشد، بقیه داستانها از زاویه های دیگری نگریسته اند و انگشت روی دردهای دیگر گذاشته اند. می بینیم اگر تلخی یی در نقل قصه هاست ناشی از تلخی خود واقعیت است. دیگر سر در زیر برف کردن و چشم بر واقعیت بستن بس است. اگر ما از خدشه دار شدن وحدت ملی می ترسیم، باید با آگاهی در تحکیم آن بکوشیم، نه با تجاهل و تغافل. اگر بپذیریم که وحدت ملی در کار است، عملکردهای نژاد پرستانه آن را متزلزل می کند، نه طرح مسئله. طرح مسئله همیشه مقدمه حل مسئله است. متاسفانه ما هنوز عادت به کتمان و انکار داریم. فکر می کنیم با پاک کردن صورت مسئله، قضایا حل می شوند. ما صد که سکوت کنیم اما در عمل رفتار تبعیض آمیز و تعارض گونه داشته باشیم، به وحدت نمی رسیم. وحدت ملی را گروه های قومگرایی می شکنند که مسلحانه به محدوده زندگی دیگر اقوام تعرض می کنند. وحدت ملی را کسانی می شکنند که از این نوع حرکتها در عرصه سیاسی حمایت میکنند، نه نویسنده ای که با قلمش این واقعیت ها را انعکاس می دهد. بیایید تاب تلخی حقایق را داشته باشیم. اگر وحدت و دوستی آروزی ماست، چه باک اگر عرق شرمی از کردار گذشته بر پیشانی مان بنشیند؟ اگر جرئت اعتراف نداریم، لا اقل تحمل شنیدنش را داشته باشیم. پنهان کردن آتش زیر خاکستر به معنی ایمن بودن از آن نیست.
منبع:
https://www.kabulpress.org/article3574.html
نگاهی به رمان طلسمات، نوشته ی محمد جواد خاوری
محمد حسین فیاض
رمان یاد شده در دور و بر حوالی کوه میخ، در مناطق دور دست و کوهستانی هزارستان شکل گرفته است. شخصیت اصلی داستان، «نیکه» یتیم پنج ساله ای است که با مادرش ساکن قریه حسنک میشود. نیکه در این قریه با تمام سختی ها در کنار مادرش بزرگ میشود. شبانی، میکند، از خانه، فرار کرده با خانواده کوچی، سر از جلال آباد در میآورد. نیکه شخصیت بیقرر و ماجراجوی است که در پی شکستن طلسمات کوه میخ است. عسکری میرود. در کابل، مزدوری میکند. قمار باز میشود و سرش را باپولاد جنگ میدهد. بر میگردد، دزد میشود، جوان مرد میشود، جرم کشته شدن «دنگر» اوغانی که در حسنک کشته شده برای نجات جان مردمش را به گردن میگیرد. قهرمان میشود. ده سال در سیاه چال میماند. وقتی برمی گردد، جز چمن، مادرش کسی او را نمیشناسد. و…
طلسمات، فشردهی تاریخ پر فراز و نشیب دو، سه دههی هزارهها را دربرمیگیرد. رابطهی هزاره ها با دولت ظالم ظاهرخانی و کوچیها در این رمان به خوبی بازتاب یافته است. داستان از زمان ظاهرشاه آغاز میشود و تا چند سال اول انقلاب را دربرمیگیرد.
آداب، رسوم، باورها و اعتقادات بخشی از هزارهها در حوالی کوه میخ، به خوبی و با تفصیل در رفتار، گفتار و زندگی آن مردم نشان داده شده است.
ملایعقوب، متصدی دین در آن روستای دور افتادهاست که تمام امور دینی مردم به دست او اجرامیشود. در قریه حسنک از دوا و دکتر و هر آن چه مربوط به پیشرفت ابتدایی علوم میشود، خبری نیست. از این رو، ملایعقوب امراض مردم را با تعویذ و دعا و شویست نیز درمان میکند. مردم متدین قریه نیز به ملا اعتقاد ویژه دارند. ملایعقوب نیز در غم و شادی مردم شریک است. جهانبینی مردم نیز، محدودهی اطلاعات دینی و پیشگوییهای ملایعقوب از روی کتاب «ملهمه» اوست. ملا نیز در هر رخدادی به آن کتاب قدیمیاش مراجعه نموده و تکلیف مردم را مشخص میکند.
آن چه بر زیبایی متن افزوده، محاورات شیرین مردم در این رمان است. محاورات مردم که توام با ضرب المثل، شعر و جملات حکمت آمیز به لهجهی هزارگی است، خواندن رمان را شیرین تر کرده است. بنای خاوری در این رمان بر واقعیتگرایی و ترسیم واقعی زندگی مردم هزاره است، لذا هر آن چه در محاورات مردم وجود دارد را بازتاب داده است. فحشهای رکیک جدی و شوخی در این رمان با قوت دیده میشود که در وهلهی اول، چندان خوشایند نیست اما هرچه پیش برویم و نوع شخصیت مردم، سادگی و نوع نگاه شان راجع به رندگی رامیبینم، دشنامها نیز عادی میشوند.
قلم خاوری در رمان طلسمات، پخته و بسیار شیرین است و با دو صفحه خواندن کتاب، خواننده جذب میشود و چینش صحنهها و جذابیت داستان، طوری است که هر لحظه خواننده را به سمت خود میکشاند تا کتاب را زمین نگذارد و تا آخر بخواند.
در قریهی حسنک همه چیز به خوبی و خوشی در جریان است اما آن چه مردم به شدت از آن رنج میبرند و تصور آن، خواب آن ها را آشفته میکند، کوچیهاست. کوچیها، بلای است که همه ساله بر آن ها نازل شده و دمار از روزگار شان در میآورد.
بدتر از همه حمایت بیچون و چرای حکومت از کوچیهاست که جرات شکایت را از مردم گرفته است. حکومت حق و ناحق بارها و بارها مردم منطقه را زنجیر و زولانه کرده با چهار ساعت پیادهروی تا ولسوالی، به زندان برده و تا حد مرگ شلاق زده است.
افزون بر روابط اجتماعی مردم هزاره، روابط هزاره ها با اوغانها، نوع باورهای رایج در روابط سید و هزاره نیز بازتاب یافته است. شاولی، به عنوان یک سید، نماد قِداست و خیر و برکت است که حتی سنگ مثانه او باعث زیاد شدن مسکه در قریه میشود، از این رو زنها منتظراند سنگ مثانه آقا بیفتد تا بین مشک بیندازند!
اما فاجعه آخر الزمان، زمانی رخ میدهد که یوسف، پسر خلیفه ضامن، عاشق دختر شاولی شده و آن دو باهم فرار میکنند! شاولی، حاضر بود به یک سید راهرو و سوداگر نا آشنای ترکستانی دخترش را بدهد اما به هزاره، نه.
زن در این رمان، شخصیت های متفاوتی دارد. چمن، مادر نیکه، سمبل رنج و مشقت و یک عمر دربهدری است که از ۲۱ سالگی، بیوه شده و نیکه را باخود به خانه پیوند برادرش میآورد. فقر، طعنه ها، بدگمانی ها و تحقیرهای مداوم، هیچ وقت از سر چمن دست بردار نیست تا این که در روزگار پیری زودهنگام، حافظه خود را از دست میدهد.
چمن در ۱۶ سالگی، زن سلطان، پیرمردی از قریه دیگر شده بود که بارها سلطان او را دختر خود میخواند و سرانجام، توسط براردش کشته شد و زمین هایش را برادر دیگرش فروخت.
اما بلقیس، نماد زیبایی، شیطنت و رسوایی است که هزاره، اوغان و مردان قریههای اطراف، عاشق زیبایی و کرشمه قدم برداشتنهای اوست و گاه، بیگاه ارتباطهای مخفیانه در بیرون از خانه هم دارد. بلقیس، دختر جوان و زن نیکه در روزگار میانسالی و همیشه باعث رنج و آزار او شده است که در کنار او باید «بایک چشم بخندد و با یک چشم گریه کند»
شخصیتهای دیگر رمان چون: خلیفه ضامن، استا نجف، نعیم سوگ سوگ و… هرکدام به سادگی و زیبایی، نقش طبیعی خود را دارند؛ چنان که همهی مردم در یک روستا زندگی روزمره دارند. تنها در این میان پیوند، مامای نیکه، نقش وُقی و قالتاقی دارد که با اوغان های کوچی رفت و آمد دارد و گویی نماینده کوچیها در قریه است. پیوند، چندین بار چمن را هم تا حد مردن لت کرده است.
از ابزار پیشرفت و تمدن، تنها یک رادیو وجود دارد که خلیفه ضامن در آستانه انقلاب و کودتای هفت ثور خریده است. خلیفه پیش از آن که به اخبارش دل بندد، شیفتهی دمبوره و غزل گویی اوست که بیتهای عاشقانه و آهنگ دمبوره تحریم شده «مَدل» دمبورهچی را به یاد میآورد. دمبورهی مَدل، آن آله شیطان را ملایعقوب شکسته بود زیرا روزی وی را در کاهدان با چند نفر از اهالی روستا گیر آورد و با قوّت تمام، شکست.
فنون داستانی، چون فلاشبکها، اغراقها و گاهی گریز زدن به افسانه ها در طلسمات به خوبی حضور دارند.
اما سه مسأله به نظر نگارنده اگر در در رمان طلسمات، نمی بودی، بهتر بود و نبودن آنها به ساختار رمان ضربه نمی زند:
یک
در اوایل انقلاب، یک باره زبان مردم عوض میشود. هیچ کسی زبان دیگری را نمیفهمد. اشارات و سرتکان دادنها، بدگمانیها را بیشتر کرده و بر اختلافها بیشتر میافزاید. مردم عجیب دچار مشکل شدهاند و گیرماندهاند که چه کار کنند. ملایعقوب وقتی میخواهد با زبان اشاره، شکیات نماز را توضیح دهد، هرکس از اشارههای ملا، چیزی دیگری رامیفهمد که هیچ ربطی به موضوع ندارد. سرانجام ملایعقوب پیشنهاد میکند که همه مردم زبان او را یادگیرند، لذا تلاش فراوان میکند تا زبان خود را به مردم آموزش دهد.
گرچه، طرح این قضیه نماد از دوگانگی فضای انقلاب و مردم و شخصیت های محوری آن میتواند باشد، اما درست جا نیفتاده و چیز عجیب و غریب به نظر میرسد که ساختار صمیمی و واقعگرایی رمان را قربانی میکند.
دو
موضوع دیگر قضیه تفنگهای چوبی در برابر سلاحهای پیشرفته، مانند کلاشینکوف، توپ، هاوان و … است. ملایعقوب، به استا نجف دستور میدهد تفنگهای چوبی با مرمیهایش را بسازد. تفنگها ساخته میشوند و به دستور ملایعقوب مردم سیلآسا به علاقهداری حمله میکنند. جالب این که مرمیهای واقعی دشمن به جان مردم اثر نمیکند، اما مرمیهای چوبی مردم، سربازهای حکومت را یکی یکی از پا درمیآورد و در نتیجه، علاقهداری به دست مردم میافتد. این در حالی است که دو روز پیش، یک مرمی توپ از علاقهداری آمده و به مزار «شاه کیدو» اصابت کرده و مزار را کاملاً به هوا برده است.
بعدها ملایعقوب، موفقیت و پیروزی مردم را مدیون عنایت و اعجاز شاهکیدو میداند، لذا از مردم میخواهد مزار را دوباره باشکوهتر بسازند.
سه
چنان که گفته شد بنای خاوری، بر حقیقتنمایی زندگی یک مردم است. از این رو چهره واقعی و مظلمومیت زن هزاره در موارد بسیاری، به خوبی نشان داده شده است. اما در مورد بلقیس، زن ماه سیما، و خوشپیکر هزاره، افراط شده و گویی به مرز توهین رسیده است. بلقیس، زن زیبا و شلیتهای شده که تمام مردان قریه، حتی پیرمردها از جمله خلیفه ضامن و ملایعقوب را عاشق خود کرده و بلقیس در درگیریهای لفظی با نیکه، به مردم نیز حق میدهد عاشقش باشند. به همین خاطر، نیکه همواره نسبت به بلقیس بدگمان است. بارها بلقیس را با قمچنین، لت کرده و حتی بلقیس را در خانه زندانی میکند و نمیگذارد برای رفع ضرورت به بیرون رود. در همین زمان است قوماندان حیدر که عاشق بلقیس است با همراهان، شبانگاه هجوم آورده بلقیس را باخود به سنگر میبرند و بعد از سه شبانه روز برمیگردانند. نیکه نیز برای انتقامگرفتن، قوماندان شده روزی سر خانهی قوماندان حیدر رفته و زن بزرگ او رامیآورد و بعد از چند روز نگهداری رها میکند.
البته در جنگهای تنظیمی، متاسفانه بارها از این گونه موارد اتفاق افتاده است ولی گِله ما از نویسنده این است که پیشزمینه ورود به این ماجرا را بد رقم چیده است. هم تمام مردم را هوسباز جلوه داده و هم به شخصیت زن زیباروی هزاره توهین شده است. «بلقیس کجایی؟ کجا پشت لندهبازی و شلیتهگری رفتهای؟ نمیدانم تو کنچنی چه داری هر قسم آدم به کونت آموخته است؛ از اوغان گرفته تا هزاره! ولی این بار از میانت دو چاک میکنم!» یا «خوب میدانم برای تو اوغان و هزاره فرق نداره» (طلسمات، ص ۸) داستان از همان صفحات آغازین با این بدگمانیها و دشنام ها شروع میشود و با بازگشت به دوران کودکی نیکه، حوادث و اتفاقات سه دههی گذشته سرانجام با سایهگرفتنهای نیکه و بدگمانیها او به بلقیس پایان مییابد.
نیکه را گرچه بارها سایه میگیرد و با دیو میجنگد و از این بابت سخت شکنجه میشود و هزیان میگوید. و گاه با خلوص به بلقیس میگوید: «تو اگه نباشی، کجا شوم؟»
سخن آخر این که طلسمات، به گونهای رمان انتقادی است؛ انتقاد و شکایت از تلخیهای روزگار و زندگی مشقتبار در برزخ اطراف کوه میخ. انتقاد از روابط امتیاز طلبانه اوغانها باهزارهها و ستم حکومت بیپایان اوغان. انتقاد از باورهای خرافی و بیبندوباری گروهها. طلسمات، روایتی تنها، نیست و بارها نویسنده در لابلای داستانها، خود سخن میگوید.
انتظار میرود خاوری عزیز، ادامه ی طلسمات را هم بنویسد. ماجراهای دوران انقلاب، مهاجرتها، رو در روییهای اقوام در دههی هفتاد در کابل، برآمدن طالبان، قتل عامها و فراز و نشیبهای دههی دموکراسی را نیز بنویسد.
منبع:
http://farhangistan.com/3995-2/
با نگاه پوزیتویستی به جهان، اسطوره بیجایگاه میشود
گفتوگو با جواد خاوری، خالق رمان طلسمات
گفتوگوکننده: کاظم حمیدی
محمدجواد خاوری، نویسنده و پژوهشگر فرهنگ عامه است. او از دههی هفتاد به اینسو به مطالعات ادبیات شفاهی و فرهنگ مردم علاقهمند شد. پشت کوه قاف، امثال و حکم مردم هزاره، دوبیتیهای عامیانه هزارهگی، قصههای هزارههای افغانستان، گل سرخ دلافگار، رمان طلسمات و شگفتیهای بامیان؛ واقعیت و افسانه، از جمله آثار ادبی-پژوهشی خاوری است که تا کنون نشر شده است. محمدجواد خاوری کارهای ارزشمندی را در معرفی فرهنگ بومی مردم هزارهجات انجام داده است. خدمات او در حفظ، گردآوری و مکتوبسازی ادبیات شفاهی مناطق مرکزی قابل ستایش است. در حوزهی داستاننویسی نیز آثار ماندگاری را خلق کرده است. گل سرخ دلافگار و رمان طلسمات از عمدهترین خلاقیتهای ادبی او است که در چند سال پسین نشر شده است. نقش اسطوره، فسانه و فولکلور در خلاقیتهای ادبی از مقولههای کلیدی است که در این گفتوگو با محمدجواد خاوری در میان گذاشته شده است.
– بیشتر داستانهای شما بنمایهی فولکوریک دارند، دلیل این امر چیست؟
فولکلور را وقتی به فرهنگ بومی یا داشته و دانش توده مردم معنای کنیم، قضیه روشن میشود. این داستانها زندهگی مردمی را نقل میکنند که در جامعهی قبیلهای و سنتی زندهگی میکنند، با طبیعت همآهنگاند و طبیعت برایشان راززدایی نشده است. فولکلور اصلاً در ارتباط با چنین جوامعی مفهوم پیدا میکند. وقتی ما قصه چنین مردمی را بازگو میکنیم، طبعاً باید اعتقادات، باورها و طرز نگاهشان به پدیدهها را مد نظر داشته باشیم. آنها همان طور که زندهگی میکنند و میاندیشند، باید نقل شود.
– افسانه و اسطوره در آثار داستانی شما بسامد زیاد دارند، فکر میکنید این دو موضوع چه رابطهای با هم دارند؟
اسطوره و افسانه حقایقی نزدیک به هماند. اگر اسطوره قصه خدایان است، افسانه قصه انسانهای شبیه به خدا است؛ قصهی پدیدههای خداساخته که میتوانند مقدس یا شوم باشند؛ قصهی رازهای بزرگ و کوچک که به نحوی با انسان و سرنوشت او در پیوند است. اسطوره و افسانه همان چیزهایی است که انسان از بدو حیات خود همواره با آنها درگیر بوده و دادوستد داشته است. ممکن است انسان امروزی در سایه مدرنیته جهان و انسان را راززدایی کرده باشد و حقایقی چون اسطوره و افسانه را اوهامی بداند که انسان ماقبل مدرن از سر ناچاری میساخته و میبافته است، اما در نزد مردمان غیرمدرنی که در این داستانها زندهگی میکنند، حتا از واقعیت هم عینیتر اند. برای آنها همان گونه که کوه با تمام عظمت و سختیاش واقعیت دارد، مهر و قهرش نیز واقعیت دارد.
– در بسیاری از اثرهای داستانی شما «کوه قاف» و «کوه میخ» از جمله نمادهای ویژهاند که شما به آنها میپردازید، ممکن است درباره این نمادها کمی توضیح دهید و اینکه چه نقشی در انتقال پیام داستانها دارند؟
کوه علاوه بر اینکه محل اقامت خدایان در اسطورهها و محل اقامت مخلوقان اهریمنی در افسانهها است، در واقعیت عینی این داستانها حضوری برجسته دارد. مکان این داستانها منطقهای کاملاً کوهستانی است. در واقع مردمانی که قصههای آنها نقل میشود، لابهلای کوهها زندهگی میکنند. خانههایشان را در بن کوه میسازند و از برکات کوه ارتزاق میکنند. از آبش مینوشند، با علفش احشامشان را سیر میکنند، با هیزمش آتش میافروزند و… البته با موجودات کوهنشینی که خودشان را صاحب کوه میدانند، مبارزه میکنند. کوه باعث شده که آنها به نحوی زندهگیشان با هم در پیوند باشد. همسایههایی هستند که ناگزیر از روبهرو شدن باهماند. گاهی تعامل میکنند و گاهی میجنگند.
هزارهجات که محل وقوع این داستانها است، منطقهای است کوهستانی. روستاها و قصبات در قریههای تنگ محصور بین کوهها شکل گرفتهاند. ساکنان این روستاها نه از دشت چیزی میدانند، نه از دریا و نه از جنگل. آنها هر طرف رو میکنند، کوه میبینند و هر سو میروند، از کوهی عبور میکنند. بدبختیشان هم از کوه است، خوشبختی که انتظارش را میکشند هم از کوه خواهد بود. پس وقتی از این مردمان نقل میکنیم، ناچار باید از کوه هم نقل کنیم؛ همانگونه که قصه مردمان ساحلنشین را نمیتوان بدون دریا نقل کرد.
– پرسوناژها و کرکترهای داستانهای شما چه پیوندی با اسطوره و افسانه دارند؟
اسطوره و افسانه جزء زندهگی آنها است. اگر ما افسانه را در مقابل واقعیت قرار میدهیم و از حضور آن در زندهگی آنها تعجب میکنیم، باید بدانیم که برای آنها این تقابل وجود ندارد. اصلاً برای آنها چیزی به نام افسانه و خرافه وجود ندارد. همه اینها در زندهگی و سرنوشت آنها نقش دارند و به اندازهی هر پدیدهی واقعی برایشان عینیت دارند. آنها با موجوداتی که ما افسانهای مینامیم، زندهگی میکنند، محل و موقع رفتوآمدشان را میدانند و حربههای مقابله با آنها را دارند.
به جرأت میتوان گفت که زندهگی واقعی آنها بدون خرافه و افسانه و اسطوره رنگی ندارد. آنها در واقعیت چیز چندانی ندارند که برایشان قناعتبخش باشد؛ نان بخورونمیر و جای مختصری برای زندهگی و چشمانداز کوچکی برای تماشا. هر فرد در یک نگاه میتواند همهی اشیای پیرامون خود را ببیند و به خاطر بسپارد. دوباره اگر نگاه کند، باز همانها را خواهد دید؛ درهای تنگ با دیوارهای خشک و کوههای سنگی که خشم و خشونت از چهرهشان میبارد. زندهگی در این فضای مختصر و ساکن، هر روز مثل هم است؛ تکراری و کسالتبار. اما حرف این است که آنها تنها با این واقعیت مختصر روبهرو نیستند. همان افسانه و اسطوره و خرافه که ما حرفش را میزنیم، چند برابر واقعیتی که باز ما حرفش را میزنیم، در زندهگی آنها وجود دارد. آنها به کوه با عنوان تودهی بزرگی از سنگ نگاه نمیکنند. کوه اقامتگاه موجودات دیگر و تجلّیگاه رازورمزهای بیشمار است. به همین دلیل است که آنها در محل زندهگیشان، خودشان را به چند خانهای که در همسایهگی هماند، محدود نمیدانند. آنها هر آن ممکن است با موجودات دیگری که آنسوتر زندهگی میکنند، برخورد کنند. حتا اشیایی که پیرامون آنها هستند، هر کدام هویت و سرگذشتی دارد. ماه، ستارهها، درختها، سنگها، غارها و… همین رازها، رمزها و افسانهها است که پهنهی واقعیت را نزد آنها گسترش میدهد و به زندهگیشان تنوع میبخشد.
– نقش اسطوره در آفرینشهای ادبی به ویژه داستان چیست؟
بستهگی به دیدگاه ما دارد. اگر جهان را راززدایی شده بدانیم و همه چیز را با معیار عقل تجربی بسنجیم و نگاه پوزیتویستی به جهان داشته باشیم، اسطوره جایگاهی نزد ما نخواهد داشت؛ چنانکه انسان مدرن هیچ نقشی برای اسطوره در زندهگی خود قایل نیست. به همین اعتبار مکتب ریالیسم در ادبیات پدید آمد تا آثار ادبی را از زنگار خرافه، اسطوره و اوهام پاک کند. طبق این نگاه، انسان طبیعت و خودش را کشف کرده و چیز مجهولی برایش باقی نمانده و در این کشف همهجانبه به واقعیتی به نام اسطوره و افسانه برنخورده است. پس چنین انسانی در یک جهان به شدت ساده و تکراری و بیرازورمز و کسالتبار، زندهگی میکند. گر چه همین انسان هم بینیاز از اسطوره نیست، منتها اسطورههای او پدیدههای دستساختهی خودش است، بدون اینکه لطافت و راز و رمزی در آنها وجود داشته باشد.
اما اگر این نگاه خودبینانه را نداشته باشیم و جهان و انسان را دارای راز و رمز بدانیم، آن وقت فراتر از محدودهی دید و تجربه، چشماندازهای دیگری را حس خواهیم کرد که میتواند بخشی از زندهگی ما در آنجا جریان پیدا کند. در آن صورت مجبور نیستیم که به این محدوده تکراری و کسالتبار باقی بمانیم. در آن صورت جایی داریم که پیوسته حرکت کنیم و به تماشا بپردازیم. جایی داریم که به دور از هیاهوی زندهگی ماشینی، صنعتی و تصنعی، در آنجا بیاساییم. پس ادبیات و هنر میتواند در گشودن عرصههای اسطورهای و افسانهای و نمایش آن به انسان امروز، او را از کسالت و خستهگی رهایی دهد. ادبیات و هنر میتواند با قدرت جادویی خود به انسان امروز گوشزد کند که آنچه را او وهم و خرافه میپندارد، واقعیتر از واقعیت است و میتواند پناهگاهی برای او باشد. به همین دلیل است که بسیاری از نویسندهگان با اسطوره و افسانه همشأن با واقعیت برخورد کردهاند.
اما در جوامعی که هنوز در دنیای ماقبل مدرن زندهگی میکنند، دیگر بحثی نیست. آنها خودبهخود با اسطوره، افسانه و خرافه دمخور اند. نویسندهای که از این جوامع نقل میکند، باید خرافاتشان را نیز همپای خورد و خوابشان حکایت کند.
– شما به عنوان یک نویسنده و منتقد، وقتی اثر تازهای وارد بازار کتاب میشود، چه انتظار از نویسندهگان به ویژه داستاننویسان و نهادهای فرهنگی در داخل کشور دارید؟
طبعاً دوست دارم به آثار درخور و شایسته، توجه شود و مورد نقد و معرفی قرار بگیرد. ما با فقر فرهنگی و آفرینشی مواجهیم، پس باید به همین تولیدات اندک ارج نهیم. کاری کنیم که نویسندهگان تشویق شوند و انگیزه و زمینه برای ادامهی کارشان ایجاد شود. گرچه کسی که عاشق نوشتن است و نوشتنش را مؤثر میداند، در هر صورت به نوشتن ادامه میدهد، اما نوشتهی او باید زمینه طرح و توزیع پیدا کند. اثری که با سکوت روبهرو شود و از آن حمایت نشود، نمیتواند نقش خود را ایفا کند و تأثیر لازم را بگذارد. در عین حال ما نیازمند به جریان ادبی و فرهنگی هستیم؛ جریانی که اوج و فرود و شدت و ضعف داشته باشد و نویسندهگان برجسته بتوانند در آن پرورش یابند. انتظار دارم نویسندهگان و اهل قلم ما اگر اثری را قابل توجه و درخور اهمیت میدانند، در معرفی آن بکوشند.
– چرا یک جریان قوی داستاننویسی در داخل کشور تا کنون شکل نگرفته است؟
شکل گرفتن چنین جریان یا نهادی قطعاً زمینه و شرایط مطلوبی میخواهد. در کشوری که هزار خالیگاه وجود دارد، انتظارات زیادی نمیتوان داشت، اما کاملاً بیخیال و ناامید هم نمیتوان بود. کافی است ما دغدغه داشته باشیم و تلاش کنیم و به تناسب شرایط انتظار داشته باشیم. خوشبختانه در این اواخر تلاشهایی در قالب تشکیل نهادهای ادبی و انتشار مجلات تخصصی ادبی از سوی دوستان در داخل کشور انجام میشود که امیدبرانگیز است.
– داستاننویسی معاصر افغانستان با چه فرازوفرودهایی مواجه است؟
داستاننویسی به تبع اوضاع اجتماعی افغانستان تا کنون وضعیت درخشانی نداشته است. با توجه به اینکه بیش از ۸۰ سال از تولد داستان مدرن در این کشور میگذرد، تا کنون رشد قابل ملاحظهای در روند داستاننویسی خود نمیبینیم. وضع داستاننویسی ما هم از لحاظ کمیت و هم از لحاظ کیفیت تعریف چندانی ندارد. حالا دلایل این عدم رشد چی است، بحث جداگانهای است؛ اما واقعیت این است که ما ادبیات داستانی قابل طرحی (حتا در مقیاس منطقهای) نداریم. گرچه جرقههایی هم در گذشته بوده و هم در حال حاضر هست، اما این جرقهها فقط جرقهاند. ما نیاز به آتش داریم. با این حال، این امیدواری وجود دارد که با تجربههای جدیدی که اخیراً نویسندهگان جوان ما کسب کردهاند، وضعیت ادبیات داستانی ما بهبود پیدا کند.
– داستاننویسان ما چی اندازه از تکنیکهای داستاننویسی مدرن کار میگیرند؟
– چنان که عرض کردم، آشنایی با تکنیکهای مدرن اخیراً در داستانهای نویسندهگان جوان ما مشهود است که هنوز در حد تجربههای اولیه است و به پختهگی لازم نرسیده است. اما امید است با گذشت زمان، این تجربهها عمق یافته و پختهگی لازم حاصل شود.
منبع:
https://8am.af/with-a-positivist-look-to-the-world-myth-becomes-irreversible/
خشونت، لذت و اعتراض در رمان طلسمات؛عمران راتب
زمان انتشار: ۲۲/۳/۹۵
زمان بهترین ایام و در عینحال بدترین ایام است. زمان ستودن گونهگونیها است، زمان ترس از غیر است چون متفاوت است، زمان اعجاز فنآوری و نیز زمان ترس از علم و بیاعتمادی به آن است، زمان فراوانی بیسابقه و نیز زمان شدیدترین تنگدستیهاست. زمان حسرت گذشته را خوردن و شوق به تازههاست. زمان خوشبینی و امید به امکان آزادی و سعادت بشر و با اینهمه زمان بدبینی وحشتناک و ترس از آینده است. زمان گیرافتادن در تضادهاست؛ دریغ بیمارگونه از رفتن زمان و اشتیاق پوچ به آینده. زمان، زمان بیاعتبار شدن جادو و جن است، بااینحال، زمان خلق «طلسمات» نیز هست.
از «طلسمات» سخن میگویم؛ رمان تازهی جواد خاوری. این رمان هفتهی قبل در ۳۵۰ صفحه، توسط انتشارات تاک در کابل به نشر رسیده است. خاوری با استفاده از ساختار و الگوی رمان نو و نوعِ پرداخت تودرتو و کماکان پیچیده، دردهای کهن و ساده را روایت کرده است. در موقع خواندن رمان از آغاز تا پایان بارها مرز خیال و واقعیت بههم میخورد، با امر واقع دچار میشویم، تخیل دربرمان میگیرد و به درون افسانهها پرتاب میشویم. مسیر رمان واحد و مشخص است، اما زمان و کمتر از زمان، ساختار رمان چنین نیست. یعنی تکخطی ادامه نیافته است؛ تعلیقاندازی صورت گرفته، بههمآمیزی پیش میآید، پایان در آغاز آمده و وسط بهقول فرخزاد، طی «سفری در حجم زمان» به عقب رفته و از نگاه ساختاری پهنا یافته و پاشیده شده است. با «شبی که نیکه را سایه گرفت» شروع میشود، اما درجا نمیزند و بههرسو لنگر میاندازد. در فرجام، دوباره به نیکه بر میگردد. زندگی نیکه با یادآوری از یک خاطرهی تلخ پایان مییابد و رمان ختم میشود. بازهی زمانی رمان گشوده است. از دوران حاکمیت ظاهرشاه تا حکومت حفیظالله امین و به تعقیب آن اشغال کشور توسط شوروی و ماجراهای دردناکش. مکان اتفاق افتادن رمان همچون بسیاری از داستانهای خاوری، قریهی حسنکِ کوهمیخ در ولسوالی ورس است. درافتادگی با کوچیها، سلطهی دوران شاهی، مالیات مسکه، خشونت کودتا (انقلاب) هفت ثور، ناملایمتهای زندگی کوهستان و سادگیهای این زندگی، عشقهای تپنده، باورهای خرافی و… از جمله ماجراهای رماناند. و خاوری در پسزمینهی این ماجراها، حرفهای زیادی برای گفتن دارد؛ از نقد فرهنگ سنتی گرفته تا رابطهی دین و قدرت و تابوهای غالب بر الگوهای رفتاری و کهنالگوهای روایت و آوارگی و نگاه جدیتر به نفس زندگی و زیباییشناسی و بالاخره مظاهر تمدن مدرن.
خاوری نویسندهیی است که سبک و پرداخت ویژهی خودش را دارد. بر این مبنا، خوانندهیی که مجموعهی داستانی «گلسرخ دلافگار» این نویسنده را خوانده باشد، لابد در مورد رمان «طلسمات» پیشفرضها و پیشانگارههایی برای خودش دارد. راستش اما ایناست که «طلسمات» هم گونهیی از «گلسرخ دلافگار» است و هم فراتر از آن. هموست چون سنخ و رنگ دردش واحد است و هنوز درمان نشده و فراتر از آن است، چون دلافگاریها و رنجهایش فزونی یافته است. خاوری متفنن و زیاد مُدگرا نیست که روزی از ده بگوید و روز دیگر از درختها. ده و درخت را با هم پیوند میدهد تا نشانهیی را در گوشهیی از هستی به خودش اختصاص داده باشد و معنایی برای زندگیاش خلق کرده باشد. بر واژهی «خلق» تمرکز میکنم، چون خاوری اهل خلق و ایجاد و ابتکار است. دردشناسی گونهیی از ابتکار است و نویسندهی «طلسمات» به شناسایی دردها پرداخته است. تلاش برای درک و شناخت از درد، مقدمهی درمان درد است.
گویند در افسانهها که «گلسرخ دلافگار» طعمهی گرگها میشود. خاوری آن را ترجمه کرده است، در دو حالت: در نزاع میان دو قومندان (گرگ و اژدهها) و بار دیگر گرگهای رود هیرمند او را باخودشان میبرند. اما دردی که بر قلب مینشیند، با رودخانه نمیرود. بازتولید و تکثیر میشود در دو بیتیها و امثال و حکم و تکرار میشود در طلسمات.
طلسمات قصهی رنج و حرمان است. کوهمیخ در این قصه محوری است که تمام رنجها و عسرتهای زمانه را در خودش جمع کرده است. داستانهای «کوهمیخ»، «شیون»، «شبی که نیکه را سایه گرفت» و «گلسرخ دلافگار» بهنحوی در «طلسمات» بازتولید شدهاند. نیکه را سایه میگیرد در طلسمات، اما نه بهخاطر ترس از توهمی که او نامش را اوغان گذاشته، بل بهدلیل کابوسی که از رهگذر عشقبازیها و «لوندهبازی»های «بلقیس با اغیار، بلای جانش شده است. اما گذشته از درونمایه و رابطهی بینامتنی طلسمات با مجموعهی گلسرخ دلافگار – که خیلی هم زیاد است-، گلسرخ دلافگار دوبار در رمان تکرار شده است. یکبار در صفحهی ۱۰۲، زمانی که عشق گوهر در جان نیکه خانه میکند و او را آوارهی کوه و دیار میسازد. در میان راه و در هجوم سنگینی آوارگی و غم غربت افسانه و خیال بههم میآمیزد و گوهر (گلسرخ) توسط گرگها دریده میشود: «شب که تاریک شد، گرگی از پشتسر حمله کرد و عروس را خورد. فقط سه قطره خونش به زمین چکید که از جایش سه شاخه گل رویید.» و بار دیگر در پایان کتاب، هنگامی که جنگهای ویرانگر در قریهی «حسنک» مغلوبه میشود و دختران فقط به عشق قومندانها زندگی میکنند. اینجا نیز همان دو قومندان است که «گلسرخ دلافگار» را مشترکاً هدف میگیرند و عشقشان به خونخوری میرسد: «هرکدام یک دست معشوق را گرفته بود و با تمام توان به سوی خود میکشید. معشوق، لبریز از این خوشبختی، لحظهبهلحظه به مرگ نزدیک میشد، تا آن دم که از میان، به دو نیم شد» (ص ۳۱۳). شخصیتهای رمان اغلب همان شخصیتهای آشنا در مجموعهی داستانی «گلسرخ دلافگار» اند: نیکه، ملا یعقوب، بلقیس، نعیم سوکسوک، نسا و دیگران. قصه اما، قصهی ماندن و رفتن است؛ صلح و آشتی است، سنت و مدرنیته است.
جای گفتن ندارد که هر خواننده، با خوانش منحصر بهفردی که از داستان یا رمان دارد، بدیهی است که نمیتواند بدون هیچ قیدوشرطی، آن را دربست بپذیرد. درست همانگونه که ملایعقوب به نیکه میگوید: «هیچ قاعدهیی بدون استثنا نیست» (ص ۳۴۵). جاهایی از آن را میپسندد، جاهای دیگرش را نه و در برابر بخش های دیگر هم بیتفاوت باقی میماند. رمان طلسمات هرچند دارای جانمایهی واحد، اما دارای کلیت واحد و یگانه نیست. یعنی سه بخش دارد و تقریباً میتوان هر بخش آن را بهصورت جداگانه و مستقل نیز خواند و از آن دریافت و قرائت متفاوت داشت. من نیز ناگزیر با آن جنبههایی از «طلسمات» بیشتر دمسازم که هرازگاهی مشغولیت ذهنیام را شکل میدهد. پیشبینی نمیکنم که هرآنچه میگویم، با نیت و هدف نهفته در رمان مطابقت کامل داشته باشد، چون من با نشانههایی که از متن رمان در همسویی با احساس، باورها و دغدغههای ذهنی خودم میگیرم، سخن میگویم.
لذت قربانی در افزایش خشونت جلاد
«چمن» اما، یک نشانهی تکافتاده است در طلسمات، با آنهم نفوذ خیرهکنندهیی در او دیده میشود: زن سلطان، مادر نیکه. خیلی غمانگیز است در این فرهنگ که وقتی میخواهیم از زنی سخن بگوییم، ناگزیر باید او را در سایهی شوهر یا پسرش بشناسیم و بشناسانیم. قلب تپندهی طلسمات نیز همین است وقتی که از زبان بلقیس میگوید: «آفرین! مرد باید سیاست داشته باشد. سیاسر را سیاست مرد مزه میدهد.» و این تکگویهی قربانیوار، توسط چمن ادامه مییابد: «سیاست که میکنی، حس میکنم سایهیی بالای سر خود دارم» (ص ۳۱). منظور از «سیاست» همان سلطه و استبدادی است که سنت حق اجرایش را به مرد داده است تا زن در سایهی آن سلطه، حس نکند بیسایه شده است! چمن و بلقیس دو شخصیتی هستند که از آغاز تا پایان با رمان میمانند و نقش شهرزاد قصهگو را ایفا میکنند. قصهیی که از زبان چمن و بلقیس میشنویم، گویای حقیقتهای مستور و مسکوت بسیاری هست. روایت زندگی چمن و بلقیس، روایت وجود ماتریس پنهان خشونت در زندگی ماست و از اینرو، قلب موضوع به باور من.
میدانیم که متنهای ادبی بهویژه اگر داستان و رمان باشد، بنابر نوع برداشت و تفسیر خواننده معناهای متفاوت پیدا میکند. جانمایهی این حرف این است که معنا در داستان و رمان، سیال و تغییرپذیر است. من اینجا با اتکا به دو جملهی نقل شده از رمان «طلسمات» و خوانش و معنای دریافتی خودم از آن، نخست شباهتهای درونیاش را با دو داستان دیگر برایتان میآورم و بعد نتیجهام را از آن میگیرم.
داستان نخست، مال رومنگاری است. شما آن داستان مشهورش با عنوان «کهنترین داستان جهان» در مجموعهی «پرندگان میروند و در پرو میمیرند» را به خاطر بیاورید. گلوکمن، قربانی شکنجههای وحشتناک سرهنگ هاوپتمن شولتزه در اردوگاههای مرگ آلمان نازی، پس از یک سال شکنجه و آزار جانسوز هرروزه، تبدیل میشود به یک انسان درمانده، تهیشده از همهچیز، فاقد امید. تاجاییکه حتا با تغییر وضعیت و تبدیل نقشهای قربانی و جلاد، نیز در عوض انتقامجویی از سلاخ و شکنجهگر خود، میکوشد از هر راه ممکن به آن کمک برساند. رومنگاری خواسته است با این روایت پرده از روی وضعیتی بردارد که در آن انسان دیگر یک انسان نیست! موجودیاست که انگیزه، امید و در نهایت تمام مشاعرش را از دست داده و خود را بهشکل ناامیدکنندهیی تسلیم وحشت موجود کرده است. گلوکمن تصویری از موجودی است که به تداوم ظلمت ایمان پیدا کرده و نهفقط ایمان، بلکه به استمرار آن اشتیاق نیز دارد. این نتیجه را از زبان خود گلوکمن در پاسخ به دوستش (شوننبام) به علت این رفتار عجیبش، در آخرین فراز داستان میتوان بهخوبی دید: «قول داده است که دفعهی دیگر با من مهربانتر باشد!» یعنی هنوز هیچ امیدی به آن ندارد که این لحظههای خوش و آرام، ادامه پیدا کند. میترسد دوباره او همان زندانی باشد و سرهنگ نیز شکنجهگرش: بیان ابدیبودن وحشت، ظلمت و تباهی.
داستان دیگر از صادق هدایت است: «زنی که مردش را گم کرد». این داستان روایت زندگی زن اندوهزده و درمانده (زرینکلاه) است که هماره توسط شوهرش (گلببو) شکنجه میشود و بدنش در معرض سرکوب قرار میگیرد. زرینکلاه نهتنها بر این شکنجه و سرکوب معترض نیست که به آن عشق نیز میورزد. او که تن و بدنش پیوسته مورد آزار و شکنجه و دستکاری قرار دارد، سرانجام تبدیل به موجودی میشود فاقد عزت نفس، فردیت، سلامت و قالبهای شخصیتی. وقتی هم که گلببو او را ترک میکند و به روستا برگشته زن دیگری اختیار میکند، زرینکلاه نمیتواند دوریاش را تحمل کند. بالاخره همه چیزش را فروخته، خودش را به شوهرش میرساند. صادق هدایت در بخشی از داستان عمق فاجعه را نمایانده است: «اگرچه زرینکلاه زیر شلاق پیجوتاب میخورد و آهوناله میکرد، ولی در حقیقت کیف میبرد» (ص ۴).
اینجا، در گفتههای بلقیس و چمن نیز زن از سلطهی مرد بالای خودش لذت میبرد و در ویرانی تخیل جنسی و تباهی زندگی، هدونیسمش را در افزایش سرکوب مرد بالای خودش میبیند. برخورد این چنین دردانگیز و تکاندهنده با سلطه و سرکوب، حرف مهمی را بیان میکند، اما در یک نگاه عامتر میتوان پیوند آن را با عمومیشدن سلطه در جایی که سنت و بدویت غلبه دارد، دریافت. به اینمعنا که تسلط وحشتناک سنتِ سلطه و سرکوب در درازمدت، این مخاطره را در پی دارد که رانهی هویتگرایانهی درماندگی و تسلیم را در قالب احساسات و عواطف بدوی زناشویی تقویت نماید. شاید بتوان اظهارات ناامیدکنندهی بلقیس یا چمن را ناشی از مازوخیسم یا گرایش خودآزاری شخصی آنها دانست، ولی چنین فرافکنی و توجیهی به باور من فقط میتواند تمرکز توجه را از مسأله به سوی نوعی سوژهی مبهم جلب کند. به بیان روشنتر، افکار را مخدوش نماید و سرپوشی باشد بر وحشتناکی واقعیتهای جاری و افلیجزدگی عمومی باورها. بنابراین، حتا میتوان این اظهار را به یک انتیمازوخیسم تعبیر کرد. انتیمازوخیسمیکه بهجای وحشت و حیرت از استبداد، تأییدش میکند و بهنحوی فلجشدگی زندگی بهوسیلهی باورهای ویران و تاریکِ نهادینهشده را، اعتراف میکند. اظهار خوشحالی از استمرار چنین سلطهی عمیق و ویرانگر، تصویری است از یک درماندگی و درخودماندگی؛ ارائهدهندهی این نکته که استبداد، هست و خواهد ماند: ایمان به ابدیت و جاودانگی آن. جاودانگی استبداد، سبب خلق این مسأله در باورها میشود که راه نجاتی از این منجلاب، وجود ندارد: فروبستگی. ایمان به جاودانگی سلطه و سرکوب در وجههی عاملیت اجتماعی آن باعث بهحرکتدرآمدن چرخهیی میشود که سنت سرکوب و سلطه را در چند لایه بازتولید میکند؛ به پیشواز ویرانی و غرقشدگی رفتن. من فکر میکنم سخنان بلقیس و چمن از چنین چیزی حکایت دارند. رابطهی خشونت و لذت در نسبت با افزایش یا خلای سلطهی مرد بر زن در اینجا نمایانده شده است. آنجا که سلطه سنگینتر میشود، لذتِ بیمارگونه هم بیشتر است و زمانی که خشونت و سرکوب، هرچند موقتی، فروکش میکند و یا تغییر شکل میدهد، لذت و «مزه» نیز نابود میشود و ما شاهد نوعی نوستالوژی نسبت به غیبت و فقدان خشونت در قربانی هستیم.
روایت مردسالاری
«مگر دختر جز یک شوی خوب چه میخواهد؟» (ص ۸۵)، «مردی که مرد باشد، پیر اینطور زن را به خر میگیرد.» (ص ۱۱۴)، «اگر لازم بود زنها باسواد شوند، خدا آنها را مرد میآفرید.» (ص ۲۹۹)، «خدا آدم را به دست شوی قیلهقیله کند که دم زبان خُسرمادر نیندازد.» (ص ۳۰۵) و… نمونههاییاند از فرودستی زنان و قرار دادن آنها در یک جمع غیر مرد (غیر انسانی).
عنصر خشونت در طلسمات یک تجربهی مداوم و فراگیر است. خشونتهای هرنوعی و از هر زاویهیی. اما خشونت نسبت به زن، خشونتی است بس نفسگیر و سیاه. قطعات بالا نمونههایی از این خشونتاند که مردان بر زنان روا میدارند. در این پیوند مایلم نکاتی را یادآوری کنم.
در فرهنگ مردسالار، نگاه خشن و بدوی به زن و حقوق زن، فقر و فقدان درک و… اینان پنداری سازهای یک ارکستر بودهاند که از آن نوای جنگ و فلاکت و مرگ برمیخاسته است. رمان طلسمات در پیجوخم موضوع، گاهی بهشکل اریب بهسوی این مسأله نیز چرخیده است.
یکی از دغدغههای نقد از منظر فمینیستی پرداختن به مسایل و موضوعات زنانه در گفتار و رفتار سادهی زنان و یا دربارهی زنان است (مثل پرداختن به بررسی زندگی ناگوار خانوادگی، تجربههای خاص زنان؛ مثل قاعدگی، بارداری، زایمان، بچهداری یا روابط مادر و دختر یا روابط یک زن با یک زن، مسایل تنانه در شکل بدوی و معاصرش). زنان در اینگونه تصاویر، عاطفیتر و نسبت به واکنشی که در قبال تحریکات محیط خارج از خانه بروز میدهند، درونیترند. و طلسمات درست همین کار را کرده است. نگاه این رمان بهسوی مسایل زنانه، خیلی واقعبینانه و تجربی است. همواره زنان را در اجتماع، تحلیل نمیکند؛گاه به مسایل کوچکشان درخانه یا به علایق شخصی آنان نیز میپردازد. زیرا حقیقت ماجرا در زندگی یک زن (مرد نیز) بهوسیلهی آنچیزی تعیین میشود که بهصورت روزمره با آن درگیر است و با گوشت و پوست خود آن را لمس میکند. واقع اما این است که فیصدی بالایی از خانوادههای ما هنوز درک و شناختی از آن چیزهایی که دنیای امروز بهنام حقوق زن، آزادی، برابری و آسایش میشناسند، ندارند.
تمدن غالب مردسالار است (قضیبسالار- حاکمیت و سلطه با مرد است) و در جهتی هدایت میشود که زنان را در امور خانواده، انتخاب راه و روش زندگی، فعالیتهای مذهبی، سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، قانونی و هنری زیردست نگاه دارد. از انجیل عبری و فلسفهی یونان گرفته تا امروز، این تمایل فرهنگ مردسالار که مرد را یک نُرم انسانی و زن را دیگرِمرد (نوع غیرانسانی) یا محملی برای ارجاعات منفی (و ارزش مهبل را صرفاً در دادن «منزلگاهی» به اندام جنسی مردانه) بپندارد، حضوری مداوم داشته؛ زیرا زن، فاقد اندام مردانه، فاقد نیروی مردانه و فاقد ویژگیهای شخصیتی مردانه بوده است. فروید شکل متفاوت بیولوژیک میان دو جنس را، منشاء سرخوردگی و احساس کمبود در زنان میدانست و میل زنان در اتصال به مردان را، جبران این سرخوردگی و کمبود تعبیر کرد. فروید «کنشگری خروسهیی» مردانه و «کنشپذیری مهبلی» زنانه را تضادی میخواند که سبب میشود زنان حین انجام عمل جنسی و با دیدن اندام جنسی مرد و احساس حفرهی حقارت در تن خودشان، خودشان را نسبت به مردان ناقص احساس نموده و دچار عقدهی قضیب شوند… . شاخصههای مردانه، در نگرش مردسالار مهمترین عامل ابداعات فرهنگ و تمدن نیز بهحساب میآمد و همچنان میآید؛ بدینترتیب در طی فرایند اجتماعی شدن، ایدئولوژی مردسالار برای زنان، درونی شد و به تدریج پذیرفتند که جنسیت خود را تحقیر کنند و بدون اعتراض یا سرکشی، ستمپذیر باشند.
در تصویر متداول از جنسیت این برداشت بهشکل گستردهیی حاکم است که جنس فرد را آناتومی او تعیین میکند؛ در حالی که مؤلفههای تعیینکنندهی مذکر و مؤنث عمدتاّ ساختار فرهنگی دارند که موازین مردسالارانهی موجود آنها را طبقهبندی کرده است. این همان نکتهیی است که دوبووار متذکر شده و میگوید: «یک فرد، زن به دنیا نمیآید، زن میشود.» تمدن، خالق آفریدهیی است که زن، نام میگیرد؛ همچنان که موجود مذکر را فعال، سلطهجو، ماجراجو و خلاق میخوانند.
ایدئولوژی مردسالار، نوشتهها و آثاری را ترویج و تحسین میکند که غالباً آنها را مردان نوشتهاند. در طول تاریخ، آثاری چون؛ ادیپ، اولیس، هملت، تام جونز، کاپیتان اهبو و… که تصویرگر ویژگیها و ابراز احساسات مردانه در عرصههای کنش و فضای داستانی مردانه هستند، در زمرهی برجستهترین آثار ادبی قلمداد شدهاند، در اینگونه آثار اگر شخصیتهای مؤنث، نقشی هم داشته باشند، در حاشیه و سایه است؛ در واقع قهرمانان زن یا مکمل تمایلات مردانه هستند یا مخالف این تمایلات؛ زیرا خود فینفسه جایگاهی ندارند. با قطعیت باید گفت، شاهکارهای ادبی فاقد نقش زنانی آزاد و خودمختار هستند. در این آثار، زنان نقشهایی در مقابل نقش مردان ندارند و مخاطبانشان تلویحاَ مرد هستند و اینگونه است که مخاطب زن، خودبهخود طرد میشود و زن، ناچار است نقش مردانه بگیرد، ارزشها و راههای درک، حس و عمل مردانه را بپذیرد و هر عمل مردانه را درونی کند. بهعلاوه منتقدان فمینیست معتقدند که تقسیمبندیهای زیباییشناختی سنتی در نقد ادبی رایج با پیشفرضها و شیوههای استدلالی مردانه، آمیخته شدهاند؛ بهعبارت دیگر شیوههای نقد ادبی، کاملاً متأثر از فرهنگ جنسیتی است.
باری، خاوری این حقایق را بازگو کرده و با آن مبارزه نیز کرده است. ما این مبارزه را دستکم در گفتار بلقیس شاهدیم. بلقیس رها و آزاد است؛ از قید سلطهی «خُسُرمادر» رها شده و در برابر برداشتها و حرفهای دیگران نیز بیاعتنا مینماید. به تمام مردان حق میدهد که عاشقش شوند و این حق را بهخودش نیز داده است که بتواند ابژهی میلش را در تن هرکسی که یافت، تصاحبش کند: «وقتی نیکه از احساس او دربارهی عشق دیگران پرسید، او بدون پردهپوشی گفت، به عشق همه احترام میگذارد» (ص ۳۴۲). با آنکه تنش هرلحظه زیر شکنجه و ضربههای «قمچین چهارباف» نیکه قرار میگیرد، تنانگیهایش را از یاد نمیبرد و وقتی نیکه دوباره از عشق دیگران به او میپرسد، او پاسخ میدهد: «خوب میکنند» (همان). و این «خوب میکنند» فریاد بُرّنده و لرزانندهیی است که در دل زنهای زیادی این سرزمین سرپیچیده و خاموش مانده، اما اینبار توسط بلقیس از سینه آزاد شده است. این جدیترین صدای اعتراضی است که خاوری در طلسمات علیه چارچوب نگاههای بدوی نسبت به زن و شکنجهها و بندهایی که بر او اعمال میشود، سر داده است.
بدون شک که رمان «طلسمات» در نمایاندن عمق فجایع در قلب زندگی ما، موفق عمل کرده است. میتوان این رمان را از زاویههای مختلف دید و به موارد و موضوعات گونهگون آن پرداخت؛ نقد کرد، ستایش کرد و یا هم حرفهای دیگری در مورد و یا در امتدادش زد. من اما، با همین بخشی که میخواستم و برایم بیشتر از دیگر بخشها باارزش بود، تماس گرفتم. شاید آنگونه که باید، حق مطلب را ادا نکرده باشم، اما این چیزی بود که در توانم بود و گفتنش را برای خودم یک نوع نیاز میپنداشتم. دوست دارم با نقل دو تکه از رمان دامن این نوشتار (بازی) را برچینم:
«اما حالا نیکه میدید که بازی تنها از آن کودکان نیست. بزرگان هم مشغول بازیاند. اصلاً تمام زندگی یک بازی است. هیچ چیز ثابت و پایداری وجود ندارد» (ص ۲۵۶). و : «بین راه، مثل جوالییی که بارش را از دوش به زمین گذاشته باشد، سبک شد. احساس کرد زندگی یک بازی بیپایان است که در آن نقش آدمها مدام عوض میشود. دلبستن به این نقشها همان خطایی است که همه غافلانه مرتکب میشوند» (ص ۳۴۸).
موفقیتهای بیشتر خاوری گرامی را آرزو دارم.
منبع:
https://af.shafaqna.com/FA/292841
خودم را در آثارم معرفی کرده ام
گفتوگو با جواد خاوری نویسنده ی سرشناس افغانستان
گفتوگو از زهره زمانی
محمد جواد خاوری در سال ۱۳۶۹ خورشیدی در بامیان افغانستان به دنیا آمد. در کودکی همراه والدینش به ایران مهاجرت کرد و در مشهد سکنی گزید. همزمان با تحصیل در علوم حوزوی به داستان نویسی روی آورد و چندین داستان کوتاه نوشت. در اوایل دهه ۷۰ به فرهنگ عامیانه مردم هزاره (یکی از اقوام افغانستان) علاقمند شد و به پژوهش پیرامون ادبیات شفاهی مردم هزاره و گردآوری آنها پرداخت.
پشت کوه قاف، گل سرخ دل افگار، گزیده داستان نیستان، امثال و حکم مردم هزاره، دوبیتی های هزارگی، قصه های هزاره افغانستان، طلسمات و مرگ مفاجات از جمله آثار اوست که تاکنون منتشر شده اند.
در این نشست با این داستان نویس پارسی زبان و دیدگاه های ارزشمندش بیشتر آشنا خواهیم شد.
- جناب آقای محمد جواد خاوری، بهتر است از اینجا شروع کنیم: وقتی که میخواهیم درمورد شما بخوانیم، مطالب چندانی پیدا نمیکنیم به نظر خودتان چرا اینطور است؟
– طرح شدن یک چهره یا حضور او در رسانه ها به عوامل زیادی بستگی دارد که فقط یکی از آن عوامل کیفیت کار اوست. تعلق داشتن به نحله فکری، حزبی و قومی، و نیز شرایط و اوضاع زمانه از از عوامل تعیین کننده دیگر است. متاسفانه چهارچوب بندی های گوناگون، از قومی گرفته تا زبانی و مذهبی بر همه شئونات زندگی ما سایه افکنده است. فرهنگ و ادبیات هم از این عارضه مصون نیستند. البته اشتیاق خود نویسنده و داشتن شبکه ارتباطی گسترده را هم نباید از نظر دور بداریم. نویسندگانی که شبکه ارتباطی خوبی دارند، بیشتر در باره شان گفته و شنیده می شود.
- اگر خاوری بخواهد درمورد خودش چیزی را بگوید که گمان میکند در معرفی وی و بازگویی پیشینهاش در دنیای حرفهای از قلم افتاده و بر آن اثرگذار بوده چه میگوید؟
– من تا جایی که توانسته ام خودم را در آثارم معرفی کرده ام. فکر نمی کنم که ضرورتی باشد که علاه بر آن چیزی بگویم. اما برای این که سوال تان بی پاسخ نماند، به عرض می رسانم که: زندگی هر فرد نه از زمان تولد خودش، بلکه از زمان تولد آباد و اجدادش شروع می شود. در واقع از زمان تولد قوم، قبیله و جامعه ای که به آن مربوط است. بر همین مبنا دغدغه های یک فرد، یک شاعر و یک نویسنده، تنها دغدغه زندگی خودش نیست، بلکه دغدغه ای است که پیشینه و جامعه اش به او تحمیل می کند. دغدغه ای است که از گذشته به او به ارث می رسد. پس از اگر قرار باشد از خودم چیزی بگویم باید از هویت بزرگتری که در من بازتاب یافته است بگویم؛ یعنی هویت قومی، مذهبی، زبانی و ملی ام. سرگذشت و سرنوشتی که این هویت ها از سر گذرانده اند، از جمله عواملی هستند که در من و کارهایم تاثیر گذاشته اند.
- تحصیلات آکادمیک را ادامه ندادید، به چه دلیل؟
– چون فکر می کردم که مرا به اهداف و رویاهایم نمی رساند. طی کردن مراحل اکادمیک می توانست خوب باشد و بعضی از خالیگاه ها را در زندگی شخصی و اجتماعی من پر کند، اما مرا به آرزوهایم نمی رساند. دغدغه و آرزوی من بازگو کردن قصه های نگفته بود. به همین خاطر ابتدا رفتم و قصه های دیگران را شنیدم و بعد، خودم به قصه گویی پرداختم.
- فکر میکنید تحصیلات آکادمیک عالی به پیشرفتتان در این زمینه کمکی میکند؟
– تحصیلات اکادمیک راه خودش را پیش می برد. به برنامه های تحقیقاتی می تواند کمک کند، اما به کارهای آفرینشی نه تنها کمک نمی کند که بسا مانع ایجاد می کند. یک فرد اکادمیک فرد قانون مدار و فرمول پذیر است در حالیکه یک هنرمند و آفرینش گر باید قانون گریز باشد. معنی این سخن این نیست که یک نویسنده نیازی به سواد و مطالعه و دانستن اصول ندارد؛ سخن بر سر گیرنکردن در چهارچوبهاست. یک نویسنده بیش از هر کسی باید مطالعه کافی آفاقی و انفسی داشته باشد. هم در کتابخانه باشد و هم در جامعه.
- از نظر محمدجواد خاوری داستان نویسی افغانستان از ابتدا تا کنون چند نسل را پذیرا بوده است؟ و چهرههای شاخص این نسلها از نظر شما چه کسانی بودند یا هستند؟
– در این زمینه پاسخ دقیقی داده نمی توانم. متاسفانه روی تاریخ ادبیات داستانی افغانستان کار نکرده ام. اما اگر از نسلهای گذشته بگذریم، نسل فعلی نویسندگان ما، هرچند کم تعداد، اما خوب درخشیده اند. نویسندگانی چون، محمدآصف سلطان زاده، حمیرا قادری، تقی بختیاری، محمدحسین محمدی، کاوه جبران، تقی واحدی، خالد نویسا و عارف فرمان از آن جمله اند. این نسل هنوز در راهند و امید بیشتری به کارهای آینده شان وجود دارد. به نظر من آثار این نویسندگان به راحتی می تواند، نه¬تنها از داستان نویسی افغانستان، بلکه از داستان نویسی فارسی زبانان نمایندگی کنند.
- آیا خودتان را هم جزو این شاخصها میدانید؟
– تا حدودی هستم. نسل جدید قاعدتا باید پیش رونده باشد. آنها تجربیات نسلهای پیشین را در برابر خود دارند و انتظار می رود که از آن تجربیات فراتر رفته بر آنها چیز جدیدی بیفزایند. تا جایی که من درجریان هستم، خوشبختانه این اتفاق افتاده است. ما به خوبی می بینیم که هر نسلی از نسل پیشتر گامی فراتر نهاده است. مثلا اکرم عثمان نویسنده بزرگی است که نقش برازنده ای در ادبیات داستانی افغانستان دارد، اما سطح داستانهایی که در توسط نویسندگان بعد از او نوشته شده اند به مراتب از از داستانهای اکرم عثمان بالاتر است. نویسندگان جوان ما به تجربیات مدرن تری دست یافته اند و سیاق داستانهای شان رشدیافته تر است. اما چیزی که به عنوان ضعف می توان در آثار نویسندگان جوان دید، نازل بودن سطح دغدغه های شان است. این به آن معنی نیست که واقعاً دغدغه های آنها همین است، بلکه آنها سعی نمی کنند که عمیق تر شوند و به دغدغه ها و مسائل عمیق تری که با آنها درگیرند، واقف شوند. شاید آنها بنا به شرایط زمانی و مکانی، نیاز به فرصت بیشتری برای رسیدن به لایه های عمیق تر مسائل دارند.
- پیگیر فعالیتهای نسل جدید داستاننویس افغانستان هستید؟ ما را چگونه ارزیابی میکنید؟
– هر نویسنده در زمان خودش زندگی می کند و مطابق با شرایط و متقضیات زمانه اش پیش می رود. نسل فعلی چیزی از نسلهای گذشته کمتر ندارد. حتی در مقایسه با ما از وضعیت بسیار خوبی برخوردارند. امکانات ادبی از قبیل، مجلات، انترنت، کورسها و جلسات در دسترس شان است. تجربه پیشینیان هم به وضوح در برابرشان است. این ها چیزهای هستند که ما نداشتیم. زمانی که ما به نویسندگی شروع کردیم در یک برهوتی از نداشته ها و ندانم ها بودیم. اوایل مهاجرت به ایران بود. نه یک جامعه ادبی بین خود مهاجران شکل گرفته بود و نه رابطه ای مفیدی با جو فرهنگی و ادبی حاکم بر ایران برقرار شده بود و نه آشنایی با سابقه ادبیات داستانی خودمان داشتیم. آثار نویسندگان افغان در ایران پیدا نمی شد. ما از وضعیت ادبی افغانستان بی خبر بودیم و از تجربه نویسندگان خودی محروم. می شود گفت که همه چیز را از صفر شروع کردیم. خودآموخته بودیم و آزمایش و خطا می کردیم. البته این وضعیت وقت و انرژی زیادی را از ما می گرفت. اما نکته مهم این است که انگیزه زیادی برای نویسندگی داشتیم و همین انگیزه بود که ما را در برابر تمام کمبودها حمایت می کرد. تنها چیزی که می توانم برای نویسندگان جوان از آن روزها بگویم، همین انگیزه است. ما می خواستیم در هر صورت قصه های رنجی را که بر دوش مان سنگینی می کرد بنویسیم.
- با توجه به دورهای که درآن متولد شدید و رشد کردید، در میان دغدغههایتان که میخواهید دربارهشان بنویسید جنگ چه جایگاهی دارد؟
– جنگ بحران خلق می کند و بحران هم جنگ. به همین خاطر است که بشر همیشه یا در حال جنگ است یا در گیر پیامدهای آن. تاریخ نشان می دهد که بشر زمانی در صلح زندگی می کند که نتواند بجنگد.
جنگ با تمام تلخی و سنگینی خود بخشی از زندگی ما افغانستانیها شده است. ما یا به طور مستقیم یا به طور غیر مستقیم تحت تاثیر جنگ قرار داریم. حتی زمانی که از جنگ می گریزیم، بار سنگین جنگ را بر دوش خود می بریم. حالا، همان گونه که جنگ زندگی ما را تحت تاثیر خود قرار می دهد، در قصه های ما هم راه پیدا می کند. ما در آثارمان هم یا مستقیم یا غیر مستقیم درگیر جنگیم. بعضی از نویسندگان ما تم آثارشان بیشتر جنگ است، اما بعضی دیگر به تاثیرات و پیامدهای جنگ می پردازند. مثلا کسی که از مهاجرت می نویسد از پیامد جنگ می نویسد.
در قصه های من جنگ به مفهوم کلی و به شکل عمومی خود حضور دارد. بیش از آن که به جنگ خاصی پرداخته شده باشد، به عوامل، ریشه ها و پیامدهای آن پرداخته شده است. هیچ جنگی آناً اتفاق نمی افتد و هیچ جنگی هم با خاتمه، پایان نمی پذیرد. عوامل و پیامدهای هر جنگی بیش از خود جنگ مهم است. فقر، ناآگاهی، تبعیض و مسائلی از این دست، جنگهای پنهان اند. آتشهای زیر خاکستری هستند که هر آن ممکن است شعله ور شوند.
- مهاجرت را برای یک نویسنده نقطه عطف میدانید یا پرتگاهی ناگزیر؟
– مهاجرت یک ناگزیر است که امکانها و فرصت هایی را در درون خود دارد. بسیاری از تغییران، پیشرفتها و تمدنها ریشه در مهاجرتها دارند. مهاجرت اتفاق خوشایندی نیست. هزاران رنج و مشقت به همراه دارد، اما آبستن تغییرات مهمی می تواند باشد. مردم ما نیز مجبور به مهاجرت گسترده و مشقت باری شده اند، اما دست آوردهای شان از مهاجرت کم نبوده است. مهاجرت برای آنها دنیاهای جدیدی را فتح باب کرده است. دانش، بینش و مهارتهای جدیدی به آنها عطا کرده است که ممکن بود در صورت عدم مهاجرت به آنها دست نمی یافتند. با این حساب مهاجرت هم ناگزیری است و هم نقطه عطف.
- به نظر شما چه تاثیراتی بر روند رشد یک نویسنده خواهد گذاشت؟
– پیرو جوابی که به سوال قبلی داده شد، یک نویسنده هم وقتی مهاجر می شود، خیلی چیزها را از دست می دهد و خیلی چیزها را به دست می آورد. از فضاهایی را که با آن خو کرده بوده و منبع الهامش بوده فاصله می گیرد و این به کارش صدمه می زند. اما در عوض با فضاها و نیازهای تازه ای رو به رو می شود که می تواند باعث رشد و نوآوری اش شود. در کل یک نویسنده مهاجر می تواند تضاد و آشفتگی را در زندگی و کارش ایجاد شده مدیریت کند و راه نوی را بیابد.
- کمی از مهاجرت گفتیم، بهتر است سوال بعدی را اینگونه مطرح کنیم: چرا پژوهش و چرا فرهنگ عامه؟
– پژوهش و فرهنگ عامه هم مثل مهاجرت یک ناگزیری بود. من متعلق به قومی هستم در سایه قرار گرفته بود. داشته ها و ارزشهایش مثل وجود خودش نادیده گرفته شده بود. نه تنها نادیده که تحقیر و انکار می شد. من تصمیم گرفتم که تا جایی که قادرم، این ارزشها و داشته ها را بنمایانم. پرده کتمان را از روی آنها بردارم. به همین خاطر به سراغ ثبت و ظبط و ارائه آنها رفتم. در واقع با این کار خواستم هم از نابودی بخشی از فرهنگ مردم هزاره جلوگیری کنم و هم با ارائه داشته های آنها به خودباوری و دیگرباوری آنها کمک کنم.
- آیا از ابتدا که راهتان را در وادی داستان آغاز کرده بودید به این وقفه و تغییر مسیر فکر کرده بودید؟
– بله، کار روی فرهنگ عامه روند داستان نویسی ام را با وقفه مواجه کرد. ضرورت این کار به حدی بود که مجبور شدم تن به این وقفه بدهم. در ابتدا که به سراغ داستان نویسی رفتم به این وقفه فکر نمی کردم. تا آن وقت اهمیت فولکلور و ضرورت حفظ آن را درک نمی کردم.
- بازگشتتان به داستان چگونه بود و چرا با یک رمان آغازش کردید؟
– خب، بعد از آن که فکر کردم وظیفه خود را در خصوص فرهنگ عامه مردم هزاره انجام داده ام، تا حدودی خیالم راحت شد. بعد از آن به علاقه مندی اصلی خود که داستان نویسی باشد روی آوردم. البته اول با رمان آغاز نکردم. مجموعه داستانهای «گل سرخ دل افگار» کارهایی بود که بعد از آن وقفه نوشتم و بعد از آن رمان طلسمات را. در واقع تا آن وقت قصه های دیگران را شنیدم و بعد از آن خواستم قصه های خودم را بگویم.
- فاصله ارائه آثارتان گاهی خیلی کم است. آیا چندین کار را با هم پیش میبرید؟ مثلا همزمان مجموعه داستان و رمان و یا پژوهش و داستان را با هم؟
– نه. هر کدام در زمان جداگانه کار شده اند. فقط زمان انتشارشان دیر و زود شده است. من وقتی مشغول کاری هستم ترجیح می دهم که روی همان کار متمرکز باشم؛ هرچند که گرفتاری های زندگی و کارهای ضروری و غیر ضروری آن قدر زیادند که شانس تمرکز را از آدم می گیرند.
- جواد خاوری پژوهشهایش را از مجموعه داستانها و رمانهایش جدا میداند؟ گمان نمی کنید این پژوهشها روی داستاننویسیتان هم تاثیرگذار بوده؟ مثلا در انتخاب موضوعات و درونمایهها و یا شیوه روایت؟
– تا کنون طوری بوده اند که همدیگر را تکمیل می کرده اند. مثلا پژوهش هایی که انجام دادم فضای ذهنی و دغدغه های مرا شکل دادند و باعث شدند که داستانهایم را تحت تاثیر آنها قرار بگیرند. بی گمان اگر این پژوهشها را انجام نمی دادم، حال و هوا و سیر و سلوک داستانهایم فرق می کرد. نوع داستان سرایی، شیوه روایت، ایده ها، فضاهای افسانه ای و اسطوره ای متاثر از ادبیات شفاهی و فرهنگ عامه است.
- در مواردی نقدی که به شما وارد میشود این است که چندان همپای داستان مدرن نیستید و هنوز هم زاویه دید دانای کل در داستانهایتان بسیار پررنگ است. فکر میکنید دلیلش چیست؟
– داستان مدرن را چه تعریف خواهیم کرد؟ داستان مدرن یک شیوه و یک قالب که ندارد و تا ابد هم مدرن نمی ماند. شیوه های مدرن هم ناگزیر به ترک صحنه و دادن جای شان به شیوه های مدرنتر اند. هر نوع قاعده گریزی، در هم آمیزی و حتی گذشته گرایی می تواند شیوه مدرنی را مدرنتر کند؛ همان کاری را که پست مدرن انجام می دهد. من فکر می کنم استفاده از امکانات روایتی قصه های کهن و حکایات وافسانه ها و در هم آمیزی آنها با شیوه های رایج کار مدرنتری است. من از این شیوه کار خوشم می آید و طوری که می بینم خوانندگان آثارم هم بدشان نمی آیند.
- در جایی گفته بودید مذهب برای شما همواره یک دغدغه ذهنی بوده و هست. منظورتان از این جمله چه بوده است؟
– اولاً روشن کنم که دغدغه مذهب داشتن به معنی مذهبی بودن نیست. کسی که مذهبی است خیالش راحت است و دیگر دغدغه ای ندارد. کسی دغدغه دارد که هنوز مسئله برایش حل نشده و در حال جست و جو است. ممکن است این جست و جو هیچ وقت به نقطه پایان نرسد.
مذهب از آن مواردی است که جایگاه بسیار مهم و برازنده ای در فرهنگ بشری دارد. بشر از عامی تا عالم، همواره با دین و مذهب دست به گریبان بوده است. بسیاری از تمدنها بر پایه مذهب تشکیل شده اند؛ بسیاری از تمدنها هم توسط مذاهب از بین برده شده اند. مهم ترین آثار به جا مانده از تمدنهای مختلف تحت تاثیر مذهب به وجود آمده اند؛ از اهرام ثلاثه گرفته تا برج بابل و معابد بی شمار دیگر. بنابراین مذهب همواره با زندگی بشر عجین بوده و بر سرنوشت او، چه مثبت چه منفی، تاثیر گذاشته است. با این حساب نمی توان به راحتی بی خیال مذهب شد. برای یک فرد حقیقت خواه، مذهب دغدغه بزرگی خواهد بود؛ جدا از این که به چه باوری برسد. در جوامع نیز، اگر مذهب به عنوان باور کنار گذاشته شود، به عنوان بخشی از فرهنگ باقی خواهد ماند.
- آیا مهاجرت دومتان به این دغدغه ذهنی دامن زده است؟
– ممکن است دامن زده باشد. مذهب هم مثل هر مقوله دیگر تحت تاثیر فراز و نشیب های فکری افراد است. هر حادثه، هر تجربه و هر کتاب می تواند در نوسان فکری آدم تاثیر بگذارد. مهاجرت یک تجربه مهمی است که نمی توان تاثیرش را در نوسانات فکری و به تبع آن در دغدغه مذهبی انکار کرد.
به یقین. آثار من نمی توانند مصون از افکار، ذهنیات و دغدغه هایم باشند. من هر نوع نگاهی که مذهب داشته باشم طبعا در آثارم باتاب خواهد یافت. بدیهی است که خوانندگان آثارم نیز با نوع نگاهم مواجه خواهند شد، اما این که تا چه حد برای شان پذیرفتی و تاثیرگذار خواهد بود، جای سوال است.
- در جای دادن این مسائل در دل داستانهایتان مشکلی ندارید؟ مثلا تا به حال نگران حذف شدن بخشی ازداستان و به مشکل خوردن در پروسه چاپ و مسائل اینچنینی نبودید؟
– طبعاً نمی توان کاملا بی مشکل بود. گفتن هر چیزی بی پرده و صریح کار آسانی نیست. شاید هم ضرورت نداشته باشد. یک نویسنده برای مردم می نویسد و قرار نیست که در مقابل مردم قرار بگیرد. نویسنده ممکن است طور دیگری بیندیشد و با باورهای جاری جامعه موافق نباشد، ولی نباید دشمن مردم باشد و آنها را تحقیر کند. از سوی دیگر یک نویسنده باید آن جسارت را داشته باشد که دریافت ها و افکار خود را بازگو کند. باید با طرح مسائل و داشتن نگاه انتقادی، آثار خود را از بی مایگی و بیهودگی در آورد. کار یک نویسنده درک و شناخت آسیب های جامعه و بیان آنهاست. برای این منظور باید از شگردهای هنری و توانایی های ادبی خود استفاده کند. باید اثر زنده، پویا و کارآمد خلق کند.
من موافق سانسور نیستم. خوب است که افکار و اندیشه ها بازتاب پیدا کنند. اگر فکری جایگاه نداشته باشد، پذیرفته نخواهد شد. ما شاهدیم که بسیاری از اندیشه های تندروانه از سوی جامعه طرد شده اند. نویسنده خودش باید مصالح کارش را بشناسد و سطح پذیرش و تحمل جامعه را بسنجد. کسی یا نهادی نباید افکار او را غربال کند.
من تا جایی که لازم باشد خودم غربال می کنم، اما باز هم نگران ممیزی ها هستم. هیچ چیز بدتر از حذف کردن بخشی از یک اثر نیست. با این کار یک اثر مثله و بی هویت می شود.
- دوست دارید جواد خاوری را با کدام اثرش بشناسند و چرا؟
– تا این جای کار دوست دارم با طلسمات بشناسند، چون حرفها، دغه ها و قصه هایم در آن جا جامع تر گفته شده است. طلسمات به نظر من هم قصه است، هم حکایت است، هم اسطوره است، هم فولکلور است، هم طنز است و هم فلسفه است.
- معمولا نقدهای نوشته شده بر آثار جامعه ادبی افغانستان بسیار معدود است و آثار شما هم مستثنی نیست.
– به نظرم ما هنوز از مرحله نویسنده و خواننده فراتر نرفته ایم. برای این که ضرورت نقد و منتقد به وجود بیاید، اول باید به اندازه کافی اثر، نویسنده و خواننده داشته باشیم. فضای ادبی ما هنوز از وجود نویسنده و حتی خواننده خالی است. تیراژ کتابهای داستانی ما هنوز در حد ۵۰۰ نسخه است. با این حساب، انگیزه ای برای نقد هم ایجاد نمی شود. نویسنده و خواننده و منتقد اضلاع یک مثلث هستند. وقتی دو ضلع دیگر ضعیف باشند ضلع سوم نمی تواند قوی باشد. منتقد اثر نوشته شده را ارزیابی و برای خواننده معرفی می کند. پس آنچه که برای منتقد بیش از همه مهم است وجود خواننده است.
با این حال کسانی هستند به خاطر علاقه به ادبیات و آرزوی پیشرفت فکر و فرهنگ، به بعضی از آثار توجه نشان می دهند و نقد می نویسند، اما اکثر نقد نویسان به خاطر گل روی نویسنده نقد می نویسند. به خاطر رفاقت یا بده و بستانی که با نویسنده دارد، رفع تکلیف می کنند. می دانیم که منتقد نه وامدار نویسنده است و نه دشمن او. یک داور حرفه ای است که با اثر سروکار دارد و به قاعده بازی و خم و چم کار آشناست.
از میان اندک کسانی که نقد می نویسند، تعداد کمی اصول نقد را مراعات می کنند، بقیه یا بی طرف نیستند یا کاربلد نیستند؛ به همین خاطر نقدشان نه برای خواننده راهگشاست نه برای نویسنده و نه به درد ادبیات می خورد. گاهی اظهار نظر یک خواننده عادی بیشتر برای نویسنده و دیگر خوانندگان مفید است. حداقل جایگاه اثر را در بین مخاطب عام معلوم می کند.
- شما در نشستها و محافل مربوط آثارتان لبخند و آرامش مقبولی بر چهره دارید اما میخواهیم این را بدانیم که حقیقتا میانه محمدجواد خاوری با نقد و منتقدان ادبی چگونه است؟
– من از نقد استقبال می کنم. من معتقدم که هر خواننده ای حق دارد که از متن برداشت خودش را داشته باشد. به نظرم برداشت گوناگون از یک متن به معنی وجود لایه های مختلف در آن متن است. این ویژگی برای یک متن امتیاز است. من نه کارم را بی عیب و نقص می دانم و نه انتظار دارم که بقیه هم مثل من ببینند و بفهمند. من تلاش می کنم که حین نوشتن تا جایی که می توانم از عهده کارم خوب برآیم. بعد از آن که منتشر شد دیگر تعصبی به آن ندارم. بعد از نوشتن من هم خود را یک خواننده می دانم و با اظهار نظرات دیگر خوانندگان و منتقدین، متنی را که نوشته ام بهتر می فهمم.
- شما در نشستها و محافل مربوط آثارتان لبخند و آرامش مقبولی بر چهره دارید اما میخواهیم این را بدانیم که حقیقتا میانه محمدجواد خاوری با نقد و منتقدان ادبی چگونه است؟ مثلا پیش آمده که نقد تند و به قولی بیرحمانهای متوجه آثارتان باشد؟ برخوردتان چگونه بوده است؟ و یا شده که نقدی را قبول نداشته باشید؟ برخوردتان در این گونه موارد به چه صورت است؟
– در هر جامعه افکار متضادی است و اهل هنر و ادب هم شیوه های کاری متفاوتی دارند. پس فکر و شیوه کاری یک نفر نمی تواند مورد پذیرش همه باشد. برای هر اثر پیش می آید که مخالفانی هم در کلیت یا بعضی از جوانبش داشته باشد. آثار من هم از این قاعده مستثنی نیست.
من نباید انتظار داشته باشم که همه مخاطبان موافق فکر و شیوه کار من باشد، در آن صورت معلوم می شود که چندان فکر و کاری هم ارائه نکرده ام. من طبعا برداشت خودم را از انسان و جهان دارم و در این برداشت ممکن است عده ای با من موافق باشند و بسیاری هم ناموافق. شنیدن نظرات ناموافق برای من بسیار طبیعی است. همین طور در شگرد کار.
- آیا برایتان پیش آمده که نویسندهای تازهکار از شما درخواستی داشته باشد؟ برای مثال داستانش را بخوانید یا منابعی را معرفی کنید و…؟
– بسیار پیش می آید و من تا جایی امکان و وقت داشته باشم دریغ نمی کنم. خیلی مواقع هم به خاطر کمبود وقت شرمنده شان شده ام.
- تا به حال به این فکر کردید که از طریق صفحههای شخصیتان حضور اثرگذاری داشته باشید یا در طول سفرهایتان و حضورتان در بین این بچهها وقتی بگذارید و تا حد ممکن پاسخگوی سوالاتشان باشید؟
– صفحه انترنتی فعالی ندارم. اما در سفرها مشتاق دیدار دوستان بوده ام و هستم و از جلسات و برنامه های شان به شدت استقبال کرده ام. دیدار با نویسندگان جوان برایم بسیار خوشایند است. جو پرشوری که بر جلسات جوانان حاکم است مرا خوشحال می کند. می دانم که این دیدارها بازدهی یک طرفه ندارد. من هم از تجربه های تازه و پرطراوت آنها استفاده می کنم.
- به عنوان آخرین سوال. اگر روی سخن پایانیتان با نوقلمان باشد، چه مواردی را به ما گوشزد میکنید؟ لازم میدانید چه چیزهایی را بدانیم؟
– کسی که این مصاحبه را بخواند، تا حدودی به پیشنهاد یا پیشنهادیی که میتوانم داشته باشد، دست پیدا می کند. فکر می کنم برای یک نویسنده خوب شدن، مثل هر حرفه دیگر، باید ابزارهای آن را فراهم کرد. مثلاً باید انگیزه نوشتن داشت و سرسپرده بود. سرسپردگی و تمرکز خیلی مهم است. نمی شود که هوای نویسندگی داشت، اما وقت و انرژی خود را روی کارهای دیگر صرف کرد. باید به نوشتن بها داد و به نفعش از خیلی چیزهای دیگر، که بخواهی نخواهی سر آدم قرار می گیرند و وسوسه می کنند، گذشت. رفتن به کلاسهای و جلسات داستان نویسی در یادگرفتن اصول و معیارهای رایج موثر است، اما این را هم نباید فراموش کرد که اصول و قواعد در هنر و ادبیات ثبات و پایداری ندارند، بلکه برای شکستن اند. نویسنده موفق کسی خواهد بود که توانایی و جسارت گذشتن از اصول رایج را داشته باشد. خوب است که با فرض دانستن اصول و شناختِ دیگران، راه خود را رفت. برای این کار باید زیاد خواند و زیاد آموخت. یک داستان نویس در عین این که باید فقط به نوشتن فکر کند، باید زیاد بخواند. دستی که پشتوانه اطلاعاتی و فکری نداشته باشد، چه را می خواهد بنویسد؟ یک اثر تهی توانی برای عرضه شدن و دیده شدن ندارد. البته خواندن و آموختن تنها به معنی گردآوری اطلاعات نیست، به معنی گذر از منزلگاه ها و جست و جوی حقیقت است.
منبع: روزنه فرهنگی (دوماهنامه فرهنگی – هنری) سال سوم/ شماره ۱۲/ دیماه ۹۸