انسان شناسی و فزهنگ
انسان شناسی، علمی ترین رشته علوم انسانی و انسانی ترین رشته در علوم است.

پرسش از فرهنگ(۶۴): چرا باید فرهنگ «دیگران» را شناخت؟

بسیار اتفاق افتاده است که افرادی، حتی با سرمایه فرهنگی بالا و تحصیلکرده، صریحا یا تلویحا از خود یا از فرهنگ شناسان سئوال کنند  : چه لزومی دارد که «ما» فرهنگ «دیگران» را بشناسیم؟  به ویژه اگر این فرهنگ خاص «دیگران» ی باشد «دوردست». و برای بسیاری، این «دوردستی» در آن واحد هم  یک «فاصله» جغرافیایی است و هم یک فاصله «شناختی». برای نمونه  بسیاری از ایرانیان تقریبا هیچ دلیل و انگیزه و فایده ای در آن نمی بینند که فرهنگ هایی چون فرهنگ اقیانوسیه، آفریقا و غیره را بشناسند.برای آنها این فرهنگ ها به مردمانی تعلق دارد که به اسامی مختلف آنها را هنوز یا «ابتدایی» می دانند و یا «عقب تر» از خود و با نگاهی بسیار خیالین ترجیح می دهند به «غرب» که آن را آینده خویش می پندارند، بنگرند تا به «شرق» ی که گمان می کنند،  منشاء و دلیل «عقب ماندگی» آنها بوده است. در ایران امروز همچون ایران پیش از انقلاب متاسفانه به تمسخر گرفتن اقوام دور دست و به ویژه سیاه پوستان هنوز بسیار «عادی» تلقی می شود و نمونه هایی از «افریقایی های آدم خوار» هنوز اینجا و آنجا به صورت نقاشی هایی بر بعضی از در و دیوارهای ما دیده می شوند، همانگونه که مسخره کردن و تحقیر و «پست» خواندن و توهین به عرب ها و تهمت دزدی و جنایت به افغان ها برای برخی از مردم ما، امری کاملا رایج است و هیچ نوع کژرفتاری ای در آنها نمی بینند.

در این میان  هر چند بسیاری از متفکران براین امر تاکید کرده و به تفصیل  بحث کرده اند که مفاهیم «شرق» و «غرب» ابداع هایی مقطعی بوده اند که برای منافعی بیشتر سیاسی به وجود آمده اند و فاقد محتوای معنایی عمیق هستند و در هر دو حوزه اگر  استناد ما به مناطق جغرافیایی و حتی فرهنگی باشد، با تنوع بسیار زیاد درونی و برونی روبرو هستیم، اما بیشتر  «متفکران» ما همچنان ، ساخته های عموما سست پایه ذهن خود که چه موافق این «غرب» و «شرق»  خیالین باشد و چه مخالف آنها، از چارچوب های تعریف شده در زمان استعمار بیرون آمده اند،  را به  پذیرش و درک حرکت به سوی ساختارها و سامان های پیچیده ذهنی و واقعی برای شناخت جهان ترجیح می دهند.

اما به واقع چه پاسخی می توان به این پرسش داد که: چرا باید «دیگران» را شناخت و به خصوص دیگران دوردست را؟  پاسخ شاید به سادگی این باشد: زیرا در واقعیت و در معنایی هستی شناختی، نه «دیگران»ی وجود دارد، نه «دوردست» ی و نه حتی «خود» ی: انسان ها بسیار بیشتر از آنچه فکر می کنند به یکدیگر شباهت دارند و بسیار کمتر از آنچه  تصور می کنند با یکدیگر تفاوت دارند. «خود» بودن یا «دیگر» ی بودن، در حقیقت  مقولاتی ذهنی هستند که به نظام رفتاری و شناختی ما شکل می دهند تا بتوانیم وارد روابط اجتماعی با یکدیگر شده و واحدهای هر چه بزرگتر اجتماعی، سیاسی، اقتصادی،  و…. را به وجود آورده و در آنها به گونه ای که خود آن را «طبیعی» می پنداریم، اما در حقیقت  ربطی به طبیعت ندارند، زندگی کنیم و احساس تعلق به آنها و در نهایت احساس ایمنی پیدا کرده و از هراس مسئولیت انسان بودن و عدم توانایی به درک موقعیت خود و موقعیت جهان نجات یابیم.

اما آیا در جهانی که امروز ما را احاطه کرده است، در موج دستکاری های خبری و اطلاعاتی،  در حرکت بی پایان موقعیت های اجتماعی، اقتصادی و سیاسی که ما را خود آگاه یا ناخود آگاه به دنبال خود می کشند، آیا بدیلی برای آنکه راه حل مشکل، یعنی درک موقعیت ها  نه در سادگی متصور شده آنها، بلکه در پیچیدگی غیر قابل تصورشان، داریم؟ پاسخ به این پرسش ظاهرا منفی است.  تمایل به زیستن به مثابه یک «خود مطلق» شبیه به تمایل به زندگی  در یک فرهنگ جزیره ای و کاملا جدا افتاده از فرهنگ های دیگر است، حال چه این فرهنگ ها متعلق به همسایه دیوار به دیوار ما باشد و چه متعلق به  دور افتاده ترین فرهنگ ها نسبت به فرهنگی که ما آن را «خودی» می پنداریم. تصور «خود» بودن به دلیل آنکه «ما» ی مورد ادعا به زبان واحدی سخن می گویند، تصور می کنند گذشته یکسانی دارند و سرنوشتی یکسانی در آینده انتظار آنها را می کشد، همه و همه تصورات و بهتر است بگوئیم توهماتی هستند که دولت های ملی قرن نوزده و بیستمی برای تثبیت  پایه های خود و درونی کردن گفتمان هایشان در نزد مردم ابداع کردند و این درونی کردن با چنان قدرتی صورت گرفت که امروز همه مردمان به دنبال  علم کردن دولت و تاریخ و گدشته و آینده ای برای «فرهنگ خود» هستند و همه تصور می کنند که فرهنگ خودی باید قاعدتا چیزی باشد درست در برابر فرهنگ دیگرانی که چنان اهمیتی ندارد و بهتر است وقت خود را صرف شناخت آن نکرده و برعکس به پر و بال دادن هر چه بیشتر به اندیشه های خود شیفته خویش بپردازند. تراژدی هویت های معاصر که اغلب پیش از ساخته شدن کامل، در  افسردگی و سرخوردگی و انفعال از هم می پاشند، نیز دقیقا در همین امر است.

امروز بدیلی در برابر ما است: اینکه به جای  اصرار ورزیدن و صرفا اصرار ورزیدن به ایجاد یک «خود مطلق»، تلاش بیشتری کنیم تا  این خود را به جای آنکه د ر جزیره ای فرهنگی اسیر کنیم، در عرصه جهانی به گردش درآوریم. تلاش کنیم جهان را آنگونه که هست در همه تضادها و  تنوع و گوناگونی و تفاوت هایش، و نه آنگونه که مایلیم، در خاص بودن و «گل سرسبد بودن» موهوم فرهنگ خویش، بشناسیم و تجربه کنیم. این تجربه بی شک کار سخت و طاقت فرسایی است : بسیار مشکل بتوان تصور کرد و پذیرفت که با موقعیت های آرمانی به ویژه در حوزه فرهنگ فاصله زیادی داریم ، بسیار به سختی می توان پذیرفت که بسیاری از  فرهنگ ها و ملت هایی که ما آنها را بسیار از خود «عقب تر» می شماریم، بسیار از ما «جلو ترند» ،  اما چاره ای جز این نیست و بهای عدم پذیرش در این راه، درجا زدنی است که می تواند ده ها سال ادامه یابد.  گفتمان خود شیفته ای که به جای تمرکز بر «حال» خود را غرق رویاهای شکوهمند  و افتخار آمیز«گذشته» و «آینده» می کند،   به سادگی می تواند به گفتمانی خود دستکاری کننده و در نهایت خود ویرانگر بدل شود.

ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه شرق(سه شنبه ها)

این مطلب سه شنبه ۳ آبان منتشر می شود.