پرسش “رفتن یا ماندن” در دستور کار روشنفکر و هنرمند ایرانی است. این پرسش البته از زمان آشنایی ما با غرب و امکان رفت و آمد و احیاناً رحل اقامت افکندن در فرنگ بوده است و امروز بیش از هر زمان دیگری هست. امّا این نوشته کوششی است برای پاسخ به این پرسش که مسأله رفتن یا ماندن و پیآمدهای رفتن یا ماندن برای هنرمند ارمنی-ایرانی چگونه مطرح میشود و چه تفاوتی با شکل طرح آن برای دیگر هنرمندان ایرانی دارد. البته این پرسش برای هنرمندان متعلق به سایر اقلیتهای دینی و قومی هم میتواند مطرح شود، حتی لازم است مطرح شود. جامعه روشنفکری ما اصولاً نسبت به مسأله اقلیتها و قومیتها کور است و تنها بزرگوارانه با بیان اینکه “همهمان ایرانی هستیم” از نزدیک شدن به ویژگیهای گروههای متنوع قومی و دینی و … پرهیز میکند. این نوشته با تمرکز بر روی یکی از این اقلیتها در یک حوزه مشخص، در عین حال کوششی است برای نشان دادن اینکه در کنار شباهتها، تفاوتها هم وجود دارند و برای درک موقعیت واقعی مهماند. باری، پرسش این است:
مسأله مهاجرت برای هنرمند ارمنی-ایرانی چطور مطرح میشود؟ او بعد از تَرک ایران، در مقصد جدید برای ادامه کار چه گزینههایی پیش رو دارد و این گزینهها چه تفاوتی با گزینههای هنرمند ایرانی به طور عام دارند؟ نمیخواهم هنرمندان ایرانی را به ارمنی و غیرارمنی تقسیم کنم و هنرمندان غیرارمنی را یک گروه همگن و یکپارچه فرض کنم. میدانم که هنرمند و روشنفکر کُرد و بلوچ و آشوری و زرتشتی هم هستند که درباره آنها هم میتوان همین پرسشها را مطرح کرد. منظورم هنرمندی شاید فرضی است که هویتش تنها ایرانی است و بس. نه هنرمند به قول آمریکاییها خطتیرهدار ــ هایفِنِیتِد hyphenated ــ مانند ارمنی-ایرانی، آذری-ایرانی و … . برای همه این هویتها چندوجهی، مسأله به شکل پیچیدهتری مطرح میشود.
نوشتههای مرتبط
هنرمند ایرانی به طور عام به کشوری خارجی میرود و در آنجا یا در سطح جامعه بزرگ به فعالیت هنری میپردازد (یا میکوشد بپردازد) یا در جامعه ایرانیهای آن کشور محدود میشود و به کار در آن حوزه ادامه میدهد. برای نویسندگان و شاعران و کسان دیگری که رشته هنریشان به زبان وابستهتر است، شق دوّم محتملتر است.
برای هنرمند ایرانی-ارمنی چند گزینه دیگر نیز مطرح است: یکی اینکه به ارمنستان مهاجرت کند. دیگر این که وقتی به کشوری دیگر رفت، در آنجا در جامعه ارامنه آن کشور فعالیت کند. البته او گزینههای عام هنرمند ایرانی را هم دارد. میتواند در جامعه ایرانیان مقیم کشور جدید کار کند (بسیاری از خوانندگان و اهل موسیقی این گزینه را انتخاب میکنند) یا اصلاً قید ایرانی و ارمنی هردو را بزند و وارد فضای هنری جامعه بزرگ شود. هنوز از دشواریهای هریک از این شقوق حرف نمیزنم. تنها میخواهم بگویم که گزینهها برای هنرمند ایرانی-ارمنی پیچیدهتر و متنوعترند و حالا با نمونههایی میکوشم هریک از حالتهای یادشده را اندکی بسط دهم.
این نوشته تنها برای عطف توجه روشنفکر ایرانی به طور عام به وضعیت ارامنه یا هنرمند ارمنی نیست، بلکه دعوتی است از روشنفکر ایرانی که به پیرامون خود دقیقتر بنگرد و غیرمستقیم نقدی است بر دیدگاههای روشنفکر ایرانی در مسأله قومیتها و اقلیتها.
پیش از ورود به مطلب این را هم توضیح دهم که هدف این نوشته ارزیابی سطح هنری آفریدههای نویسندگانی نیست که مورد بحث قرار میگیرند.
آنها که رفتند
آربی آوانسیان
گمانم برای خواننده این نشریه نیازی به معرفی نداشته باشد. در سالهای دهه پنجاه به جرأت میتوان گفت مهمترین کارگردان تئاتر ایران، بنیانگذار کارگاه نمایش، و شاخصترین چهره تئاتر آوانگارد در ایران بوده است. بسیاری بازیگران ایرانی که امروز هم به کار ادامه میدهند خود را شاگرد او میدانند. آربی آوانسیان فیلم بلند چشمه را ساخت که به عنوان نماینده گرایشی تجربی در سینمای متنوع دهه پنجاه ایران مطرح شد و فیلم مستند لبئوس به نام تادئوس را که فیلمی است درباره زیارت سالانه ارامنه کشور از کلیسای تادئوس مقدس در نزدیکی ماکو. آوانسیان در سالهای انقلاب در خارج از کشور بود و همان جا ماندگار شد و از آن زمان در فرانسه زندگی کرده است. او در مقصد جدید چه کرد؟
کوشید در سطح عام به فعالیت خود ادامه دهد (از جمله به عنوان دستیار پیتر بروک) امّا این کار تداوم زیادی نیافت. بعد از استقلال ارمنستان به آنجا رفت و کوشید نقشی در گذار تئاتر آن کشور از دوره شوروی به دوره بعد از آن بازی کند، امّا آن نیز به جایی نرسید. چند نمایشنامه از متنی از داستایوسکی و مرشد و مارگریتای بولگاکُف را نیز به صحنه برد. به زبان ارمنی نمایشنامهای نوشت و اجرا کرد به نام چگونه پیشبند سوزندوزی شده مادرم در زندگی من گسترده میشود (۱۹۸۳) و چند سال بعد همین نمایشنامه را تبدیل به فیلم کرد. کارهای دیگری هم کرد، از جمله تصحیح و روخوانی متن نمایشنامهها ارمنی قدیمی و چاپ آنها در دو جلد. امّا مهمترین کارش که امروز در دست است و من دیدهام همین فیلم چگونه پیشبند سوزندوزی شده مادرم … است. متن نمایشنامه و فیلم از تلفیق سه متن ارمنی تشکیل شده است: نامههای آرشیل گورکی، نمایشنامه خدایان کهن لِوُن شانت (۱۸۶۹-۱۹۵۱) و نثر شعرگونه وازگن شوشانیان (۱۹۰۲-۱۹۴۱). شانت نماشنامهنویس ارمنی، آرشیل گورکی نقاش ارمنی-آمریکایی و شوشانیان نویسنده ارمنی-فرانسوی است. در این فیلم هیچ چیزی است ایران و فرهنگ ایرانی نیست جز شاید حضور هوشنگ بهارلو به عنوان فیلمبردار که البته تبدیل به یک حضور فرهنگی نمیشود و یک حضور تکنیکی است. این فیلم را یک ارمنی-لبنانی یا ارمنی-فرانسوی هم میتوانست ساخته باشد. دارم انتقاد میکنم؟ نه، هدف این نوشته بیش از آن که انتقاد باشد، فهمیدن یک موقعیت است. به هر رو، این پرسش طرح میشود که وقتی هنرمند از تجربه زیسته خود فاصله میگیرد و تنها از تربیت فرهنگی و کتابی خود به عنوان منبع بهره میگیرد، آیا این کار به ضعف تاثیرگذاری کارش نمیانجامد و آیا این همان اتفاقی نیست که برای پیشبند افتاده است؟ در پاسخ میتوان پرسید این اتفاق برای چشمه چرا نیافتاده است؟ یا افتاده است؟
این حرفها را با دوستی در میان گذاشتم، او جواب داد: مگر در کارهایی که در ایران کرده چیزی از فرهنگ ایرانی هست؟
نگاه کنیم. چیزهای بسیار اندک و کمرنگی که بیشتر اجتنابناپذیر و از سر اجبار بوده است. زبان فارسی نمایشنامهها. اجرای کارهای نویسندگان فارسینویس مانند عباس نعلبندیان و م. جهانبگلو (تجدد). دیالوگهای فارسی چشمه. در فیلم مستند لبئوس من تاثیری از انتقاد اجتماعی رایج آن دوره میبینم در نگاه انتقادی به رفتار زائران و در پایان فیلم با تاکیدش بر دخترکی بومی که بعد از رفتن آنها در میان تلی از زبالههایی که به جا گذاشتهاند باقی میماند. امّا براستی این تاثیرات اندک است. در مورد فیلم چشمه این انتقاد شده است که تصویری که از اهالی مسلمان شهر ارائه داده، زشت و منفی است در مقابل تصویر تمیز و زیبای فضاهای خانههای ارمنی.
عجیب است که کسی که دست کم یک دهه در فضای هنری ایران کار کرده است، این اندازه نسبت به فرهنگ پیرامونش بسته بوده باشد. آنچه در او عمل کرده، عشق به فرهنگ ارمنی (البته فرهنگ نخبه ارمنی) و دلبستگی به هنر آوانگارد معاصر جهان بوده است. این البته از نوعی تاثیرپذیری است از محیطی که در آن بزرگ شده و ایدئولوژی ملّیگرایانه رایج آن..
اگر بنا را بر این بگذاریم که شخصیت فرهنگی آربی آوانسیان دو جزء فرهنگی ارمنی و ایرانی داشته است، حضورش در فرانسه مانند آزمایشگاهی عمل میکند که به ما نشان میدهد که وقتی از ایران جدا میشود، جزء ارمنی است که غالب میشود.
لئوناردو آلیشان
لئوناردو آلیشان، نویسنده ایرانی-ارمنی-آمریکایی، در مجموعه قصههایش به نام”سقوط آزاد“ Free Fall به زبان انگلیسی داستانی دارد که در آن نویسندهای که در غربت زندگی میکند یک روز صبح احساس میکند زبان گنجشکهایی را که هر روز صبح در حیاط خانه اجتماع میکنند میفهمد. وقتی او به خانه میرود و میخواهد ماجرا را به زنش بگوید، زنش او را سرزنش میکند که ”درست حرف بزن، چرا جیک جیک میکنی“. نویسنده در غربت با گنجشکها وارد مکالمه میشود و رئیس گنجشکها به او میگوید آنها هر روز صبح جمع میشوند و هرکس خوابی را که دیده است برای دیگران تعریف میکند و او هم میتواند در این گردهماییها شرکت کند. نویسنده میپذیرد و خود را آماده میکند که رویاهایش را برای گنجشکها تعریف کند. حالا سرانجام مخاطبی یافته است و از این بابت خوشحال است.
استعارهای بدیع برای وضعیت نویسنده در غربت، که مانند هر نویسندهای زبان وسیله ارتباط و بیان اوست و لذا خود را در شرایط نابودی و انحطاط زبان مادری، هر روز بیش از پیش بیمخاطب مییابد.
لئوناردو آلیشان از آن نویسندگانی است که آثارش کمشمار، امّا بسیار مهماند. از آن نویسندگانی که دشوار در طبقهبندیها میگنجد و با وجود این که دست کم از سه زبان و فرهنگ تغذیه کرده است، انگار به هیچ یک از آنها تعلق ندارد. به زبان انگلیسی مینویسد، امّا دغدغهها و موتیفهاش آن قدر شرقی و آن قدر شخصی است که کسی او را جزو شاعران آمریکایی نمیداند. درباره گذشته ایرانی- ارمنی خود و خانوادهاش مینویسد، امّا فارسیزبانها تقریباً او را نمیشناسند و ارمنیها با اکراه او را در میان نویسندگان ارمنی جای میدهند. تعلق او به چند زبان و فرهنگ، به جای این که باعث شود در چند جامعه شناخته شود، باعث شده در هیچ جامعهای او را دست کم جزو فرهنگ رسمی خود نشناسند.
نوشتههای آلیشان تجسم وضعیت پراکندگی و غربتاند. مانند این شعر:
وقتی پدر سر حال بود / در باغ بزرگ مادر بزرگ در اصفهان / با من و برادر کوچکم / قائمباشک بازی میکردیم.
ساکو بهتر از همه قائم میشد / پدر بدتر از همه و من / اصلاً دوست نداشتم قائم شوم. / امّا با هم بودیم و خوش میگذشت.
سالها گذشتند و ما به بازیمان ادامه دادیم / یکیمان در انگلستان قائم شد، یکیمان در آمریکا / و پدر در ایران ماند و به شمردن ادامه داد.
بعد باز یکدیگر را یافتیم / و باز بازی کردیم / امّا حالا مشکلی وجود داشت / هرکس قائم میشد دیگر نمیشد پیدایش کرد.
آه، ارواح عزیزم / این برادر شماست، این فرزندتان است / که دیگر از شمردن خسته شده است / آماده باشید یا نه، دارم میآیم.
آلیشان در سال ۱۹۵۱ در تهران به دنیا آمد. در ۲۲ سالگی بعد از این که از دانشگاه ملّی فارغالتحصیل شد به آمریکا رفت و در دانشگاه تکزاس درس خواند. سالها در دانشگاه سالت لیک سیتی در ایالت یوتا ادبیات تطبیقی و فارسی درس میداد و درباره شاملو، فروغ و دیگر شاعران معاصر ایران برای دانشجویانش سخنرانی میکرد. نسلکشی ارامنه به شیوه خودش از دغدغههایش بود و پژوهشهای مفصلی درباره “ساسونتسی داویت”، قهرمان حماسی ارامنه دارد. او در نوشتههاش چند جا از سوختن خود در میان شعلههای آتش سخن گفته است و غریب این که به همین سان نیز از دنیا رفت. آپارتمان کوچکش در سال ۲۰۰۵ طعمه حریق شد و این شاعر و نویسنده استثنائی در میان شعلههای آتش جان داد.
آلیشان در زمان حیاتش دو دفتر شعر منتشر کرد: “رقص پابرهنه روی خرده شیشهها” ( ۱۹۹۱)، و “از میان شبنم” (۲۰۰۰). این آخری مجموعهای است از شعرهای کوتاهِ هایکومانند که بیشترشان از نظر بدعت تصویرها، قوت عاطفی و حس تراژیکشان بینظیرند. بعد از مرگش، دفتر شعر دیگر او به نام “سایه مرد مرده” ( ۲۰۱۱) و مجموعه قصههایش به نام “سقوط آزاد” (۲۰۱۱) به چاپ رسید.
خورن و آناهید آرامونی
نویسندهای ارمنی که امروز در گلندل ــ شهری کوچک نزدیک لسآنجلس که تقریباً همه ارامنه ایران که به آمریکا مهاجرت میکنند در آنجا مستقر میشوند ــ زندگی و کار میکند. او در سال ۱۹۶۹ در ۲۱ سالگی همراه خانوادهاش از ایران به ارمنستان مهاجرت و از آنجا، بعد از تجربه تلخ زندگی در حکومت شوروی، در سال ۱۹۸۰ به آمریکای مهاجرت میکند. چند سال پیش (۲۰۰۵) او کتابی در قطع بزرگ منتشر کرد به نام راه مدرسه. این کتاب مجموعهای است از عکسهای آلبومهای همکلاسیها و دوستان نویسنده که به تقاضای او با خاطراتی از زندگی دوران کودکی و نوجوانی خود در محله نارمک تهران، برای او فرستادهاند. برخی از این دوستان هنوز در تهران زندگی میکنند، ولی بیشترشان به کشورهای مختلف و بخصوص گلندل مهاجرت کردهاند. در کنار این عکسها و نوشتهها، تصویرهایی هم از اسباب بازی بچهها در کوچه مانند تیله و قاپ و تیرکمان چاپ شده است. یک مجموعه نوستالژیک از ایران که بعد از دهها سال دوری. اتفاقی که برای خورن آرامونی افتاده با آنچه برای آربی آوانسیان رخ داده کاملاً فرق دارد. در اینجا با یک نوع دلبستگی به یک شیوه زیست و یک فضای فرهنگی روبهرو هستیم که با سماجت به زندگی در ذهن و آفریده آرامونی ادامه میدهد. البته در اینجا هم باید این نکته را فراموش نکنیم که این تصویر از ایران، تصویری از یک محله ارمنینشین ایران است، نه ایران به طور کلّی. تصویری است از شیوه زیستی دووجهی به مثابه فرهنگی دوگانه.
تابستان پنج سال پیش که در ایروان بودم خبر شدم آناهید کشیشیان (آرامونی) خواهر خورن آرامونی نمایشنامه تکنفرهای نوشته و اجرا میکند به نام هست و نیست درباره زندگی خود تا سن چهاردهسالگی در محله نارمک تهران. این نمایش را دیدم و نوستالژی زندگی در ایران این بار بیشتر در زبان ارمنی با لهحه روستایی و آمیخته به کلمات فارسی بود که پررنگ و زنده در ذهن این ایرانی-ارمنی-آمریکایی باقی مانده بود. آناهید آرامونی در دانشگاه یو سی ال اِ زبان و ادبیات ارمنی تدریس میکند. در نمایشنامه او ایران و فرهنگ ایرانی نه مستقیم بلکه با واسطه تصویر زندگی در یک محله ارمنینشین تهران در ذهن نویسنده باقی مانده بود. به عبارت دیگر از فرهنگ ایرانی تنها آن اندازه که در زندگی یک محله ارمنینشین نفوذ کرده بود در یاد نویسنده مانده و این البته شامل لباسها بازیها و زبان و خیلی چیزهای دیگر میشد که مخصوص ارامنه نبود.
گفتیم که خانواده خورن و آناهید از ایران و به ارمنستان مهاجرت میکنند و بعد از سرخوردگی از زندگی در ارمنستان شوروی راهی آمریکا میشوند. امروز این وابستگی سهگانه ایرانی-ارمنی-آمریکایی در یک نوع جغرافیای مجازی یا ذهنیِ تهران-ایروان-گلندل بازتاب پیدا میکند. بسیاری از ارامنه ایران (از جمله هنرمندان) اکنون با خیابانهای تهران، ایروان و گلندل (طبیعتاً محدودههای خاصی از این شهرها) به یک اندازه آشنایند و برخی از آنها همان اندازه که در ایران ساکناند در ایروان و گلندل هم میمانند. غریب نیست که خبر فوت قوم و خویشی را چند خیابان پایینتر از خانهات در تهران در یک تماس تلفنی از گلندل بگیری یا در میدان هانراپتوتیون ایروان به دوستی که سالهاست در گلندل زندگی میکند بربخوری. این جغرافیای مجازی از این سخن میگوید که مهاجرت دیگر مانند سابق چیزی بازگشتناپذیر نیست و امکان زندگی در چند جا وجود دارد، هرچند آن هم خالی از مشکلات نیست. کسانی که این نوع زندگی را تجربه کردهاند یا میکنند میتوانند درباره دشواریهای این گونه چند هوایی شدن توضیح بدهند، امّا واقعیت این است که به هر حال موقعیتی است که شدنی است.
در مورد آرامونیها میتوان دید که با یک نوع غربت مضاعف رو به رو هستیم و یک نو دلتنگی برای ایران و برای ارمنستان.
این نمونه هرچند نوع متفاوتی از تجربه را نشان میدهد، امّا باز فرهنگ ایرانی به طور مستقیم، مثلاً به شکل تاثیرپذیری مستقیم از نویسندگان ایرانی یا زبان فارسی، حضور ندارد.
مارکو گریگوریان
خورن و آناهید آرامونی در نوجوانی، پیش از اینکه بتوانند وارد فضای هنری ایران شوند، از ایران رفتند، امّا مارکو گریگوریان سالها با هنرمندان تجسمی ایران و محیط هنری ایران دمخور بود. او به سبب نوآوریهایش در این فضا شناخته شده و به گفته صاحبنظران تاثیر مهمی در ورود هنر مدرن به ایران داشته است. جالب است که مارکو در زمینه جدّی گرفتن و ترویج نقاشی قهوهخانهای پیشقدم بوده و در یک دوره مبتکر نوعی از نقاشی با گل بوده که ملهم از فضای روستایی ایران است. با این همه او هم وقتی به خارج از کشور میرود نگاه و گرایشش بیشتر به سوی ارمنستان است. مجموعه غنی قفلها و کاسهها و کلید و سایر اشیاء ایرانی و همین تعدادی از آثار مشهور خود را به موزهای در ایروان اهدا کرده است که هم اکنون در یک نمایشگاه دائمی در معرض دید علاقهمندان است. خود در آپارتمانش در ایروان در اثر ضرب و شتم سارقانی که وارد خانهاش شده بودند جان سپرد. شاید بتوان گفت طبیعیترین جا برای هنر مارکو گریگوریان ایران باشد، امّا او ارمنستان را انتخاب میکند. این آنجاست که میگویم در شرایطی که اشخاص ایرانی-ارمنی به خارج از کشور میروند و در موقعیت انتخاب بین دو هویت یا دو پاره از هویت خود قرار میگیرند، این موقعیت به مثابه آزمایشگاهی عمل میکند که معلوم میکند کدام هویت در واقع غالبتر بوده یا دلبستگی هنرمند به هر پاره از هویت فرهنگیاش چه اندازه بوده است.
روشنتر. ارمنستان به مثابه یک نوع وطن معنوی عمل میکند که بسیاری از هنرمندان، چه وقتی که در ایران زندگی میکنند و چه زمانی که به کشورهای غربی میروند، رو به آن دارند و به سمت آن میل میکنند، هرچند پارههایی از فرهنگ ایرانی را در آثار خود حمل کنند یا این فرهنگ اصلاً هیچ بازتابی در کارهایشان نداشته باشد.
نمونههای دیگر هم هستند. دوستم سرگئی ملیک-هوسپیان که هم در ایران کار تئاتر کرده و هم سالها در فرانسه زندگی کرده بود، از ده سال پیش به ایروان رفته و تا کنون چندین نمایشنامه را با موفقیت به صحنه برده است. این طبیعیترین جایی است که او توانسته است کار کند. نمایشنامههایی که به صحنه برده بیشتر آثار خارجی هستند و دست کم یک مورد هم نمایشنامهای که موضوعش خاطرات یکی از بازیگرانش است که در ارمنستان بزرگ شده. در کار او از ایران و فرهنگ ایرانی چیزی نیست.
ویولت گریگوریان امّا، که مانند آرامونیها در نوجوانی به ارمنستان مهاجرت کرده و امروز چهره مهمی در ادبیات و بخصوص شعر ارمنستان است، زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را فراموش نکرده و در آثار خود هر از گاهی به تاثیر زبان فارسی و محیط زندگی خود در ایران، اشارههایی میکند.
دوستان دیگری دارم که در کار طراحی گرافیکاند. رازمیک امیرخانیان که اکنون نزدیک بیست سال است در ارمنستان زندگی میکند و ادیک بغوسیان گرافیست و کاریکاتوریست که پنج سالی است در ارمنستان مستقر شده است. آنها اخیراً شب شعری ترتیب داده بودند و در آن ترجمههای خود از شعر نو فارسی را به زبان ارمنی خواندند. سایتی نیز به زبان ارمنی با مضمون شعر فارسی به زبان ارمنی دائر کردهاند که هنوز در اوائل کار است.
آنها که ماندند
آزاد ماتیان
آزاد ماتیان شاعر و مترجم ادبی و چهل سال استاد رشته زبان و ادبیات ارمنی دانشگاه اصفهان بوده است. داستان او از این منظر جالب است که در اوان کودکی، زمانی که چهار-پنج ساله بوده، قرار بوده است با خانوادهاش به ارمنستان مهاجرت کنند. برنامه نرگاقت (مهاجرت برنامهریزی شده ارامنه ایران به ارمنستان شوروی تحت برنامه توافقشدهای بین دولت وقت ایران و دولت شوروی) به هم خورده و آنها ماندهاند. یعنی سراسر حضور او در ایران محصول یک اتفاق بوده است. او هم میتوانست مانند آرامونی به ارمنستان برود و از آنجا به آمریکا یا مانند ویولت گریگوریان به ارمنستان برود و همان جا بماند و درگیر مسائل همان جامعه. امّا دست روزگار کاری کرده که در ایران بماند. در ایران ماند، امّا دلش در گرو وطن معنویاش ارمنستان بود. خودش مینویسد:
” نِرگاقت، مهاجرت برنامهریزی و جمعی ارامنه ایران به ارمنستان شوروی، سال ۱۹۴۶ شروع شد. ما هم اسم نوشته بودیم. پیش از این که نوبتمان برسید برنامه به هم خورد، امّا میخ ارمنستان توی مُخم کوبیده شد، یا اگر بخواهم شاعرانهتر بگویم، روحم بر صلیب ارمنستان به میخ کشیده شد. ارمنستان برای من شد آستانِ افسانهای دلتنگی و رویاپروری”.
درباره خود نرگاقت کمتر اندیشیدهایم. رفتن آن اندازه طبیعی بوده است که اهالی روستاها را همگی ثبت نام میکردند و میبردند و البته زوری در میان نبود. خود مردم میخواستند بروند. ایده بازگشت به وطن (که معمولاً گمان میرود بعد از چند سده باید از میان رفته باشد، آن قدر زنده بود که راهی مهاجرتی میشدند به جایی که شناختی از آن نداشتند). این ایده در آن مقطع مخلوط شده بود با این باور که شوروی کشور زحمتکشان است و در آنجا دشواریهای اقتصادی مردم هم حل میشود.
باری، آزاد ماتیان ماند، به ارمنی نوشت و در محیط جامعه ارمنی به فعالیت اجتماعی و سیاسی پرداخت. حافظ و خیام را به ارمنی ترجمه کرد و گریگور نارکاتسی (شاعر ارمنی سدههای میانه) را به فارسی. رابطهاش با جامعه بزرگ در نقش مترجمی بین دو زبان باقی ماند، البته مترجمی که به هر دو زبان تسلط داشت و هردو زبان با اندکی تفاوت زبان خودش به حساب میآمد (البته ارمنی بیش از فارسی، امّا فارسی هم زبانی بود که از کودکی آموخته بود و با آن زندگی کرده و با ادبیاتش مانوس بود). او البته از شعر قدیم و مدرن ایران تاثیر پذیرفته و تاثیر کارهای شاملو و سهراب سپهری را میتوان در شعر او دید.
آزاد ماتیان چهار سال در پاریس زندگی میکند، امّا آنجا هم وطن او نمیشود. خودش میگوید احساس تعلق به هیچ جا ندارد. چون وطن معنوی خود را دارد. و وقتی حدود بیست سال پیش بعد از فروپاشی شوروی ارمنستان مستقل میشود، آزاد هم که سالها با رویای آن زیسته بود راهی آنجا میشود، امّا در برخورد به واقعیت ارمنستان، از آن رویا چیز زیادی نمییابد. اکنون آزاد در هفتاد سالگی راهی آمریکاست. نه برای برنامهای ادبی یا … بلکه چون پسرش چند سالی است آنجا زندگی میکند. آزاد سراسر عمر خود را در ایران زیسته، برای ایران و فرهنگ آن ارزش بسیار قائل است، امّا بیشتر کنار این فرهنگ زیسته، در جامعه بستهای که ارتباطاتش با جامعه بزرگ بسیار تعریف شده و محدود است. برای هنرمندی چون او، به طور طبیعی چنین است، نه از روی احساسی منفی نسبت به فرهنگ جامعه بزرگ. سراسر زندگی او، عمری است بینِ دو رفتن.
رفتن چون سرنوشتی محتوم همواره بر سرمان سایه انداخته است.
آنچه ورود هنرمند را به عرصه عمومی جامعه بزرگ دشوار میسازد مسأله زبان هم هست. مادّه خلاقیت ادبی زبان است و زبان از کودکی شکل میگیرد و ورود به زبان جدید هرچند ممکن امّا بسیار دشوار است. برای هنرمندان رشتههای دیگر شاید این ورود به فضای هنری جامعه بزرگ سهلتر باشد. برای نمونه واروژ کریم مسیحی را داریم که در صنعت سینمای کشور فیلم ساخت. امّا در فیلمهای او نشانی از فرهنگ ارمنی نمیبینید. اتفاقاً کاراکترهای ارمنی فیلمهای او اغلب کلیشهایاند. نقشهای کوتاهی دارند، بیشتر شبیه کاراکترهای ارمنی در فیلمهای دیگر فیلمسازان ایرانیاند که به عنوان چاشنی و تنوع در فیلم حضور دارند. گویی خود واروژ هم موقع فیلم ساختن از بیرون به جامعهاش نگریسته است.
در حوزه ادبیات، در سالهای اخیر گروهی از نویسندگان ارمنی فارسینویس به میدان آمدهاند. جالب است که همه اینها به نوعی تجربه وصلتهای مختلطی را دارند که یک سویش ارمنی بوده است. در کارهای زویا پیرزاد میتوان وجوه تلخ این تجربه و در کار آراز بارسقیان پیامدهای آن را دید. در کار یوریک کریم مسیحی امّا اثری از تجربه ارمنی بودن نمییابید. به هر رو اینها هنرمندانی هستند که در فضای هنری و ادبی ایران کار میکنند و رفتن برای آنها هنوز به عنوان گزینه جدّی مطرح نیست. امّا وقتی این پرسش مطرح شود، ارمنستان بیتردید یکی از گزینههاست. گزینهای که سهلتر، عملیتر و دوستداشتنیتر از مهاجرت به غرب است.
روبرت صافاریان
خانوادهاش ــ خواهر و برادر و پسرش ــ همه در گلندل کالیفرنیا زندگی میکنند و پدر و مادرش در قبرستان همان شهر به خاک سپرده شدهاند، و از این منظر، طبیعیتر از رفتن کاری نیست. امّا او میاندیشد هویتش از عناصری برساخته شده که تنها اینجا معنی دارند. میخواهد به نوشتن و فعالیت در فضای فرهنگی- هنری جامعه بزرگ ــ نه در کنار آن ــ ادامه دهد. او بودن در یک جا و در خیال زیستن در جای دیگر را دوست ندارد. در فضای عمومی جامعه بزرگ ایران مینویسد بدون اینکه ضرورتی ببیند برای این کار منکر وجود جامعه کوچک ارامنه بشود. او با هویت ارمنی خود در فضای عمومی جامعه بزرگ مینویسد ــ هم به ارمنی و هم به فارسی ــ و نه از موضع فردی در جامعهای بسته که تنها بخواهد ویترینی مثبت از آن جامعه بسته به خواننده عام جامعه بزرگ ارائه کند. فکر میکند مسائل جامعه ارامنه هم جزئی از مسائل جامعه بزرگ هستند و اندیشیدن درباره تصویری که جامعه بزرگ از این جامعه کوچک دارد برای جامعه بزرگ هم ضروری است؛ نه به عنوان لطفی به جامعه کوچک بلکه به عنوان ضرورتی برای جامعه بزرگ تا بتواند مسائل اقلیتها یا گروههای حاشیهای را جزئی از مسائل عمومی جامعه بداند.
او موقعیت افراد دوفرهنگی را موقعیتی میبیند که میتواند جایگاهی ممتاز و جایگاهی محدودکننده باشد. ممتاز از این منظر که فرد دوفرهنگی در جایی ایستاده است، در مرز بین دو فرهنگ، که میتواند آنها را با هم مقایسه کند و کاستیهای هر دو را ببیند و به زبان هر دو مسلط شود و تابع خرافات و تعصبات هیچیک نشود. و محدود کننده به این معنا که این فرد میتواند از ترس از بین رفتن هویت اصیلش به هیچیک از دو فرهنگ و دو زبان خو نگیرد. به جای این که همین باشد و هم آن، نه این باشد و نه آن. و این همه بستگی دارد به طرز نگرش ما به موقعیت دوهویتی. راستی او میاندیشد که هویت اصیل معنایی ندارد. هویتهای همه ما از همآمیزی تاثیرات فرهنگیای که در طول زندگی درمعرضشان قرار میگیریم، ساخته میشوند. هویتهای ما چیزهایی عینیاند. فاکتاند. نه افتخار دارند و نه شرمندگی. رفتن فاجعه نیست و ماندن هم افتخاری نیست. مهمتر این است که هر فرد برای خودش و با توجه به موقعیتش تصمیم بگیرد کجا مثمر ثمرتر است. یا اصلاً چرا مثمر ثمر، کجا راحتتر است، و همان جا برود. خود او فکر میکند بیشتر گرایش به ماندن دارد. امّا در این روزگار سیال هیچ تضمینی ندارد که حتماً بماند. شاید هم رفت. شاید هم ماند. ارمنستان چطور؟ آن هم خوب است، امّا واقعیتش، در دراز مدّت میلی به زندگی در ارمنستان ندارد. احساس میکند مانند کسی است که پابرهنه وارد فضایی میشود که برای خود مسائلی و زبانی و منطقهایی دارد که طول میکشد تا آدم به آنها خو بگیرد و آنجا هم مختصری احساس بیگانگی میکند. خلاصه فعلاً همین جا هست.
بحثِ رفتن روی دیگر بحثِ احساس تعلق است. نمونههای بالا نشان میدهند که احساس تعلق به جامعه بزرگ ایران، نزد هنرمند ارمنی-ایرانی سستتر است تا نزد هنرمند ایرانی به طور عام.